همراه بررسی اپیزود جدید Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
بالاخره به اپیزودی رسیدیم که رسیدنش دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. از همان اپیزود اول مشخص بود که وارد مسیری شدهایم که یک مگس لهشده تنها قربانیاش نخواهد بود و اکنون به نقطهای رسیدیم که اولین مرگ جدی سریال چیزی نیست که در لابراتور وستورلد قابلتعمیر کردن باشد. این اپیزود شامل پیچ غافلگیرکنندهای بود که خب، بسیاری از ما اگرچه از مدتها قبل به وجود آن شک کرده بودیم، اما این چیزی از شوکآوری آن کم نمیکند. نکتهی مهمی که اما دربارهی این اپیزود باید بدانیم این است که همهچیز به این افشا ختم نمیشود. اپیزود هفتم «وستورلد» کاملا دربارهی افشاهاست. جایی که پرده کنار میرود و ما با حقایقی که برای فهمیدنشان لحظهشماری میکردیم روبهرو میشویم. جایی که کموبیش خواست واقعی اکثر آدمهای داستان فاش میشود. در نتیجه میتوان گفت اسم مناسبی برای این اپیزود اسم انتخاب شده است؛ معنای تحت لفظی نام این اپیزود (Trompe L’Oeil)، «فریبندگی چشم» یا همان «خطای چشم» خودمان است که وقتی دقت میکنیم، میبینیم حرفهای زیادی برای گفتن دربارهی نقاط داستانی سریال، انگیزهی کاراکترها و افشاهای غافلگیرکنندهی آن دارد.
این اصطلاح فرانسوی نام تکنیک هنریای است که اسمش را در دوران هنری «باروک» به دست آورد و سابقهی استفاده از آن به دوران روم و یونان باستان هم برمیگردد و بعدها در دوران رنسانس هم مورد استفاده قرار گرفت. چیزی که تا امروز هم ادامه داشته و یکی از استفادهکنندگان از این تکینیک را یکجورهایی میتوان همین «وستورلد» دانست. حتی اگر اسم باکلاسِ این تکنیک را ندانید، حتما در عمرتان با خطای چشمهای زیادی روبهرو شدهاید. در این تکنیک هنرمندان در یک فضای دو بعدی طوری به عمق میدان دست پیدا میکنند که به تماشاگران این توهم دست میدهد که در حال دیدن یک تصویر سهبعدی هستند. هنرمندان از این طریق قادر به خلق تصاویر واقعگرایانهتری هستند که البته فقط واقعگرایانه و عمیق به نظر میرسند و واقعا اینطور نیستند.
این تکنیک به بهترین شکل ممکن ماهیت پارک وستورلد را در یک کلمه خلاصه میکند. شما در وستورلد قدم به دنیایی میگذارید که همهچیز در واقع یک بازی بزرگ است، چیزی اهمیت ندارد، تمام تعاملات و گفتگوها اسکریپشده هستند و درد و رنج و لذت بخشی از برنامهریزی برنامهنویسان است. اما تمام اینها با چنان دقت و جزییاتی صورت گرفتهاند که تماشاگران بدون اینکه متوجه شوند دچار خطای چشم میشوند و این توهم بهشان دست میدهد که با واقعیت سروکار دارند. درست مثل نقاشیهای خطای چشمی دورانِ هنری باروک، پارک وستورلد هم با هدف رساندن پیامی روشن و بلافاصله دلپذیر طراحی شده است که هزاران هزاران جزییات کوچک، تصویر بزرگی را خلق کردهاند که نمیتوان در واقعیت مصنوعی آن غرق نشد.
