همراه بررسی اپیزود جدید The Walking Dead باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
خب، همانطور که میشد به راحتی پیشبینی کرد، از سریالی که هفت اپیزود را به گرفتار کردن خودش در باتلاقی عمیق تا گردن اختصاص داده باشد، نباید انتظار داشت که در جریان یک اپیزود خودش را نجات دهد. اغلب اپیزودهای نیمفصلِ «مردگان متحرک» در گذشته به معنای نقطهای بودند که سریال جان دوبارهای میگرفت و وارد فاز جدیدی میشد و یک اکشن انفجاری تحویلمان میداد و مشکلات خودش را برای مدتی پشت سر میگذاشت. اشتباه نکنید، اپیزود هشتم این فصلِ «مردگان متحرک» همان لحظهای است که سریال را وارد فاز تازهای میکند، اما مشکل این است که این اتفاق در سه دقیقهی پایانی این اپیزود میافتد. این یعنی باید بعد از هفت اپیزود، یک اپیزود افتضاح دیگر را هم تحمل کنیم و امیدوار بمانیم که سریال بعد از تعطیلات در حالی برگردد که این روند را شکسته باشد. اگر قبل از این، ضعیف از آب درآمدن فینالهای نیمفصل غیرمنتظره بود، «مردگان متحرک» از آغاز فصل هفتم طوری در بدترین روزهایش قرار داشته که بهشخصه اصلا شوکه نشدم که این اپیزود هم از لحاظ کیفی به قبلیها پیوست و شاهکار سازندگان سریال در این نیمفصل را کامل کرد. هرچیزی که دربارهی این قسمت پیشبینی میکردیم، در اینجا به وقوع پیوست. از به در بسته خوردنِ دوبارهی قهرمانانمان برای مبارزه علیه نیگان، تا کشته شدن یکی-دو نفر دیگر از اعضای الکساندریا و سر عقل آمدن ریک. اینکه داستان قابلپیشبینی باشد، صرفا چیز بدی نیست. مشکل وقتی پدیدار میشود که سازندگان در روایت همان داستان قابلپیشبینی هم خراب میکنند. آره، این اپیزود شاید از چند اپیزود اخیر سریال بهتر باشد، اما کماکان آنقدر بد است که لحظات تکوتوک خوبی هم که دارد زیر نقاط پرتعداد بدش دفن میشوند.
بزرگترین مشکل این اپیزود (درست مثل هفتتای قبلی) این است که بهطرز حلزونواری آرام و حوصلهسربر است. مثلا اپیزود این هفته بهطرز بیدلیلی بیش از اندازه طولانی بود و همین طولانی بودن جلوی خلق و حفظ تنش را میگیرد. چرا که همهچیز باید الکی کش بیاید تا به زمان معینشده برسد. این یعنی نیگان باید بیشتر از حدش وراجی کند و این علاوهبر سریال، شخصیت نیگان را هم خراب میکند. اگر دقت کرده باشید، سریال امسال شامل اپیزودهای یکساعتهی متعددی بود. تمام اینها به خاطر این نیست که سریال به این دقایق اضافه نیاز داشته، بلکه شبکهی ای.ام.سی از این طریق دارد تلاش میکند تا جای نمایش چندتا پیام بازرگانی اضافه را فراهم کند و در قبال نابودی سریال، پول بیشتری به جیب بزند.
