همراه بررسی اپیزود جدید Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
میتوانم به جرات بگویم که اپیزود ماقبل پایانی «وستورلد» در کنار افتتاحیه، بهترین چیزی بوده که سریال تاکنون ارائه کرده است و از آن اپیزودهایی است که جذابترین ویژگیهای این سریال را یکجا در خود دارد. بعد از افتتاحیه که ساختار درهمتنیده و مستحکمی داشت و همهی خطهای داستانی را به دور یک موضوع مرکزی روایت میکرد، سریال در مسیر مقدمهچینی اپیزودهایی را تحویلمان داد که حسوحال پراکندهای داشتند، اما همانطور که از دو اپیزود اخیر سریال مشخص بود، انفجاری که در اپیزود افتتاحیه رخ داد و همهچیز را به اطراف پرتاب کرد، در یک حرکت معکوس در حال برگشتن به نقطهی اولش است و این به اپیزودی مثل این منجر شده که راستش را بخواهید از همان ثانیه اول همهچیز را برای افشای جدید سریال طوری به تصویر میکشد که به اضطراب و دلشورهی نابودکنندهای ختم میشود. همهی اینها به خاطر این است که این اپیزود حاوی اولین افشای قابلانتظار اما کماکان نفسگیر واقعی سریال است.
بعد از اینکه ماهیت واقعی برنارد فاش شد و فهمیدیم که او یک میزبان است، به نظر نمیرسید که همهچیز به اینجا ختم شود، بلکه کاملا مشخص بود که برنامهی اصلی سازندگان برای برنارد و شوک مهمتری که انتظار این روبات بختبرگشته را میکشد هنوز از راه نرسیده است. این برنامه در این اپیزود با یک جواب مشخص میشود. یکی از اولین چیزهایی که دربارهی اپیزود نهم دوست دارم یکی از اولین نگرانیهایم دربارهی سریال بود. «وستورلد» از همان روز اول خودش را به عنوان سریال رازآلودی که حول و حوش سوالات مختلف میچرخید معرفی کرد. آرنولد چه کسی است؟ آیا اینگونه رفتار کردن با میزبانان درست است یا نه؟ فورد چه چیزی در سر دارد؟
سریال اپیزود به اپیزود به تعداد لایههای سوالات تماشاگران اضافه میکرد و برای هر جوابی که دریافت میکردیم، چندین راز جدید جایشان را میگرفت. این در حالی بود که عنصر رازآلود بودن سریال به دو-سه اپیزود خلاصه نمیشد و بخشی از ماهیت سریال بود. این وسط طرفداران هم دست به کار شدند تا با نظریهپردازیهای خودشان سر از پیچیدگیهای سریال در بیاورند. بنابراین یکی از نگرانیهای من از همان اول این بود که نکند صبر و حوصلهی بیش از اندازهی سریال کار دستش بدهد. نکند تمرکز سریال روی مقدمهچینی و قول دادن، انتظارات را بهطرز غیرقابلکنترلی از پایانبندی بالا ببرد. نکند نظریهپردازیهای طرفداران از قدرت پایانبندی سریال بکاهد. اپیزود نهم «وستورلد» اما این نگرانی را برطرف میکند. این اپیزود نشان میدهد که این سریال به همان اندازه که در بازیهای ذهنی فوقالعاده است، در جواب دادن به آنها هم شگفتانگیز است. بنابراین با اینکه غافلگیری این اپیزود برای بسیاری از ما از قبل فاش شده بود، اما کماکان همهچیز در این سریال آنقدر حسابشده و درجهیک است که مسیر ما به سمت مقصدی قابلحدس را به یکی از تعلیقزاترین قسمتهایی که این اواخر در تلویزیون دیدهام تبدیل کرد.
طبق معمولِ سریال، اسم این اپیزود هم به حس و حال مرکزی آن که در اینجا «هرجومرج» است، اشاره میکند. ترجمهی تحت الفظی اسم اپیزود نهم، یک «پیانوی به خوبی کوکشده» است. دنیای مجازی وستورلد به عنوان دنیایی که توسط برنامهریزیهای برنامهنویسان و اسکریپتهای از پیش نوشته شده کار میکند، باید هم مثل آن پیانویی باشد که در محل کار میو بدون مشکل کار میکند، اما حقیقت این است که این روزها در وستورلد همهچیز بیرون از روند همیشگیاش به سر میبرد. یا بهتر است بگویم: همهچیز به سمت سقوط به درون جهنم حرکت میکند. برنارد که سربهزیرترین کاراکتر سریال بود، در حال شورش کردن است. میو در حال جذب سارقان شورشی برای اجرای یک حملهی جانانه است. دولوریس در حال از دست دادن عقلش است. ویلیام عاشق یک ماشین شده است و کمکم میزبانان بیشتری در حال اطلاع پیدا کردن از ماهیت واقعیشان هستند. چنین هرجومرجی چگونه میتواند مثل یک پیانوی کوک شده باشد. شاید برای دیگران نه، اما برای فورد چرا. اگر قبول کنیم که تمام چیزی که تاکنون در طول سریال دیدهایم بخشی از همان خط داستانی بزرگ فورد باشد و او همان کسی باشد که مثل یک استاد خیمهشبباز حرفهای کنترل میزبانان و انسانها را در دست دارد، پس میتوان نتیجه گرفت که این هرجومرج بخشی از نقشهی فورد است و نه تنها او کنترل دنیایش را از دست نداده است، بلکه مثل کارگردانی نامرئی همهچیز را تحت فرمان خود دارد.
