نقد قسمت دوم فصل هفتم سریال The Walking Dead

نقد قسمت دوم فصل هفتم سریال The Walking Dead

همراه بررسی قسمت دوم فصل هفتم The Walking Dead باشید و به بحث درباره‌ی این سریال بپیوندید.

همیشه بعد از اینکه از یکی از اپیزودهای «مردگان متحرک» چندان راضی نیستم و از آن انتقاد می‌کنم، یک سوال تکراری در بخش کامنت‌ها کپی-پیست‌ می‌شود: «تو که این‌قدر از سریال بدت میاد، چرا نگاش می‌کنی؟» منهای این حقیقت که من با تمام انتقاداتم هنوز یکی از طرفداران این سریال هستم و با بررسی و گفتن نقاط منفی‌اش به قول معروف دلم برایش می‌سوزد، خوبش را می‌خواهم و قصد نشان دادن راه‌های بهتر شدن آن را دارم، «مردگان متحرک» کاری نکرده که کاملا از آن قطع امید کنم. چیزی که درباره‌ی «از مردگان متحرک بهراسید»، اسپین‌آف سریال اصلی صدق می‌کند. در حالی که آن سریال هیچ نکته‌ی ویژه و قابل‌توجه‌ای برای هیجان‌زده شدن ندارد و با پررویی تمام به نداشتن ادامه می‌دهد، «مردگان متحرک» اما در هر فصلش چندتا اپیزود عالی داشته است که نشان داده اگر واقعا سازندگان دست به داستانگویی اصولی و بدون حقه‌بازی‌های پیش‌پاافتاده بزنند، «مردگان متحرک» چه پتانسیل فوق‌العاده‌ای برای تبدیل شدن به یکی از بهترین درام‌های روز تلویزیون را دارد.

بله، پس یکی از دلایلی که به تماشای «مردگان متحرک» ادامه می‌دهم به خاطر رسیدن به چنین اپیزودهایی است. دومین اپیزود فصل هفتم «مردگان متحرک» که «چاه» نام دارد، یکی از آنهاست. اپیزودی که بعد از چندین اپیزود شلوغ و پرهرج‌و‌مرج اخیر سریال که تعدادی از آنها جزو ضعیف‌ترین‌های «مردگان متحرک» بودند، بالاخره دست از دست‌و‌پا زدن می‌کشد و پایش را روی تمرکز می‌گذارد و سعی می‌کند داستان جالب‌توجه‌ای را روایت کند. اگر دل‌تان اکشن و مغزهای پاشیده شده بخواهد، مطمئنا سر این اپیزود خواب‌تان می‌برد، اما اگر به دنبال روایت یک داستان‌ معنادار هستید، «چاه» به اپیزود دل‌انگیزی برایتان تبدیل می‌شود. درست همان‌طور که برای من بود و این اگرچه به این معنی نیست که سازندگان سر عقل آمده‌اند و از این به بعد با «مردگان متحرک» منسجم‌تری روبه‌رو خواهیم شد، اما فعلا اتفاق خیلی خوشحال‌کننده‌ای است که باید آن را غنیمت بشماریم.

تمامی‌اش به این دلیل است که اگر اپیزود قبل باقی‌مانده‌ی اتفاقات فصل قبل بود، این اپیزود آغازکننده‌ی واقعی فصل هفتم است و وظیفه‌ی خودش را به خوبی در زمینه‌چینی خط داستانی جدید و افق تازه‌ای که سریال در این فصل به آن چشم دوخته است انجام می‌دهد و این موضوع برای سریالی که مدتی در درجا زدن گرفتار شده بود، حامل پیشرفتی است که «مردگان متحرک» این روزها بدجوری به آن نیاز دارد. دلیل بعدی که این اپیزود کار می‌کند به دو کاراکتر محوری‌اش برمی‌گردد: کارول و مورگان. این دو نفر همیشه پیچیده‌ترین و عمیق‌ترین کاراکترهای کل سریال بوده‌اند و برخلاف کاراکترهای دیگری که قوس شخصیتی بگیر-نگیرداری دارند، این دوتا تاکنون مهندسی‌شده‌ترین شخصیت‌های سریال بوده‌اند. مخصوصا کارول با بازی ملیسا مک‌براید که دست از شگفت‌زده کردن آدم برنمی‌دارد.