داستانگویی خندهدار و خراب سریال در فصل هفتم اما در این اپیزود به نقطهای میرسد که اوج خلاقیت، انرژی و وقتی که صرف این سریال میشود را در یک صحنه خلاصه میکند: روزیتا از هفت-هشت متری نیگان به سمت او شلیک میکند و میدانید چه میشود؟ گلوله در کمال ناباوری به لوسیل برخورد میکند! این نهایت داستانگویی شلختهای است که سریال در طول این نیمفصل به خورد ما داده است. اتفاقا این صحنه قبل از شلیک روزیتا، تمام تلاشش را میکند تا تعلیقزا باشد، اما در نهایت به چنین سرانجام خجالتآوری میرسد. یادمان نرود که نویسندگان در طول این نیمفصل چه بلایی سر روزیتا آوردند و چگونه او را از یک زن جنگجو به یک احمق به تمام معنا تبدیل کردند. همانطور که در نقد هفتهی پیش هم گفتم، روزیتا آنقدر احمق بود که فقط یک گلوله درست کرد و تصمیم گرفت با یک گلوله به مصاف با نیگان برود. اما احمقبودن او (یا بهتر است بگویم نویسندگان) به اینجا ختم نمیشود. او درست چند ثانیه بعد از بیرون ریخته شدن دل و رودهی اسپنسر و در اوج یک لحظهی داغ و پرتنش و از فاصلهی نزدیک، اسلحهاش را سریع و بدون هدفگیری دقیق بیرون میکشد و شلیک میکند. بنابراین اگر گلولهاش از کنار گوش نیگان رد میشد یا نیگان متوجهی بیرون کشیدن اسلحه میشد و جاخالی میداد، خیلی بهتر از این بود که گلوله به لوسیل بخورد. حداقل اینطوری نویسندگان میتوانستند نشان دهند که نیگان علاوهبر عوضیبودن، آنقدر حواسش به اطرافش است که سریع قاتلش را کنف کند.
اما همهچیز دربارهی احمقانهبودن این صحنه به اینجا ختم نمیشود. روزیتا زمانی را برای شلیک به نیگان انتخاب میکند که همه توسط نیروهای او محاصره شدهاند و اعضای زیادی از الکساندریا هم آنجا حضور دارند. این یعنی اگر گلوله به نیگان برخورد میکرد، معلوم نیست چند نفر به خاطر این کار روزیتا و تصمیم افراد نیگان برای تلافی کشته میشدند. مسئلهی بعدی جایی است که نیگان، پوکهی باقیمانده از شلیک روزیتا را از روی زمین برمیدارد و به این نتیجه میرسد که یک نفر آن را ساخته است. تاکنون ما چند نفر را در حال بررسی پوکهی گلوله دیده بودیم که این دومینبار باشد؟ رسیدن به این نتیجه که روزیتا یواشکی گلولهای را از دست افراد نیگان مخفی نگه داشته تا بعدا استفاده کند خیلی بیشتر با عقل جور میآید تا اینکه نیگان به این نتیجه برسد که یک گلولهساز در جمع افراد ریک وجود دارد. اما سازندگان میخواهند هرطور شده ریک و گروهش را در این اپیزود در شرایط بدتری قرار دهند و کاری به منطق هم ندارند.
بله، در دنیای واقعی از این اتفاقات عجیب و غریب در جنگ زیاد میافتد و میتوان گفت روزیتا دست و پایش را در آن لحظه گم کرده بود. اما همزمان میتوان گفت روزیتا کسی است که تجربهی نظامی دارد و برای گم نکردن دست و پایش در چنین لحظاتی آموزش دیده است. این در حالی بود که برداشت من از این صحنه یک اتفاق عجیب و غریب نبود، بلکه جزو یکی دیگر از تصمیماتِ احمقانهی سازندگان برای اجرای یک شوکِ بیارزش بود. اگر این اتفاق در سریال بزرگ و بینقصی میافتاد، طبیعی احساس میشد، اما ما داریم دربارهی سریالی حرف میزنیم که بعد از ماجرای گلن و سطل زباله، در یک سراشیبی دیوانهوار در زمینهی کیفیت داستانگویی قرار گرفته است و به هر کاری برای شوکه کردن مخاطب دست میزند. پس، شما را نمیدانم، ولی من نمیتوانم این صحنه را به عنوان یک اتفاق تصادفی معمولی برداشت کنم. بماند که همین چند روز پیش اعلام شد که نیگان در فصل هشتم نیز حضور خواهد داشت. پس، وقتی گلوله شلیک شد، اولین واکنشم این بود که خب، بزار ببینیم نیگان چطور جون سالم به در میبره؟
