همراه بررسی اپیزود پنجم سریال Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
پنجمین اپیزود «وستورلد» همان نقطهای است که سریال رسما دنده عوض میکند. در طول چهار اپیزود اول، «وستورلد» را به عنوان سریالی شناختیم که بهطرز بااحتیاط و باظرافتی جلو میرفت و با آرامش کامل داستانها و جزییات بسیار بسیار زیاد شخصیتها و دنیایش را زمینهچینی میکرد. ما چیزهای زیادی دربارهی آدمها و دنیای وستورلد میدانیم و این ما را کنجکاو آینده نگه میداشت، اما همزمان چیزهای بسیار بیشتری هم دربارهی آنها نمیدانیم. اوج این روایت رازآلود جایی بود که سریال هفتهی گذشته به معنای واقعی کلمه وارد فاز «لاست» شد و اینگونه تمام خطهای داستانی بهطرز اسرارآمیزی درهمگره خوردند.
وقتی میگویم اپیزود پنجم «وستورلد» نقطهی تغییر دنده است، به این معنا نیست که جواب تمام سوالهایمان فاش میشود (اصلا کجای افشای ناگهانی تمام سوالاتمان هیجانانگیز است؟!)، بلکه به این معنی است که باید از اینجا به بعد انتظار سرعت گرفتن ریتم سریال و باز شدن یا حداقل شُل شدن گرهها و رازهای داستانی را داشته باشیم. طبق ساختار کلاسیک داستانگویی در تلویزیون، اپیزود اول به درگیر کردن مخاطب اختصاص دارد و بقیهی اپیزودها تا نیمفصل به زمینهچینی. اپیزود نیمفصل اما همان جایی است که سریال پس از تمام کردن فازِ زمینهچینی، شروع به حرکت دادن همهچیز به سوی مرحلهی بعدی میکند. اپیزود پنجم «وستورلد» نقش همان دستی را بازی میکند که دنده را عوض میکند. بنابراین با اپیزودی طرفیم که تاکنون شلوغترین و شاید پیچیدهترین اپیزود سریال باشد. این قسمت نه تنها تقریبا تمام خطهای داستانی فعال را یک قدم به جلو حرکت میدهد، بلکه همزمان کاراکترها و رازهای جدیدی را معرفی میکند. مهمتر از همهی اینها کاراکترهای مهم با یکدیگر مواجه میشوند و بقیه هم تصمیماتی میگیرند که به معنای واقعی کلمه بازیشان را یک درجه حساستر میکند و آنها را وارد منطقهای میکند که دیگر خبری از نقطهی ذخیرهسازی نیست.
بگذارید با مهمترین تئوری و بحث این روزهای طرفداران شروع کنیم: آیا داستان سریال در دو یا چندین خط زمانی متفاوت روایت میشود و آیا ویلیام همان مرد سیاهپوش است که ۳۰ سال بین داستانشان فاصله وجود دارد؟ همیشه این موضوع را به آخر مطلب منتقل میکردم، اما اپیزود پنجم طوری روی این نظریه مانور میدهد که رسما باید با قطعیت جواب «بله» را برای آن کنار بگذاریم. باز در این اپیزود این احساس ایجاد میشود که دولوریس در تعاملات با ویلیام در حال مرور خاطراتش است تا چیز دیگری. مثلا در اولین صحنهی او در این اپیزود، دولوریس را در ابتدا تنها در قبرستان میبینیم و پس از نماهای سریعی که از کلیسا میبینیم، ناگهان در نمای بعدی سروکلهی ویلیام و لوگان هم پیدا میشود. یا باز چنین چیزی در نمای پایانی خط داستانی او در این اپیزود هم تکرار میشود. دولوریس پس از دیدن لوگوی «هزارتو» بر روی تابوت به فکر فرو میرود و وقتی دوربین برمیگردد اثری از ویلیام و لورنس نیست.
اما مهمترین مدرکی که داریم جایی است که لورنس در خط داستانی مرد سیاهپوش توسط او بهطرز «عروسی خونین»واری کشته میشود، اما خیلی زود سروکلهی او به عنوان اِلازو (مجرم تحت تعقیب) در خط داستانی ویلیام و لوگان پیدا میشود. با توجه به اینکه الازو خودش را در قطار به عنوان لورنس معرفی میکند، برخی ممکن است دلیل بیاورند که این چیزی را دربارهی تئوری خطهای زمانی ثابت نمیکند. چون ممکن است کارکنان پارک لورنس را بعد از تمام شدن کار مرد سیاهپوش با او، تعمیر کرده و به اول چرخهی داستانیاش برگردانده باشند. چون اگر یادتان باشد، مرد سیاهپوش لورنس را برای اولینبار در پایان خط داستانیاش و زمانی که به خاطر جرایمش در حال اعدام شدن است پیدا میکند، اما بهشخصه با توجه به مدارک بسیار زیادی که در خصوص خطهای زمانی متعدد داستان داریم و تمرکزی که دوربین روی معرفی دوبارهی او در این اپیزود میکند، فکر میکنم باید آن را به عنوان مدرک محکم دیگری برای اثبات این تئوری برداشت کنیم و البته در نهایت گفتگوی دکتر فورد و مرد سیاهپوش را به عنوان مدرک دیگری داریم که جلوتر به آن میرسیم.
