نقد قسمت پنجم فصل هفتم سریال The Walking Dead

نقد قسمت پنجم فصل هفتم سریال The Walking Dead

همراه بررسی اپیزود جدید The Walking Dead باشید و به بحث درباره‌ی این سریال بپیوندید.

اپیزود این هفته‌ی «مردگان متحرک» یکی از بدترین و بی‌حس‌و‌حال‌ترین ارائه‌های این سریال است. راستش را بخواهید اصلا به یاد نمی‌آورم آخرین‌باری که سریال این‌قدر ضعیف ظاهر شد، کی بود. البته که «مردگان متحرک» سریالی است که معمولا بدون اینکه ما را در هر اپیزودش ناامید نکند روزش شب نمی‌شود، اما موضوع درباره‌ی این اپیزود به یک ناامیدی گذرا و معمولی ختم نمی‌شود، بلکه قضیه وخیم‌تر از این حرف‌هاست. همه‌ی اپیزودهای «مردگان متحرک» همیشه نباید شامل یک صحنه‌ی دلخراش بزرگ، یک اکشن دیوانه‌کننده یا یک ببر غران باشند. بنابراین وقتی هفته‌ی گذشته معلوم شد که در اپیزود بعدی سراغ مگی و هیل‌تاپ می‌رویم، انتظار داشتم تا با یکی از آن اپیزودهای آرام اما قوی سریال روبه‌رو شوم. بالاخره این اولین‌باری است که بعد از مرگ گلن و آبراهام با معشوقه‌هایشان همراه می‌شویم. نکته‌ی خنده‌دار ماجرا اما این است که سناریوی این اپیزود اصلا آن‌طور که انتظارش می‌رفت، ضربه‌ی مرگ گلن و آبراهام روی نزدیک‌ترین افراد زندگی‌شان را بررسی نمی‌کند و وقتی هم تصمیم به این کار می‌گیرد، در سکانس نهایی اپیزود هستیم و چند دقیقه بعد همه‌چیز تمام می‌شود.

این وسط، اما با یکی از مسخره‌ترین اپیزودهای تاریخ سریال طرفیم که برخی از آشکارترین مشکلات سریال که بسیاری از طرفداران چشم‌شان را روی آنها می‌بندند را فاش می‌کند. بعد از اپیزود افتتاحیه‌ی خونین این فصل، اولین چیزی که مشخص شد، این بود که «مردگان متحرک» برخلاف چیزی که خلاصه‌ی داستانی‌اش فریاد می‌زند، هیجانش را از دست داده است و سازندگان فقط باید به شوک‌های ناگهانی و هر از گاهی برای نگه داشتن مخاطبانشان دست بزنند. بعد از افتتاحیه، سریال به خواب رفت تا شوک بعدی از راه برسد و سریال در این اپیزود از شدت خواب‌آلودگی به خر و پف کردن افتاده است.

قبل از اینکه بدون خواندن ادامه‌ی متن در بخش کامنت‌ها داد و قال راه بیاندازید که تو کلا از این سریال متنفری، باید بگویم که به‌شخصه تاکنون نظر ضد و نقیضی درباره‌ی فصل هفتم داشته‌ام. اگرچه افتتاحیه مشکلات خودش را داشت، اما آن‌قدر تنش‌زا هم بود که از آن لذت ببری. دو اپیزود بعدی هم که به کارول و مورگان و دوایت و دریل می‌پرداخت هم گرچه تاحدودی کش می‌آمدند، اما کماکان اپیزودهای قابل‌قبولی بودند. تازه بعد از اپیزود هفته‌ی پیش و سر زدن نیگان از الکساندریا بود که داستان روی کسل‌آورش را فاش کرد. با توجه به ریتم بسیار آرام سه اپیزود بعد از افتتاحیه، به نظر می‌رسید سازندگان تا شوک بعدی که باید در اپیزود نیم‌فصل اتفاق بیافتد، از این پا به آن پا کردن ادامه خواهند داد. اما باز سعی کردم امیدوار باشم. بنابراین در پایان نقد هفته‌ی قبل گفتم که امیدوارم داستان سقوط کردن ریک به دست نیگان تمام شده باشد و از هفته‌ی بعد سراغ ماجراهای اصلی برویم. اما این هفته «مردگان متحرک» نه تنها در خط داستانی مگی هنوز به‌طرز نصفه و نیمه‌ای درگیر اتفاقات سلاخی نیگان است، بلکه خط‌های داستانی دیگر هم برخی از مضحک‌ترین چیزهایی است که این سریال تاکنون ارائه کرده است. در یکی از آنها انید و کارل به سمت هیل‌تاپ حرکت می کنند و در دیگری هم گرگوری سر عیسی داد می‌کشد و عیسی همین کار را سر گرگوری تکرار می‌کند و این وسط سروکله‌ی نیگانی‌ها هم پیدا می‌شود.