هنوز ادامه دارد؛ یادتان میآید نیگان به عنوان آنتاگونیست غیرقابلپیشبینی و بیرحمی معرفی شد که هر لحظه امکان داشت مغز هرکدام از قهرمانانمان را بترکاند؟ اما حقیقت این است که بعد از حذف آبراهام و گلن، سریال دیگر جرات و پتانسیل تکرار آن را ندارد. در نتیجه اولیویای بیچاره را بعد از تحمل کردن به سخره گرفته شدن هیکلش توسط نیگان، میکشد. دومین مرگ مربوط به اسپنسر میشود. اسپنسر سعی میکند جلوی نیگان بدگویی ریک را کند، اما نیگان دلورودهاش را بیرون میریزد. حداقل در رابطه با اولیویا با زنی که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید طرف بودیم، اما اسپنسر چه؟ آیا کسی از مرگ او ناراحت هم میشود؟
قتل اسپنسر اما بیشتر از اینکه وسیلهای برای شوکه کردن تماشاگران باشد، وسیلهای برای تغییر نوع دید تماشاگران به نیگان است. قبل از این، نیگان را به عنوان یک قاتلِ روانی تمامعیار میدیدیم، اما میتوان متوجه شد که نویسندگان دارند سعی میکنند نیگان را از یک شخصیت منفی خالص، به سمت یک ضدقهرمان سوق دهند. چون او همینطوری الکی اسپنسر را نمیکشد، بلکه او را به خاطر حرف زدن پشت سر ریک میکشد. که اسپنسر را به خاطر همان چیزی میکشد که مای تماشاگر به همان دلیل از او متنفریم: اسپنسر یک خیانتکار نمکنشناس است که تمام فکر و ذکرش به راحت شدن از شر ریک خلاصه شده است. نکته اما این است که همهی حرفهای اسپنسر چرند نیستند و راستش رهبری ریک به مُردن آدمهای متعددی ختم شده است. اما اسپنسر هیچوقت به کاراکتر تعریفشدهای تبدیل نشد و فقط بلندگوی متحرکی برای اعلام تنفراتش نسبت به ریک بوده است. هیچ نکتهی دوستداشتنیای دربارهی او وجود ندارد. بنابراین کشته شدن او خیلی با تبدیل شدن آن به یک شوک یا لحظهی تاملبرانگیز فاصله دارد. در عوض خیالمان راحت شد که نیگان، تماشاگران را از شر این عذاب راحت کرد.
در نهایت تمام اینها به جایی ختم میشود که ریک تصمیم میگیرد سربهزیری را کنار بگذارد و در مقابل نیگان ایستادگی کند. جایی که به یکی دیگر از نقاط ضعف سریال در طول این نیمفصل میرسیم. این در حالی بود که ماشینسواری میشون با گروگانش را هم داشتیم که به جایی ختم میشود که او پس از برخورد با گروه بزرگی از ناجیان، به نتیجهی «نامعلومی» میرسد و پس از کشتن گروگانش، به الکساندریا برمیگردد و تمام اینها به سکانس اشکآور پایانی بین ریک و میشون منجر میشود. خب، بعد از ماجرای روزیتا/گلوله/لوسیل، این صحنه شاید یکی از بدترین لحظات کل این نیمفصل را رقم زد. البته میتوان گفت این صحنه همزمان بهترین لحظهی کل نیمفصل هم است. بهترین از این جهت که بهطرز واضحی به کسانی که تاکنون متوجه نشده بودند، نشان میدهد که بزرگترین شکست نویسندگان در طول این نیمفصل چه بوده است: بررسی روانشناسی شخصیتها بعد از سلاخی نیگان.
بزرگترین نقطهی قوت «مردگان متحرک» و چیزی که باعث میشد تکراریبودن روند داستانی آن چندان توی ذوق نزند، به بررسی کاراکترهایش بعد از فاجعههایی که پشت سر میگذاشتند مربوط میشد. بررسی دقیق شخصیت کارول بعد از مرگ سوفیا. یا فرماندار بعد از مرگ دختر زامبیاش. یا ریک بعد از تبدیل شدن به کلانتری در دنیایی بیقانون. یا مورگان بعد از مرگ پسرش به دست همسرش. یا همهی اعضای گروه ریک بعد از جنگ زندان. سلاخی نیگان فرصت فوقالعادهای بود تا ریک و گروهش در فروپاشی روانی تازهای قرار بگیرند. چنین اتفاقی هم افتاد. اما این اتفاق در پسزمینه افتاد و سریال در طول این هفت اپیزود هیچوقت همانند مثالهای بالا برای بررسی احساساتشان، به آنها نزدیک نشد. بلکه فقط چنین چیزی را در ذهن داشت، هیچوقت آن را به اجرا در نیاورد و در عوض تمام وقتش را با نیگان یا کاراکترهای فرعی میگذراند.