مثلا در این اپیزود دوباره با کارولی همراه می‌شویم که بخش زیادی از حضورش در جلوی دوربین را به وانمود کردن به دوستانه‌بودن، خوشحال‌بودن و معصوم‌بودن سپری می‌کند تا در میان جماعت این گروه جدید مخفی بماند و شخصیت واقعی‌اش را لو ندهد. در سریالی سرراست و بدون پیچیدگی‌های زیرمتنی در زمینه‌ی شخصیت‌هایش مثل «مردگان متحرک»، کاری که ملیسا مک‌براید دارد انجام می‌دهد یک اتفاق منحصربه‌فرد است. به خاطر همین است که اگرچه قبلا او را در حال وانمود کردن در الکساندریا دیده‌ایم و این چیز جدیدی نیست، اما در سریالی که اکثر بازی‌های خوب بازیگران به زجه و زاری کردن خلاصه شده است و در زمان‌های دیگر هم سناریوی اجازه‌‌ی ورود ظرافت به بازی‌ها را نمی‌دهد، مک‌براید غنیمتی هستند که به‌طور مداوم تماشاگر را درگیر خودش نگه می‌دارد. همین کاری می‌کند تا صحنه‌‌های او در طول این اپیزود با ساکنان «پادشاهی» جالب‌تر از حد معمول باشد.

تمام اینها به اپیزودی ختم می‌شود که از لحاظ اتمسفر روشن و تازه‌ای که ارائه می‌‌کند در تضاد با اپیزود تیره و تاریک هفته‌ی قبل قرار می‌گیرد و چیز بیشتری جز یک سری مرگ و بدبختی و خون برای عرضه رو می‌کند. ما می‌فهمیم که سربازانِ نیزه‌‌دارِ ناشناش فصل قبل که مثل بازیکنان هاکی لباس پوشیده بودند، مورگان و کارول را به پایگاه‌شان می‌برند. آن هم چه پایگاهی. جایی که فرمانده‌‌اش خودش را پادشاه ازیکیل صدا می‌کند و طوری حرف می‌زند که انگار اشتباهی از انگلستان قرون وسطا با ماشین زمان به امریکای پسا-آخرالزمانی آمده است. کسی که یک ببر دست‌آموز عصبانی هم دارد. تازه این آقای پادشاه ازیکیل یک دستیار چاق هم دارد که نسخه‌ی سخنگوی هودور است و با نیزه کنار دست پادشاه‌اش می‌ایستد و مزه می‌پراند. انگار سازندگان او را براساس شخصیت هرلی از سریال «لاست» طراحی کرده‌اند. امیدوارم او در ادامه حضور پررنگی در زمینه‌ی مزه‌پراکنی و هایپ کردن دستورات فرمانده‌اش داشته باشد و البته امیدوارم او با نیگان روبه‌رو نشود. چون ممکن است «نحوه‌ی» نگاه کردن او را عوض کند که واقعا حیف می‌شود!

اما بگذارید به جاده خاکی نزنیم و به ستاره‌ی جدید سریال برگردیم. با توجه به این اپیزود پادشاه ازیکیل و ببرش تازه‌واردهای معرکه‌ای برای سریال هستند. تماشا کردن «چاه» باعث شد دوباره به این فکر کنم که چرا سه-چهار اپیزود اخیر «مردگان متحرک» این‌قدر خشک و بی‌هدف بودند. خیلی وقت بود که این موضوع را فراموش کرده‌ بودم و این اپیزود باز آن را به یادم آورد: بزرگ‌ترین مشکل «مردگان متحرک» این است که در روایت داستان‌های بلند به تقلا می‌افتد. یکی از دلایلی که کاراکترهایی مثل ریک، کارول و مورگان جذاب‌تر و عمیق‌تر از بقیه هستند به خاطر روند شخصیت‌پردازی بلند و ممتدشان است. ما چنین چیزی را درباره‌ی خط داستانی سریال نداریم. «مردگان متحرک» مجموعه‌ی از داستان‌های کوتاهی است که بعضی از آنها بهتر از دیگران هستند.

