همراه بررسی اپیزود دوم Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
پُر بیراه نگفتهام، اگر بگویم اپیزود دوم «وستورلد» بخش دومِ قسمتِ افتتاحیهی سریال است. اولین برداشتمان از این اپیزود این است که انگار زمانی قرار بوده بسیاری از اتفاقات آن بخشی از اپیزود اول باشد، اما از آنجایی که این موضوع طبیعتا به اپیزود بیش از حد شلوغ، طولانی و احیانا غیرمتمرکزی منجر میشده، سازندگان تصمیم گرفتهاند تا آنها را به یک اپیزود جداگانه منتقل کنند. این را به این دلیل میگویم که اپیزود دوم به جای اینکه احساس یک فصل تازه از سریال را داشته باشد، قصد پرداخت به ایدههای افتتاحیه و شاخ و برگ دادن به آنها را دارد. این تصمیم نتیجهی قابلتحسینی به همراه داشته است. بهطوری که حالا توجه سریال از ستارهی قسمت اول (دولوریس) فاصله میگیرد و روی کاراکترهای جدیدی تمرکز میکند. علاوهبر مرد سیاهپوش که برخلاف قسمت اول اینجا در کانون توجه قرار دارد، ما از طریق شخصیت میو، با گذشته و پروسهی خودآگاهی یکی دیگر از اندرویدها آشنا میشویم و اگر در اپیزود اول ساز و کار پارک را از زاویهی دید میزبانان دنبال میکردیم، ویلیام و لوگان به عنوان کاراکترهای جدیدی که در این اپیزود معرفی میشوند، ما را از زاویهی دید انسانها با نحوهی کار پارک و حس و حالِ مهمانان از زندگی در آن آشنا میکنند. بله، البته که اپیزود دوم به اندازهی فیلم سینمایی یکساعتهی هفتهی پیش خارقالعاده نیست، اما اپیزود دوم در دو ماموریتی که داشته موفق میشود: اول از همه، این اپیزود کمی بیشتر ما را با ساختار جلوی دوربین و پشتصحنهی پارک آشنا میکند و دوم اینکه اگر بعد از اپیزود اول میتوانستیم دانستههایمان را دستهبندی کنیم و جلوی گمشدنمان را بگیریم، این اپیزود طوری همهچیز را به هم گره میزند که به سوالهای بیجوابتری ختم میشود.
بگذارید با ویلیام و لوگان شروع کنیم: کاملا مشخص است که سازندگان سریال این دو کاراکتر را براساس دو شخصیت اصلی فیلم منبع اقتباس طراحی کردهاند. ویلیام در حال حاضر شبیه آن بازیکنندههایی است که در GTA پشت چراغ قرمز میایستند و به قوانین وجود نداشتهی این دنیای مجازی احترام میگذارند. لوگان اما از آن بازیکنندههایی است که میداند همهچیز برای لذت بردن در اختیار او است. بنابراین عین خیالش هم نیست اگر وسط رستوران مغز اندروید میز بغلی را بترکاند! هر دو اگرچه در حال حاضر کاراکترهای فوقکلیشهای و تختی هستند، اما همزمان به اندازهی کافی کاربردی هم هستند. مثلا ممکن است خیلی از تماشاگران بعد از اپیزود اول در موقعیت دوگانهای قرار گرفته باشند که اگر من جای این مهمانان بودم چه کار میکردم؟ خب، در این زمینه ویلیام نظر ما را بیشتر به خودش جلب میکند. فقط به خاطر اینکه ویلیام نمایندهی همهی آدمهای اخلاقمداری است که ناگهان خودش را وسط دنیایی از وسوسه و فریبندگی و شگفتی پیدا کرده است و باید با موج خروشان آنها مبارزه کند. هرچند از سوی دیگر او میتواند آدم دورویی باشد که از پاکدامنی و نجابتش برای مخفی کردن نقشههای تاریکی که در ذهن دارد استفاده میکند. نکتهی دیگر دربارهی ویلیام این است که اگرچه او سعی میکند از پولی که داده نهایت استفاده را نبرد، اما کماکان میبینیم که فریبندگی پارک بارها او را مجبور به شگفتزدگی میکند. از این طریق متوجه میشویم که پارک از نگاه مهمانان چگونه است. آنها چگونه به پارک منتقل میشوند و چگونه سیستم پارک، خطهای داستانی مختلفی را جلوی راه آنها قرار میدهد. اما خط داستانی ویلیام یک نکتهی جالب دیگر هم دارد که جلوتر به آن میرسیم.
