همراه بررسی اپیزود جدید The Walking Dead باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
اپیزود جدید «مردگان متحرک» که «برام یه آواز بخون» نام دارد، بهتر از چند قسمت بسیار ضعیف و غیرقابلتحمل اخیر این سریال است، اما کماکان درگیر مشکلات عجیب و غریب و آشکار فصل هفتم نیز است. البته غیرمنتظره هم نیست. چرا که کاملا بعد از چند اپیزود اول روشن بود که سازندگان این فصل را براساس این مشکلات طراحی کردهاند و نباید هم انتظار داشته باشیم که آنها در طی یک اپیزود حذف شوند. مهمترین دستاورد «برام یه آواز بخون» این است که نویسندگان بالاخره عادت مسخرهی جدیدشان در تمرکز روی یک خط داستانی و یک شخصیت را کنار میگذارند و در عوض اپیزودی را ارائه میکنند که شامل چندین خردهپیرنگ مختلف میشود. این برای سریالی که در چند اپیزود اخیر با چنین مشکل پیشپاافتاده اما اعصابخردکنی دستوپنجه نرم میکرد، خبر خیلی خوبی است. باور کنید این احتمال وجود داشت که سریال تمام این اپیزود را به ولگردیهای روزیتا و یوجین اختصاص میداد. اما خوشبختانه ما علاوهبر آنها به ریک، آرون، اسپنسر، کارل، عیسی، نیگان، میشون و هر از گاهی دریل هم سر میزنیم. در نتیجه برخلاف زمان حدودا ۴۰ دقیقهای همیشه، با یک اپیزود یک ساعته طرفیم.
با اینکه خوشحالم که این اپیزود فقط به داستان یکی-دوتا کاراکتر خلاصه نمیشود، اما مسئله این است که افراط نویسندگان در ارائهی اپیزودی شلوغ، باعث شده «برام یه آواز بخون» از آنسوی بام سقوط کند. وقتی ما در نقد اپیزودهای قبلی کسلآور و بیاتفاق بودن سریال به خاطر تمرکز روی یک خط داستانی را مورد نقد قرار دادیم، منظورمان این نبود که همهچیز صرفا با شلوغ کردن اپیزودها با کاراکترهای مختلف حل میشود. اولین مشکل «برام یه آواز بخون» این است که آنقدر تعداد کاراکترهایش زیاد است که این به اپیزود غیرمتمرکز و پرهرجومرجی منجر شده است. اگرچه میتوان دو-سه خط داستانی را به خوبی در هم ترکیب کرد، اما ما در این اپیزود با حدود شش یا هفت خردهپیرنگ طرف بودیم که حتی بعضیوقتها با چپاندن چیزهای بیاهمیتی مثل صحنهی دوتایی دوایت و همسر سابقش شری در بین آنها، شلختهتر و بیهدفتر از حد معمول هم میشد. مشکل دو-سه اپیزود اخیر سریال این بود که داستان را پیشرفت نمیدادند و در دورانی که فضای سریال باید در حالت اضطرار قرار داشته باشد، همهچیز ساکن و بهطرز بدی سرد احساس میشد.
این اپیزود اما روی کاغذ با قرار دادن چندین کاراکتر در یک اپیزود و اضافه کردن نیگان به آنها قصد دارد که هیجان و جنبش فراموششدهی سریال را به آن برگرداند، اما در واقعیت داستان پیشرفت قابلتوجهای نمیکند. تمام اینها به خاطر این است که سریال همچون کویر بیخلاقیتی به نظر میرسد و فقط در حال تکرار خودش است. این اولینباری نیست که «مردگان متحرک» را به درستی به تکرار کردن خودش محکوم میکنم، اما «مردگان متحرک» عادت داشت تا خودش را پس از یک وقفهی تقریبا طولانیتر تکرار کند، نه اینکه مثل الان چیزهایی که در دو اپیزود قبل شنیده و دیده بودیم را دوباره به خوردمان بدهد. و این موضوع خیلی طعنهآمیز است. چون مثلا قرار بود حضور نیگان به آغازی برای تحول سریال تبدیل شود، اما حالا عنصر متحولکنندهی سریال به مهمترین چیزی که روی دور تکرار قرار گرفته است تبدیل شده است.