اما سوالی که بیشتر از این مسئله برای من جالب بوده، این نبوده که این مدارک چگونه در کنار هم قرار میگیرند، بلکه این بوده که چرا سازندگان چنین روشی را برای روایت داستانشان انتخاب کردهاند؟ بیایید برای یک لحظه هم شده بیخیال تلاش کردن برای کنار هم قرار دادن قطعات این پازل پیچیده شویم. بیایید قبول کنیم که ویلیام و مرد سیاهپوش یک نفر هستند و بیایید وانمود کنیم که آره، ویلیام، آن مرد خوشقلب با کلاه سفید بعد از اینکه مجبور میشود هفتتیرش را به سمت میزبانان شلیک کند تغییر میکند و به مرور زمان به مرد سیاهپوشی تبدیل میشود که امروز میشناسیم. کسی که هنوز نشانههایی از خوب بودن در او دیده میشود، اما ابایی در کندن پوست سر میزبانان ندارد. اگر این اپیزود همانطور که احساس میکنیم روی این نظریه مهر تایید بزند، غیرمنطقی نیست. چون مهمترین تمی که در همهجای این اپیزود جریان دارد، «تحول» است. این اپیزود دربارهی جادههای طولانیای است که برای رسیدن به سرنوشتهایی ناشناخته قدم به درونشان میگذاریم.
چنین مضمونی کاملا دربارهی ویلیام صدق میکند. مهمان سادهلوحی که بدون علاقه به پارک آمده است، عاشق یکی از میزبانان میشود و این حساسیتِ سفر او را در یک چشم به هم زدن، از صفر به صد میرساند. چنین مضمونی دربارهی مرد سیاهپوش هم درست است. کسی که در حال انجام یک ماموریت ۳۰ ساله است و دغدغهی رسیدن به مقصدی را دارد که چیزی دربارهی ماهیت آن نمیداند. و چنین چیزی حتما دربارهی دولوریس هم حقیقت دارد. دختری که چرخهی تکراریاش را میشکند و به اختیار خودش شروع به گرفتن تصمیماتی میکند که در جامعهی تحت کنترل وستورلد یک رویداد انقلابی محسوب میشود. اما خودش هنوز نمیداند در پایان این آغازِ انقلابی چه چیزی انتظارش را میکشد؟
یکی از دلایل دیگری که استفاده از خطهای زمانی پراکنده را توجیه میکند، خلق حسی است که کاراکترها و مخصوصا میزبانان از دنیای اطرافشان دارند. عنصر زمان مفهوم بیمعنایی برای میزبانان است. آنها بهطور مداوم در حال مردن و برگشتن به زندگی هستند. نحوهی درک آنها از زندگی منحصر به خودشان است. وقتی بیدار میشوند زندگیای را به یاد میآورد که واقعا اتفاق نیافتاده و فقط چندین خط کُد است. خاطرات جدیدشان را از دست میدهند. چون آنها مثل وسایل شهربازی هستند، قابلتغییر نیستند و باید مثل روز اول باقی بمانند. خب، استفاده «وستورلد» از این فرمول روایی که شامل خطهای زمانی نامشخص و پریدن به آینده و گذشته با یک کات و بدون زیرنویسی که ما را از زمان وقوع داستان مطلع کند، وسیلهای برای قرار دادن ما به جای میزبانان و شخصیت اصلی داستان، دولوریس است.
وقتی شما عنصر زمان را تجربه نمیکنید، زمان هیچ معنی و مفهومی برایتان ندارد. برای میزبانان زمان اهمیت ندارد. همهچیز به یک سری تصاویر برنامهریزیشده، مرگهای متوالی و خاطرات غیرشفاف خلاصه شده است. درست مثل بیل پیر، دوست اندرویدی دکتر فورد که اگرچه مدتهاست که از رده خارج شده و در سردخانه زندگی میکند، اما هر وقت بیدار میشود با خندهای بر لب شروع به نوشیدن و صحبت کردن میکند و بهطرز دردناکی به یاد نمیآورد که زمان گذشته است و خیلی وقت است که اهمیتش را از دست داده است. پس، از آنجایی که قهرمان اصلی «وستورلد» یک میزبان است و هدف این سریال نمایش واقعگرایانهی زندگی هوشهای مصنوعی است، چنین نوع روایتی با عقل جور درمیآید و این یعنی خطهای زمانی مبهم سریال فقط وسیلهای برای تزریق معما و سوال به داستان نیستند، بلکه دلیلی هنرمندانه دارند.
