سریال Sherlock با اپیزود سوم فصل چهارمش به پایان رسید. همراه نقد سریال میدونی و بررسی آخرین ماجراجویی و معمای شرلوک هولمز و جان واتسون باشید.
اپیزود نهایی فصل چهارم «شرلوک»، اپیزود بینقصی نیست. اپیزودی است که بعضی مواقع صرفا به خاطر شوکآوری دست به کارهای غیرمنطقی میزند و با توجه به اینکه احتمال دارد این فینال کل سریال باشد، از لحاظ جمعبندی اصولی داستان کاراکترهایش ناامیدکننده ظاهر میشود. اما همزمان اپیزودی است که به راحتی نمیتوان مهر شکست را روی آن زد. اول از همه در حد نام ترسناکش (معمای نهایی) واقعا خفقانآور و پیچیده است، یک آنتاگونیست و معمای مرکزی دارد که خیلی خیلی بیشتر از پیرزنِ توطئهگر اپیزود اول این فصل و قاتل سریالی اپیزود دوم میتوان او را جدی گرفت و اگر از طرفدارانِ نحوهی داستانگویی دیوانهوار و درهمپیچیدهی استیون موفات و دیوید گیتس هستید، حتما در طول این اپیزود ذوق مرگ شدهاید. چون این دو رسما در جریان این اپیزود دلشان را به دریا زدهاند و هر چیز مربوط و نامربوطی را در داستانشان ریختهاند و ۹۰ دقیقه ماجراجویی عجیب و غریبی ارائه کردهاند که دست کمی از توهم ناشی از مصرف مواد مخدر روانگردان قوی ندارد.
یکی از بزرگترین نقدهایی که بعد از اپیزود اول این فصل به «شرلوک» میشد و من هم یکی از آن منتقدان بودم، این بود که چرا سازندگان دست از این بازیهای نه چندان جذاب مثل پرداختن به گذشتهی گلآلودِ مری برنمیدارند و مثل قدیم و ندیمها یک پروندهی فرعی جذاب جلوی روی شرلوک هولمز و جان واتسون نمیگذارند. چند وقتی است که دیگر کسی درِ خانهی شرلوک در خیابان بیکر را نمیزند. در عوض کاراگاهان ما بیشتر درگیر حل رازهای مربوط به خودشان هستند. این حرکت خیلی خوبی است. چون همیشه درگیری قهرمان با پروندهای که مربوط به خودش میشود، هیجانانگیزتر و جذابتر از پروندهی یک مشتری خارجی است که تا حالا او را ندیده بودیم. شاید انتقاد طرفداران به خاطر این بود که «شرلوک» نتوانسته بود این حرکت را به درستی انجام دهد. بنابراین طرفداران فکر میکردند که مشکل به خاطر این است که سریال از ساختار فصلهای ابتداییاش دور شده است.
«معمای نهایی» اما اپیزودی است که سازندگان این کار بهطرز فوقالعادهای انجام میدهند و شرلوک را به جای یک راز خارجی، در مقابل شخصیترین رازی که تاکنون با آن روبهرو شده قرار میدهند. او باید گذشتهی فراموششدهی خودش را شخم بزند و دلیل تبدیل شدنش به چنین آدم جامعهستیز و تلخمزاجی که امروز است را کشف کند. شرلوک باید با بازتاب تاریک خودش مواجه شود. این کاری کرده تا معمای این اپیزود در کنار پایانبندی فصل دوم که موریارتی، شرلوک را مجبور به خودکشی کرده بود، جزو تنشزاترین و احساسیترین معماهای سریال قرار بگیرد. چون اینجا با نجات جان یک فرد خارجی یا حلِ یک معمای معمولی سروکار نداریم. اینجا تمام مراحل معما چیز جدیدی دربارهی شرلوک و همراهانش فاش میکند و ما در این پروسه با چهرهی واقعی این آدمها که در طول این مدت معمای مبهمی بیش نبودند روبهرو میشویم.