همانند هفتهی پیش که یک اندروید ستارهی سریال بود، در این اپیزود هم میو بهترین خط داستانی را داشت. دولوریس با تکرار جملهی پدرش (این لذتهای خشن، پایان خشنی خواهند داشت) برای میو، کاری میکند که او خوابهای بدی ببیند. به خاطر برنامهریزی اندرویدها، آنها چیزهای وحشتناکی که از گذشته به یاد میآورند را به عنوان کابوسهای فراموششدنی طبقهبندی میکنند، اما جملهی دولوریس چیزی را در او بیدار میکند که یک کابوس فراموششدنی نیست. به خاطر آپدیت دکتر فورد، حالا اندرویدها فقط به یک کمک کوچولو برای دسترسی به خاطراتشان نیاز دارند و جملهی دولوریس همان کالیزور است. این موضوع روی رفتار و شغل میو تاثیر میگذارد و حتی برنامهنویسان را مجبور به انجام تغییراتی برای جلوگیری از بازنشسته کردن او میکند. اما شاید بهترین سکانس این اپیزود زمانی باشد که او وسط عمل جراحیاش با شکم باز بیدار میشود و از دیدن مانیتورهای پزشکی و دو نفر با لباسهای خونآلود و عجیب و غریب که بالای سرش ایستادهاند، رسما عنان از کف میدهد.
اینکه یک اندروید به پشت صحنهی ماجرا راه پیدا کند و متوجه اتفاقات ترسناک پشت درهای بسته شود، خط داستانی خلاقانهای نیست. اما درست مثل اپیزود اول که خط داستانی دولوریس به خاطر فضا و جزییات متفاوت داستان غافلگیرکننده میشد، در اینجا هم ویژگیهایی وجود دارد که جلوی آشنایی بیش از اندازهی خط داستانی میو را میگیرد. مثلا اول از همه ما متوجه میشویم که میو قبلا نقش زنی را برعهده داشته که با بچهاش در یک کلبهی زیبا وسط طبیعت زندگی میکردهاند. آنها مورد حملهی سرخپوستها یا مرد سیاهپوش قرار میگیرند و احتمالا کشته میشوند. نکتهی بعدی این است که بیدار شدنِ میو روی تخت جراحی یک خط موازی بین امثال او و مهمانان ترسیم میکند. همانطور که مهمانان از دنیای سیاه و خستهکننده و غمانگیز واقعی به درون دنیایی فانتزی و بیقید و بندِ وستورلد وارد میشوند، میو هم از دنیای لذتبخشِ مجازی وستورلد به درون دنیای واقعی بیرون بیدار میشود.
نکتهی بعدی این است که صحنهای که او بعد از بیدار شدن میبیند، وحشتناکتر از این امکان نداشت. فکر کنید کسی که تمام عمرش را در یک دنیای غرب وحشی گذرانده، در یک ساختمان مدرن بیدار شود و در حالی که شکمش باز است با جنازههایی روبهرو شود که در حال جراحی شدن و شستشو هستند. دستکمی از ایدهی اولیهی یک فیلم ترسناکِ خفن ندارد! و از آنجایی که مسئولان جراحی او برای ماستمالی کردن این اتفاق فقط او را بیهوش کردند، به احتمال بسیار بالا میو تمام این صحنهها را به خاطر خواهد آورد و ممکن است با یک دوتا دوتا چهارتای ساده به این نتیجه برسد که کابوسهایی که میبیند، چیزی بیشتر از کابوس هستند. پس سوال این است که اگر میو روش بیدار شدن از خواب را به بقیه هم یاد بدهد چه میشود؟ تمام این جزییات کاری میکنند تا با تمام آشنا بودن این خط داستانی، هنوز چیزهای احساسی و معمایی زیادی برای فکر کردن داشته باشیم.