اگر قبل از این اپیزود به دلایل نامعمولی کماکان فکر میکردید که خطهای زمانی مختلف سریال چیزی بیشتر از نظریههای مزخرف طرفداران نیستند، خب، اپیزود نهم سرنخهای کاملا آشکاری در این باره به ما میدهد و هر سه خط زمانی را طوری نشانهگذاری میکند تا شکی در موردِ جایگاه قرارگیری کاراکترها و نسخههای مختلف آنها در زمان باقی نماند.
خط زمانی اول به اولین روزهای بازگشایی پارک مربوط میشود. در جریان آن سالها دکتر فورد و همکارش آرنولد وبر شب و روزشان را در پارک میگذراند و مشغول تنظیمات نهایی میزبانان بودند. در این دوران شهر بینامی که ما آن را به عنوان هزارتوی احتمالی میشناسیم هنوز زیر شن و ماسه نرفته بود و آزمایشگاهی که در زیر کلیسای سفید قرار گرفته بود هم فعال بود. این آزمایشگاه همان جایی است که «برنارد» با دولوریس صحبت میکرد و سعی میکرد تا او را به زیر سوال بردنِ هویت و ماهیت اصلیاش ترقیب کند. حالا ما میدانیم که صحنههای گفتگوی دو نفرهی برنارد و دولوریس فلشبکهایی مخفی به روزهای اولیهی راهاندازی پارک بوده است.
اما خط زمانی دوم چند سال بعد از باز شدن درهای وستورلد به روی عموم اتفاق میافتد. قبل از اینکه کمپانی دلوس با خرید سهام پارک آن را از خطر شکست نجات دهد. این همان خط زمانیای است که در آن ویلیام و لوگان از پارک دیدن میکنند و دولوریس که کماکان فکرش مشغول حرفها و راهنماییهای آرنولد است، شروع به زیر سوال بردنِ زندگیاش میکند و با شکستن چرخهی داستانیاش، سفر خودشناسیاش را آغاز میکند. همانطور که در این اپیزود به خشنترین شکل ممکن دیدیم، میزبانان در این دورهی زمانی هنوز مکانیکی بودند و همچنین شهر بینام با کلیسای سفید هم در زیر خاک مدفون شده بود.
خط زمانی سوم دههها بعد از خط زمانی دوم جریان دارد و بیشترین زمان سریال هم در این دوره میگذرد. این همان زمانی است که میو در آن به هوشیاری میرسد، مرد سیاهپوش در جستجوی هزارتو است، برنارد/آرنولد از حقیقت وجودیاش اطلاع پیدا میکند، ترسا کالن به قتل میرسد، شارلوت مشغول جاسوسی برای دلوس است و السی گم میشود. در جریان این دورهی زمانی، شهر مرموز داستان توسط فورد ظاهرا بازسازی شده است. چرا که به نظر میرسد این شهر یکی از بخشهای کلیدی روایت جدید فورد است. بالاخره این همان جایی است که تدی شاهد قتلعام آنتاگونیست مرموز داستان یعنی وایات بوده است. قتلعامی که در این اپیزود فاش میشود ترسناکتر از چیزی که تدی فکر میکرد بوده است. سوال این است که تدی چه چیزهای دیگری را به خوبی به یاد نمیآورد؟ مثلا آیا چیزی که او از چهرهی وایات به یاد میآورد، درست است؟
حالا که جریان زمان متغیر سریال معلوم شده است، سریال دلیلِ استفاده از چنین ساختاری را هم فاش میکند. همانطور که قبلا هم توضیح دادم، هدف سازندگان از روایت پراکندهی داستان فقط مرموز و گیجکننده ساختن سریال نبوده است. درست مثل صحنهای که فورد اجازهی دسترسی برنارد به خاطراتش را به او میدهد، میزبانان توانایی به یاد آوردن اطلاعات قدیمی ذخیره شده در ذهنشان را ندارند. اما کافی است چیزی که جلوی این کار را میگیرد کنار برود تا آنها همهچیز را به دقیقترین و شفافترین شکل ممکنش به بیاد بیاورند. مسئله این است که برنامهنویسان نمیتوانند از شفافیت خاطرات آنها بکاهند. بنابراین باید دسترسی کامل آنها به خاطراتشان را ببندند. ما در حال تماشای فصل اول «وستورلد» از زاویهی دید میزبانان بودهایم. میزبانانی که بعضیوقتها بدون اینکه خودشان بدانند، کنترل به یاد آوردن خاطراتشان را به دست میآورند و در عرض ثانیهها در زمان به عقب و جلو و عقبتر سفر میکنند. بنابراین سازندگان برای اینکه به بهترین شکل ممکن حس نگاه کردن به دنیا از زاویهی دید یک میزبان را منتقل کنند، میبایست خطهای زمانی داستان را بهطرز ماهرانهای در هم ترکیب میکردند. «وستورلد» صرفا به خاطر پیچیدهبودن و گیج کردن مخاطبان دست به چنین حرکتی نزده است، بلکه این خلاقیت و ایدهی فوقالعادهای از سوی سازندگان در انتخاب فرم درست سریال بوده که در راستای محتوای آن قرار میگیرد.