بگذارید با غیرقابل‌باورترین خط داستانی این اپیزود شروع کنیم: انید و کارل. بعد از شش ماهی که سریال در تعطیلات به سر می‌برد، فراموش کرده بودم که انید چه شخصیت بی‌خاصیتی است و خوشبختانه این اپیزود این حقیقت را به یادم آورد. باز دوباره انید برای کمک کردن به مگی از الکساندریا فرار می‌کند و باز دوباره کارل را داریم که در ابتدا به او می‌گوید که این‌بار دنبالش نخواهد آمد، اما می‌آید. سریال هر از گاهی سعی می‌کند تا کارل و انید را به عنوان دوتا بچه‌ی آخرالزمانی که به یکدیگر علاقه دارند و دردهای کودکانه‌ی همدیگر را می‌فهمند نشان دهد. دختر و پسری که به خاطر تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته، بهترین غم‌خوار یکدیگر هستند. اما فکر می‌کنم این فقط نقشه‌ی نویسندگان برای این دو نفر بوده و هیچ‌وقت در عمل اجرا نشده. چون انید و کارل اصلا شیمی خاصی با هم ندارند که ما علاقه‌ای به دیدن رابطه‌ی آنها داشته باشیم. تنها کسی که کارل در طول سریال رابطه‌ی تعریف‌شده‌ای با او دارد میشون است و تمام. که آن هم مربوط به یکی از بهترین اپیزودهای سریال در فصل سوم می‌شود.

حتی ما در این اپیزود می‌بینیم که آنها قبل از اینکه اسکیت‌سواری کنند، با فاصله‌ی بسیار زیادی در خیابان راه می‌روند و وقتی هم که اسکیت‌ها را پیدا می‌کنند، ناگهان در یک چشم به هم زدن از بچه‌های ضربه‌خورده‌ی آخرالزمانی به دوتا تین‌ایجر عاشق که دست در دست هم اسکیت‌‌بازی می‌کنند تبدیل می‌شوند. اینکه آیا اصلا اسکیت‌بازی برروی آن آسفالت درب‌و‌داغان لذت‌بخش است به کنار، مسئله این است که انید و کارل تاکنون رابطه‌ی گرم و تعریف‌شده‌ای نداشته‌اند که حالا اسکیت‌سواری آنها برای ما جالب باشد و خبر از وارد شدن رابطه‌ی آنها به مرحله‌ی تازه‌ای بدهد. حقیقت این است که «مردگان متحرک» کاراکترهایی دارد که فقط برای وقت‌کشی سراغ آنها می‌رود و انید و رابطه‌‌اش با کارل هم یکی از آنهاست. سازندگان هیچ‌وقت یک برنامه‌ی بلندمدت و متوالی برای پرداخت رابطه‌ی این دو نریخته‌اند. در عوض هر وقت به چیزی برای پر کردن یکی از اپیزودهایشان نیاز داشته باشند، انید و امثال او را صدا می‌کنند تا با تکرار کارهای همیشگی‌اش و زدن حرف‌های همیشگی‌اش، تایم فلان اپیزود را به ۴۰ دقیقه برساند.