باز دوباره تمرکز این اپیزود ارائهی همان اطلاعاتی است که تاکنون دربارهی نیگان فهمیده بودیم. اگر تاکنون متوجه نشده بودید که نیگان چه آدم پستی است، این اپیزود ۴۰ دقیقهی دیگر را هم به تمرکز روی اعمال وحشیانهی او اختصاص داده است. راستش را بخواهید باز صحنههای نیگان خیلی بهتر از روزیتا، میشون، کارل، ریک و آرون بود. چرا؟ چون سهتای اول بهطرز بسیار احمقانهای سعی میکنند نیگان را بکشند و کل خط داستانی دوتای بعدی هم به ۵ دقیقه ولگردی در جنگل خلاصه شده است که به هیچ جایی ختم نمیشود. بزرگترین مشکل این اپیزود این است که همه به هر ترتیبی که شده دارند سعی میکنند تا از نیگان انتقام بگیرند. ولی از صد کیلومتری مشخص است که احتمال موفقیت آنها چیزی بیشتر از یک درصد نیست. نیگان یک ارتش تا دندان مسلح دارد. پایگاه اصلی او در مکانی است که کسی دربارهی آن نمیداند. این در حالی است که ما نمیدانیم او چه قابلیتهای دیگری دارد که تاکنون دربارهاش حرفی نزده. ما نمیدانیم که او چه زمانی آسیبپذیر خواهد بود یا چگونه میتوانیم برای رسیدن به او، از سد سربازان مسلحی که او را احاطه کردهاند عبور کرد.
اما خون جلوی چشمان همه را گرفته است و آنها به چیزی جزِ گرفتن انتقام مرگ گلن و آبراهام فکر نمیکنند. بهطوری که برایشان مهم نیست آیا موفق میشوند، آیا زنده میمانند یا اگر شکست بخورند، دوستانشان به خاطر آنها کشته میشوند. خبری از یک برنامهریزی دقیق نیست و حتی انتقامجویان ما قصد همکاری با یکدیگر را هم ندارند و هرکدام یک نقشهی تنهایی کشیده است. کارل در مقایسه با بقیه به هدفش نزدیکتر میشود. او عیسی را دور میزند (خودِ عیسی هم در این اپیزود در باهوشترین لحظاتش به سر نمیبرد) و تنهایی برای مصاف با نیگان میرود.
نقشهی کارل این است که یکی از تفنگهای پشت کامیون را بردارد و به محض وارد شدن به پایگاه نیگان، صاحبش را به رگبار ببندد. فقط سوال این است که کارل از کجا میداند که نیگان در کنار کامیون خواهد بود؟ احتمال اینکه نیگان در هر جای دیگری به جز کنار کامیون باشد، وجود دارد. در این صورت، او نمیتواند تا ابد مخفی بماند و البته نمیتواند با یک خشاب دخل همهی سربازان حاضر در محوطهی پایگاه را بیاورد. پس، حتما دستگیر یا کشته میشد. البته که نیگان در کنار کامیون است و البته که کارل با دیدن او توانایی فشردن ماشه را از دست میدهد و دستگیر میشود. نیگان که عاشق آدمهای شاخ و جسور است، از او خوشش میآید و اینگونه گشتوگذار ما در پایگاه او آغاز میشود.
بگذارید با نکات خوب صحنههای بین نیگان و کارل شروع کنم: اینکه در این اپیزود فرصت پیدا کردیم تا سیستم کاری جامعهی نیگان را ببینم خوب بود و اگرچه با چیزی شگفتانگیز طرف نبودیم، اما حداقل فهمیدیم که اینجا جایی با قوانین خاص خودش است و این اپیزود نشان داد که نیگان چگونه موفق شده با استفاده از قول امنیت و سبزیجات تازه، آنها را مجبور به فرمانبرداری از خودش کند. و البته صحنهای که نیگان به کارل میگوید که آیا میتواند زخم چشمش را لمس کند هم واقعا تهوعآور بود. اما در رابطه با نکات بد همهچیز به برنامهای که نویسندگان برای نیگان کشیدهاند برمیگردد: ما باید هر طور که شده نیگان را به بدترین بدترینها تبدیل کنیم. برای این کار نویسندگان هیچ خلاقیتی به جز نشان دادن نیگان در حال انجام کارهای بد پیدا نکردهاند. در نتیجه دوباره در این اپیزود نیگان را درحال فک زدن، در حال انجام کارهای خیلی بد، در حال جوک گفتن و در حال نشان دادن زنان پرتعدادش به کارل میبینیم. هنوز تمام نشده. نیگان صورت یک بندهخدایی را با اتوی داغ میسوزاند و پس از مجبور کردن کارل به آواز خواندن، لوسیل را بالای سرش میچرخاند.