یکی از دلایل آن به خاطر عدم مشخص بودن زمان پایان سریال است، اما دلیل مهم‌تر این است که ما در رابطه با «مردگان متحرک» با یک اکشن عامه‌پسند طرف هستیم و سازندگان دست به هرکاری می‌زنند (حتی خراب کردن روند پیشروی خط‌های داستانی) تا برای بالا نگه داشتن آمار بینندگانشان، همه‌چیز را به‌طرز شلخته‌ای به مبارزه و شوک بکشانند و این کار جلوی ساخته شدن آرام و باطمانینه‌ی یک خط داستانی بلند و اصولی را در طول زمان می‌گیرد. همین مسئله باعث شده تا الگوی داستانی سریال بعد از ۶ فصل برای تماشاگران رو شود. قهرمانان‌مان یک جای امن پیدا می‌کنند و فکر می‌کنند همه‌چیز رو به راه است. اما اشتباه می‌کنند. بعضی از آنها می‌میرند. برخی دیگر فرار می‌کنند. آدم‌بدها کشته می‌شوند. آنها دوباره جای امن جدیدی را پیدا می‌کنند و باز فکر می‌کنند همه‌چیز رو به راه است تا اینکه... این چرخه مدام در حال تکرار شدن است.

این مسئله به حدی آشکار است که خود کاراکترهای داخل سریال هم به آن اذعان می‌کنند. مثلا در همین اپیزود می‌بینیم که کارول از تاریخ سریال آگاه است و نمی‌تواند به پایداری این جامعه و حرف‌های مردمانش در خصوص امید داشتن اعتماد کند. در نتیجه در آغاز هرکدام از این چرخه‌ها نویسندگان باید به دنبال راه‌های جدیدی برای جذب کردن کاراکترها به این مکان‌های امن بگردند. کاملا مشخص است که برای باری دیگر چرخه‌ای که در این اپیزود شروع می‌شود به پایانی خون‌بار ختم خواهد شد، اما خب، راستش را بخواهید این یکی از همان کلیشه‌های آشنایی است که با یک روایت خوب می‌تواند بازتولید شود. چنین چیزی درباره‌ی «چاه» هم صدق می‌کند. کم‌و‌بیش می‌دانیم احتمالا چه پایانی انتظار پادشاهی را می‌کشد، اما مهم مسیری است که برای رسیدن به آن نقطه سپری می‌کنیم و خوشبختانه تیم نویسندگان در این اپیزود از روش‌های خوبی برای معرفی یک مکان فوق‌العاده امن استفاده می‌کنند. در نتیجه با اینکه می‌توانیم جنگ اجتناب‌ناپذیر آخر را پیش‌بینی کنیم و شاید سریال کماکان در روایت یک داستان بلند بلغزد، اما اپیزودهایی مثل «چاه» به عنوان یک سری داستان کوتاه و منسجم وظیفه‌‌شان را با موفقیت انجام می‌دهند و در حد و اندازه‌ی خودشان غیرمنتظره و تکان‌دهنده ظاهر می‌شوند.