بازتاب تاریک شرلوک اما یوروس است. همانطور که در نقد هفتهی گذشته هم گفتم، اگر شرلوک تصمیم میگرفت از هوشش برای انجام کارهای شرورانه استفاده کند چه میشد؟ یوروس میشد. در طول این اپیزود متوجه میشویم که نه تنها یوروس برخلاف چیزی که فکر میکردیم شاگرد انتقامجوی موریارتی نیست، که در واقع این موریارتی است که جلوی یوروس درس پس میدهد و سرباز او بوده است. استیون موفات در اپیزود قبل یوروس را با مهارت خیلی خوبی معرفی کرد. بهطوری که ما در پایان آن اپیزود تهدیدهای او را کاملا جدی گرفتیم و او را به عنوان یک شخصیتِ اغراقشدهی کامیکبوکی مثل اکثر کاراکترهای این سریال باور کردیم. سوالی که آنجا مطرح شد این بود که آیا نویسندگان میتوانند این معرفی را در اپیزود بعد هم ادامه بدهند؟ «معمای نهایی» جواب میدهد که بله.
یوروس در این اپیزود غوغا میکند و به سرعت تبدیل به یکی از بهیادماندنیترین آنتاگونیستهای سریال میشود. او به عنوان یک نابغهی تمامعیار آنقدر در وحشتناکبودن باورپذیر است که نمیتوان عاشقش نشد و همین سیاهی مطلق است که کاری میکند تا اندک سفیدیهای دستکمگرفتهشدهی شخصیت شرلوک فرصتی برای نمایان شدن پیدا کنند. هرچه سیان بروک با آن چشمان خالی از احساسش، خودش را به عنوان یک شرارت زنده و متحرک باورپذیر میکند، کامبربچ هم یکی از انسانیترین هنرنماییهایش را به نمایش میگذارد که در طول این سریال سابقه نداشته است. بالاخره در اپیزودی که شرلوک متوجه میشود که بزرگترین ویژگیاش نه مغزش، بلکه قلبش است، انتظار دیگری هم نمیرود.
بزرگترین مشکل من مربوط به پایانبندی این اپیزود میشود. پس بگذارید اول از لحظات بهتر شروع کنیم تا به آنجا برسیم. پردهی اول اپیزود بیشتر از هرچیزی به بالا بردن دوز هیجانِ تماشاگران اختصاص پیدا کرده است. سریال بهطرز قطرهچکانی بهمان میگوید که چرا نابغهای مثل شرلوک، خواهرش را در تمام طول این سالها فراموش کرده بوده است و چگونه وقتی این خواهر در مقابلش ایستاده بوده، موفق به شناسایی او نشده بود. ما متوجه میشویم که شرلوک باهوشترین فرزند خانوادهی هولمز نبوده، بلکه خواهرش در زمینهی هوش نه تنها شرلوک را در جیب پشتش میگذاشته، بلکه آیزاک نیوتون هم اگر زنده بود جلوی او کم میاورد. اما این هوش حیرتآور به بچهی شدیدا آسیبدیدهای ختم شده بوده که کانسپتهای اخلاقی انسانهای معمولی برای او بیمعنی بوده است. کسی که در دنیای دیگری سیر میکرده. بچهای که کسی در حد و اندازهی هوش بالایش وجود نداشته که بتواند او را درک کند.
ما متوجه میشویم که شرلوک به خاطر رویداد بدی که به دست یوروس در کودکیاش افتاده است، تمام خاطرات او را از ذهنش پاک کرده بود. یوروس در کودکی «رد بیرد» را غرق میکند و بالاخره معلوم میشود که «رد بیرد» اسم سگ خانوادهی هولمز که شرلوک خیلی او را دوست داشته نبوده، بلکه اسم دوست دوران کودکیاش ویکتور ترور بوده است. بعد از این اتفاق، شرلوک برای همیشه تغییر میکند و به آدم سرد، منزوی و تحلیلگری که میشناسیم تبدیل میشود. البته این تا وقتی بود که شرلوک در اپیزود اول سریال با دکتر جان واتسون آشنا میشود. بعد از پایان «معمای نهایی» معلوم میشود که نقش جان واقعا در تمام طول این مدت چه بوده است و ما در تمام این مدت در حال تماشای داستان چه کسی بودهایم. جان واتسون فقط یک دستیار معمولی برای بزرگترین کاراگاه دنیا نبوده است، بلکه دوستی او با شرلوک همان چیزی بوده که او در کودکی آن را از دست داده بوده است. میتوان واتسون را ویکتور، دوست از دست رفتهی شرلوک دانست. جان در تمام این مدت در حال پر کردن جای خالی «چیزی» بوده است که در کودکی بهطرز خشونتباری از شرلوک سلب شده بود. اینطوری میتوان به تمام سریال به عنوان روایت بازگشت شرلوک به نقطهای دانست که او وحشتش از ارتباط برقرار کردن و دوست داشتن بقیه را پشت سر میگذارد و واقعا برای قبول کردن جان واتسون به عنوان دوستش آماده میشود.