شما را نمیدانم، اما من هیچ چیز تهدیدبرانگیز و جذابی دربارهی نیگان احساس نمیکنم. هیچ نکتهی مرموزی دربارهی او وجود ندارد. آنقدر او را در حال وراجی دیدهایم که حضور او هیچ فرقی با کاراکترهای رده دوم سریال ندارد. تلاش نیگان برای فریب دادن کارل و اضافه کردن او به یکی از سربازانش چه میشود؟ خب، این خط داستانی که در این اپیزود شکل میگیرد از یک جهت خوب است و از یک جهت نه. مشکل این است که کارل کاراکتر جالبی نیست که علاقه پیدا کردن کسی مثل نیگان به او متقاعدکننده به نظر برسد. نه تنها چندلر ریگز جزو بهترین بازیگران سریال نیست، بلکه نویسندگان هم هیچوقت موفق نشدهاند خفنبودنِ کارل را ثابت کنند. ما فقط باید باور کنیم که کارل بچهبازماندهی سرسختی است، اما در واقعیت هیچوقت چنین حسی را نسبت به کارل نداشتهام. حالا او در مقابل نیگان قرار گرفته است و خطر این وجود دارد که او به جمع نیگانیها بپیوندد، اما از آنجایی که ما علاقهای به کارل نداریم و نمیدانیم در ذهنش چه میگذرد، مصاف او با نیگان یکطرفه میشود و تنش لازم را از دست میدهد. اما باز این بهتر از هیچچی است. بعد از شش اپیزود که همهچیز به کندترین شکل ممکن تکرار میشد، سریال بهطرز عجیبی به داستان تازهای برای گفتن نیاز دارد و این اپیزود حداقل در زمینهی رابطهی نیگان و کارل نشان داد که احتمال اینکه داستان وارد مسیر قابلتوجهای شود و رابطهی ریک و دشمن جدیدش را وارد مرحلهی پیچیدهتری کند وجود دارد.
مشکل بعدی این اپیزود این است که بعد از شش قسمت درجا زدن یکدفعه یادش افتاده است که هفتهی بعد فینال نیمفصل خواهد بود. بنابراین تمام تلاش خودش را میکند تا خیلی عجلهای و هولهولکی همهچیز را برای اپیزود بعدی آماده کند. روزیتا را داریم که با ضعیف و ترسو خواندن یوجین سعی میکند او را به ساختن گلوله راضی کند. مسئلهی اول این است که اگر یادتان باشد یوجین بعد از اینکه در فینال نیمفصلِ فصل قبل در کشتار زامبیهای الکساندریا شرکت کرد، ترسش را پشت سر گذاشت، اما باز در اینجا میبینیم که او به همان نقطهی ترسوی قبلیاش برگشته است. روزیتا یک گلوله به دست میآورد، اما این احتمال موفقیت او در کشتن نیگان را از یک به دو درصد افزایش میدهد. این در حالی بود که میشون هم با ساختن مانعی از واکرها، از آنها برای دستگیری یک ناجی استفاده میکند و از او میخواهد که او را به پایگاه نیگان ببرد. سوال این است که او چگونه میخواهد خودش را به درون پایگاه برساند و انتقامش را بگیرد؟
از ابتدا مشخص است که تلاش این دو به اندازهی کارل شکستخورده خواهد بود. مخصوصا با توجه به اینکه میدانیم نیگان اصلا آنجا نیست و در الکساندریا در حال بازی کردن با جودیث است. مشکل کار روزیتا و میشون این است که هیچ شکی دربارهی نتیجهی اعمالشان وجود ندارد. هیچ شکی وجود ندارد که آنها به احتمال فراوان شکست میخورند. بله، ما میدانیم نیگان حالاحالاها در سریال ماندنی است و آنها باید شکست بخورند، اما سریال باید با داستانگویی بهتری این توهم را ایجاد کند که احتمال پیروزی آنها میرود. یا حداقل ثابت کند که کسانی مثل میشون و روزیتا آنقدر احمق نیستند که به تنهایی بخواهند در برابر یک ارتش بیاستند. مثلا در فصلهای قبلی سریال چرا ما از در مخمصه قرار گرفتن ریک هیجانزده میشدیم؟ چون با اینکه میدانستیم شخصیت اصلی سریال به این زودیها کشته نمیشود، اما سریال موفق میشد توهمِ مرگ او را به واقعیت تبدیل کند. اما فعلا چنین چیزی دربارهی میشون، روزیتا یا قبل از آنها، کارل وجود نداشت. در مقایسه باید به وضعیت دریل در این اپیزود اشاره کرد. وقتی او با کلید فرار از زندانش روبهرو میشود، ما واقعا نمیدانیم چه چیزی در انتظارش است. آیا این دوایت است که میخواهد سر بزنگاه مچ او را بگیرد یا این کلید از طرف شری یا عیسی است که میخواهند او را فراری بدهند.