اما مثل همهی هنرمندان دیگر، دکتر فورد به عنوان خالق وستورلد میداند که این واقعیت، توهمی بیش نیست. در زمینهی تابلوهای نقاشی میتوانیم با لمس کردن آنها و تغییر زاویهی نگاهمان، این توهم را تشخیص بدهیم. اما وستورلد آنقدر پیچیده و شبیه به واقعیت است که از هر زاویهای که به آن نگاه میکنی، نه تنها چیز غیرمعمولی دربارهی آن پیدا نمیکنید، بلکه بیش از پیش در واقعیت مجازی آن فرو میروید. در طول تاریخ سریال تاکنون تنها کسی که در این دام نیافتاده، فورد بوده است. او که تمام پیچ و خم آن را میداند، این را هم میداند که این احساس واقعیت، توهمی بیش نیست. این حقیقت اما برای دیگران و مای تماشاگران غیرقابلدرک است. در این اپیزود اما بخشی از این توهم برای ما فاش میشود و کاری میکند تا متوجه شویم بعضیوقتها واقعیت آنقدر ترسناک است که بهتر است در توهم بمانیم.
اما این اپیزود اولینباری نیست که سریال، حقیقت پشت واقعیت وستورلد را برایمان لو داده است. یکی از مهمترین اتفاقات اپیزود افتتاحیهی سریال، هویت واقعی تدی بود. نویسندگان از طریق تدی نشان دادند که فرق یک میزبان و یک مهمان در چیست. ناگهان ما متوجه شدیم رابطهی عاشقانهی تدی و دولوریس چیزی بیشتر از چند خط کُد نیست که بخشی از چرخهی داستانی هرروزهشان را تشکیل میدهد. با این حال، قبل از اینکه این موضوع فاش شود، ما کاملا باور کرده بودیم که یکی از آنها انسان است و حتی بعد از فاش شدن این حقیقت هم به سختی میتوانستیم عدم طبیعیبودن احساسات آنها نسبت به یکدیگر را باور کنیم.
مرگ تدی در پایان آن اپیزود، ما را در جبههی میزبانان قرار دارد و از همان ابتدا روشن شد که «وستورلد» قرار نیست دربارهی ماجرای سادهی روباتهایی که علیه انسانها شورش میکنند و آنها را به قتل میرساند باشد. نکتهی بعدی افشای ماهیت واقعی تدی در اپیزود اول این بود که به تماشاگران نشان داد که اگر شما گول انسانبودن تدی را خوردهاید، پس امکان دارد گول روباتهای دیگری را هم بخورید. اینطوری از همان اپیزود اول این احتمال ایجاد شد که آدمهایی که میبینیم، ممکن است بعدا آن چیزی که فکر میکنیم از آب در نیایند.
در آخرین لحظات اپیزود هفتم با حقایق ترسناکی روبهرو میشویم. اول از همه، ظاهرا فورد در زیر کلبهای که خانوادهی روباتیکش زندگی میکنند، یک کارگاه مخفی ساخت روبات دارد. کارگاهی که تکنولوژیاش او را قادر میسازد تا هر چند روز یک بار، یک میزبان جدید درست کند. میزبانی که تحت نظر مرکز کنترل پارک یا کمپانی دلوس نیست. و بعد ما طی یک سری زمینهچینیهای جدید متوجه میشویم که برنارد، آن مرد ساکت و غمزده با بچهی مُردهاش و همسری که از او جدا شده همه و همه داستانی است که توسط فورد نوشته شده است. او کسی نیست که ما فکر میکردیم. برنارد رسما یک میزبان است. لحظاتی که به این افشا ختم میشود، فوقالعاده هستند. لحظهای که برنارد نتوانست دری که جلوی رویش بود را تشخیص بدهد یا نقشهی ساخت بدنش را ببیند، واقعا مو بر تنم سیخ کردند.
ناگهان معلوم میشود برنارد، ترسا را برای لو دادن کارگاه زیرزمینی فورد به اینجا نیاورده است، بلکه برنارد به دستور خودِ فورد، او را به اینجا آورده است. برنارد تاکنون به ماهیت زندگیاش فکر نکرده بود و وقتی که خالقش از او میخواهد که از آن برنامهنویس عینکی بیآزار به یک قاتل بیاحساس تبدیل شود و مغز ترسا کالن را با کوبیدن به دیوار خرد کند، باز سوالی نمیپرسد. چرا باید بپرسد؟ او یک روبات است و در نتیجه بدون اینکه بداند دارد چه کار میکند، دوست و معشوقهاش را بهطرز دردناکی میکشد. این اولینباری است که با یک مرگ واقعی در سریال روبهرو میشویم. قبل از این، کاراکترها پس از مرگ سالمتر از دیروز به سر کار و زندگیشان برمیگشتند. نکتهی هوشمندانهی این صحنه این است که طوری طراحی و کارگردانی شده است که نمک به زخممان بپاشد. علاوهبر اینکه برنارد، مردی که اصلا فکرش را نمیکردیم دست به چنین کاری میزند، بلکه در لحظهی کوبیده شدن سر ترسا به دیوار در پسزمینه، دوربین در پیشزمینه ماشین چاپ بدن میزبانان کاراگاه فورد را نشان میدهد که در حال کار کردن است. گویی این صحنه میخواهد به ما بگوید، تنها چیزی که برای فورد اهمیت دارد اثر هنریاش است و زندگی انسانها برای او در جایگاه دوم قرار دارد.