در اپیزودی که سرشار از افشاهای مختلف است، اولین چیزی که تایید میشود این است که خانوادهی هولمز نمیتوانند رک و پوستکنده حقیقت را به یکدیگر بگویند و حتما باید دست به آزمونهای عجیب و غریبی برای کشیدن حقیقت از زیر زبان یکدیگر بزنند. در نتیجه شرلوک در شروع اپیزود با ترتیب دادن یک صحنهی تهاجم به خانهی تمامعیار که شامل دختربچههای بیچهره و دلقکهای قاتل میشود، به نتیجه میرسد؛ نه تنها چتر مایکرافت که در تمام این مدت طرفداران دربارهی سلاحبودن آن گمانهزنی میکردند واقعا یک شمشیر مخفی است، بلکه او تایید میکند که خواهرشان را در زندان/تیمارستانِ فوقمحرمانهای با حداکثر امنیت نگهداری میکند. سوالی که مطرح میشود این است که پس یوروس چگونه توانسته از درون زندانی واقعشده در جزیرهای وسط دریا فرار کند؟ شرلوک و تیمش به زندان سر میزنند و متوجه میشوند که یوروس صحیح و سالم در سلولش مشغول ویولننوازی است. معما پیچیدهتر میشود؟ او چگونه بدون اینکه کسی بفهمد از زندان فرار کرده و دوباره برگشته است؟ و اصلا اگر فرار کرده، چرا باید برگردد؟
خب، خیلی طول نمیکشد که بزرگترین سلاح یوروس فاش میشود: او قادر است ذهن انسانها را برای رسیدن به اهداف خودش بازبرنامهریزی کند. با استفاده از همین قدرت تقریبا ماوراطبیعه است که یوروس موفق شده بوده به سادگی از زندان فرار کند و در لندن با شرلوک یک سیبزمینی سرخکردهی چیپسی خوشمزه با سس قرمز (!) بزند و بعد واتسون را اغفال کند (اگرچه تایید نمیشود، اما احتمال میدهم جان به خاطر همین قدرت یوروس بهطرز ناخواستهای وارد رابطهی مخفیانه با او شده بوده است). خلاصه معلوم میشود این زندان نیست که افسار یوروس را در دست دارد، بلکه تقریبا همه تحت فرمان او هستند و شرلوک و دیگران با پای خودشان قدم به درون تلهی او گذاشتهاند. اینجا به مهمترین چیزهایی که دربارهی این اپیزود دوست داشتم میرسیم. اولی محل وقوع اتفاقات است. یک تیمارستان دورافتاده در وسط دریا که یکی از زندانیان کنترلش را به دست میگیرد و با مانیتور با قربانیانش صحبت میکند، تنظیماتی کلیشهای و کامیکبوکی است. اما سریال آن را بهطرز بینظیری اجرا میکند. یوروس که باطمانینه روی صندلی چرخانِ سیاهِ بزرگش نشسته آدم را یاد آنتاگونیستهای شرور جیمز باندی میاندازد. نحوهی مجبور کردن قربانیانش به مشارکت در بازیهای مرگبارش، خیلی «جیگساو»گونه است و نحوهی در کنترل گرفتن زندان و انجام بازیهای روانی با شرلوک و بقیه، آدم را یاد جوکر میاندازد که انگار یکبار دیگر کنترل آرکام را به دست گرفته و دارد بتمن را شکنجه میدهد.