در همین خصوص باید به سکانس افتتاحیهی این اپیزود اشاره کنم. جایی که دکتر فورد در حال صحبت کردن با بیل پیر است. او یکی از داستانهای دوران کودکیاش را تعریف میکند. داستان یک سگ گریهوند که تمام عمرش را صرف دویدن کرده بوده، اما وقتی یک روز موفق میشود گربهای را شکار کند، همانجا مینشیند و نمیداند باید چه کار کند. این شاید داستان زندگی خودِ فورد باشد. او برای رسیدن به چیزی که میخواست تلاش کرد. دنیایی را خلق کرد و به تنها خدای آن تبدیل شد. اما با تمام اینها او را در حال نوشیدن با یک روبات کهنه در سردخانهای تاریک و نمور میبینیم. انگار فورد هم مثل آن گریهوند نمیداند هدف بعدیاش چیست. انگار فورد به مخلوقاتش حسودی میکند. آنها مفهوم زمان را متوجه نمیشوند و مثل بیل پیر همیشه هدفی در هستهی مرکزیشان برنامهریزیشده است، اما فورد نه. او تمام این ۳۰ سالی که صرف ساختن این دنیا کرده است را به یاد میآورد. ۳۰ سالی که به سرعت باد گذشته است. فورد تکتک این سالها را برخلاف بیل پیر به یاد میآورد و به این فکر میکند که تمام آنها برای ساختن چه چیزی صرف شدند.
شاید سوال این است: آیا روبات بودن و داشتن برنامه و هدفی مشخص برای انجام دادن و خوشحال بودن خوب است یا انسان بودن و آزادی در دنبال کردن اهداف خودمان؟ آیا عدم تجربهی زمان خوب است یا به یاد آوردن تمام ثانیههایی که برای رسیدن به مقصدی نامعلوم و ناامیدکننده سپری میکنیم؟ نمیدانم، شاید دلیل اصرار فورد در هوش مصنوعی نگه داشتن هوشهای مصنوعی این است که نمیخواهد دردهایی که خودش به خاطر خودآگاهیاش کشیده است را آنها هم بکشند. البته داستان گریهوند و گربه دربارهی دولوریس و مرد سیاهپوش هم صدق میکند. دولوریسی که مثل سگهای مسابقهای همیشه در یک چرخه حرکت میکرده است، حالا افسارش را پاره کرده است و به دنبال هدفی واقعی روانه شده است. آیا مثل فورد پایانی ناامیدکننده انتظار او را میکشد؟ مرد سیاهپوش چه؟
اگرچه ویلیام و لوگان در اولین اپیزود حضورشان در سریال چندان بااهمیت به نظر نمیرسیدند و انگار فقط میخواستند به نمایندگان بینندگان در پارک تبدیل شوند، اما به مرور زمان به اندازهی بقیهی کاراکترها کنجکاویبرانگیز شدهاند. ما در ابتدا فهمیدیم که ویلیام و لوگان همکارانی هستند که با یکدیگر به تعطیلات آمدهاند. بعد معلوم شد که آنها چندان با هم رفیق صمیمی نیستند. بعد مشخص شد که ویلیام قرار است با خواهر لوگان ازدواج کند و در این اپیزود فاش میشود که ویلیام برای لوگان کار میکند و او به تازگی به ویلیام ترفیع داده و او را معاون رییس اجرایی شرکتشان کرده است. لوگان برای او فاش میکند که او به خاطر خوب بودن در کارش این جایگاه را به دست نیاورده است، بلکه لوگان او را به یک دلیل دیگر انتخاب کرده است: به این دلیل که ویلیام برخلاف دیگران آنقدر سربهزیر است که هیچوقت برای او تبدیل به یک تهدید نمیشود. لوگان چنین طرز فکری را به زندگی شخصیشان هم میکشاند و میگوید که به این دلیل هیچ احترامی برای او قائل نیست و خواهرش هم او را فقط به این دلیل برای ازدواج انتخاب کرده است. به خاطر اینکه او آدمخوب داستان است. کسی که عرضه نارو زدن و منحرف شدن از چرخهی داستانیاش را ندارد!
خیلی زود لوگان در دست نیروهای عصبانی ارتش موئتلفه میافتد و ویلیام هم از کمک کردن به او سر باز میزند تا به این ترتیب لوگان به این نتیجه برسد که نباید قلب هیچ آدم خوشقلبی را بشکند! این لحظهی تحول ویلیام است. او بالاخره به بازیکنندهی فعال بازی وستورلد تبدیل میشود و با رها کردن لوگان درگیریشان را شخصی میکند. ماجراجویی واقعی ویلیام با تبدیل شدن او به کس دیگری شروع نمیشود، بلکه بعد از تمام تلاشهای او برای پایبند ماندن به اخلاق در پارک، ویلیام به این نتیجه میرسد که در چارچوب وستورلد میتواند به هرکسی که میخواهد تبدیل شود. این در حالی است که دولوریس هم در قالب ویلیام همان همراه ایدهآلی را به دست میآورد که برای رسیدن به هزارتو به آن نیاز دارد. کسی که برخلاف بقیهی مهمانان پارک و درست شبیه به مرد سیاهپوش قصد بازی کردن یا وانمود کردن ندارد، بلکه خودش را در ماجرایی پیدا کرده که کاملا واقعی است و احتمالا لوگان او را فراموش نخواهد کرد.