قبل از این اپیزود، از آنجایی که میزبانان بر اثر گذشت زمان تغییر نمیکنند، به سختی میشد با اشاره به آنها نسخههای مختلف آنها در حال و گذشته را از هم جدا کرد. اما حالا با توجه به زخم بزرگی که توسط لوگان بر روی شکم دولوریس ایجاد شده، میتوانیم بگویم که نسخهی خونآلود دولوریس، همان دولوریسی است که در ۳۰ سال پیش همراه ویلیام است و نسخهی سالم در زمان حال. و همچنین نسخهای که لباس آبی به تن دارد هم میتواند نشانهی ما برای شناختن اولین نسخهی دولوریس در زمان قبل از پیدا شدن سروکلهی ویلیام باشد. اما مدرک دیگری که در این زمینه در این اپیزود فاش میشود، مربوط به یکی از اولین معماهای سریال میشود: عکس دختری در کنار جایی مثل نیویورک. حتما آن عکس پاره و رنگ و رو رفته از اپیزود اول را به یاد میآورید. همان عکسی که باعث فروپاشی روانی پیتر ابرناتی، پدر دولوریس شد. حالا ما نسخهی جدید و نوی این عکس را در اپیزود نهم میبینیم. و معلوم میشود که این خانم نامزدِ ویلیام و خواهر لوگان، ژولیت است. اما یک نکته: در صحنهای که لوگان عکس را به ویلیام نشان میدهد، او دوتا عکس از جیبش درمیآورد و در صحنهای که پیتر ابرناتی عکسی را از زیر خاک بیرون میآورد، پل گلدن گیت در گوشهی عکسِ مدفون در زیر خاک مشخص است. اما ابرناتی بعدا عکسی که خواهر لوگان را در نیویورک نشان میدهد را به دولوریس نشان میدهد. این یعنی شاید پیتر ابرناتی دوتا عکس از زیر خاک بیرون آورده و فقط یکی از آنها را به دولوریس نشان داده است. حالا مشخص نیست آیا ویلیام این عکسها را در نزدیکی کلبهی خانوادهی ابرناتی انداخته است یا مرد سیاهپوش (ویلیام) از ۳۰ سال پیش تاکنون عکسها را همراه خودش داشته و آن را در زمانی که در اپیزود اول با دولوریس دیدار میکند، آنجا رها کرده است. اصلا شاید مرد سیاهپوش پس از بردن دولوریس به طویله، از این عکس برای اجبار او برای به یاد آوردن گذشتهشان استفاده کرده بوده است. هرچه هست، ما حالا میدانیم که این عکس را در دو خط زمانی مختلف دیدهایم.
یکی از مهمترین لحظات این اپیزود اما زمانی بود که معلوم میشود رابطهی خیلی نزدیکی بین خاطرهی تدی از وایات و خاطرهی دولوریس از قتلعام شهر مدفونشده زیر خاک وجود دارد. در خاطرهی تدی این وایات است که بعد از تمام شدن کارش با سربازان، «ژنرال» را با شلیک یک گلوله به سرش اعدام میکند. ما میدانیم که فورد دربارهی خط داستانی وایات به تدی گفته است که «مثل همهی داستانهای خیالی خوب، این هم براساس واقعیته». همانطور که در نقد اپیزود هفتهی گذشته دربارهی یکی از داغهای نظریههای طرفداران توضیح دادم، مدارک قابلتوجهای دربارهی اینکه امکان دارد شخصیت مرموز وایات، همان دولوریس خودمان باشد وجود دارد. خب، در این اپیزود دولوریس به زبان خودش فاش میکند که او آرنولد را کشته است. نکته دوم اما این است که بعد از اینکه تدی به یاد میآورد که او و وایات در واقعیت مردم شهر را به جای سربازان به قتل رساندهاند، دیگر خبری از وایات و ژنرال نیست و تنها کسی که در حال کشتن مردم شهر میبینیم تدی است که از قضا ستارهی کلانتری شهر را هم بر روی سینهاش حمل میکند.
قتلعام وایات همان داستان خیالیای است که فورد برای تدی طراحی کرده، اما کشتاری که تدی به عنوان کلانتر راه انداخته است، اتفاقی است که واقعا افتاده است. تنها چیزی که از داستان خیالی اول در نسخهی واقعی اتفاقات نمیبینیم، کشته شدن ژنرال به دست وایات است. عدهای فکر میکنند، نباید هم این صحنه به واقعیت منتقل شود. چون در واقعیت وایات و ژنرالی وجود ندارد. بلکه وایات دولوریس است و ژنرال آرنولدی است که توسط دولوریس کشته میشود. تازه ما در چندین اپیزود قبل از زبان فورد شنیدیم که او شخصیت وایات را برای جلوگیری از رسیدن مرد سیاهپوش به هزارتو و کشف راز پارک طراحی کرده بوده است. آنتاگونیستی که به قول او، قویتر از موانع قبلی است. این در حالی است که خود مرد سیاهپوش هم باور داشت که او وایات را در حال حفاظت از هزارتو پیدا خواهد کرد. خب، این اپیزود در حالی به پایان میرسد که مرد سیاهپوش به شهر مدفونشده میرسد و با دولوریس روبهرو میشود. مرد سیاهپوش باور داشت که وایات دشمن نهایی او خواهد بود. روی کاغذ دولوریس نباید دشمن نهایی مرد سیاهپوش (ویلیام) باشد، اما این سریال از کی تا حالا اینقدر سرراست بوده است؟ تبدیل شدن دختری که دوستش داشته به مانع نهایی او برای پردهبرداری از راز پارک خیلی هیجانانگیزتر و بیرحمانهتر از برخورد او با یک هفتتیرکش روانی خواهد بود.