شما را نمیدانم، اما من عاشق آن دسته از داستانهای رازآلودی هستم که کاراکترها در یک فضای بسته گرفتار میشوند و مجبورند برای زنده ماندن (در اینجا کمک کردن به دختری گرفتار در هواپیمایی در حال سقوط) مرحله به مرحله جلو و جلوتر بروند و نویسندگان هم طوری این ایده را به تصویر میکشند که هم به تنش درگیرکنندهای منجر میشود و هم وضعیتِ شرلوک و گروهش را بدتر و بدتر از قبل میکند. چون شاید شرلوک برای بقیه باهوش باشد، اما در مقابل یوروس نه و در نتیجه در هر مرحله یکی پس از دیگری از او رودست میخورد. اما این شکستها شاید برای کسانی که مغزشان با گلوله ترکیده یا دستبسته در دریا پرت میشوند بد باشد، اما برای شرلوک خوب است. چون کاری میکند تا او نه تنها در این مسیر شخصیت واقعی گمشدهی خودش را پیدا کند، بلکه راه مبارزه با یوروس را هم کشف کند. شرلوک برخلاف موریارتی، در رابطه با یوروس با بازیکنی که قوانین را زیر پا نگذارد و جرزنی نکند، طرف نیست. شرلوک هرچهقدر هم کارش خوب باشد و هرچهقدر هم معماهای او را با موفقیت حل کند، شکست میخورد. چون او غیرقابلپیشبینی است و مثل شطرنجبازی است که به محض استشمام بوی شکست، زیر همهچیز میزند و مهرهها را پخش و پلا میکند و شرلوک هم باید چنین روشی را پیش بگیرد. تنها راه مقابله با یوروس این است که به جای ذهن، از قلبمان استفاده کنیم و شرلوک فقط زمانی موفق میشود یک قدم به کشف معمای نهایی نزدیکتر شود که اسلحه را به جای مایکرافت و واتسون به سمت خودش نشانه میگیرد و کاری میکند تا یوروس بازی را متوقف کند.
در آزمون اول شرلوک مجبور است از میان همراهانش، یکی را به عنوان کسی که به فرماندار تیراندازی میکند انتخاب کند. این آزمون بیشتر از هرکسی برای فاش کردن چهرهی واقعی مایکرافت طراحی شده است. اگرچه ما همیشه میدانستیم که مایکرافت به شرلوک اهمیت میدهد، اما او به نظر یکی از آن سیاستمدارهای بیاحساسی به نظر میرسید که در انجام کارهای سوالبرانگیز هیچ شکی به خودش راه نمیدهد. معلوم نیست آیا شرلوک با انتخاب مایکرافت فکر میکرد او میتواند ماشه را بکشد یا میخواست جان را از انجام چنین کاری معاف کند، اما هر چه هست، مایکرافت بهطرز غیرمنتظرهای حتی حاضر به لمس تفنگ هم نمیشود. مایکرافت با اینکه یکی از پرقدرتترین مردانِ انگلستان است، اما حتی او هم وقتی کار به مسئلهی مرگ و زندگی کشیده میشود، حاضر نیست کسی باشد که به دیگران آسیب میزند. وقتی مایکرافت جرات چنین کاری را نداشته باشد، معلوم است که آدم خوشقلبتری مثل جان هم نمیتواند. هر دوی فرماندار و همسرش کشته میشوند، اما آنها با تصمیمشان خودشان را در کار شرورانهی یوروس شرکت نمیدهند. با توجه به نتایج آزمونهای بعدی یوروس، معلوم نبود حتی اگر واتسون فرماندار را میکشت، یوروس به قولش وفا میکرد و همسر فرماندار را زنده میگذاشت یا نه. اگر از من بپرسید، فکر نمیکنم.