چنین چیزی دربارهی خط داستانی مرد سیاهپوش هم صدق میکند. در این اپیزود باز دوباره میبینیم که این مرد مرموز برای پیدا کردن «هزارتو» و هرچیزی که آنجا انتظارش را میکشد به کشتن هرکسی که سر راهش قرار میگیرد و لازم باشد ادامه میدهد و طوری چشم بسته، با اعتمادبهنفس و بدون گلولههای اضافی این کار را میکند که انگار بارها و بارها در طول ۳۰ سال گذشته آن را تکرار کرده است. اما در خط داستانی او در این اپیزود چیزی که بیشتر از ماهیت «هزارتو» اهمیت دارد، این سوال بود: آیا کشتن اندرویدها قتل محسوب میشود؟ این سوالی بود که در نقد هفتهی گذشته دربارهاش حرف زدیم و سریال هم بهطرز آگاهانهای در این اپیزود نشان میدهد که این فقط سوال ما تماشاگران نیست، که سوال مهمانان پارک هم است. مرد سیاهپوش پس از ورود به منطقهی مکزیکینشینان پارک که مثال دیگری از بزرگی پارک است، یک سری اندروید را که شامل یک زن وحشتزده نیز میشوند میکشد و حتی قصد کشتن یک دختربچهی کوچک را هم دارد.
اما نکتهی مهم این صحنه، اینجاست که او مدام در بین کشتارش به ما یادآور میشود که هیچکدام از اینها دقیقا واقعی نیستند. دیدن حمام خونی که مرد سیاهپوش بدون درنگ به راه میاندازد و برخورد با این مسئله که تمام اینها عواقب بلند مدتی ندارند و روباتهای مُرده بعد از تمیز و تعمیر شدن به کار برمیگردند، این صحنه را به چیزی بیشتر از یک اکشن صرف تبدیل میکند و کاری میکند که دوباره از خودمان بپرسیم با اینکه میدانیم هیچکدام از اینها یک قتل واقعی نیست، اما باز چرا احساس بدی نسبت به آنها داریم؟ آیا باید به حرف مرد سیاهپوش به عنوان کسی که چم و خم این دنیا را بهتر از ما میداند اعتماد کنیم یا او اشتباه میکند؟ آیا او دربارهی انسانهای واقعی هم چنین تفکری دارد؟ اصلا آیا جواب مطلقی برای این سوال وجود دارد؟ خلاصه اینکه دیدن اعمال شرورانهی مرد سیاهپوش و زیر سوال بردن اعمال شرورانهاش به دست خودش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. راستی، یکی از سوالاتی که بعد از اپیزود قبل داشتیم، این بود که آیا کارکنان پارک از کارهای مرد سیاهپوش خبر دارند یا نه؟ در این اپیزود متوجه میشویم که آنها کاملا از هرجومرجی که او به راه انداخته خبر دارند، اما علاقهای برای گرفتن جلوی او نشان نمیدهند. اتفاقا به قول آنها اعمال مرد سیاهپوش کاری میکند تا یخ مهمانان دیگر بشکند و بقیه واقعا متوجه شوند که هرکاری که عشقشان کشید میتوانند در این پارک بکنند.
در بازگشت به پشت صحنهی پارک یکی از چیزهایی دربارهی این اپیزود دوست داشتم جایی بود که لی سایزمور (مسئول داستانگویی پارک) را در حال توضیح دادن سناریوی جدیدش به نام «ادیسهی رودخانهی سرخ» میبینیم که لوگوی منحصربهفرد خودش را هم دارد و یکجورهایی نقش یک محتوای قابل دانلود را در برای بازی وستورلد ایفا میکند. از این طریق میبینیم که وستورلد همچون پشتصحنهی یک سریال تلویزیونی یا بازی ویدیویی عمل میکند. اگرچه داستان سایزمور با وجود سرخپوستهای آدمخواری که در آدمخواری به همنوعانشان هم رحم نمیکنند، خیلی دیوانهوار به نظر میرسد، اما دکتر فورد آن را قبول نمیکند و این آغازی است تا از زاویهی دیگری نسبت به قسمت قبل به فورد نزدیک شویم. بعد از اپیزود اول دکتر فورد به عنوان خالق و مخترع بزرگی به نظر میرسید که دوران شکوهاش به پایان رسیده است و دارد کمکم جایگاه و علاقهاش به این کار را از دست میدهد، اما خوشبختانه در این اپیزود میبینیم که او برنامههای منحصربهفرد خودش را برای پارک دارد و وستورلد را چیزی بیشتر از وسیلهای برای تولید هیجاناتِ پیشپاافتاده میبیند.