حالا معلوم نیست اگر چنین چیزی درست باشد، دولوریس چگونه قرار است به مانع پیشروی مرد سیاهپوش تبدیل شود؟ از آنجایی که ما قبلا نسخهی مُدل شهر مدفونشده را در دفتر فورد دیدهایم، پس همانطور که گفتم هیچ شکی وجود ندارد که او مدتهاست که در حال کار بر روی این روایت جدید است. در حالی که تقریبا همهی ما و دولوریس فکر میکنیم که او به خودآگاهی رسیده و کنترل اعمال خودش را در دست گرفته، شاید در اپیزود نهایی فصل معلوم شود که این فورد بوده که دولوریس را برای رویارویی با مرد سیاهپوش به سمت شهر مدفونشده فرستاده است. اما چرا؟ برای اینکه از دولوریس به عنوان دشمنی شکستناپذیر برای خلاص شدن از شر دشمن سمج خودش استفاده کند؟ هرچه هست، به نظر میرسد فورد بیشتر از آنچه لو میدهد، کنترل اوضاع را در دست دارد و حتی ممکن است کل داستان سریال حاصل برنامهریزیهای او باشد. بالاخره تاکنون دیدهایم که او هرگز توسط دیگران غافلگیر نشده است. نه توسط شارلوت، نه توسط ترسا و در این اپیزود، نه توسط برنارد. او همیشه چندین قدم جلوتر از بقیه بوده است. پس، مهمترین سوالی که تا هفتهی بعد باید به آن فکر کنیم این است که فورد واقعا چه چیزی در سر دارد؟
شاید هدف اصلی فورد از تمام این روایت جدید، حذف مرد سیاهپوش باشد. شاید مرد سیاهپوش چیزی بیشتر از بازیکنندهی سمجی که به دنبال هستهی پارک میگردد است. در این اپیزود شارلوت در وسط بازی مرد سیاهپوش با او دیدار میکند و خبر مرگ «تصادفی» ترسا کالن را به او میدهد. مرد سیاهپوش جواب میدهد که: در اینجا هیچچیزی تصادفی نیست. شارلوت ادامه میدهد: اما همهچیز جزیی از این بازی هم نیست. مرد سیاهپوش جواب میدهد که پس تو حتما تمام بازی را نمیبینی. به قول مرد سیاهپوش هرچیزی که ما در این فصل دیدهایم بخشی از روایت و بازی فورد است. بازیای که شامل ماجراهای ترسا و هیئت مدیره هم میشود. اگر ما قبول کنیم که مرد سیاهپوش همان ویلیام است، پس این اپیزود شک و تردیدهای ما را بعد از خروج ویلیام از پارک تایید میکنند. ویلیام پارک را از ورشکستگی نجات میدهد. این به این معنی است که او احتمالا به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره و سهامداران پارک این توانایی را دارد که موی دماغ فورد شود.
شاید فورد نتواند از لحاظ فیزیکی به مرد سیاهپوش آسیب بزند، اما او میتواند مرد سیاهپوش که به خاطر مرگ همسرش (ژولیت) و تنفر دخترش از او در وضعیت روحی و روانی بدی به سر میبرد را از لحاظ احساسی مورد ضربهای کاری قرار دهد. و چه چیزی بهتر از مجبور کردن مرد سیاهپوش به تماشای دوبارهی از دست دادن دولوریس؟ بالاخره اگر یادتان باشد فورد در اپیزود قبل به برنارد گفت که این میزبانان نیستند که در چرخههای داستانی گرفتار هستند، بلکه انسانها هم در چرخههایی تکراری مثل میزبانان حبس شدهاند. وقتی به داستان ویلیام و مرد سیاهپوش نگاه میکنیم، میبینیم که شاید تلاش دوباره و دوبارهی او برای بازگشت به پارک برای پیدا کردن هزارتو و شکست خوردن، یکی از همان چرخههای انسانی عبثی است که فورد به آنها اشاره میکند. شاید فورد با استفاده از روایت جدیدش میخواهد به انسانها هم ثابت کند که آنها در چرخههای تکراری گرفتار شدهاند و بهتر است دست از دست و پا زدن بکشند. یا به میزبانان ثابت کند که انسان شدن چیزی را تغییر نمیدهد. بلکه خیلی زود میفهمند که از زندانی به درون زندانی دیگر وارد شدهاند. برای میزبانان و انسانها تنها چیزی که به شکستن این چرخهها ختم میشود، خودکشی بوده است. اگر قبول کنیم که تصویر گذاشتن هفتتیر دولوریس بر روی سرش به معنای خودکشی اوست، پس میتوان انتظار داشت که مرد سیاهپوش نیز بعد از شکست خوردن، خودش را برای خلاص کردن از این چرخهی تکراری سالانه بکشد.
بررسی خط داستانی میو، گذشتهی نامفهوم دولوریس، تدی و وایات را کمی روشنتر میکند. اگر ما باور داشته باشیم که فورد یک قدم از همهی بازیگران این بازی جلوتر است و اینکه تمام مراحلش را خودش طراحی کرده، پس شاید خودِ او تمام این بازی را با برروزرسانی جدیدش در اپیزود اول و دستکاری برنامهنویسیهای دولوریس به حرکت انداخته است. حقیقت این است که به نظر میرسد بروزرسانی فورد به روباتهای بسیار شورشیتر از دفعهی قبل (۳۰ سال پیش) ختم شده است. مثلا آنجلا قبل از اینکه تدی را بکشد، به این نکته اشاره میکند که وقتی وایات قصد انقلاب داشته باشد، تعداد زیادی میزبان انتقامجو پشت سر او صف خواهند کشید. اگر فورد از تاثیر شدیدی که بروزرسانیاش روی میزبانان دارد آگاه باشد که اینطور به نظر میرسد، پس او باید از نقشهای که میو برای حمله به مرکز کنترل و براندازی او ریخته باشد هم خبر داشته باشد.