تنها کسی که در این اپیزود به هدفش میرسد اسپنسر است که بهطرز معجزهآسایی به یادداشتی در کت یک شکارچی که آدرس آذوقهاش در آن نوشته شده میرسد. فقط مسئله این است که اسپنسر، شخصیت تنفربرانگیزتر و یکلایهتر از این حرفهاست که این کارش نظرمان را دربارهی او تغییر دهد. تنها هدف شخصیت او این است که پشت سر ریک حرفهای بد بزند و دیگران را مجبور به ایستادگی در مقابل او کند. شاید انتقادش از رهبری ریک درست باشد، اما شخصیت او چنان سابقهی بدی در عوضی بودن دارد که نمیتوان حرفهایش را جدی گرفت یا از او طرفداری کرد. نهایتا ریک و آرون هم به منابع بازماندهای ظاهرا مُرده برمیخورند که وسط دریاچهای از زامبیها قرار گرفته است.
بزرگترین افسوسی که بعد از این هفت اپیزود دارم این است که سریال تاکنون هیچ کاری با روزیتا، آرون، یوجین، گابریل، انید و هیچکدام از ساکنان الکساندریا نکرده است. نکتهی تعجببرانگیز ماجرا این است که چنین چیزی دربارهی کاراکترهای اصلی هم صدق میکند. کسانی مثل مورگان، کارول و تارا فقط در یکی از هفت اپیزود پخش شده از این فصل حضور داشتند. چنین چیزی دربارهی یکی از کاراکترهای جذابِ جدید سریال یعنی ازیکیل هم درست است. ساشا، مگی و عیسی فقط در دو اپیزود حضور داشتهاند که البته یکی از آنها اپیزود افتتاحیه بوده است. روزیتا، یوجین و آرون بعد از افتتاحیه، رسما تا این اپیزود کار خاصی برای انجام دادن نداشتند. دریل در چهار اپیزود حضور داشته که در دوتا از آنها در پسزمینه به سر میبرده است. ریک در چهار اپیزود بوده که فقط در دوتای آنها حضورش پررنگ بوده است. فقط کافی است به مسیری که در طول این هفت اپیزود با این کاراکترها پشت سر گذاشتهایم نگاه کنید تا متوجه شوید بعد از افتتاحیه، سریال هیچ برنامهای برای هیچکس نداشته و فقط از پریدن به این شخصیت و آن شخصیت به عنوان وسیلهای برای وقتکشی استفاده کرده است.
درست مثل اپیزود تارامحورِ هفتهی قبل که در جای بدی قرار گرفته بود و نباید اینقدر وقت به آن اختصاص داده میشد، مشکل عدم جایگذاری درست داستانها دربارهی «برام یه آواز بخون» هم صدق میکند. مثلا خط داستانی ریک و آرون را میشد با اپیزود تارا ترکیب کرد. یا میشد بخشهایی از خط داستانی اسپنسر، یوجین و روزیتا را به اپیزود قبلی منتقل کرد. اپیزودهای چند داستانی خوب هستند. ولی فقط در صورتی که اینقدر شلوغ و بیهدف نباشد. از طرف دیگر اما نیگان هنوز نیامده لو داده که خیلی با آنتاگونیست بزرگی که فکرش را میکردیم فاصله دارد، اما حداقل او دارای صحنههای بهتری در این اپیزود بود. صحنهی اتوکشی صورت مارک دلخراش بود. کشف جدید او با جودیث مورمورکننده بود و تلاشش برای راضی کردن کارل برای لمسِ چشم او هم حالبههمزن بود. نیگان هنوز به عنوان یک بدمن حسابی کم و کسر زیادی دارد و بیشتر از اینکه ترسناک باشد، اعصابخردکن است، اما خب، حداقل در این اپیزود او در کنار وراجیهای تکراریاش، صحنههای بهتری هم داشت. با تمام اینها هنوز تعداد بینندگان سریال در حال سقوط است و این نشان میدهد که من تنها کسی نیستم که این مشکلات را میبیند و باید اتفاق عجیب و غریبی در اپیزود هفتهی بعد به عنوان فینالِ این نیمفصل بیافتد که باعث شود کمی به آیندهی این فصل امیدوار شویم. راستی، بزرگترین مشکل نیگان در این اپیزود این بود که دربارهی همهچیز با کارل حرف زد، به جز موهایش. باور کنید اگر نیگان موهای کارل را از ته بتراشد، رسما به یکی از مریدانِ دست به سینهاش تبدیل میشوم!