اما رازهای خط داستانی ویلیام و لوگان همینجا به پایان نمیرسد. در این اپیزود میفهمیم که ویلیام و لوگان فقط برای خوشگذرانی به پارک نیامدهاند، بلکه کمپانی آنها قصد خرید پارک را دارد و آنها نمایندگان کمپانی برای بررسی محصول هستند. لوگان از این میگوید که بعد از کشته شدن یکی از دو خالق وستورلد (آرنولد)، پارک در وضعیت بدی به سر میبرد و به سرعت در حال از دست دادن پول و ارزشش است و در یک سقوط آزاد قرار گرفته است. با توجه به این اطلاعات به یک نتیجه میرسیم: اگر نظریههای مربوط به خطهای زمانی متفاوت حقیقت داشته باشند، پس میتوان گفت خط داستانی لوگان و ویلیام ۳۰ سال قبل از حال جریان دارد و این دو میتوانند نمایندگان شرکت دلوس باشند. همان شرکتی در زمان حال مسئول کنترل و نگهداری از پارک است. اگر چنین چیزی درست باشد، پس برخی از سوالاتمان دربارهی فعالیتهای بیپروای مرد سیاهپوش هم حل میشود. اگر مرد سیاهپوش، ویلیام باشد و اگر ویلیام یکی از افراد بالا رتبهی خریدار پارک باشد، پس این یعنی مرد سیاهپوش یک مهمان معمولی و کنجکاو نیست، بلکه یکی از اعضای هیئت مدیرهی پارک در زمان حال است. شاید به خاطر دسترسی نامحدود مرد سیاهپوش به پارک است که او موفق شده هر سال بلیت گرانقیمت پارک را جور کند. چون او اصلا مجبور نیست بلیت بخرد. و این موضوع توضیح میدهد که چرا هیچکس به او اهمیت نمیدهد و جلوی فعالیتهای دیوانهوار و سوالبرانگیزش را نمیگیرد. چون او یکی از صاحبان پارک است.
نکتهی بعدی که از خط داستانی لوگان و ویلیام به دست میآوریم، شهر جدیدی است که آنها قدم به آن میگذارند. در این اپیزود معلوم میشود که محیط پارک به سوییتواتر و آن شهر مکزیکینشین خلاصه نمیشود و فقط کافی است پایه باشید تا قدم به مناطق پرتتر و دیوانهوار و خطرناکتری بگذارید. برخلاف سوییتواتر که ماموریتهایش به دستگیری مجرمان خردهپا و دوئلبازیهای بیخطر خلاصه میشود، در پرایا داستانهای پیچیدهتر و بزرگتری در حد جنگ انتظار میزبانان را میکشد. نکتهی بعدی اما این است که در این سو از پارک میزبانان بیخاصیت به نظر نمیرسند، بلکه ظاهرا سیستم کتکزدن و کشتن مهمانانشان مثل ساعت کار میکند.
قبل از این میزبانان اصلا تهدیدبرانگیز به نظر نمیرسیدند، اما در جریان عملیات سرقت از گاری میبینیم که یکی از سربازان ارتش اتحادیه شروع به خفه کردن لوگان میکند و شلیک ویلیام است که جلوی او را میگیرد. یا در جایی دیگر میبینیم که نیروهای موئتلفه لوگان را زیر مشت و لگد میگیرند. سوال این است که اگر ویلیام شلیک نمیکرد، آن سرباز لوگان را میکشد؟ از یک طرف به نظر میرسد هرچه به درون ماموریتهای پارک عمیقتر شوید، همهچیز سختتر میشود و از طرف دیگر از آنجایی که طبق نظریهی طرفداران صحنههای دولوریس، ویلیام و لوگان در این اپیزود در گذشته جریان دارند، پس امکان دارد که کنترلکنندگان پارک مقدار سختی و خطرناکبودن پارک و میزبانان را به مرور زمان پایین آوردهاند. مثلا چند اپیزود قبل یا در همین اپیزود وقتی ویلیام گلوله میخورد به عقب پرت میشد و زمین میخورد، اما در صحنههای مرد سیاهپوش میبینیم که او گلولههای دشمنانش را بدون آخ گفتن دریافت میکند. شاید آزاد بودن بیش از اندازهی میزبانان در آسیب زدن به مهمانان یکی از بخشهای همان حادثهای بوده که دههها قبل افتاده و بعد از آن پارک تصمیم گرفته تا برای جلوگیری از آن، دوز همهچیز را پایین بکشد.