حالا معلوم میشود که فورد چگونه با استفاده از برنارد چند قدم از همکارانش جلوتر بوده است. مثلا در اپیزود چهارم وقتی ترسا در اتاقش به برنارد میگوید که فردا قرار است دربارهی هرجومرجی که فورد در پارک ایجاد کرده با او صحبت کند، برنارد هم آنجا حضور دارد. فردا در سکانس گفتگو در رستوران، فورد با استفاده از این اطلاعات، میداند که ترسا چه چیزی در سر دارد و در نتیجه تمام حرفهایی که میخواهد بزند و تمام تهدیدهای دقیقی که میخواهد بکند را برنامهریزی کرده است. این در حالی است که ترسا تنها کسی نیست که با برنارد ارتباط داشته است. مثلا در اپیزود قبل وقتی السی برای بررسی آن تئاتر متروکه به بیرون از مرکز کنترل میرود، برنارد بهصورت تلفنی از تنها بودن او مطمئن میشود. حالا باید دید آیا حملهی ناگهانی فرد ناشناس به السی در پایان اپیزود قبل به فورد مربوط میشود یا نه.
بله، مثل همیشه فاش شدن یک راز، به معنی عدم ایجاد سوالات بیشتر نیست. حالا معمای جدید این است که اگر فورد میتواند در خفا میزبانان خودش را درست کند، پس به جز برنارد، چندتا میزبان غیرثبتشدهی دیگر در محیط پارک وجود دارد؟ چندتا از آنها مثل برنارد در مرکز کنترل حضور دارند؟ چندتا از آنها کارهای او در بیرون از پارک و در دنیای واقعی را انجام میدهند؟ این وسط، اصلا دوست ندارم اینجا جایی باشد که با بازیگر بااستعداد ترسا خداحافظی کنیم. بنابراین با اینکه از مرگ او مطمئنیم، اما سوال اصلی این است که قدم بعدی فورد چیست؟ او چگونه میخواهد غیبت ترسا را توضیح بدهد؟ آیا امکان دارد فورد قصد ساختن کلونی از ترسا را داشته باشد؟ اگر بله، آیا ما در اپیزود بعد او را در قالب اندرویدیاش خواهیم دید؟ به نظر نمیرسد فورد در زمینهی جاسوسهای اندرویدی کم و کسری داشته باشد، اما قرار دادن یک اندروید به عنوان رییس پارک که روی مختان نمیرود و دستوراتتان را بدون مشکل اجرا میکند، چیز کمی نیست که بتوان از آن دل کند. خلاصه فکر نکنم فعلا باید بهطور رسمی با ترسا خداحافظی کنیم تا ببینیم چه میشود.
