همراه بررسی اپیزود دوم فصل سوم سریال علمی-تخیلی/ترسناک Black Mirror باشید.
بگذارید یکراست برویم سر اصل احساسی که نسبت به این اپیزود دارم: اپیزود دوم فصل سوم «آینهی سیاه» که «پلیتست» نام دارد یکی از بهترینهای این سریال نیست و درست بالاتر از «نوبت والدو» (فینال فصل دوم) جزو نپختهترین اپیزودهای سریال قرار میگیرد. «پلیتست» هنوز از «والدو» اپیزود منسجمتر و خوشساختتری است و همهی این حرفها به معنی بد بودن آن نیست، اما خب، یکی-دوتا اشتباه جلوی این اپیزود را از رسیدن به پتانسیل واقعیاش و بیرون ریختن وحشت حقیقتیاش میگیرند. بله، درست بعد از یک درام روانشناختی علمی-تخیلی، سریال در اپیزود دوم فصل سوم قصد دارد از طریق این داستان، جنبهی ترسناکش را رو کند و متنوع شود. «آینهی سیاه» با اپیزودهایی مثل «خرس سفید» (اپیزود دوم فصل دوم) نشان داده است که وقتی فیتیلهی وحشت را بالا میکشد، همهچیز منجر به چه کابوس آزاردهندهای که نمیشود و اگرچه «پلیتست» هم این پتانسیل را دارد تا به قبلی بپیوندد، اما متاسفانه در حد استانداردهای بالای «آینهی سیاه» ظاهر نمیشود.
اما چیزی که باعث میشود «پلیتست» کیلومترها از تبدیل شدن به یک اپیزود بیخاصیت و دور از کیفیت این سریال فاصله داشته باشد، کانسپتش است. ایدههای داستانی «آینهی سیاه» همیشه آنقدر بکر و درگیرکننده هستند که حتی وقتی با نهایت دقت هم اجرا نمیشوند، کماکان تماشاگر را به موشکافی و بررسی آنها وا میدارند. درست مثل «والدو» که داستانِ مشهور شدن یک عروسک کارتونی و فعالیت آن در حوزهی سیاست را با ظرافت همیشگی سریال به اجرا در نیاورده بود، اما این روزها با وجود به پاخیزی دلقکهایی مثل دونالد ترامپ میبینیم که چارلی بروکر حتی در بدترین داستانهایش هم آینده را به خوبی پیشبینی میکرده است. «پلیتست» هم از این نظر اپیزودِ تاملبرانگیزی است. چون برخلاف «والدو» نباید مدتی را منتظر به حقیقت پیوستن آن در دنیای واقعی بنشینیم. اگر بگویم «پلیتست» یکی از غیر-علمی-تخیلیترین اپیزودهای سریال است اغراق نکردهام. برخلاف اکثر اپیزودهای «آینهی سیاه» که اختراع و تکنولوژی در مرکز توجه قرار دارند، در اینجا تصویری که سریال از آیندهی صنعت بازیسازی میدهد، بیشتر استعارهای برای وارد شدن به درون ذهن شخصیت اصلی داستان است.
اما امکان ندارد سرتان مثل من در حوزهی بازیهایویدیویی گرم باشد و با دیدن این اپیزود، آیندهی سیاه هدستهای واقعیت مجازی، واقعیت افزوده و متعلقاتش را متصور نشوید. «آینهی سیاه» در این اپیزود دو موضوع را به عنوان چیزهایی که داستانش را براساس آنها روایت میکند انتخاب کرده است: (۱) با توجه به تلاش دیوانهوار مهندسان در ساختن تکنولوژیهای واقعیتر و غوطهورکنندهتر، امکان تبدیل شدن هدستهای واقعیت مجازی به چنین سیستمهای مریضی باورکردنی است و (۲) چه میشود وقتی آسان شدن راههای برقراری ارتباط با غریبهها کاری میکند تا از نزدیکانمان دور شویم و جای گرم آنها را با جای نامطمئن دیگران پر کنیم. موضوعی که یکجورهایی میتواند ادامهدهندهی مسئلهی نقش پررنگ شبکههای اجتماعی در زندگی ما از اپیزود قبل نیز باشد.