توصیفِ تدی از اینکه چرا برای قتلعام شهر به وایات (دولوریس) کمک کرده، خیلی به چیزی که در خط داستانی میو میبینیم نزدیک است: «اون گفت که بهم نیاز داره. من هم نتونستم مقاومت کنم. انگار خود شیطان کنترلم رو به دست گرفته بود». در این اپیزود میبینیم که میو خیلی راحت هکتور را راضی میکند که از چرخهی داستانیاش خارج شود و به همدست او تبدیل شود و در حالی که خودشان را با آتش میکشد، مدام از این میگوید که به زودی در جهنم بیدار میشوند. آیا اتفاقی که بین میو و هکتور اتفاق افتاد، همان چیزی است که سالها پیش بین دولوریس و تدی اتفاق افتاده بوده است؟ آیا دولوریس هم تدی را برای کمک کردن به او برای کشتار مردم شهر ترقیب کرده بوده است؟
آیا فورد از طریق میو دارد سعی میکند تا با تکرار رویداد خونینِ ۳۰ سال پیش، دلوس را از پارک فراری بدهد؟ چون بالاخره وستورلد در موقعیت مشهورتری نسبت به ۳۰ سال قبل قرار دارد و کشته شدن کارکنان و مهمانان کاری میکند تا ماجرای پارک در دنیای واقعی به تیتر اول اخبار تبدیل شود و این یعنی خیلیها بیخیال گذراندن تعطیلاتشان در وستورلد میشوند. خرجها بالا میرود، سهام سقوط میکند و شاید فورد اینطوری موفق میشود بدون اینکه مسبب تمام این کارها خودش باشد، کنترل پارک را بهطور کامل پس بگیرد. البته شاید هم این مهندسان دلوس هستند که در تمام این مدت در حال کنترل کردن میو برای به راه انداختن یک قشقرق بزرگ برای بیرون انداختن فورد بودهاند. هرچه است، خیلی دردناک خواهد بود اگر ناگهان میو متوجه شود که در تمام این مدت تحت کنترل دیگران بوده است. با تمام اینها اما مدرک خاصی که از اطلاع داشتن فورد دربارهی بیداری میو یا عدم آزادی عمل او خبر بدهد وجود ندارد. چون بالاخره اهداف شرورانهای که میو در سر دارد به نظر نمیرسد که به نفع فورد یا دلوس باشد.
نکتهی بعدی که در این اپیزود کموبیش دربارهی دولوریس تایید میشود، به دلیل چرخهی داستانی دردناکش برمیگردد. از همان اپیزودهای ابتدایی طرفداران نظریهپردازی میکردند که شاید خط داستانی دولوریس که شامل مورد تجاوز گرفتن و تماشای مرگ والدینش توسط مهمانان میشود، یک خط داستانی اتفاقی که توسط یک نویسنده نوشته شده نیست. بلکه فورد از این طریق دارد دولوریس را عذاب میدهد. اگر واقعا قاتل آرنولد، دولوریس باشد، پس با توجه به نزدیکی فورد با آرنولد میتوان تصور کرد که او تصمیم میگیرد تا به جای اینکه دولوریس را برای همیشه بازنشسته کند یا بسوزاند، یک خط داستانی دردناک برای او طراحی کند تا او را برای ابد زجر بدهد. بالاخره عذاب الهی برای نافرمانیهای بندگان یکی از خصوصیات خداهای گوناگون بوده است و ممکن است چنین چیزی دربارهی فورد به عنوان خالق این دنیا هم صدق کند. ظاهرا بعد از رابطهای که بین دولوریس و ویلیام جرقه خورده بود، فورد تصمیم میگیرد تا نقش کلانتر شهر مدفونشده را از تدی بگیرد و او را به چیزی شبیه به زندانبانِ دولوریس تبدیل کند تا به وسیلهی او دختر شورشی داستان را در مسیر برنامهریزیشدهاش نگه دارد. به عبارت دیگر فورد نسخهی جدید تدی را براساس ویلیام طراحی کرده است و برنارد را به نسخهی سربهزیری از آرنولد. اما ویلیامی که به اندازهی قبلی آزادی عمل یک انسان را ندارد و آرنولدی که فقط در ظاهر به اصل جنس شبیه است. این یعنی عذابی که فورد برای دولوریس ترتیب داده، خیلی ترسناکتر از چیزی که به نظر میرسد است: فورد تنهاترین دوستان دولوریس را از او گرفته است و جای آنها را با نسخههای نصفهونیمهای از آنها پر کرده است.