دومین آزمون یوروس اما هر سهتای آنها را مجبور به همکاری با یکدیگر میکند. چیزی که تا درگیری بین مایکرافت و جان هم پیش میرود. باز دوباره میبینیم که مایکرافت به عنوان کسی که او را به عنوان آدمی منطقی میشناختیم بعد از اتفاقی که در پایان آزمون قبلی افتاد از لحاظ روانی تحتتاثیر قرار گرفته و فکر میکند که نباید دستیدستی به بازیچهی یوروس تبدیل شوند. از سوی دیگر اما جان را داریم که «سرباز» درونش را در آغوش میکشد و احساسات خودش را برای نجات آن دختربچه و همراهانش کنار میگذارد. در نهایت شرلوک با کمک بقیه آزمون را با موفقیت برنده میشود، اما تمام اینها در حالی است که او باید نقش قاضی را هم ایفا کند و مجرم را به مرگ محکوم کند. او برای نجات دوتای دیگر این کار را میکند، اما یوروس همه را با هم میکشد تا شرلوک اولین سرنخ را به دست بیاورد: یوروس عادلانه بازی نمیکند. که معمای اصلی او چیزی که میبینیم نیست.
شاید حساسترین آزمون شرلوک و همانی که در پایان به یکی از نقاط ضعف این اپیزود تبدیل میشود، سومی بود. جایی که یوروس او را مجبور میکند برای نجات جانِ مالی از شمارش معکوس بمبی که در خانهاش جاسازی شده، با احساسات ملتهبِ مالی روبهرو شود. یوروس دست روی نقطهی پیچیدهای میگذارد. شرلوک حاضر است پنجاهتا پروندهی غیرقابلحل را برای یوروس حل کند، اما در چنین نقطهای قرار نگیرد و یوروس که چنین چیزی را خیلی خوب میداند، برادرش را دقیقا در بزرگترین تنگنایی که از آن وحشت دارد میگذارد. بعد از تمام بیمحلیهایی که شرلوک به مالی کرده است، حالا او باید این دختر دل شکسته را مجبور به ابراز عشقش به خودش کند. هیچ چیزی به اندازهی این کار برای شرلوک سخت نیست. او باید باری دیگر بهطرز آگاهانهای با احساسات مالی بازی کند و تمام چیزی که برای قرار گرفتن به جای شرلوک نیاز داریم، صورت وحشتزدهی کامبربچ است که به لرزه افتاده است.
این آزمون اما یک مزیت بزرگ برای شرلوک دارد و آن هم این است که کاری میکند تا او متوجه اشتباهی که قبلا در رابطه با مالی مرتکب شده بود شود و سختبودن به زبان آوردن جملهای مثل «دوستت دارم» از ته قلب را درک کند. بنابراین وقتی مالی میگوید که تو اول بگو، شرلوک این جمله را طوری میگوید که انگار واقعا به آن ایمان دارد و صرفا برای موفقیت در آزمون یوروس به زبان نیاورده است. شرلوک همیشه در اعماق قلبش، مالی را دوست داشته است و دقیقا به خاطر همین است که او در پایان این آزمون اینقدر عصبانی میشود. شرلوک در جریان این آزمون متوجه احساسات مالی نسبت به خودش و احساسات خودش نسبت به مالی میشود و میدانید کجای این معادله عصبانیکننده است؟ شرلوک هیچوقت تلاشی برای فهمیدن این موضوع نکرده بود و حالا این یوروس بوده که باید چنین چیزی را بهطرز طعنهآمیزی به او یادآور میشده است.
در آزمون چهارم یوروس، شرلوک را مجبور میکند که از بین مایکرافت و جان یکی را برای کشتن انتخاب کند. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد که مایکرافت میخواهد از رابطهی خونیاش با شرلوک سوءاستفاده کند و زنده از این آزمون بیرون بیاید، اما کمی بعد معلوم میشود که او با حرفهایش دارد تلاش میکند تا شرلوک را مجبور به تیراندازی به خودش کند. اینجا کاملا پرده کنار میرود و فاش میشود که صفاتی مثل «بیاحساس»، «نچسب» و «آبزیرکاه» به کسی مثل مایکرافت هولمز نمیخورد و حقیقت این است که او آدمی نیست که بتواند اخلاق را برای رسیدن به اهدافش زیر پا بگذارد و به خاطر همین است که راحتتر از بقیه تحت تاثیرِ دسیسهها و نیرنگهای یوروس قرار گرفته است. مایکرافت میداند جان واتسون چه معنایی برای شرلوک دارد و نمیخواهد آن را که تنها راه بازگشت برادرش به نقطهی قبلیاش است را از او بگیرد. در جریان این آزمون است که شرلوک به معنای اصلی این آزمونها پی میبرد. اینکه یوروس دارد بهطرز خواسته یا ناخواستهای انسانیتِ مدفونشدهی شرلوک را از زیر خاک بیرون میکشد. اگر شرلوک فقط برای زنده بیرون آمدن از این آزمونها به انجام کارهایی که یوروس ازش میخواهد ادامه دهد، در حالی از اینجا بیرون خواهد آمد که دیگر هیچکس برایش باقی نمانده است و شکستهتر از همیشه خواهد شد. بنابراین اسلحه را زیر دهان خودش میگذارد و شروع به شمردن میکند و اینطوری یک قدم به شکستن قفل معمای یوروس نزدیکتر میشود.