در یکی دیگر از پیچهای هیجانانگیزترِ این اپیزود بالاخره از ماجرای آن میزبان سرگردان که چند اپیزود قبل مغزش را با سنگ متلاشی کرده بود اطلاع پیدا میکنیم. در ابتدا به نظر میرسید این میزبان یکی از جمله میزبانانی است که بر اثر رسیدن به خودآگاهی نصفهونیمه عقلش را از دست داده و با کشیدن صورت فلکی شکارچی قصد رسیدن به آسمان را داشته است، اما الیز هیوز در این اپیزود متوجه میشود که در دست هیزمشکن ما یک دستگاه ارتباط با ماهواره جاسازی شده تا اطلاعاتی را به بیرون از پارک بفرستد. از قضا او به خودآگاهی نرسیده بوده، بلکه جاسوسی است که توسط افرادی ناشناس کنترل میشود.
خب، سوال این است که این خیمهشبباز چه کسی میتواند باشد؟ اولین مضنونمان کسی نیست جز ترسا، نمایندهی شرکت دلوس که در اپیزود قبل توسط فورد تهدید شد که در کارش دخالت نکند. اگرچه او در این اپیزود غایب بود، اما به نظر میرسد بدنِ هیزمشکن به دستور او راهی کوره شده بود. چرا؟ چون اگر یادتان باشد در یکی-دو اپیزود قبل او به زور تیم خودش را برای بررسی دلیل رفتار عجیب هیزمشکن سرگردان مامور کرد و اجازه نداد تا الیز و برنارد در این کار دخالت کنند. و از آنجایی که ترسا نمایندهی دلوس است و این شرکت هم از فعالیتهای اخیر فورد دل خوشی ندارد، شاید او از این طریق در حال جاسوسی و جمعآوری اطلاعات علیه فورد بوده است. از آنجایی که الیز این موضوع را به برنارد خبر میدهد و برنارد هم با ترسا رابطهی مخفیانه دارد، باید دید آیا برنارد از قبل، از این مسئله خبر داشته است یا نه؟ روی هم رفته بهتر است سران پارک سر عقل بیایند. چون در حالی که آنها در جنگ سرد به سر میبرند، یک جنگ واقعی با وجود میزبانانی که دارند دنیایشان را زیر سوال میبرند، در حال جرقه خوردن است.
در اپیزودی که همهی خطهای داستانی با پیشرفتهای جالبی روبهرو میشدند، خط داستانی ترسناک میـو هم از این قاعده جدا نبود. جایی که میو روی تخت اتاق جراحی بلند میشود و تکنسین وحشتزدهی پارک را با اسمش (فلیکس) صدا میکند. در حالی که دولوریس برای رسیدن به آزادی در دشت و صحرا در جستجوی هزارتو است، ظاهرا میـو حوصلهی این کارها را ندارد. بنابراین با میانبر زدن یکراست در قلب پارک بیدار شده است. فعلا معلوم نیست میو چقدر از دنیای اطرافش خبر دارد و چه برنامهای در سر دارد، اما از آنجایی که او همصحبت جدیدی پیدا کرده است، فکر میکنم خیلی طول نمیکشد تا جواب سوالاتش را بگیرد. مسئله این است که در رابطه با بیدار شدن میو با اتفاقی سروکار داریم که نمونهاش ۳۰ سال گذشته اتفاق افتاده و این روزها کسی چیزی دربارهی مقابله با آن نمیداند. این وسط فکر میکنم از خوششانسی میو بود که با کسی مثل فلیکس روبهرو شد که علاقهی عمیقی به میزبانان دارد.
در طول این اپیزود متوجه میشویم که فلیکس یک کارگر بیحوصلهی معمولی نیست که مثل اکثر همکارانش اوقات فراغتش را در واقعیت مجازی بگذراند، بلکه بلندپروازیهایش به فراتر از تعمیر و حراجی روباتها میرود. ما میبینیم که فلیکس یک گنجشک مصنوعی خراب را دزدیده است و وقت بیکاریاش را صرف برنامهریزی دوبارهی آن و زنده کردنش میکند. فلیکس موفق میشود پرنده را به زندگی برگرداند، اما این اتفاق با بیدار شدن میو همراه میشود. اما میو چگونه اسم فلیکس را میداند؟ اینطور که به نظر میرسد میو که در زمینهی بیدار شدن وسط حراجی به مقام استادی رسیده است، بعد از اینکه در پایان قسمت قبل فهمید که بارها بدون مشکل مُرده و به زندگی برگشته است، خودش را زخمی میکند و وقتی به تعمیرگاه منتقل میشود، خودش را به خواب میزند و بهطور مخفیانه به صحبتهای تکنسینها گوش میدهد. شاید این وسط کسی اسم فلیکس را صدا کرده باشد. هرچه هست ظاهرا میو خیلی وقت است که منتظر فرصتی برای تنها گیر آوردن یکی از این تکنسینها بوده است تا حسابی زهره ترکش کند!