نکتهی تاملبرانگیز بعدی که در این اپیزود از زبان دولوریس میشنویم جایی است که او با جدیت کامل روشن میکند که علاقهای به بیرون رفتن از پارک ندارد. ویلیام فکر میکرد که میتواند با بیرون بردن مخفیانهی دولوریس از پارک، او را نجات دهد. این در حالی است که هدف اصلی میو هم فرار از پارک است. اما دولوریس حرف جالبی میزند: اگر بیرون اینقدر خوب است، چرا همه برای آمدن به پارک سر و دست میشکنند. ما میدانیم که در دنیای سریال، درمان تمام بیماریها کشف شده است. این بزرگترین مدرکی است نشان میدهد احتمالا با یک دنیای دستوپیایی سروکار نداریم. اما چرا انسانها اینقدر برای آمدن به پارک سر و دست میشکنند؟ شاید دلیلش روانی باشد. شاید به همان دلیلی که ما عاشق بازیهای ویدیویی هستیم. چون در GTA همهچیز لذتبخشتر و سادهتر و هیجانانگیزتر از دنیای سیاه و پیچیده و کسلآور واقعی است. شاید عدم علاقهی دولوریس به ترک کردن پارک به این معنی باشد که او میداند بیرون رفتن از اینجا نه تنها مشکلاتش را حل نمیکند، بلکه آنها را بدتر هم میکند. یک روبات چگونه میتواند خودش را در میان انسانها مخفی نگه دارد و یک روبات چگونه میتواند حقش را از انسانهایی که نوع آنها را ماشینهایی در خدمت خودشان میدانند بگیرد. شاید بهترین محل زندگی برای دولوریس و امثال او همین پارک است و شاید او و دیگران باید به جای فرار، ادارهی آنجا را خود به دست بگیرند و وستورلد را به اولین دنیایی که روباتها میتوانند با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند تبدیل کنند.
نهایتا به مهمترین رویداد اپیزود این هفته میرسیم. همانطور که کل اینترنت این موضوع را حدس زده بود، مشخص شد که بله، دکتر فورد در خفا نسخهی مصنوعی دوست و همکارش آرنولد وبر را ساخته بوده و اسمش را برنارد لو گذاشته بوده است. این افشا خیلی از سوالاتمان را توضیح میدهد. مثلا چرا صدای آرنولد خیلی به جفری رایت شبیه بود. این در حالی است که چنین کاری خیلی با چیزی که دربارهی آدم نوستالژیکی مثل فورد میدانیم جفتوجور است. بالاخره داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که کل خانوادهاش را در قالب روبات ساخته است و آنها را در کلبهای مخفی نگه داشته است. اگرچه ما باز در این اپیزود میبینیم که فورد ظاهرا خیلی سر تعیین هدف پارک با آرنولد اختلاف داشته است، اما بعد از مرگ او نمیتوانسته جلوی خودش را از ساختن کلون دوستش بگیرد. اما در حالی که این موضوع برای تماشاگران معمولی «وستورلد» یک غافلگیری تمامعیار است، طرفداران خورهی سریال از قبل به این موضوع شک کرده بودند و سریال هم البته تلاش چندانی برای مخفی نگه داشتن تمام و کمال این موضوع نکرده بود. فقط کافی بود کمی به تصاویر سریال دقیقتر نگاه کنید و به دیالوگها تیزتر گوش کنید تا متوجهی سیل سرنخهای بسیاری که در همهجا پراکنده شده بودند شوید. از تابلوترینشان میتوان به اسم برنارد لو اشاره کرد که براساس جایگذاری متفاوت حروف آرنولد وبر ساخته شده است.
اما میدانید چیه؟ خیلیها ممکن است از دانستن جلوتر این غافلگیری ناراحت باشند، اما من یکی از آنها نیستم. چون هدف اصلی این سریال غافلگیری نیست. اگر قرار باشد «وستورلد» را فقط براساس تواناییاش در غافلگیریمان درجهبندی کنیم، پس حتما در حال تماشای سریالی اشتباهی هستیم یا متوجه ویژگیهای اصلی سریال نشدهایم. اگر «وستورلد» اکنون به سریال تحسینشده و بربحثوگفتگویی تبدیل شده، به خاطر غافلگیریهایش نیست. چنین چیزی دربارهی سریالی مثل «مستر روبات»، «بازی تاج و تخت» و «آینهی سیاه» هم صدق میکند. مثلا «آینهی سیاه» به نقطهای رسیده که به سادگی میتوان انتظار دو-سهتا غافلگیری را در هر اپیزودش کشید، اما چرا این سریال کماکان نفسمان را بند میآورد؟ چون تمام هوشمندی و زیبایی سریال به یک غافلگیری خلاصه نمیشود، بلکه نه تنها در نحوهی اجرای غافلگیرکنندهی غافلگیریها سنگتمام میگذارد، بلکه از درون این غافلگیریها پیچیدگیهایی را بیرون میکشد که غیرقابلحدس هستند. اگر جلوتر دانستن یک پیچ داستانی تجربهی آن سریال را برایتان خراب میکند، پس یا آن سریال کارش را اشتباه انجام داده است یا آن سریال برای شما نیست یا شما متوجهی عصارهی اصلی آن سریال نشدهاید.
«وستورلد» صرفا به خاطر داشتن غافلگیری سریال خوبی نیست، بلکه به خاطر نحوهی رونمایی از آنها تحسینبرانگیز است. نمونهی فوقالعادهی آن را میتوانید در گفتگوی فورد و برنارد بعد از فاش شدن روبات بودن برنارد در اپیزود هشتم ببنید. دیدیم که در لابهلای این افشا جزییاتی وجود داشت که کماکان آن غافلگیری را به موضوع جذابی برای بحث کردن دربارهی ابعاد مختلف شخصیتها و ایدههای تماتیک سریال تبدیل میکرد. چنین چیزی باز دوباره در این اپیزود هم وجود دارد. اینکه برنارد متوجه شود نسخهی کلونشدهی آرنولد است یک چیز است، اما اینکه برنارد به درون خاطراتش نفوذ کند و در صحنهای دردناک که هیچکس پیشبینیاش نکرده بود، برای به یاد آوردن اولین خاطرهاش، درد از دست دادن پسرش را فراموش کند، چیزی دیگر. اینکه معلوم شود جفری رایت نقش برنارد و آرنولد را بازی کرده یک چیز است، اما اینکه همراه با دولوریس قدم به آن کلیسای سفید بگذاریم و در یک چشم به هم زدن به خطهای زمانی مختلفی از آزمایشگاه زیرزمینی آرنولد سفر کنیم و با خودِ آرنولد واقعی روبهرو شویم، چیزی دیگر.