البته اینکه سایزمور در دو اپیزود اخیر فقط توسط بقیه ضدحال خورده به معنی بیخاصیت بودن نقش او در سریال نیست. در واقع میتوان گفت فورد و سایزمور دو نوع داستانگو و کارگردان متفاوت هستند که هرکدام ویژگیهای خودشان را دارند. فورد نمایندهی هنرمندی است که به دنبال خلق یک اثر هنری ماندگار است. سایزمور اما کارگردانی است که وستورلد را به عنوان وسیلهای برای خلق اتفاقات حماسی و هیجانهای بزرگ میبیند. اگر فورد نمایندهی فیلمهای هنری باشد، پس سایزمور هم نمایندهی بلاکباسترهای هالیوودی است. خیلی راحت میتوان تلاش سایزمور برای توضیح سناریوی دیوانهوارش را مسخره کرد، اما یادمان نرود که همین اپیزود قبل، سناریوی او بود که به آن سکانسِ جنونآمیزِ تیراندازی بیرون کافه منجر شد. حالا باید ببنیم در ادامه طرفدار چشمانداز کدامشان میشویم؟ چشمانداز سایزمور پرزرقوبرقتر و بیخطرتر است، اما در مقابل چشمانداز فورد کنجکاویبرانگیز و مرموز است.
ما میدانیم که مهمانان (و تماشاگران سریال) خیلی با این هیجانات پیشپاافتاده خوش میگذرانند. بنابراین سوال این است که آیا نقشهای که فورد در سر دارد مهمانان را شگفتزده خواهد کرد یا او فقط قصد دارد با انجام کاری مهمتر، میراثی بیشتر از یک شهربازی از خود بر جای بگذارد. اما معما این است که او چه نقشهای برای پارک کشیده است و این موضوع چگونه به منارهی کلیسایی که در وسط بیابان افتاده است مربوط میشود؟ خب، اولین چیزی که به ذهنمان میرسد «دین» است. آیا فورد قصد دارد بهطور جدی عنصر دین را به عنوان یک خط داستانی به جامعهی اندرویدها اضافه کند؟ اگر بله، آیا این یک دین واقعی (مسیحیت) خواهد بود یا یک دین ساختگی؟ از آنجایی که به نظر میرسد فورد و برنارد علاقهی زیادی به خودآگاهی مخلوقاتشان دارند، دور از انتظار نیست اگر آنها از دین به عنوان وسیلهای برای راهنمایی آنها به سوی درک دنیای اطرافشان، جایگاهشان در هستی و خالقشان استفاده کنند.
این موضوع با طرز فکر فورد برای تبدیل شدن به یک «خدا» هم صدق میکند. فکرش را کنید، فورد نه تنها با خلق اندرویدها موفق شده مسئلهی مرگ و جاویدانگی را حل کند، بلکه اگر بتواند اندرویدها را با کانسپت دین آشنا کند و خودش را خدای آنها معرفی کند، در این صورت حتی بعد از مرگش، میراث او باقی خواهد ماند و اندرویدها نیز او را ستایش خواهند کرد. در این زمینه باید به نمادپردازی وستورلد به عنوان بهشت و دکتر فورد اشاره کرد که هیچ مشکلی با بازی کردن نقش خدا ندارد. حتی ما در این اپیزود با یک مار هم روبهرو میشویم که فورد با اشارهی انگشت او را از حرکت باز میدارد. بقیهی کارکنانِ پارک را هم میتوان به عنوان فرشتگانی دید که مدام سعی میکنند فورد (خدا) را راضی کنند و بهطرزی جادویی اعمال و رفتار مهمانان را زیر نظر دارند. فقط با این تفاوت که اگر در داستان آدم و حوا این مار بود که آنها را برای خوردن میوه ممنوعه گول زد، به نظر میرسد اینجا این خودِ فورد است که میخواهد مخلوقاتش راهی برای بیرون رفتن از بهشت پیدا کنند.