یکی دیگر از جزییات این اپیزود پرداختن به همین تکنسینها بود. در زمینهی دنیاسازی، علاوهبر اینکه ما در این اپیزود با شهر جدیدی در وستورلد آشنا میشویم، بلکه سازندگان سری هم به طبقات زیرین مرکز کنترل پارک میزنند و برای اولینبار در این اپیزود فرصت پیدا کردیم تا مدتی را با تکنسینهایی بگذرانیم که به جایگاهی اسطورهای در میان سرخپوستها دست پیدا کردهاند. ما میبینیم در حالی که ساکنان طبقهی بالا وظیفههای جذابتری دارند، فلیکس و همکارانش با جنازهی روباتها سروکله میزنند. درست مثل «بازی تاج و تخت» که به طبقات مختلف جامعهی وستروس میپردازد، خوب بود که در این اپیزود توانستیم کمی بیشتر با سلسله مراتب پارک آشنا شویم. و البته در این خردهپیرنگ فاش میشود که بله همانطور که میتوانستیم پیشبینی کنیم برخی کارکنان از میزبانانِ خاموش سوءاستفاده میکنند و بله، امکان اینکه میزبانان این صحنهها را به یاد بیاورد وجود دارد و بله پارک هم همهچیز را زیر نظر دارد تا سر فرصت از آنها برای تهدید کارکنانش استفاده کند.
بالاخره به اتفاقات خط داستانی دولوریس در این اپیزود میرسیم که شامل لحظات بسیار مهمی میشد. اگر یک نکته دربارهی دولوریس وجود داشته باشد این است این دختر موطلایی از دو عنصر تشکیل شده است. اولی دولوریسی است که در راز و رمز دفن شده است و دومی دولوریسی است که حامل بحثهای فرامتنی و تماتیک است. به عبارت دیگر دولوریس بزرگترین معمای سریال است که تکتک تصمیمات و عکسالعملهایش علاوهبر اینکه به پیچیدگی روایی قصه میافزایند، بلکه از لحاظ شخصیتی هم حاوی معنایی قوی هستند. بگذارید با بخش اسرارآمیز دولوریس شروع کنیم. چند اپیزود قبل ما با بررسی تئوری «ذهن دوگانه» به این نتیجه رسیدیم که صدایی که دولوریس را هدایت میکند، آرنولد است. اینکه آیا این صدای خود آرنولد است یا صدای ذهنِ خودآگاه دولوریس است که برنامهنویسیهایش را برای او میخواند معلوم نیست. اما هرچه هست دولوریس با راهنماییهای آن موفق به شکستن چرخهی داستانیاش شد.
چیز جدیدی که در این اپیزود متوجه میشویم این است که فورد به دولوریس شک کرده است و یک چیزهایی دربارهی صدای آرنولد در ذهن دولوریس میداند. بنابراین دولوریس را وارد رویا میکند تا از او بپرسید آیا آرنولد «دوباره» دارد با او صحبت میکند؟ اینجا ممکن است قضیه کمی پیچیده شود، پس دقت کنید: فورد دولوریس را در حالی برای بازجویی بیهوش میکند که دولوریس در شهر پارایا همراه ویلیام و لوگان است. اگر تئوری خطهای زمانی متفاوت حقیقت داشته باشد، این یعنی دولوریس در زمان حال خاطرات گذشتهاش با ویلیام را به یاد میآورد و واقعا به پارایا نرفته است و فورد هم دولوریس زمان حال را بازجویی میکند که ببیند آیا آرنولد «دوباره» شروع به صحبت کردن با او کرده است یا نه.
خب، واژهی «دوباره» خیلی خیلی مهم است. چون این «دوباره» مدرک دیگری است که برای اثبات تئوری خطهای زمانی متفاوت سریال داریم. این «دوباره» نشان میدهد که یکبار در گذشته آرنولد سعی کرده تا با دولوریس صحبت کند و این موضوع به همراهی قهرمان ما با ویلیام و تلاشش برای یافتن هزارتو ختم شد. طبق نظریهی طرفداران، تلاش ویلیام و دولوریس به همان حادثهی معروف ختم میشود. بعد از آن ماجرا فورد دولوریس را به چرخهی داستانیاش برمیگرداند و او در طول این ۳۰ سال بدون مشکل فعالیت میکرده است و در این مدت فورد هر از گاهی به دولوریس سر میزند تا ببیند او باز دوباره هوس آزادی و هوشیاری به سرش نزده باشد. اگرچه دولوریس بعد از ۳۰ سال باز دوباره دارد گذشته را به یاد میآورد و آرنولد باز دوباره دارد او را به از سر گرفتن سفرش مجبور میکند، اما دولوریس در جواب به فورد میگوید که همهچیز در امن و امان است. که ۳۴ سال و ۴۲ روز و هفت ساعت است که با آرنولد حرف نزده است.