بیایید با مهمترین چیزی که دربارهی این اپیزود دوست دارم شروع کنیم: وحشتی که در هستهی این قصه جولان میدهد. «پلیتست» در این زمینه حسابی توی خال میزند. سریال به خوبی موفق میشود تا قبل از آخرین سکانسش، پیام تیره و تاریک و وحشت اصلیاش را مخفی نگه دارد. در این اپیزود خیلی راحت میتوان هیولاها را به عنوان عنصر وحشتناک داستان دید، اما حقیقت ترسناک اصلی چیز دیگری است. به عبارت دیگر اگرچه دیدن یک عنکبوت با صورت انسان نهایتِ تهوعآوری است. اگرچه هر لحظه احتمال دارد قهرمانِ داستان دستگاه کاشته شده در پشتِ گردنش را از جا در بیاورد و خون همهجا را فرا بگیرد و اگرچه به جایی میرسیم که سکتهی قلبی قهرمان داستان حتمی احساس میشود، اما ترس اصلی چیز دیگری است که به راحتی به چشم نمیآید. در واقع این همان ترسی است که مقدماتِ تمام ترسهای بعد از خودش را فراهم میکند. آن ترس چیست؟ به آن میرسیم.
قبل از آن با شخصیت اصلی «پلیتست» آشنا میشویم. کوپر خیلی با شخصیتهای استاندارد اپیزودهای قبلی «آینهی سیاه» فرق میکند. برخلاف اکثر اپیزودهای سریال که از همان ابتدا با شخصیتهای غمگین و دربوداغانی مواجه میشویم، کوپر اما خوشحال و سرحال و بذلهگو است و این بلایی که در ادامه قرار است سر او بیاید را دردناکتر و دلیل آن را ترسناکتر و غافلگیرکنندهتر میکند. چون حقیقت این است که خیلی از ما خودمان را شبیه بسیاری از کاراکترهای «آینهی سیاه» نمیدانیم. چون بعضیوقتها طوری اشتباههاتمان و عادتهایمان جزیی از شخصیتمان شدهاند که آنها را عجیب و آسیبزننده احساس نمیکنیم. کوپر چنین شخصیتی دارد. کسی که سرش به کار خودش گرم است و هرگز فکر نمیکند کار سادهای که به بخشی از زندگی روزمرهاش تبدیل شده قرار است به او آسیب بزند: استفادهی افراطی از قابلیتهایش موبایلش برای فرار کردن از چیزهایی که در اعماق ذهنش اذیتش میکنند.
چیزی که کوپر بیشتر از پاسپورت و کولهپشتیاش برای سفر به آن نیاز دارد، اسمارتفونش است. زمانی پدر و مادرهایمان به ما هشدار میدادند که با غریبهها صحبت نکنیم و با آنها همراه نشویم. اما خیلی وقت است که این هشدار با ظهور دنیای دیجیتال رنگ باخته است. حالا ما با فشردن چندتا کلید میتوانیم با هر غریبهای که دوست داشتیم ارتباط برقرار کنیم. در ابتدا ما متوجه میشویم که موبایل کوپر منبع اصلی درآمد اوست. اپلیکیشن Oddjobs به او این امکان را میدهد تا در سفرش در سرتاسر دنیا به راحتی با انتخاب شغلهای مختلفی که در آن منطقه وجود دارند خرجش را در بیاورد. این در حالی است که موبایل این قدرت را به او میدهد تا با یک اشاره با غریبهها قرار ملاقات هم بگذارد.