این غافلگیری به تایید شدن یک تئوری خلاصه نمیشود، لذت اصلی این است که ببینیم این موضوع چه تاثیری روی کاراکترها داشته است، چه عواقبی دارد و چگونه ادامهی داستان را تغییر میدهد. پس، باز دوباره چیزی که دربارهی فاش شدن هویت واقعی آرنولد اهمیت دارد، جزییاتی جدید دربارهی دلیل درگیری موسسان پارک است. این جمله را هر هفته باید تکرار کنم: من روز به روز بیشتر از قبل عاشق شخصیت و فلسفهی فورد میشوم. فورد در لحظات پایانی این اپیزود توضیح میدهد که آرنولد قصد داشت مخلوقاتشان را به خودآگاهی برساند و کاری کند تا این ماشینهای مصنوعی بتوانند مثل موجودات طبیعی فکر و عمل کند. اما فورد با خودآگاهی روباتها مخالف بود. نه فقط به خاطر اینکه این موضوع میتواند خطرناک باشد و نه به خاطر اینکه او به روباتها به عنوان ماشینهایی خدمتکار نگاه میکند و اهمیتی به احساسات آنها نمیدهد، بلکه درست برعکس.
فورد به میزبانان به عنوان موجوداتی برتر از انسانها نگاه میکند. هرچند تعریف او از «برتر» با چیزی که در ابتدا به ذهن میآید فرق میکند. تعریف او از «برتر» چیزهای زیادی را دربارهی شخصیت او برای ما فاش میکند. میزبانانِ آرنولد برای تصمیمگیری آزادی عمل دارند، اما تصمیمات میزبانان فورد توسط کس دیگری برایشان گرفته میشود و آنها نباید نگران این باشند که احساسات مزاحم انسانی جلوی آنها را در رسیدن به دستاوردهای بزرگشان بگیرد. به قول فورد، آرنولد با رساندن روباتها به خودآگاهی قصد داشت، نسخهی تازهای از انسانها را بسازد. به قول او چنین چیزی دستاورد بزرگ و پیشرفت خاصی نسبت به گذشته محسوب نمیشود. اینطوری روباتها چیزی بیشتر از انسانهایی با مشکلات مرسوم انسانها نیستند. اما فورد برای میزبانان نقشهی دیگری کشیده است. او از طریق میزبانان به دنبال انسانهایی است که دارای خصوصیات منفی و مزاحم انسانی نیستند. از نگاه فورد توانایی داشتن یک زندگی برنامهریزیشده که اتفاقات بدش را به راحتی فراموش میکنیم و درد و رنجها با فشردن یک دکمه از بین میروند یک تکامل محسوب میشود و به معنی «برتری» بر انسانهاست.
حالا حق با چه کسی است؟ آیا واقعا فورد درست میگوید که میزبانان به خاطر در کنترل بودن ذهن و احساساتشان برتر از موجودات دیگر هستند؟ آیا زندگی کردن در نادانی از حقیقت و ماهیت زندگیتان بهتر از اطلاع داشتن از اتفاقات پشت صحنه است؟ حداقل فورد اینطور فکر میکند. او رویاپرداز و مخترعی است که ظاهرا سعی کرده از طریق مخلوقاتش چیزی را خلق کند که بدون پاشنهی آشیل انسانها باشند و باید در مسیر تکامل اصلاح شوند. از طرف دیگر برنارد، میو و دولوریس را داریم که از زندگیشان آگاه هستند و دوست دارند همچون یک انسان با آنها رفتار شود. به راحتی نمیتوان به یک جواب مطلق رسید، اما یک چیز مشخص است: فورد چیزی را دارد پس میزند که تمام عمرش به آن دسترسی داشته است. برای او خیلی آسان است که از انسانیت خسته شده باشد و آن را دستکم بگیرد.
اما سخنان حکیمانهی فورد هنوز تمام نشده است. فورد به برنارد میگوید اگر شما میزبانان، انسانیتتان را در دنیا توی بوق و کرنا کنید، فکر میکنید چه چیزی انتظارتان را میکشد؟ فکر میکنید انسانها جلوی شما فرش قرمز پهن میکنند؟ فورد از این میگوید که انسانها فقط به یک دلیل در این دنیا تنها هستند: ما هرچیزی که برتریمان را به چالش کشیده است را از بین بردهایم و به زانو درآوردهایم. که ما دنیایمان را نابود کرده و به اطاعت از خودمان وا داشتیم و زمانی که چیزی برای چیره شدن باقی نمانده بود، این جای زیبا را ساختیم. فورد دربارهی غریزهی انسانها در ترس از بیگانگان و اجازه ندادن به وجود داشتن چیزی قویتر از خودشان راست میگوید. کافی است میزبانانِ خودآگاه قدم به دنیای بیرون بگذارند و به چیزی بیشتر از ابزار سرگرمی تبدیل شوند تا به سرعت نابود شوند.