تمرکز اصلی این اپیزود برروی کارول است و نکته‌‌‌ی دیگری که درباره‌ی «چاه» دوست دارم این است که تمام تلاشش را می‌کند تا یکی از لغزش‌هایی که در پروسه‌ی شخصیت‌پردازی کارول در اواخر فصل قبل صورت گرفته بود را درست کند. ما از جایی شروع می‌کنیم که مورگان و سربازان پادشاهی، کارول را در حالی که نیمه‌بیهوش است به پایگاه‌شان منتقل می‌کنند. به محض اینکه کارول حالش بهتر می‌شود و بعد از اینکه با پادشاه ازیکیل و رفتار عجیب و غریبش برخورد می‌کند، تصمیم می‌گیرد ماموریتی که از قبل شروع کرده بود را تمام کند و از نزدیکانش دور شود و به تنهایی زندگی کند. اگر یادتان باشد تقریبا بعد از اپیزود نیم‌فصلِ فصل ششم و بعد از مرگ سم بود که کارول به‌طور ناگهانی شروع به نشان دادن تغییراتی در خود کرد. یکدفعه با کارولی روبه‌رو شدیم که زمین تا آسمان با قبلی فرق می‌کرد. کسی که او را به عنوان یک بازمانده‌ی بی‌رحم می‌شناختیم، یکدفعه از کشتن هراس پیدا کرده بود. در حالی که روند تحول کارول از یک زن کتک‌خور به یک جنگجوی آخرالزمانی با دقت و صبر و حوصله صورت گرفته بود، اما این موضوع ناگهانی انجام شد و هرگز دقیقا انگیزه‌ی کارول برای این تغییر روشن نشد. ما فقط می‌دانستیم که او از کشتن خسته شده است و نمی‌تواند در کنار آدم‌هایی که مجبور است برای تامین امنیت آنها آدم‌کشی کند بماند، اما نمی‌دانستیم دقیقا چرا.

این ایده‌ی جالبی برای مرحله‌ی بعدی شخصیت‌پردازی کارول بود، اما خب، هیچ‌وقت به‌طرز تاثیرگذاری مورد بررسی قرار نگرفت. این اپیزود اما سعی می‌کند روی درگیری درونی کارول وقت بگذارد و آن را روشن‌تر کند. ما متوجه می‌شویم که کارول به مرحله‌ای از بدبینی نسبت به آینده رسیده است که نمی‌تواند دیگران را تحمل کند. تلاش آد‌م‌ها برای از نو ساختن و امید داشتن، او را مریض می‌کند. شاید چیزی که در ذهن کارول می‌گذرد این باشد که او زمانی بعد از مرگ سوفیا تصمیم گرفت تا تغییر کند. او فکر می‌کرد مرگ سوفیا و بقیه‌ی آدم‌های دور و اطرافش اتفاقاتی است که باید برای رسیدن به آینده‌ای بهتر صورت بگیرند. او فکر می‌کرد باید بکشد تا به آن آینده برسد. اما آن آینده هیچ‌وقت از راه نرسید. تنها چیزی که باقی ماند زنی بود که به امید یک قول دروغین دستش به خون آدم‌های زیادی آلوده شده بود.

او حالا به این باور رسیده که دیگر مبارزه کردن و کشتن به هیچ ایستگاهی که ارزشش را داشته باشد ختم نمی‌شود و هیچ‌وقت روزی نمی‌رسد که بتوانیم با خیال راحت چشمانمان را روی هم بگذاریم و صدای گلوله یا کشیده شدن دندان‌های مردگان روی یکدیگر را نشنویم. کارول اعتقاد دارد که زندگی او مثل دویدن روی تردمیل می‌ماند. شاید ورزیده‌تر و در اینجا بی‌رحم‌تر شوی، اما به هیچ جایی نمی‌رسی. البته نمی‌توان با این طرز فکرِ کارول در چارچوب داستانی «مردگان متحرک» همذات‌پنداری نکرد. چون بالاخره تاکنون هرچه از این سریال دیده‌ایم چیزی جز این نبوده است و او هم مثل ما می‌داند که پادشاهی و متعلقاتش زیاد دوام نخواهد آورد. این در حالی است که کارول چیزی درباره‌ی بلایی که نیگان سر دوستانش آورده هم نمی‌داند. فکرش را کنید در آن صورت چقدر به زندگی ناامیدتر می‌شود. مطمئنا کارول را فقط در حال آشپزی کردن و هیزم جمع کردن نخواهیم دید و او باید برای مبارزه برگردد، اما سوال این است که چه چیزی او را مجبور به بازگشت به میدان نبرد می‌کند؟ آیا او به این نتیجه می‌رسد که شاید خودش به آینده بدبین باشد، اما باید برای رسیدن به آینده‌ی بهتری که دیگران به آن امیدوار هستند، به آنها کمک کند یا به انزوایش ادامه دهد؟