موبایلِ کوپر خیلی دستگاه جذابی است. او هم میتواند سفر ارزان و راحتی را در سرتاسر دنیا داشته باشد و هم میتواند خیلی زود با غریبهها آشنا شود و خیلی زود با آنها خداحافظی کند. کوپر بعد از مرگ پدرش بر اثر آلزامیر رابطهی خوبی با مادرش ندارد و به جای اینکه بماند و برای درست کردن این رابطه تلاش کند سعی میکند وقتش را با غریبههایی بگذراند که ظاهرا بیدردسر هستند و هروقت بخواهیم میتوانیم بدون مشکل از آنها دل بکنیم. همهچیز دارای نکات مثبت و منفی خودش است و یک روز نوبت پیدایش اثرات منفی موبایلِ کوپر هم میرسد. مسئله این است که موبایل کوپر کاری کرده تا او در دنیایی زندگی کند که به او این فرصت را میدهد تا مادرش را بیرون از دایره نگه دارد و به آدمهای غریبهای مثل سونیا و کیتی و شو اجازهی داخل شدن بدهد.
اما میدانید پیچ نهایی «پلیتست» چیست؟ نکتهی آخر داستان این نیست که تکیه کردن کوپر به اپلیکیشنهایش منجر به سقوطش میشود. حرف این اپیزود این نیست که اعتماد کردن به غریبهها عاقبت مرگباری در پی دارد. اتفاقا درست برعکس. حس ناآرامی که سریال در رابطه با آدمهای دور و اطرافِ کوپر ایجاد میکند نخود سیاهی بیش نیست. با توجه به انتظاری که از داستانهای «آینهی سیاه» داریم، فکر میکنیم اینبار هم توطئهای در کار است. که مسئولانِ این کمپانی بازیسازی نقشهی شومی برای شرکتکنندگان کشیدهاند. بنابراین مدام آمادهایم تا چهرهی واقعی آنها فاش شود. در نتیجه وقتی در یکی از پایانبندیهای این اپیزود، کیتی و شو بعد از فراموشی کوپر دستور میدهند تا او را به بقیهی قربانیانشان اضافه کنند، شوکه نمیشویم. اما وقتی شوکه میشویم که معلوم میشود هیچ توطئهای در کار نبوده است و خطری از سوی غریبهها کوپر را تهدید نمیکرده است. تکنولوژی جدید این کمپانی بازیسازی، لزوما مرگبار نبوده است و در حقیقت این خود کوپر است که مسئول مرگ خودش است. اگر او از قوانین پیروی میکرد و در جریان تست بازی موبایلش را خاموش نگه میداشت، همهچیز به خوبی صورت میگرفت و او الان زنده بود. یکی از برداشتهای غلطی که از «آینهی سیاه» میشود این است که همیشه به تکنولوژی بدبین است، اما واقعیت این است که «آینهی سیاه» به کاربرانی که از آنها استفاده میکنند بدبین است. انگار چارلی بروکر این اپیزود را دقیقا براساس این برداشت غلط برخی بینندگان طراحی کرده است. بزرگترین تهدیدی که تو را تهدید میکند، تکیهی بیش از اندازهات به موبایلت یا غریبههایی با آنها ارتباط برقرار میکنی نیست، بلکه عدم صداقت خودت است.
اما بزرگترین مشکلی که باعث میشود «پلیتست» به جمع بهترینهای «آینهی سیاه» نپیوندد و موفق نشود پیامش را با قدرت کافی منتقل کند به نحوهی پایانبندی تقریبا شلختهی این اپیزود برمیگردد. مسئله این است که «پلیتست» چندین پیچ غافلگیرکنندهی پایانی دارد. همیشه یکی از بهترین لحظاتِ «آینهی سیاه» زمانی است که به نقطهی دوربرگردان نهایی میرسیم، اما در اینجا تعداد آنها آنقدر زیاد است و پیچهای قلابی طوری یکی پس از دیگری از راه میرسند که وقتی به پیچ آخر و صحنهی مرگ کوپر پشت میز بازی در اتاق سفید میرسیم دیگر خبری از آن ضربهی غافلگیرکنندهای که انتظار داریم نیست. مشکل هم این است که «آینهی سیاه» مثل همیشه به هوش ما اعتماد نمیکند و در نتیجه برای روشن شدن کامل ماجرا، یک پیچ اضافی هم ضمیمهی قبلیها کرده است. این لایهی آخر دیگر خیلی زیاد است. خیلی ترسناکتر و مبهمتر میشد اگر ما داستان را در صحنهای که کوپر به خانه برمیگردد و مادرش او را نمیشناسد تمام میکردیم. اینطوری در شک میماندیم که آیا مادر واقعی کوپر هم مبتلا به آلزایمر شده یا این صحنه بخشی از بازی است. این در حالی است که داستان مثل وقتی که مهماندار هواپیما از کوپر میخواهد تا موبایلش را خاموش کند یا صدای نویزی که بعد از زنگ خوردن موبایل او در اتاق سفید به گوش میرسد، آنقدر به ما سرنخ داده است که به نقش مهم این موبایل در داستان شک کنیم و ادامهی ماجرا را حدس بزنیم. اینطوری «پلیتست» این پتانسیل را داشت تا به جمع پیچیدهترین قسمتهای این سریال بپیونند، اما یک پیچ اضافی کافی بود تا همهچیز خراب شود.