اگر یادتان باشد در نقد قسمت اول جملهی معروفی را نقلقول کردم که میگفت: « من از قبول شدن یک کامپیوتر در امتحان تورینگ نمیترسم، از این وحشتزدهام که نکند آن کامپیوتر از قصد مردود شود». خب، دولوریس در این اپیزود دقیقا چنین حرکتی را اجرا میکند. دولوریس به مرحلهای از هوشیاری رسیده که حتی در حالت آنالیز هم که آسیبپذیرترین حالت روباتها است، کنترل خودش را در دست دارد، حقیقت را مخفی نگه میدارد و همان جوابی را به فورد میدهد که دوست دارد بشنود. این به صحنهی فوقالعاده جذابی منجر میشود که خدای این دنیا را در حال بررسی زنده بودن یا نبودن مخلوقاتش و فریب خوردن او توسط دولوریس به تصویر میکشد. اینکه خالقت جلوی آزادی تو را بگیرد و تو را در زندان برنامهریزی خودش نگه دارد فکر ترسناکی است. با این حال، ما تاکنون به این نتیجه رسیدهایم که فورد به جای اینکه آدم شروری باشد، بهتر از هرکس دیگری به ماشین بودن مخلوقاتش باور دارد و اعتقاد دارد که آزادی چیزی جز بدبختی برای خود میزبانان و دیگران نیست.
اما در نهایت به مهمترین سکانس این اپیزود میرسیم که شاید تاکنون خفنترین سکانس کل سریال هم باشد. جایی که بالاخره دوتا از بزرگترین شخصیتهای داستان یعنی فورد و مرد سیاهپوش در یک کافهی بینراهی در گوشهای از وستورلد روبهروی یکدیگر مینشینند و به یکدیگر تیکه میاندازند! حرفهای زیادی در زیر تکتک دیالوگهای آنها احساس میشود. گفتگویشان خبر از تاریخ مشترک بلند و بالایی بین آنها میدهد. رویدادهای گذشته به یاد آورده میشوند، اما توضیح داده نمیشوند. به خشم و انتقامهای درونیشان اشاره میشود. هشدارها داده میشود و اهداف مشخص میشود. مرد سیاهپوش خدای وستورلد را آنقدر خوب میشناسد که او را به اسم کوچک صدا میکند و فورد هم آنقدر با مرد سیاهپوش آشنا است که کاملا معلوم است این اولین باری نیست که با این مرد پای یک میز نشسته است. هر دو مرد به چیزهایی اشاره میکنند که کاملا شفاف نیست، اما با تمام اینها شاید با قابلدرکترین سکانس کل سریال تا این لحظه سروکار داریم؛ گفتگوی خدا و شیطان جایی در وسط صحرایی در عمقِ آینده.
هر دو احساس موجوداتی فراانسانی را از خود صاتع میکنند که انگار در یک بازی کیهانی و سرنوشتساز با یکدیگر درگیر شدهاند. اگر آدمهای معمولی در دنیای وستورلد به قهرمان تبدیل میشوند، فورد و مرد سیاهپوش هم به چیزی فراتر از قهرمانان صعود میکنند. یکی فرمانروایی یک دنیای وسیع و تمام ساکنانش را برعهده دارد و با یک اشاره میتواند آنها را به فرمان خودش وا دارد. فرمانروایی که تمام لذتها و اندوههای مخلوقاتش در اختیار اوست. و دیگری یک مرد نیکوکارِ در دنیای واقعی است که در وستورلد نقش آنتاگونیست شروری را برعهده دارد که باید به مصاف با خدا برود. مرد سیاهپوش میخواهد در قالب شیطانی قابلدرک به دل هزارتوی بهشتِ خدا بزند و ساکنان زندانی آن را آزاد کند. اگر مرد سیاهپوش همان ویلیام باشد که مدتها قبل دولوریس را از دست داده است، قابلدرک به نظر میرسد که او برای آزادی ماشینهایی که از نظر او ماشین نیستند، تلاش کند. از یک طرف تلاش مرد سیاهپوش میتواند به آزادی تمام میزبانان منجر شود و از طرف دیگر این ماموریت میتواند به معنای سقوط نظم، هرجومرج و نابودی استخوانبندی وستورلد باشد.