این بحث به سوال درگیرکننده و ترسناک این هفتهی سریال تبدیل میشود؟ ما میدانیم که میزبانان نسخهی تکاملیافتهتر انسانها هستند. نه تنها از لحاظ هوشی بسیار بسیار پیشرفتهتر و دقیقتر هستند، بلکه از لحاظ بدنی هم میتوانند به همان اندازه قویتر باشند. حتی فورد در دو اپیزود اخیر فاش کرد که برنارد خیلی در کارهایش به او کمک کرده و حتی چیزهای مهمی هم مثل ساخت یک در پشتی برای میزبانان را به فورد یاد داده است. این به این معنی است که به قول فورد همانطور که ما انسانهای مدرن، نئاندرتالها را منقرض کردیم، نسخهی قویتر و تکاملیافتهتر انسانها هم در صورت آزادی میتوانند جای ما را بگیرند. این همیشه سازوکارِ طبیعت بوده است. نسخهی قویتر جای قبلی را میگیرد و شاید عصر انقراض بعدی، انقراض انسانها به دست هوشهای مصنوعی باشد. فورد اینگونه سوال جالبی را برای ما تماشاگران مطرح میکند؟ میدانم که خیلی از ما با دولوریس و دار و دستهاش همذاتپنداری میکنیم و در آرزوی آزادی آنها هستیم، اما آیا در صورتی که خطر نابودی ما توسط آنها وجود داشته باشد، باز به همین چشم به آنها نگاه میکنیم؟
البته میتوان از زاویهی دیگری به این موضوع نگاه کرد. فورد از ابتدای سریال تلاش بسیاری کرده تا آرنولد را دیوانه جلوه دهد. دیوانهای که با طرز فکر دیوانهوارش کار دست خودش داد. دیوانهای که رویایش برای هوشیاری روباتها کاری کرد تا به دست یکی از همان روباتهای هوشیار کشته شود. اگرچه ما در ابتدا به صحت حرفهای فورد اطمینان نداشتهایم، اما کمی که بیشتر با او وقت گذراندیم و کمی که بیشتر به چیزی که در سرش میگذرد نزدیک شدیم، به نظر میرسید که چندان هم بد نمیگوید. شاید واقعا حق با فورد باشد. شاید واقعا این فورد است که دارد از میزبانان و انسانها حفاظت میکند. شاید خودآگاهی میزبانان با توجه به قتلعام ۳۰ سال پیش، کار درستی نباشد. اما این یعنی ما هم داریم مثل بقیه گول فورد را میخوریم. پس شاید قضیه طوری که فورد تعریف میکند، نباشد. شاید آرنولد دیوانه نباشد، بلکه این خود اوست که دیوانهی مخفی جمع ماست. در تکه متنی که برنارد از کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» برای پسرش میخواند، شخصیت مدهتر میخواهد دنیای منحصربهفرد خودش را درست کند. دنیایی که همهچیز در آن چیزی که باید باشد نیست. بله، من هم مثل شما در زمانی که دولوریس به قتل آرنولد اعتراف کرد تعجب کردم. به نظر نمیرسد دختر معصوم قصهی ما توانایی چنین کاری را داشته باشد. فورد اما سابقهی چنین کاری را دارد. او هرچیزی که سر راهش قرار میگیرند را از بین میبرد. مثلا در رابطه با وضعیت ترسا دیدیم کافی است کسی فرمانروایی او بر پارک را به چالش بکشد تا خیلی زود در سه سوت نفله شود. فورد قربانیاش را به جای خلوتی کشید، به برنارد دستور داد که او را بکشد و همهچیز را تصادفی جلوه داد. شاید ۳۰ سال پیش هم فورد برنامهریز اصلی قتلعام بوده است و کاری کرده تا دولوریس آرنولد را بکشد. تا از این طریق هم از شر همکارش خلاص شود و هم به همه بفهماند که خودآگاهی روباتها چه عواقب فاجعهباری در پی خواهد داشت.
اپیزود نهایی فصل اول «وستورلد» حماسی خواهد بود. بالاخره معلوم میشود که روایت جدید فورد چه چیزی است. روایتی که هرچیزی است، به نظر میرسد فورد با استفاده از آن قصد دارد علاوهبر بیرون آمدن از زیر سایهی آرنولد و اثبات تواناییهای خودش، فرمانرواییاش بر وستورلد را توی مغز همه کند. این را بهعلاوهی ماموریت انتقامجویانهی میو در جهنم و برخورد دولوریس و مرد سیاهپوش در هزارتو کنید تا هیجانمان لبریز شود. اپیزود نهایی این فصل ما را بعد از ۹ قسمت مقدمهچینی به درون اصل داستان وارد خواهد کرد و این واقعا تحسینبرانگیز است. کمتر سریالی را میتوان پیدا کرد که ۹ قسمت کامل را به دنیاسازی و زمینهچینی تاریخ و کاراکترها و جزییات اطرافشان اختصاص داده باشد و هنوز اینقدر جذاب باشد. حتی «بازی تاج و تخت» هم از آوردن بسیاری از جزییات مهم کتابها به سریال سرباز میزند و امیدوار است که خودمان ته و توی ناگفتهها را با سر زدن به کتابها در بیاوریم. اما «وستورلد» با جسارت بالایی تمرکزش را روی ساخت دنیا و تاریخی قرار داده است که فاز اصلیاش تازه از اپیزود بعد شروع میشود و واقعا دیدن اینکه سریال از اینجا به کجا میرود هیجانانگیز است.