اما بگذارید دوباره به برنارد برگردیم. همانطور که هکتور در هنگام آنالیزش در این اپیزود نمیتوانست تصاویری از دنیای واقعی را تشخیص دهد، برنارد هم به عنوان یک میزبان در زمینهی دیدن و سوال پرسیدن محدود است. به قول فورد: «اونا چیزایی که بهشون آسیب میزنن رو نمیتونن ببینن. من اونا رو از این درد مبرا کردم». همانطور که در بررسی هفته قبل هم توضیح دادم، به خاطر همین است که در صحنهی دست به یقه شدن برنارد با پدر روباتیکِ فورد، او نمیتواند خالقش را ببیند و به خاطر همین است ناگهان فورد از ناکجا آباد ظاهر میشود. یکی از مهمترین سوالاتی که بعد از این اپیزود داریم این است که آیا کار ما با برنارد تمام شده است؟ آیا هیچ راز دیگری دربارهی او باقی نمانده است؟ اینطور به نظر نمیرسد. در اپیزود سوم فورد تصویری از جوانیهای خودش و آرنولد را به برنارد نشان میدهد. اگرچه بعدا مشخص شد که نفر دوم، پدر فورد بوده است، اما برخی از طرفداران دلیل میآوردند که انگار نفر سومی هم در این عکس هست که از سمت راست عکس حذف شده است. ما میدانیم که مرد وسطی، پدر روباتیکی بود که آرنولد به عنوان هدیه برای فورد درست کرده بوده و برخی طرفداران باور دارند که خودِ آرنولد هم در این عکس یادگاری حضور دارد، اما برنارد توانایی دیدن او را نداشته است. چرا؟ چون همانطور که در نقد هفتهی قبل هم توضیح دادم، احتمال اینکه برنارد، کلونِ آرنلود باشد خیلی خیلی زیاد است.
در پایان اپیزود هفتم وقتی برنارد متوجه میزبان بودنش میشود، اولین چیزی که به زبان میآورد، همسرش و پسر مُردهاش چارلی هستند. سوالی که از این به بعد باید بپرسیم این است که آیا این دو نفر فقط پیشزمینهی داستانی برنارد برای شخصیتپردازی او هستند یا خاطراتی واقعی؟ اگر قرار باشد که تئوری «برنارد، آرنولد است» را باور کنیم، پس باید قبول کنیم که این فلشبکها یک سری پسزمینهی داستانی بیمعنی نیستند، بلکه احتمال اینکه مرگ پسر برنارد و جدایی او از همسرش، خاطرات واقعی آرنولد باشند بالاست. حقیقت این است که فورد در اپیزود اول سریال به این نکته اشاره میکند که هماکنون در دنیایی زندگی میکنیم که همهی بیماریها قابلدرمان هستند. پس، همین که چارلی در بیمارستان مُرده است، مرگ او را در زمان بسیار گذشتهتری قرار میدهد. مثلا بیش از ۳۵ سال پیش. زمانی هنوز تمام بیماریها قابلدرمان نبودهاند.
این احتمال وجود دارد که فورد بعد از مرگ تراژیک نزدیکترین همکار و دوستش (بر اثر تصادف، خودکشی یا قتل)، نسخهی روباتیکی از او را درست میکند. درست مثل نسخهی روباتیک خانوادهی خودش. ما آرنولد را به عنوان کسی که به خودآگاهی میزبانان باور داشته میشناسیم و فورد را به عنوان کسی که مخالف این موضوع است. احتمال دست داشتن فورد در مرگ آرنولد به خاطر خراب کردن نظم پارک و برنامهریزی روباتها زیاد است و به نظر میرسد فورد بعدا به خاطر علاقهای که به دوستش داشته، نسخهای از او را ساخته تا همیشه در کنارش باشد. نسخهای که تحت فرمان اوست و هیچوقت فکر بدی به ذهنش خطور نمیکند. در نظر داشته باشید که برخلاف اسکچهای دولوریس و رابرت (روبات کودکی فورد) که اسمشان در زیرشان نوشته شده، ما هرگز اسم «برنارد» را در زیر اسکچش نمیبینیم. آیا این به این معنی است که هویت واقعی او آنقدر مهم است که سریال فعلا نخواسته آن را فاش کند؟ یا وقتی ترسا از فورد میپرسد که آیا او از برنارد هم خواسته تا از شر آرنولد خلاص شود، فورد جواب میدهد که: «نه، برنارد اون موقع اینجا نبود». باید هم نبوده باشد. براساس این تئوری، برنارد بعد از مرگ آرنولد ساخته میشود.