حالا سوال این است که مرد سیاهپوش نماد چه کسی است؟ مطمئنا اولین چیزی که به ذهنمان میرسد شیطان است. فورد در حال ساختن دنیایی ایدهآل است، اما مرد سیاهپوش در تلاش است تا راه خراب کردن آن را پیدا کند. اما چرا مرد سیاهپوش باید به دنبال خراب کردن این دنیای ایدهآل باشد؟ برای جواب دادن باید به ویلیام برگردیم. برخی از طرفداران باور دارند که ویلیام همان مرد سیاهپوش است و در واقع خط داستانی ورود ویلیام و همکارش به پارک مربوط به ۳۰ سال قبل میشود. بله درست شنیدید! اما از آنجایی که اندرویدها در طول زمان تغییر نمیکنند، چنین چیزی در نگاه اول غیرقابلتشخیص است. طرفداران این تئوری میگویند آن اتفاق بدی که ۳۰ سال پیش در پارک افتاده منجر به کشته شدن عزیزانِ مرد سیاهپوش/ویلیام شده است. از همین رو ویلیام تصمیم گرفته تا هر سال به پارک آمده و راه نابودی آن را پیدا کند. اولین مدرکمان این است که در صحنهای که ویلیام توسط راهنمایش به اتاق تعویض لباس منتقل میشود، در پسزمینه میتوان دید که لوگوی وستورلد (V\) با لوگوی رسمی سریال (/W\) فرق میکند. یا وقتی قطار ویلیام و همکارش به وستورلد میرسد، ایستگاه خلوتتر از اپیزود قبل است. یا در اپیزود اول به محض ورود تدی به پارک، میبینیم که کلانتر به دنبال افرادی برای دستگیری راهزنان میگردد، اما در این اپیزود خبری از کلانتر نیست و جای او را مامور ارتشی گرفته که به دنبال سرباز میگردد.
البته ممکن است ویلیام/مرد سیاهپوش هدف دیگری به جز خراب کردن وستورلد داشته باشد. مثلا ممکن است بعد از اولین سفر ویلیام، وستورلد به یک مشغلهی ذهنی برای او تبدیل شده باشد. بگذارید اینطوری توضیح بدهم: یکی از سوالاتی که طرفداران میپرسند این است که وقتی مهمانان در مبارزهها و تیراندازی با اندرویدها صدمه نمیبینید، آیا اکشنها پس از مدتی خستهکننده نمیشوند؟ مثل این میماند که ما «ندای وظیفه» را روی درجهی خیلی آسان بازی کنیم. سریال جواب این سوال را بهطرز نامحسوسی از زبان فورد و مرد سیاهپوش میدهد. مسئله این است که مردم شاید در ابتدا برای دوئل کردن به وستورلد سفر کنند، اما پس از مدتی چیز دیگری نظرشان را جلب میکند و آن نکات ریزی است که در طراحی دنیا به کار رفته، راز و رمزهای آن و غرق شدن در اتمسفر آن از طریق صحبت کردن با یک روباتِ انساننماست. ویلیام برخلاف همکارش که به دنبال کشیدن ماشه و دعوا کردن و لذت بردن از ظاهر پارک است، طوری دیگر به اطرافش نگاه میکند و روی همهچیز ریز میشود و این شگفتی را میتوان در پس چشمانش احساس کرد. خب، شاید هدف ویلیام/ مرد سیاهپوش برای پیدا کردن «هزارتو» همین است. او آنقدر جذب پیچیدگی و شگفتی این دنیا شده که میخواهد ته آن را در بیاورد. یا شاید هم مرد سیاهپوش میداند که آینده از آن هوشهای مصنوعی است و میخواهد به یکی از آنها تبدیل شده و به جاودانگی برسد! خلاصه اگر بعدا معلوم شد خط داستانی ویلیام فلشبک بود، شوکه نشوید! اگر هم نه، ناراحت نشوید. شاید همهی اینها تصادفی بوده باشد.
اپیزود دوم «وستورلد» به اندازهی افتتاحیه تاثیرگذار نیست و به خاطر پرداختن به چندین خط داستانی و چندین ایده در حد اپیزود قبل متمرکز نمیشود، اما این از آن اپیزودهایی است که همیشه بعد از یک آغاز طوفانی انتظارش را میکشیم و این قسمت هم با پایین آوردن سرعت داستان و پرداختن به بخشهای دیگری از این دنیا و پیچیده کردن درک ما از اتفاقاتی که در حال وقوع است به ساعتِ تاملبرانگیزی تبدیل میشود و همانطور که بررسی کردیم، نه تنها به عمقِ بحثهای مطرح شده در اپیزود اول اضافه میکند، بلکه در زمینهچینی آیندهای هیجانانگیز هم وظیفهاش را با موفقیت انجام میدهد.