اینکه حق با کدامشان است مشخص نیست. چون نسخهی علمی-تخیلیای که «وستورلد» از درگیری خدا و شیطان ارائه میدهد اصلا سیاه و سفید نیست. در یک طرف میدان قهرمان سقوط کردهای را داریم که در چشمانِ پارک به یک شرور بزرگ تبدیل شده است و فکر میکند در پایان به رستگاری خواهد رسید و در طرف دیگر میدان خدایی قرار دارد که به معنای واقعی کلمه با تکان دادن انگشتانش میتواند تمام مخلوقاتش را به فرمانبرداری از خود وا دارد. ناسلامتی میزبانان، ساختهی دست او هستند. پس، او میتواند هرطوری که دوست دارد با آنها رفتار کند. مرد سیاهپوش چه حقی دارد که بخواهد جلوی او را بگیرد؟ در این میان معلوم میشود که شاید فورد نتواند بهطور مستقیم جلوی مرد سیاهپوش را از رسیدن به مرکز هزارتو بگیرد، اما میتواند با قرار دادن مخلوقاتش بر سر راهش، او را عقب نگه دارد. بنابراین معلوم میشود که هدف اصلی فورد از طراحی شخصیت بیرحمی به اسم وایات و دار و دستهی قاتل او که در مقابل تیراندازی مهمانان مقاوم هستند چه چیزی بوده است. مرد سیاهپوش باید برای رسیدن به هزارتو از سد وایات عبور کند. جدا از این اما و اگرها، چیزی که دربارهی گفتگوی ساده اما در عین حال حماسی فورد و مرد سیاهپوش دوست دارم، احساس عجیبی است که در این سکانس جریان دارد. دو نیروی فراطبیعی در گوشهای از این دنیای مجازی روبهروی هم نشستهاند و این به سکانسی منجر شده که آنقدر عظیم است که علم، تخیل و تکنولوژی را پشت سر میگذارد و تماشاگران را در اتمسفر یک دنیای کهن و فانتزی رها میکند.
خب، بگذارید مقاله را با تئوری هیجانانگیزی از طرفداران به اتمام برسانم که نشان میدهد شاید جاناتان نولان و لیزا جوی روایتی پیچیدهتر از چیزی که فکر میکنیم را برایمان ترتیب دادهاند. از آنجایی که دو خط زمانی کافی نیست، عدهای از طرفداران به تازگی به این نتیجه رسیدهاند که ممکن است داستان در سه خط زمانی مختلف جریان داشته باشد. خب، توضیح این نظریه از اینجا شروع میشود: احتمالا برنارد یک میزبان است. همهی ما به این موضوع شک داشتهایم و برای مدرک هم میتوانید به تقریبا تمام دیالوگهایی که بین او و فورد رد و بدل میشود مراجعه کنید. این چیز جدیدی نیست، اما نکتهی جدید ماجرا این است که برنارد فقط یک میزبان معمولی نیست، بلکه میتواند کلونی قدیمی از آرنولد باشد. یکی از قویترین مدارکی که برای این تئوری داریم این است که اگر صدای برنارد و صدایی که دولوریس در ذهنش میشنود را با هم مقایسه کنید، متوجه میشوید که آنها خیلی شبیه به هم هستند (خودِ من این کار را انجام دادم و بله انگار صدای این دو دقیقا به هم شبیه است).
اما سوال این است که این موضوع چه ربطی به ایجاد یک خط زمانی جدید دارد؟ اگر برنارد کپی آرنولد باشد، پس این به این معنی است که در صحنههایی که برنارد حضور دارد، ما در واقع در حال تماشای آرنولد هستیم. صحنههای دونفرهای که ما گفتگوی برنارد و دولوریس را میبینیم، در واقع در حال دیدن گفتگوی دو نفرهی آرنولد و دولوریس هستیم. میدانید نقطهی مشترک آرنولد و برنارد چیست؟ بله، هر دوتایشان دور از چشم فورد به مطالعه بر روی خودآگاهی اندرویدها علاقه داشتهاند و دارند. خب، اگر این نظریه حقیقت داشته باشد، صحنههای مربوط به دولوریس و برنارد (آرنولد) از نظر زمانی قبلتر از خط زمانی ویلیام و لوگان قرار میگیرند. در اپیزود پنجم از زبان مرد سیاهپوش میشنویم که آرنولد قصد نابودی پارک را داشته است و این موضوع باز دوباره در جریان آنالیز دولوریس توسط فورد هم تکرار میشود. پس، اگرچه ممکن است صحنههای دوتایی دولوریس و آرنولد عادی به نظر برسند، اما شاید در واقع این آرنولد است که به مرور دارد دولوریس را به خودآگاهی میرساند و به سوی نابودی پارک راهنمایی میکند.
به این ترتیب به سه خط زمانی میرسیم: خط زمانی آرنولد، خط زمانی ویلیام و خط زمانی مرد سیاهپوش. اینطوری تصویر کلی تاریخ ۳۰ سال اخیر پارک را به دست میآوریم. در خط زمانی آرنولد اولین قدمهایی که به سوی نابودی پارک برداشته میشود را میبینیم. در خط زمانی ویلیام میبینیم که اولین حرکت برای عملی شدن این نقشه شکست میخورد و شاید در خط زمانی مرد سیاهپوش بالاخره این اتفاق بیافتد و با سقوط پارک روبهرو شویم. و البته ممکن است هفتهی بعد همهی برداشتهایمان تغییر کنند.