اگر نقد اپیزود هفته قبل را خوانده باشید، حتما میدانید که طرفداران به تئوری دو خط زمانی بسنده نکردهاند و پای یک خط زمانی دیگر را هم به ماجرا باز کردهاند. خط زمانی قبل از آغاز به کار پارک (آرنولد)، خط زمانی ۳۵ سال گذشته (ویلیام) و خط زمانی حال (مرد سیاهپوش). منطقی است که بگویم صحنههای دو نفرهی دولوریس و برنارد میتوانند فلشبکهایی باشند که ارتباطهای اولیه آرنولد با اولین مخلوقش را نشان میدهند. اگر بازیگر هر دوی برنارد و آرنولد، جفری رایت باشند، پس سازندگان خیلی راحت میتوانند تماشاگران را گول بزنند. اما مدرک جدیدی که دربارهی این تئوری داریم، کارگاه زیرزمینی و مخفی فورد در زیر کلبهاش است. قبل از این اپیزود، یکی از سوالات طرفداران این بود مکانی که برنارد تنهایی با دولوریس یا فورد با رابرت حرف میزند، کجاست؟ چون ظاهر آن به فضای باز و روشن و شلوغ مرکز کنترل وستورلد نمیخورد. خب، بعد از اپیزود هفتم میتوان با اطمینان گفت که کارگاه زیرزمینی فورد همان جایی است که برنارد (آرنولد) را در حال صحبت کردن با دولوریس دربارهی مسئلهی هوشیاری میبینیم و میتوان گفت اینجا همان جایی است که فورد و همکارش در زمانی که پارک هنوز در فاز بتا به سر میبرد، از آن استفاده میکردند و صحنههای دو نفرهی برنارد (آرنولد) و دولوریس هم مربوط به آن دوران میشود.
از مهمترین اتفاق اپیزود هفتم که بگذریم، به قشقرقی که نمایندهی هیئت مدیرهی دلوس یعنی شارلوت هیل در این اپیزود به راه انداخت میرسیم. این سوال که برنامهی اصلی دلوس در رابطه با وستورلد چه چیزی است، یکی از آن سوالاتی بود که در همان اپیزود افتتاحیه مطرح شد و حالا ناگهان به ماجرای مهمی تبدیل شده است. وظیفهی شارلوت هیل این است که مقدمات کنار گذاشتن فورد و انتقال تمام قدرت به دلوس را فراهم کند. مسئلهی بعدی که توسط او روشن میشود این است که ماجرای روبات سرگردانی که اطلاعات پارک را به بیرون مخابره میکرده چه بوده است. معلوم میشود که آن روباتِ جاسوس، کار شرکتهای رقیب نبوده است، بلکه خود سران دلوس نقشهی استخراج اطلاعات از پارک را ریخته بودند. چه اطلاعاتی؟
ماجرا از این قرار است که دلوس هیچ علاقهای به گرداندن یک پارک نقشآفرینی برای سرگرمی پولدارها ندارد، بلکه آنها در وستورلد به دنبال چیز باارزشتری هستند. آنها هستهی اصلی برنامهنویسی فورد را میخواهند. آنها به دنبال تکنولوژی منحصربهفردی هستند که روباتهای وستورلد را با محصولات بقیهی دنیا متفاوت میکند. مسئله این است که دستور العمل چیزی که وستورلد را به وستورلد تبدیل کرده را فقط فورد میداند. اگر دلوس بخواهد فورد را اخراج کند، او میتواند به راحتی همهی این اطلاعات را پاک کند و این راز را با خودش به گور ببرد. اینکه سران دلوس چه برنامهای برای این تکنولوژی دارند معلوم نیست، اما میتوان با قدرت حدس زد که آنها مثل همهی کمپانیهای غولپیکر داستانهای علمی-تخیلی قرار نیست از آن برای بهتر کردن زندگی انسانها استفاده کنند. در عوض، ساختن روباتهایی که هیچ فرقی با انسانها ندارند، به معنی احتمالات فراوانی برای گسترش مرزهای سرمایهگذاری و درآمدزایی آنهاست.