اما مشکلات خط داستانی این دو به همین خلاصه نمی‌شود، بلکه این دو به عنوان دریچه‌ای برای انداختن نیم‌نگاهی به مشکلات بزرگ‌تر سریال هم عمل می‌کنند. منظورم جایی است که انید با یک زامبی تنها برخورد می‌کند. این زامبی چندین متر با انید فاصله دارد، اما ناگهان نحوه‌ی تدوین و موسیقی و واکنش بازیگر انید طوری هراسناک می‌شود که انگار او در وضعیت پیچیده و غیرقابل‌فراری قرار گرفته است. انگار سریال به زور هم که شده می‌خواهد به بیننده بفهماند که انید در خطر است. تا اینکه کارل از راه می‌رسد و زامبی تنها را با ماشینش نابود می‌کند. چرا انید باید از این زامبی این‌قدر وحشت داشته باشد. او نه تنها دختری است که روزها به تنهایی در دنیای وحشی بیرون دوام آورده است، بلکه سابقه‌ی کشتن واکرها را هم دارد. بنابراین تلاش نویسنده و کارگردان برای ترسناک نشان دادن این صحنه، چیزی بیشتر از گول زدن بیننده نیست. آیا سریال واقعا انتظار دارد که ما از حرکت زامبی‌ای که به آرامی از فاصله‌ی نسبتا دوری به بازمانده‌ای مثل انید نزدیک می‌شود، بترسیم؟ آیا اگر کارل سر بزنگاه از راه نمی‌رسید، انید توسط آن زامبی کشته می‌شد؟ آیا ما باید از کارل متشکر باشیم؟

مشکل اصلی این صحنه اما این است که واکرها در «مردگان متحرک» دیگر خصوصیت ترسناک‌بودنشان را از دست داده‌اند. سریال تاکنون آن‌قدر از کشتن متنوع زامبی‌ها برای تولید لذت و سرگرمی استفاده کرده است که آنها در تعداد زیاد هم تهدیدبرانگیز نیستند، چه برسد به این که یک نفر است. وقتی ریک و گروهش در اپیزود نیم‌فصلِ فصل قبل، الکساندریا را با دست خالی از صدها زامبی خالی کردند، در نقد آن اپیزود نوشتم که وقتی کشتن این همه زامبی با دست خالی آسان باشد، پس انتظار داشته باشید که از این به بعد بینندگان با دیدن برخورد یکی از کاراکترها با تعداد بسیار کمتری از واکرها، نگران قهرمانانشان نشوند. نمی‌خواهم بگویم من خیلی باهوش هستم و آینده را پیش‌بینی می‌کنم. فقط مسئله این است که اگر طرفداری کورکورانه از سریال را کنار بگذاریم، این یک دو دوتا چهارتای ساده است که حالا بعد از گذشت کمتر از ۱۰ قسمت، شاهد عواقب منفی آن تصمیم هستیم. حالا تنها کاری که سریال برای ترساندن ما از زامبی‌ها می‌تواند کند، کات‌های سریع و بی‌مورد و استفاده از موسیقی تنش‌زا است که خب، معلوم است که کافی نیست.

مسئله‌ی بعدی خط داستانی انید و کارل جایی است که کارل بعد از نجات دادن (!) انید شیشه ماشین را پایین می‌دهد. انید از او می‌پرسد اینجا چه کار می‌کند و کارل هم با «شوخی» جواب می‌دهد که: «هوس رانندگی کرده بودم!» خب، ما اینجا می‌فهمیم که کارل واقعا هوس رانندگی نکرده بوده، بلکه برخلاف چیزی که گفته بود، برای همراهی با انید آمده است. اما انید متوجه‌ی جنبه‌ی شوخی این جواب نمی‌شود و راستی راستی فکر می‌کند کارل هوس رانندگی کرده بوده است. بنابراین در پایان این اپیزود وقتی آنها به هیل‌تاپ می‌رسند و کارل به‌طرز غضبناکی به دار و دسته‌ی نیگان خیره می‌شود، تازه دو هزاری انید می‌افتد: «تو فقط برای رانندگی بیرون نیومده بودی؟». در این لحظه کارل به خاطر داشتن چنین دوست کند ذهنی باید با پریدن در بغل یک واکر خودکشی کند که خب، برای زجر دادن هرچه بیشتر ما این کار را نمی‌کند!