این یکی از همان معدود ایده‌های واقعا جذابی است که برای سریال باقی مانده است. خیلی‌ها بعد از پایان فصل ششم یا اپیزود هفته‌ی گذشته می‌پرسیدند که: «دیگر این سریال باید چه کار کند که آن را دوست داشت؟» جواب این است که به جای تکیه کردن روی شوک‌های پیش‌پاافتاده، روی چنین بحث‌های جالبی تمرکز کند. مثلا یکی از سوالاتی که در هنگام تماشای سلاخی نیگان در ذهنم قوی‌تر از گذشته زنگ زد این بود که چرا با وجود این همه درد و رنج و بدبختی، این آدم‌ها به زندگی کردن ادامه می‌دهند و چرا خودشان را خلاص نمی‌کنند؟ خب، اولین جواب این است که اگر این آدم‌ها دست از مبارزه کردن بکشند، سریالی وجود نخواهد داشت. اما از سوی دیگر این‌طور که به نظر می‌رسد سریال می‌خواهد از طریقِ کارول این سوال را به میان بکشد. وقتی هر لحظه ممکن است مغزمان توسط یک روانی منفجر شود، چرا خودمان به روش بی‌دردتری خلاص نکنیم؟ بله، زندگی کردن برای انسان‌ها به یک عادت ناشکستنی تبدیل شده است، اما چرا فقط کارول به این مسئله فکر می‌کند و دیگران خودشان را به نفهمی زده‌اند. حالا امیدوارم در ادامه طرز فکر کارول بیشتر مورد بررسی قرار بگیرد و امیدوارم که این مسئله‌ی جذاب باز دوباره در میان سکانس‌‌های کامیک‌بوکی، پرزد و خورد و شوک‌آور سریال گم نشود.

در همین زمینه پادشاه ازیکیل شخصیت مناسبی برای برقراری تعامل با کارول است. نتیجه تمام اینها به سکانس گفتگوی پایانی ازیکیل و کارول ختم می‌شود. جایی که ازیکیل چهره‌ی واقعی‌اش را فاش می‌کند و نشان می‌دهد که نه قاطی دارد و نه از انگلستان قرون وسطایی آمده است، بلکه فقط مثل کارول در حال فیلم بازی کردن بوده است. برخلاف کارول که به این نتیجه رسیده است که همه باید گوشه‌ای را برای تنهایی مُردن پیدا کنیم، ازیکیل فکر می‌کند مردم به چیزی برای امیدوار بودن به آینده نیاز دارند و او هم دارد چنین چیزی را برای آنها فراهم می‌کند. بالاخره مردی با ببری دست‌آموز کاری می‌کند که مردم افسانه‌های من‌درآوردی زیادی درباره‌ی او درست کنند و به خودشان امید بدهند که آدم خفنی رهبری ما را برعهده دارد و این‌طوری بیشتر احساس امنیت می‌کنند و بهره‌وری‌شان بالاتر می‌رود. او اعتماد مردم را بر روی یک دروغ بنا کرده است و رهبر کاملی نیست. اما همزمان باور دارد که اگرچه می‌دانیم این آرامش زودگذر است و دیر یا زود به بدترین شکل ممکن شکسته خواهد شد، اما چرا باید به خاطر پایانی دردناک، حال‌مان را به تنهایی و ناامیدی بگذرانیم؟ به نظر می‌رسد با توجه به پایان‌بندی این قسمت و پیدا شدن سروکله‌ی پادشاه ازیکیل در پشت در خانه‌ی کارول، جریان الکتریسیته‌‌ی ضعیفی بین این دو وجود دارد و به نظر می‌رسد همین ازیکیل است که سعی می‌کند تا کارول را از تنهایی در بیاورد و خوی مبارزه کردن را دوباره در او زنده کند. اینکه طرز فکر کدامشان درست است و اینکه آیا ازیکیل در باز کردن یخ کارول موفق می‌شود را زمان مشخص می‌کند. فقط امیدوارم قصد سازندگان از این خط داستانی فقط توجیه کردن الگوی تکراری داستانگویی‌شان نباشد. چون این‌طوری یکی از تنها ایده‌های قابل‌تامل باقی‌مانده‌شان را هم به بدترین شکل ممکن به باد خواهند داد.