اگر پولداران حاضر به پرداخت روزی ۴۰ هزار دلار برای سرگرم شدن در وستورلد هستند، فکرش را کنید چقدر برای آپلود کردن ذهنشان بعد از مرگ بر روی یکی از این روباتها و به زندگی ادامه دادن نمیدهند. نه تنها کسانی که به تازگی میمیرند، بلکه کسانی که سالها پیش مردهاند. خیلیها هستند که دوست دارند عزیزانش مثل برنارد و خانوادهی روباتیک فورد، به بهترین شکل ممکن بازسازی شوند و به کنارشان برگردند. شاید هم با توجه به تواناییها و مهارتهای میزبانان وستورلد در مبارزه، دلوس قصد ساختن یک ارتش روباتیکِ خصوصی و فروختن آن به کشورهای مختلف را داشته باشد. شاید هم دلوس فقط میخواهد هرچه زودتر مرحلهی بعدی هوشهای مصنوعی را به وجود بیاورد. جایی که ذهن انسانها در مقابل قدرت هوشهای مصنوعی زمین تا آسمان خواهد شد. تا آنجایی که ما میدانیم، فورد دوست ندارد مخلوقاتش بیشتر از این پیشرفته شوند. به قول فورد از آنجایی که آنها نمیتوانند افسردگی، عذاب وجدان و غم را حس کنند، این موضوع هم به نفع خودشان است و هم به نفع انسانهایی که از انتقام آنها در امان خواهند بود. هدف دلوس هرچه باشد، با توجه به دروغها، نیرنگها و رفتار پرخاشگرانهی شارلوت هیل در این اپیزود برای رسیدن به هدفش، به نظر نمیرسد او نمایندهی آدمهایی باشد که نقشهی خوبی برای کُد منحصربهفرد فورد کشیده باشند.
از جنگ فورد و آرنولد و دلوس که بگذریم، به سرراستترین خط داستانی سریال یعنی دولوریس و ویلیام میرسیم. این دو هنوز در این اپیزود در حال سفر کردن به گوشههای نقشهی وستورلد هستند و در این میان نه تنها رابطهشان وارد مرحلهی اجتنابناپذیر تازهای میشود، بلکه ظاهرا به هدفشان هم نزدیکتر میشوند. هدفی که فعلا هم برای آنها و هم برای ما نامشخص است. این اپیزود همچنین شامل چندتا لحظهی خوب برای این دو هم است. مثلا هرچه دولوریس دوست دارد از این محدودیتها و چرخههای تکراری آزاد شود و به دنیای واقعی برود، ویلیام که طعم دنیای واقعی را چشیده است، از این میگوید که عاشق داستانهاست. به خاطر زندگی کردن در یکی از همین داستانها به اینجا آمده است و ظاهرا حاضر است زندگیاش در دنیای واقعی را برای ماندن در یکی از آنها برای همیشه پشت سر بگذارد. نزدیکتر شدن رابطهی او و دولوریس در این اپیزود، او را بیشتر از قبل درگیر اتفاقات پارک میکند، اما ما میدانیم که بالاخره این سفر به پایان میرسد و احتمالا این عشق هم با آن. از آنجایی که طبق قانون پارک، مهمانان بیشتر از ۲۸ روز نمیتوانند در پارک بمانند، بالاخره دیر یا زود او باید برود و احتمال میرود جدایی آنها از یکدیگر چیزی بیشتر از اجبار ویلیام به ترک پارک باشد. چیزی که عشق و رویای تازه به حقیقت پیوستهی ویلیام را برای او بهطرز دردناکی نابود میکند.
اگر تئوری ویلیام/مردسیاهپوش حقیقت داشته باشد، احتمالا همین جدایی وحشتناک او از دولوریس است که ویلیام را به مرد تلخمزاج و سیاهپوش ما تبدیل میکند. کاملا مشخص است که سریال میخواهد ویلیام را به کسی که بیشترین همذاتپنداری را با او داریم، تبدیل کند، اما راستش را بخواهید تاکنون رابطهای که باید را با او برقرار نکردهام. اگرچه تمام اتفاقاتی که در اطراف او میافتد و درگیری او در این ماجرای شگفتانگیز، درگیرکننده هستند، اما «وستورلد» تا حالا موفق نشده من را با ویلیام پیوند بدهد. چنین چیزی دربارهی میو فرق میکند. بهشخصه حتی بیشتر از دولوریس با میو ارتباط برقرار میکنم و وضعیتش را میفهمم. میو فراهمکنندهی منبع احساسات سریال است.