این هفته در جریان برنامهی «تاکینگ دد» که بعد از هر قسمت سریال پخش میشود، رابرت کرکمن از این گفت که طرفداران در این نیمفصل در حال تماشای رسیدن ریک به این نتیجه بودند که باید به مبارزه برخیزد. یا دریل به درجهای از آسیب روانی رسیده که فقط به انتقام گرفتن فکر میکند. یا میشون که باید به این نتیجه میرسید که باید همگی با هم دست به مبارزه بزنند، نه تنهایی. خب، مشکل این است که نویسندگان هیچوقت در طول این نیمفصل سراغ بررسی این موضوعات نرفتند. در عوض آنقدر سرشان گرم هایپ نیگان بود که اکثر وقتشان را به جوکگوییهای مسخره و قلدربازیهای او سپری میکردند. حالا سریال بعد از هفت اپیزود، در این اپیزود تصمیم میگیرد تا پروسهی رسیدن ریک به این نتیجه را در چند دقیقه ماستمالی کند.
بنابراین مرگ اولیویا و اسپنسر و کتک خوردن آرون را پشت سر هم سوار میکند تا ریک را مجبور به مبارزه علیه نیگان کند. فقط یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که ما از مدتها قبل به این نتیجه رسیده بودیم و فقط منتظر بودیم تا ریک هم این ترسوبازیها را کنار بگذارد و به ما بپیوندد. تصمیم ریک در این اپیزود برای ایستادگی و همپیمانی با هیلتاپ و پادشاهی به آن لحظهی خوشحالکنندهی «آخ جون، ریک بازمیگردد!» تبدیل نمیشود. ما میدانستیم که ریک به این نتیجه میرسد و سریال هم هیچ تلاشی نکرد تا توهم عدم رسیدن ریک به این نتیجه را ایجاد کند. چنین چیزی دربارهی میشون هم صدق میکند. ما میدانستیم که میشون و روزیتا و بقیه در نبرد یکتنهشان علیه نیگان به شدت شکست میخورند و سریال هم هیچ تلاشی برای اینکه احتمال بُرد آنها را روی کاغذ بالا ببرد انجام نداده بود. بنابراین وقتی ریک و میشون با چشمانی خیس از درکهای جداگانهی خودشان میگفتند، همهچیز طوری به تصویر کشیده میشد که انگار این دو به یک درک دگرگونکننده و عجیب و غریب رسیدهاند، اما من بیشتر از اینکه از سر عقل آمدن ریک و میشون خوشحال باشم، از این خوشحال شدم که بالاخره از این بعد با ریک واقعی خودمان طرف هستیم.
در نهایت به کارول و مورگان هم سر میزنیم. حتما کارول و مورگان را از اپیزود دوم به خاطر میآورید، مگه نه؟ از قرار معلوم کارول زندگی خیلی خوب و آرامی را برای خودش در آن کلبه راه انداخته است. اما همانطور که گفتم ما در این اپیزود فقط برای مدت محدودی به کارول و مورگان سر میزنیم و میتوان گفت داستان دوتا از مهمترین و جذابترین شخصیتهای سریال به همان اپیزود بعد از افتتاحیه خلاصه شده و این مثال بارز دیگری برای اثبات این حقیقت که سریال به جای پرداختن به کاراکترهای جذابش، تمام وقتش را صرف نیگان کرده بود و تمام. بنابراین خط داستانی کارول در این اپیزود چیزی بیشتر از زمینهچینی برای همپیمانی آیندهی الکساندریا و پادشاهی نیست. تا آن موقع باید دو ماهی صبر کنیم. راستی، یک سوال منطقی که دربارهی کارول در این اپیزود به وجود میآید این است که چرا او این کلبه را ترک نمیکند؟ کارول در این اپیزود چندین بار به مورگان و ریچارد میگوید که او را تنها بگذارند و به نظر میرسد از پیدا شدن سروکلهی ازیکیل هم خوشحال نیست. اما هیچ تلاشی برای رها کردن این خانه و رفتن به جای دورتری نمیکند و فقط غرغر میکند که چرا او را تنها نمیگذارند. میدانید دلیلش چیست؟ به خاطر اینکه نویسندگان قدرت جدا کردن او از دیگران را ندارند و هیچ مشکلی هم با زیر پا گذاشتن منطق شخصیتی او و بیکار نگه داشتن او برای مدت طولانی تا اینکه جنگ با نیگان آغاز شود، ندارند.