اما اگر از رسیدن انید به هیل‌تاپ و دیدار او با مگی که به دلایلی خیلی با هم نزدیک هستند و نمی‌دانم چرا من چنین حسی ندارم بگذریم، به دیگر شاهکار این اپیزود می‌رسیم: گرگوری. برخلاف انید، رییس هیل‌تاپ از همان ابتدا که معرفی شد، یک سردرد حسابی بود و ظاهرا وضعیتش فصل به فصل بد و بدتر هم می‌شود. گرگوری به دلایل عجیبی که تاکنون توضیح هم داده نشده، یک عوضی تمام‌عیار است. انگار نویسندگان فقط برای قرار دادن یک مانع بر سر راه قهرمانانمان، آسان‌ترین راه را انتخاب کرده‌اند: معرفی یک شخصیت اعصاب‌خردکن. در ابتدا گرگوری اجازه نمی‌دهد تا مگی و ساشا در هیل‌تاب بمانند. بله، روی کاغذ این تصمیم قابل‌قبولی است. چون بالاخره او نمی‌خواهد تا نیگانی‌ها از حضور الکساندریایی‌ها در هیل‌تاب باخبر شوند. اما گرگوری احمق‌تر از این حرف‌هاست که فکر کنیم او با بیرون کردن مگی و ساشا، به امنیت مردمش فکر می‌کند. ما هیچ‌وقت گرگوری را به عنوان یک رهبر باهوش  و بافکر باور نکرده‌ایم. بنابراین تصمیم او بیشتر از اینکه به خاطر احتیاط کردن باشد، نشانه‌ای از جنبه‌ی دیگری از شخصیت پست اوست.

گرگوری حتی اسم مگی و ساشا را بلد نیست. ریک را ریچ صدا می‌کند و حتی یک پیشنهاد شرم‌آور هم به ساشا می‌کند که مگی به خاطر تجربه‌ای که در این زمینه دارد متوجه آن می‌شود. وقتی سروکله‌ی سایمون پیدا می‌شود، گرگوری هر کاری که از دستش برمی‌آید برای مشکوک کردن سایمون به خودش می‌کند. در نتیجه وقتی سایمون از او می‌پرسد که آیا چیزی را از او مخفی کرده، ناگهان گرگوری را می‌بینیم که تمام خصوصیات یک دروغگو را در صورتش نمایان می‌کند. او عرق می‌کند. چشمانش به چپ و راست حرکت می‌کند و به پته‌پته می‌افتد و بله، تصمیم می‌گیرد تا مگی و ساشا را لو بدهد و اگر به خاطر عیسی نبود، این اتفاق می‌افتاد. تازه، در نهایت معلوم می‌شود که او ساعت هرشل را از روی قبرِ گلن کش رفته بوده است. آره، ممکن است دلیل بیاورید که خب، مشکل اینها چیست؟ نویسندگان می‌خواهند گرگوری را از این طریق به عنوان یک آدم بد پردازش کنند؟ کسی که باید از او متنفر باشیم؟ خب، مشکل این است که کارهایی که گرگوری برای تنفربرانگیز بودن انجام می‌دهد، کارهایی است که یک بچه‌ی دبستانی برای تنفربرانگیز بودن انجام می‌دهد. تماشای یک بدمن باید در حد تماشای قهرمانان لذت‌بخش باشد، اما گرگوری کاری می‌کند تا موهایتان را از عصبانیت بکنید.

یکی دیگر از صحنه‌های بد این اپیزود جایی بود که مگی و ساشا با صدای سمفونی ۹ بتهوون بیدار می‌شوند و می‌بینند که دروازه‌ باز است و وسط محوطه‌ی هیل‌تاپ آتش وجود دارد و واکرها هم دارند وارد شهر می‌شوند. در پایان‌بندی فصل ششم افراد نیگان به‌طرز مهارت‌آمیزی راه ریک را جلوتر از او حدس می‌زدند و سر راهش ظاهر می‌شدند. نویسندگان از این طریق قصد داشتند نیگان را به عنوان آنتاگونیست ماوراطبیعه‌مانندی مثل جوکر معرفی کنند. کسی که در انجام کارهای وحشتناک، مثل یک جادوگر می‌ماند. خب، نویسندگان باز دوباره در این اپیزود سعی می‌کنند این کار را با ماجرای ماشین موسیقی و دروازه‌ی باز و آتش‌ها تکرار کنند. ولی مشکل این است که اگر ما جوکر را به عنوان کسی که به زمان و مکان محدود نیست باور می‌کنیم، چنین چیزی درباره‌ی نیگان صدق نمی‌کند. بنابراین اولین سوالی که ایجاد می‌شود این است که اینها چگونه موفق شده‌اند شبانه بدون اینکه کسی متوجه شود، چنین حرکتی بزنند. اما از اینکه بگذریم، معلوم می‌شود از آنجایی که به جز عیسی، تمام ساکنان هیل‌تاپ به جز کشت گوجه فرنگی و هویج بی‌خاصیت هستند، پس فقط او، مگی و ساشا هستند که باید این مشکل را جمع‌و‌جور کنند. باز دوباره در این صحنه مسئله‌ی عدم ترسناک بودن زامبی‌ها نمایان می‌شود. سریال به نقطه‌ای رسیده که دیگر ده-بیست‌تا زامبی توانایی به چالش کشیدن قهرمانانمان را ندارند و حتی اگر هم داشته باشند، ما دیگر تقلای الکی آنها را باور نمی‌کنیم. بنابراین همه‌چیز به ریلکس‌ترین شکل ممکن ختم به خیر می‌شود. ساشا مثل بلبل زامبی‌ها را می‌ترکاند، اما ستاره‌ی امشب عیسی است که با لگد زدن به سر زامبی‌ها آنها را می‌کشد و بله، آنها هم راستی راستی با فنون تکواندوی عیسی می‌میرند. مگی هم با تراکتور زامبی‌ها را پخش زمین می‌کند تا اکشن زامبی‌کشی این هفته هم به خوبی و خوشی تمام شود.