بالاخره در پردهی سوم فاش میشود که یوروس همان دختر وحشتزدهی تنها در هواپیما است. چیزی که از قبل به آن مشکوک شده بودم. چون چگونه وقتی تمام مسافران مُردهاند، یک دختربچه میتواند تنها بازماندهی هواپیما باشد؟ چگونه او مثل بقیه خفه نشده؟ این هواپیما چگونه بدون اینکه از کنترل خارج شود و سقوط کند، برای ساعتها همینطوری به پرواز ادامه میدهد؟ چرا ما این دختر را در چنین وضعیت استرسزایی در جریان یکی از مکالمههایش با شرلوک یکدفعه با آرامش در حال آبمیوهخوری میبینیم؟ چرا او بعد از قطع شدن ارتباط با شرلوک با خیال راحت پشت تلفن میماند و بعد از وصل شدن ارتباط به صحبتش ادامه میدهد؟ راستش برخی از اینها سوالاتی است که کسی مثل شرلوک هم باید به آن فکر میکرد و حداقل شک میکرد که چیزی دربارهی ماجرای دختر گرفتار در هواپیمای در حال سقوط غیرقابلباور به نظر میرسد و مهمتر از همه: چرا دختربچهی داخل هواپیما با کودکیهای یوروس تفاوت دارند؟ اگر هر دو یک نفر هستند، پس کودکیهایشان هم باید شبیه به هم باشد یا حداقل کارگردان دخترِ داخل هواپیما را تا پایان بهطرز واضحی نشان ندهد. انگار سازندگان میخواهند به روش ناعادلانهای به تماشاگران رودست بزنند. خلاصه معلوم میشود که آن دختربچه کسی نیست جز یوروس که قصد داشته از طریق این معمای استعارهای از شرلوک درخواست کمک کند. درخواست کمکی به زبان مبهمی که میدانسته شرلوک آن را متوجه خواهد شد.
خب، این از آن پیچهای غافلگیرکنندهای جنونآمیزی است که فقط در «شرلوک» میبینیم. اینکه یوروس در عرض چند دقیقه از یک قاتلِ خونسرد به یک دختربچهی وحشتزده که نیاز به گریه کردن در آغوش برادرش دارد تبدیل میشود، از آن تحولهایی است که در بهترین حالت کمی غیرقابلهضم است. درک میکنم که نویسندگان در رابطه با این غافلگیری چه چیزی در ذهن داشتهاند، اما موفق نشدهاند آن را بهطور متقاعدکنندهای روایت کنند. اتفاق غیرمنطقی بعدی این است که چرا یوروس باز دوباره به شرینفورد منتقل میشود. به عنوان کسی که سه سوته میتواند از هر جایی فرار کند، بازگرداندن او به شرینفورد یا یک زندان معمولی چه تفاوتی میکند. آیا تمام کسانی که او کشته است فراموش میشوند؟ اصلا از کجا معلوم که این یکی دیگر از دسیسههایش نباشد و دوباره تصمیم به استفاده از قابلیت ماوراطبیعهاش نگیرد؟
بزرگترین مشکل «معمای نهایی» همین است: ما اگرچه روی کاغذ با یک اپیزود دگرگونکننده طرف هستیم که شرارت آنتاگونیستش در بالاترین درجهاش به سر میبرد، اما همهچیز بدون عواقب به پایان میرسد. مثلا در همین زمینه ما عواقب جملهی دوستت دارمی که شرلوک به مالی میگوید را نمیبینیم. در جریان آزمون سوم میبینیم که شرلوک برای گفتن این جمله چه زجری میکشد و در پایان با آرامش و ایمان کامل آن را به زبان میآورد و بعد متوجه میشود که مالی هم در تمام این مدت چنین حسی نسبت به او داشته است. خب، ما انتظار داریم که در پایان اپیزود پیامدِ انفجارِ این بمب احساسی را ببینیم. اما در کمال تعجب خبری نیست. هیچوقت معلوم نمیشود که شرلوک و مالی واقعا دربارهی حرفی که به هم زدند چه فکر میکنند. تنها چیزی که از مالی میبینیم نمای بسیار کوتاهی در پایان است که در آن خیلی خوشحال به نظر میرسد و انگار هیچ اتفاقی در جریان آن تماس تلفنی نیافتاده است. این کاری میکند که چنان سکانس طنینداری در نهایت به یکی دیگر از نیرنگهای بیشرمانهی نویسندگان برای بازی با احساسات تماشاگران تبدیل شود که غیرقابلبخشش است.