میو هفتهی پیش متوجه شد کسانی که خدایان خودش میدانست، یک سری دانشمند و برنامهنویسِ بیتفاوت و تکنسینهای احمق و ترسو هستند. این هفته او با جنبهی ترسناک آنها روبهرو میشود. اولین چیزی که دربارهی او در این اپیزود میفهمیم این است که او دیگر در کنترل تکنسینهای پارک نیست. در صحنهای که تکنسینها با لباسهای سفید برای بردن کلمنتاین میآیند، همه فریز میشوند، به جز او. در این صحنه دیدن احساس اندوه و خشمی که در صورت میو موج میزند فوقالعاده است. احساساتی که قبلا در او غایب بودند، اما هوشیاری کامل او آنها را با خود به همراه آورده است. یکبار دیگر در این صحنه میبینیم که بازیگران سریال چقدر بینظیر هستند. هنرنمایی تندی نیوتون، بازیگر نقش میو که باید این احساسات جدید را بهطرز قابلتشخیصی به احساسات تکراری قبلیاش که بارها و بارها دیده بودیم اضافه کند، تحول او را به زییایی به نمایش میگذارد.
چنین احساسات آتشینی را میتوان در جایی که سیلوستر برای بازنشسته کردن کلمنتاین، مغز دوست او را خالی میکند هم دید. دیدن کلمنتاین در این وضعیت، آن هم درست بعد از اینکه متوجهی پسزمینهی داستانی کلمنتاین و امیدواریاش برای بازگشت به پیش خانوادهاش در وسط صحرا شدهایم، واقعا دردناک است. این دردی است که میو هم حس میکند. اما او آنقدر هوشیار و آگاه است که بیخیال امیدها و رویاهای اسکریپشدهاش شود و به آیندهای واقعی فکر کند. میو میداند که دیر یا زود چنین بلایی سر او هم خواهد آمد. بالاخره او لو خواهد رفت و کارکنان پارک یا او را در سردخانه بازنشسته میکنند یا او را به حالت قبلیاش برمیگردانند. پس، باید هرچه زودتر فرار کند.
فقط مشکل این است که سیلوستر به او هشدار میدهد که حتی پوست بدنش هم طوری طراحی شده است که جلوی او را از خارج شدن از پارک میگیرد. این به چه معنایی است؟ آیا داخل بدن میو ردیابی وجود دارد؟ یا شاید بدن میزبانان دارای سیستمی است که در صورت خارج شدن از مرزهای پارک بهطور خودکار منفجر میشوند؟ هرچه هست خیلی دوست دارم میو این فصل را با خارج شدن از پارک تمام کند. اینطوری میتوانیم از طریق او بفهمیم بعد از پایان فیلم «اکس ماکینا» چه بلایی سر آن اندروید میآید. هرچند ناگفته نماند در فیلم منبع اقتباس، علاوهبر وستورلد، دو پارک دیگر هم با تمهای روم باستان و قرون وسطا وجود دارد. امکان دارد میو با امید دنیای واقعی از پارک فرار کند و خودش را در یک پارک دیگر پیدا کند!
راستی یکی از سوالات هفتهی پیش این بود که چرا فیلیکس و سیلوستر تمام درخواستهای میو را قبول میکنند. در این اپیزود هم میبینیم که آنها آمادهی کمک کردن به میو برای فرار هم هستند. پس، واقعا چرا این دو اینقدر احمق تشریف دارند؟ خود نولان در یک مصاحبه گفته است که برای جواب منتظر اپیزود هشتم باشید، اما بهشخصه فکر میکنم بعد از اینکه برنارد راستیراستی میزبان از آب درآمد، میتوان انتظار داشت که تمام تکنسینهای طبقات پایینی مرکز کنترل هم به منظور پایین نگه داشتنِ هزینههای کارگر و اطمینان از وفاداری و اطاعت از قوانین، میزبان باشند. امکان دارد فیلیکس و سیلوستر هم میزبانان احمقی هستند که به جز انجام وظایف خودشان، قادر به انجام کار دیگری نیستند و هوششان به حدی قوی نیست که متوجه اوضاع شوند. البته احتمال اینکه فیلیکس و سیلوستر ماموران مخفی فورد از آب در بیایند و اپیزود بعد او را به فورد تحویل بدهند هم دور از انتظار نیست.