تنها نقطه‌ی قوت این اپیزود این است که یکی از مشکلات بزرگ این روزهای «مردگان متحرک» را به‌طرز غیرقابل‌انکاری به نمایش می‌گذارد. سازندگان تصمیم گرفته‌اند به سبک «بازی تاج و تخت» کاراکترها و خط‌های داستانی‌شان را گسترش بدهند. اما مشکل این است که فقط به تعداد آنها اضافه شده است، نه به عمق‌شان. در حال حاضر سریال کاراکترهای زیادی دارد که به‌شخصه اهمیتی به آنها نمی‌دهم و وقت گذراندن با آنها، ما را از کاراکترهایی که به آنها اهمیت می‌دهیم دور نگه می‌دارد. بزرگ‌ترین مشکل این روزهای «مردگان متحرک» بی‌تفاوتی است. مثلا به‌شخصه از نیگان متنفر (یا برعکس) نیستم، بلکه فقط آن‌قدرها به او اهمیت نمی‌دهم. عیسی وقتی برای اولین‌بار معرفی شد، کاراکتر جالبی بود، اما هم‌اکنون با اینکه ازش بدم نمی‌آید، اما بود و نبودش هم برام فرقی نمی‌کند.

به نظرم سریال باید تمرکز اصلی‌اش را روی کاراکترهای ثابت‌شده‌‌اش بگذارد و در کنار آنها، کاراکترهای فرعی و جدید را هم پردازش کند. اما در حال حاضر، زمانی که به شخصیت‌هایی مثل گرگوری و انید اختصاص داده می‌شود، به انداز‌ه‌ی شخصیت‌های قدیمی سریال است. این در حالی است که با این اپیزود الگوی داستانی این روزهای سریال رسما فاش می‌شود: قهرمانمان کمی غصه می‌خورند و کمی ول می‌چرخند تا اینکه نیگان یا نوچه‌هایش از راه می‌رسند و به آنها بی‌احترامی می‌کنند و می‌روند و این الگو اپیزود به اپیزود درحال تکرار شدن است. اگر خط‌های داستانی مختلف سریال در هم گره می‌خوردند، خیلی از مشکلات سریال کاسته می‌شد. چون مثلا اگر خط داستانی هیل‌تاپ بد بود، در عوض خط داستانی الکساندریا جلوی آن اپیزود را از سقوط مطلق می‌گرفت. اما حالا با اختصاص دادن یک اپیزود به یک خط داستانی، اگر فلان خط داستانی مشکل داشته باشد، فلان اپیزود کاملا به دردنخور می‌شود. حقیقت این است که مقصد نهایی خط داستانی نیگان، متحد شدن هیل‌تاپ، الکساندریا و پادشاهی برای نابودی اوست، ولی از آنجایی که به نظر نمی‌رسد قبل از رسیدن به آن نقطه، سریال چیزی برای گفتن داشته باشد، سازندگان فقط به هر ترتیبی که شده سعی می‌کنند بین ما و آن مقصد اجتناب‌ناپذیر فاصله بیاندازند. البته انتظار نداشته باشید در ادامه این مسئله برطرف شود. سازندگان تازه روش بسیار خوبی برای کش دادن داستان پیدا کرده‌اند و به این راحتی‌ها بی‌خیالش نمی‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.