مورد دیگری که دربارهی این اپیزود دوست داشتم، به بخشهای ترسناک آن در عمارتِ جنزدهی داستان مربوط میشود. دن ترکتنبرگ که کارگردانی «شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد» را در کارنامه دارد در اکثر صحنههای این بخش از اپیزود کارش را به خوبی انجام میدهد و موفق میشود با استفاده از یکعالمه صحنههای آرام و بیسروصدا به درجهی بالایی از تنشآفرینی برسد. مثلا به صحنهای که کوپر جلوی شومینه روی مبل نشسته است نگاه کنید. دوربین در جایی قرار گرفته که شرایط لازم برای قرار دادن یک جامپ اسکر وجود دارد و خود کارگردان هم این را میداند و چندباری با این انتظار تماشاگر بازیبازی میکند. اما هرچه صبر میکنیم خبری نمیشود. در عوض کارگردان از چیزهای بهتری مثل تابلویی از عمارت که چراغ یکی از اتاقهایش روشن و خاموش میشود و عنکبوت کوچکی روی فرش برای خلق حسی مورمورکننده استفاده میکند و موفق هم است. اما هر از گاهی تصمیم اشتباه در خصوص استفاده از زاویهی دوربین مداربسته باعث میشود که بیننده از فضای تهدیدبرانگیز عمارت بیرون آمده و به خاطر بیاورد که همهی اینها یک بازی است.
وقتی به پیام زیرمتنی «پلیتست» نگاه میکنیم متوجه میشویم که چرا کسی مثل دن ترکتنبرگ را برای کارگردانی آن انتخاب کردهاند. درست مثل «جادهی کلاورفیلد» که به یک وحشت روانشناختی میپرداخت و شخصیتهای اصلیاش با مسائل جدیتر و واقعیتری در مقایسه با بیگانگان فضایی دستوپنجه نرم میکردند، در اینجا هم نکتهای که این اپیزود را رستگار میکند این حقیقت است که بهطرز تاملبرانگیزی نشان میدهد که ترسهای واقعی ما آیندهی واقعیت مجازی نیست، بلکه چیزهای دیگری است. مشکل کوپر عدم توانایی فراموش کردن بود. فراموش کردن کاری که قلدر دوران مدرسه با او کرده بود. عدم توانایی کنار آمدن با مرگ پدرش. عدم توانایی ارتباط برقرار کردن با مادرش. با اینکه در ظاهرا هیچ چیزی ترسناکتر از ظاهر شدن یک حشرهی پشمالوی هشتپای عظیمجثه با صورت انسان در آشپزخانه نیست، اما چیزی که کوپر را بیشتر از هرچیز دیگری اذیت میکرد فکر کردن به این بود که نکند او هم یک روزی به سرنوشت پدرش دچار شود. در ابتدا کوپر به عنوان جوانی شوخوشنگ که از هفت دولت آزاد است به تصویر کشیده میشود، اما در ادامه متوجه میشویم او واقعا خوشحال نیست. چون هنوز شیاطین درونش را شکست نداده است. او فقط ادای خوشحالی را درمیآورد و با چیزهای زیادی که ذهنش را تسخیر کردهاند کنار نیامده است و همین جلوی او را از تجربهی زندگی واقعی میگیرد و او را در بازی ترسناکی که توسط خودش طراحی شده گرفتار کرده است.