دومین اپیزود فصل هفتم «مردگان متحرک» یکی از بهترین و به‌یادماندنی‌ترین اپیزودهای این سریال نیست، اما اپیزود خیلی خوبی است که بعد از مدت‌ها ثابت می‌کند که واقعا چرا «مردگان متحرک» را تماشا می‌کنیم و چرا این سریال با کمی خلاقیت به خرج دادن می‌تواند با استفاده از طراحی یک درامِ باقاعده، درگیرکننده شود. این اپیزود گناهان گذشته‌ی سریال را پاک نمی‌کند، اما خب نشان می‌دهد که «مردگان متحرک» هنوز به آخر خط نرسیده است و هنوز می‌توان به آن امیدوار بود. نه تنها نویسندگان موفق می‌شوند تغییر مبهم و ناگهانی کارول در فصل قبل را در اینجا به لحظه‌ی بامعنی و مفهومی برسانند، بلکه مورگان نیز صحنه‌های خوبی دارد. او شاگرد جدیدی پیدا کرده و در کنار فنون مبارزه، باید با مسئولیت آموزش فلسفه‌ی آیکیدو به او هم دست و پنجه نرم کند. مورگان در فینال فصل قبل مجبور به کشتن شد و درست مثل کارول به این نتیجه رسیده است که نکشیدن ماشه و مبارزه برای نجات زندگی به جای گرفتن آن، به آن آسانی که فکر می‌کرده نیست و حالا که خودش در این کار شکست خورده، نمی‌داند آیا استاد مناسبی برای شاگردش است یا نه. اگرچه با توجه به الگوی سریال، احتمال مرگ زودهنگام شاگرد مورگان بالاست، اما صحنه‌های تمرین این دو یا دیالوگ‌های ساده‌ای که بین‌شان رد و بدل می‌شود به حدی صمیمی و خوب است که فضای ذهنی و هراس درونی مورگان را برای تماشاگر موشکافی می‌کنند.

از سوی دیگر این اپیزود کاری را می‌کند که اصلا انتظارش را نداشتم و این چیزی بود که من را برای ادامه‌ی شخصیت‌پردازی نیگان هیجان‌زده‌تر کرد. ما می‌بینیم که ازیکیل با تمام قدرت، عظمت و ببرش شخصا باید برای تقدیم منابعشان به ناجیان حاضر شود. در اپیزود قبل تنها نکته‌‌ی تهدیدبرانگیز نیگان چوبی بود که روی سر قربانیان می‌چرخاند، اما نویسندگان از طریق همین صحنه‌ی کوچک به‌طرز نامحسوسی به مقدار تهدیدبرانگیزی نیگان می‌افزایند و کاری می‌کنند تا از خودمان بپرسیم، وقتی ازیکیل با این همه کبکبه و دبدبه و جلال و جبروت باید به فرمان نیگان باشد، پس خدا به داد ریک برسد! بله، این صحنه کوچک بدون یک قطره خون خیلی بهتر از اپیزود قبل، جلوه‌‌ی تهدیدبرانگیز نیگان را می‌سازد. کاش این روند همین‌طوری ادامه پیدا کند! ما برای حس کردن ضربه‌ی واقعی لحظات دل‌خراش به وجود چنین اپیزودهای خوشحال و مفرحی احتیاج داریم و این اپیزود در این زمینه به اپیزود منحصربه‌فردی تبدیل می‌شود. نه تنها کارول با اعلی‌حضرت خواندن ازیکیل او را به صورت خیلی سوسکی (!) مسخره می‌کند، بلکه شوالیه‌های پادشاهی هم صورت یک زامبی را به‌صورت خیلی تمیزی جدا می‌کنند تا نشان دهند برخلاف پادشاه‌شان، واقعا شوالیه هستند! امیدوارم در ادامه حضور ازیکیل و پادشاهی به اندازه‌ی ریک و الکساندریا پررنگ باشد!

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.