بعد از تمام اینها به مونولوگ نهایی مری در ستایش شرلوک و جان از طریق دیویدی میرسیم که خب، شاید کلیشهایترین کلیشهای باشد که در تاریخ حرفهی داستانگویی وجود دارد و واقعا نمیدانم چرا نویسندگان از آن استفاده کردهاند و برای اینکه قضیه بدتر شود، ما شرلوک و جان را در نمای پایانی اپیزود در حال دویدن به سوی ماجراهای جدید میبینیم که زیادی جلف بود! انگار سازندگان به هر روشی که گیرشان میآید میخواهند به زور بگویند که هرچیز وحشتناکی که تاکنون دیدید را فراموش کنید. همهچیز در امن و امان است. اگر در پایان این اپیزود احساس اپیزود نهایی سریال بهتان دست نداد تعجب نکنید. این احساس تهیبودن درست است. چون سازندگان همهچیز را به جای جمعبندی، سرهمبندی میکنند. مثل این میماند که «برکینگ بد» بعد از اپیزود چهاردهم فصل آخر به پایان میرسید و هیچوقت دو قسمت نهایی پخش نمیشد.
اپیزود نهایی «شرلوک» اگرچه خداحافظی ایدهآلی نیست، اما خیلی خیلی بهتر از دو قسمت قبلی است و البته این سریال را در واضحترین تعریفش به نمایش میگذارد. سریالی که هیچوقت به اندازهی بهترین محصولات تلویزیون فوقالعاده و بیعیبونقص نبود، اما همزمان دارای چنان لحظات هوشمندانهی نابی بود که نمیشد آن را دنبال نکرد. حتی شلختهترین اپیزودهای «شرلوک» هم فرصتی به بازیگران درجهیکش میدهد تا بدرخشند و حتی در ضعیفترین قسمتهایش هم درگیرکننده و پربحثوگفتگو باقی میماند. بهشخصه میتوانم آرزوی خداحافظی بهتری را به عنوان اپیزود نهایی این سریال داشته باشم. اپیزودی که به جز شرلوک به دیگر کاراکترها هم اهمیت بدهد و اتفاقات قبل از خودش را بهطرز شتابزدهای فراموش نکند، اما حقیقت این است که «شرلوک» از ابتدا سریال پرضد و نقیضی بوده است. سریالی که باید آن را همراه با مشکلاتش دوست داشته باشیم و انتظار نمیرفت که چنین چیزی در اپیزود آخر برطرف شود. «شرلوک» همیشه سریالی بوده که به همان اندازه که شگفتزدهمان کرده، کفرمان را هم درآورده و اپیزود آخرش هم از این قاعده جدا نیست و البته این باعث نمیشود که دلمان برایش تنگ نشود.
پ.ن: ظالمانهترین صحنهی تاریخ تلویزیون: موریارتی صحیح و سالم از هلیکوپتر پیاده میشود. همان لحظه من در ذهنم از خوشحالی فریاد میزنم که: «دیدی گفتم، این بشر زندهاس». تا اینکه یک زیرنویس لعنتی پدیدار میشود: ۵ سال پیش.