در پایان میخواهم به نکتهای اشاره کنم که چند هفته است که با آن کلنجار میروم و شاید اتفاقات این اپیزود بهترین فرصت برای صحبت کردن دربارهی آن باشد. اپیزود هفتم «وستورلد» مهمترین نقطهی قوت و مهمترین نقطهی ضعف سریال را فاش میکند. بزرگترین چیزی که من را به این سریال جذب میکند این است که این یکی از معدود محصولات علمی-تخیلی است که سازندگانش بهطرز بسیار واقعگرایانه و پرجزییاتی به مسئلهی هوش مصنوعی، کامپیوتر، خودآگاهی، مغز انسان، سرگرمی و بازیهای ویدیویی میپردازند. همچنین این روزها هیچچیزی به اندازهی سروکله زدن با پازل این سریال هیجانانگیز و سرگرمکننده نیست. «وستورلد» کاری کرده تا بهطرز عمیقتری با برخی از بحثهای فلسفی و علمی روز درگیر شوم. اما سریال با وجود غنای تماتیکش، تاکنون در حد دیگر بخشهایش موفق نشده من را با یکی از کاراکترهایش درگیر کند. چرا من دولوریس را دوست دارم و دلم برای نگاههای میو میشکند و تماشای بازی آنتونی هاپکینز به جای فورد و اد هریس به جای مرد سیاهپوش خارقالعاده است، اما هنوز سریال در این زمینه جای پیشرفت زیادی دارد. به عبارت دیگر علاقهای که به بازیگران سریال دارم، خیلی بیشتر از شخصیتهایشان است.
مثلا در همین اپیزود، مرگ ترسا اگرچه لحظهی شوکهکنندهای بود، اما لحظهی غمانگیزی برای شخصیت او نبود. مرگ او بیشتر از اینکه از لحاظ خداحافظی با شخصیتش غیرمنتظره باشد، از لحاظ تغییری که در داستان ایجاد میکند اهمیت داشت. بارها «وستورلد» را با «لاست» مقایسه کردهام و یکی از چیزهایی که آن سریال را به یکی از بزرگترین شگفتیهای تاریخ تلویزیون تبدیل میکند، چیزی است که «وستورلد» تاکنون به آن دست پیدا نکرده است و آن هم داشتن گروهی از کاراکترهای عمیق و پرداختشده است. کاراکترهایی که داستان شخصی زندگیشان خیلی بیشتر از راز و رمزهای جزیره اهمیت داشت و امروز وقتی دربارهی رازهای «لاست» صحبت میکنیم، کاراکترهایش را هم در کنارش به یاد میآوریم. مثلا وقتی در آن شب بارانی در وسط جنگل آن درِ شیشهای بیتفاوت به گریههای لاک پاسخ دارد و روشن شد، فقط به ابهام سریال اضافه نشد، بلکه نویسندگان از این موضوع به عنوان ابزاری برای قویتر کردن باور لاک هم استفاده کردند. لاکی که برخلاف بقیه به اسرارآمیزی این جزیره باور داشت. اینطوری پازل سریال فقط وسیلهای برای به خارش انداختن سر تماشاگران نبود، بلکه به منظور شخصیتپردازی کاراکترها هم مورد استفاده قرار میگرفت. «وستورلد» تاکنون فاقد چنین لحظههای شخصیتمحوری بوده است و نتوانسته زندگیای جدا از راز و رمزهایش برای خودش دست و پا کند. اشتباه نکنید، من کماکان عاشق «وستورلد» هستم. در حال حاضر این سریال یکی از بهترینهای تلویزیون است، اما اگر «وستورلد» میخواهد علاوهبر ذهنمان، قلبمان را هم تصاحب کند، باید کاری کند تا به شخصیتهایش اهمیت بدهیم.