اپیزود هشتم فصل هفتم «مردگان متحرک» در بد بودن چیزی از هفت اپیزود قبلی کم ندارد. تنها نکتهی مثبت این اپیزود این است که بهمان امید میدهد که همهچیز از اپیزود نهم تغییر میکند و سریال به شرایط به مراتب بهتر قبلیاش برمیگردد. (اینکه میخواهید این امید را باور کنید به خودتان مربوط میشود). نکتهی دیگری که این اپیزود فاش میکند، این است که تقسیم کردن یک فصل به دو نیمه، تصمیمی است که خیلی به ضرر سریال و طرفداران اما به نفع تهیهکنندگان تمام شده است. طبیعت دو نیمه بودن هر فصل کاری میکند تا نویسندگان نتوانند داستان را بهطور طبیعی جلو ببرند و در عوض مجبور باشند تا در هشت اپیزود اول سراغ تغییرات و اتفاقات مهم نروند و همهچیز را به هشت قسمت دوم موکول کنند. این برای کم کردن خرج و مخارج سریال عالی است، اما در عوض به این معنی است که داستانی که میتوانست در دو-سه اپیزود جمع شود، هشت اپیزود به طول انجامیده است و این یک رکورد جدید برای «مردگان متحرک» محسوب میشود.
خیانتی که ای.ام.سی از این طریق دارد به طرفداران میکند غیرقابلبخشش است. وقتی یک سریال به چنین مقداری از بیننده و سودآوری دست پیدا میکند، اصولا سازندگان خرج بیشتری میکنند تا هم مقدار شهرت آن برند را بیشتر کنند و هم طرفدارانشان را خوشحال نگه دارند. مثلا به «بازی تاج و تخت» به عنوان یکی از سریالهای پربیینده و جریان اصلی تلویزیون نگاه کنید. اچ.بی.اُ نه تنها برای نقشهای فرعی، بازیگران شناختهشده و توانایی مثل ایان مکشین را دعوت میکند، بلکه فصل به فصل به مقدار کیفیت و بزرگی سکانسهای بزرگش هم میافزاید. چنین چیزی این اواخر دربارهی «وستورلد» هم صدق میکند. خودتان بگویید این سریال در طول فصل اول چندتا بازیگر ناشناخته اما هیجانانگیز جدید معرفی کرد؟ حالا آنها را با بازیگران دو نفری که آرون را کتک میزدند مقایسه کنید!
«مردگان متحرک» فقط اسم پربینندهترین سریال تلویزیون را یدک میکشد. بلکه در واقعیت هیچکدام از عناصر یک محصول درجهیک تلویزیون را ندارد. تهیهکنندگان از هر روشی برای کم کردن خرج سریال استفاده میکنند. این شاید برای یک سریال تازهکار از یک شبکهی بیپول قابلدرک باشد، اما برای سریالی با این حجم از بینندگان خندهدار و توهینآمیز است. یکی نیست بگوید، ما دیگر از سازوکار سریال آگاه هستیم. میدانیم جنگ با نیگان در راه است. میدانیم ریک پیروز خواهد شد. میدانیم در این میان تعدادی از دوستانش میمیرند. میدانیم همهچیز تا پیدا شدن سروکلهی شخصیت منفی بعدی در امن و امان خواهد بود. همهی اینها را میدانیم. این دانستنها معمولا به این معناست که سریال باید پایش را روی گاز بگذارد و تا ته فشار دهد، اما چیزی که «مردگان متحرک» را در طول این نیمفصل غیرقابلتحمل کرده، این است که کماکان به خزیدن ادامه میدهد. درست مثل یک مردهی متحرک.