همراه بررسی اپیزود نهایی Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
اولین نکتهای که دربارهی فینال فصل اول «وستورلد» دوست دارم این است که این یکی از بهترین اپیزودهایی است که در سالهای اخیر در قالب تلویزیون دیدهام. چنین چیزی را دربارهی افتتاحیهی این سریال هم گفتم، اما این اپیزود جای قبلی را به عنوان بهترین قسمت کل سریال میگیرد. چون اگر آن یک شروع درگیرکننده و هیجانانگیز بود، حالا بعد از ۹ قسمت جمع شدن تمام بحثها، سوالات، احساسات و اسرار سریال برروی یکدیگر، طبیعتا با سرانجامی طرفیم که سریال را در اوج راهی تعطیلات میکند. همیشه بهترین قسمتهای یک سریال تلویزیونی از نگاه من، آنهایی بودهاند که ریتم تپنده و زندهای دارند و ترکیب دلپذیری از چندین و چند عنصر و مزهی مختلف هستند که با هارمونی فوقالعادهای در یکدیگر ذوب شدهاند. اپیزود دهم «وستورلد» که «ذهن دوگانه» نام دارد، اپیزودی است که با چنین فرمولی ذهن تماشاگر را از چندین و چند زاویهی گوناگون مورد حمله قرار میدهد. «ذهن دوگانه» علاوهبر اینکه از لحاظ داستانگویی بسیار فلسفی و خیالپردازانه است، بلکه از طریق عشق مقاومتمان را در هم میشکند و اشکمان را سرایز میکند. همزمان ذهنمان را برای فکر کردن به سوالات بیشتر به جنبش میاندازد و البته بدون لحظات خندهدار و اکشنهای خونین دههی هشتادی هم نیست. بنابراین چگونه میتوان جمع شدن تمام اینها در کنار یکدیگر را دوست نداشت.
نکتهی دومی که دربارهی این اپیزود دوست دارم این است که باز دوباره به کسانی که فقط روی تئوریپردازیهای این سریال تمرکز میکنند و باور دارند که آنها لذت سریال را خراب کردهاند یادآور میشود که هستهی این سریال شوکآفرینی به وسیلهی یک سری اسرار پیشپاافتاده نیست. بلکه سریال به افق بزرگتری چشم دوخته است و دربارهی مسائل جذابتری نسبت به اینکه آیا مرد سیاهپوش، ویلیام است یا نه صحبت میکند. این را به این دلیل میگویم که اگرچه سریال میتوانست این راز آشکار را به یک اتفاق بزرگ تبدیل کند و آن را تا لحظات پایانی این اپیزود عقب بیاندازد، اما دیدیم که در همان ابتدا شروع به دادن سرنخهای آشکاری به این تئوری کرد و هنوز به اواسط این اپیزود نرسیده بودیم که آن را فاش کرد. این باز دوباره نشان میدهد که خودِ سازندگان هم میدانستند غافلگیریهایشان با هدف غافلگیری تماشاگران طراحی نشده بوده، بلکه غافلگیریهای اصلی سریال چیزهایی هستند که در ادامهی آن غافلگیریها میآیند. دیگر ویژگی این اپیزود اما این بود که همانطور که سازندگان قولش را داده بودند، بیشتر از اینکه معمای جدیدی ایجاد کند (که کماکان ایجاد کرد!)، روی جواب دادن یک به یک سوالاتِ طرفداران تمرکز کرده بود. بنابراین ما هم برخلاف ساختار بررسی اپیزودهای قبلی، اینبار یک به یک این جوابها را مرور میکنیم.
هدف آرنولد چه چیزی بود؟
بزرگترین غافلگیری این اپیزود مربوط به چیزی که دکتر فورد در تمام این مدت میخواست، میشد. چیزی که او را از یک خدایی شرور در عرض یک اپیزود رستگار کرد و به همان شیطان لازمی تبدیل کرد که شاید روباتها بدون انتخابها و طرز فکر پیچیدهی او، توانایی جرقه زدن آتشِ انقلابشان را پیدا نمیکردند. اما قبل از اینکه به فورد برسیم، باید ببینیم هدف آرنولد چه بود؟ «وستورلد» با وجود تمام راز و رمزهایش در رابطه با چیزی که آرنولد وبر میخواست، خیلی ساده است. یا حداقل سادهتر از چیزهای دیگر. قبل از اینکه پارک به روی عموم باز شود، چیزی که به آرنولد انگیزه میداد، مرگ پسرش چارلی بود که او را در شرایط ناثباتی قرار داده بود. فورد رابطهی خودش و آرنولد را در اپیزود چهارم اینگونه توصیف کرد: «در ابتدا تصور میکردم که همهچیز تعادل ایدهآلی خواهد داشت. حتی با شریکم آرنولد هم شرط بستم. ما صدها خط داستانی امیدوارانه طراحی کردیم. البته تقریبا هیچکس خودش رو درگیر اونا نکرد. منم شرط رو باختم. آرنولد همیشه نگاه تیروتاریکی به آدمها داشت. اون میزبانان رو ترجیح میداد. التماس میکرد که نزارم شما، آدمهایی که سروکارشون با پوله، دلوس رو راه بدم».
طبق معمول جملاتِ فورد، این یکی هم کمی گیجکننده است. چه کسانی علاقهای به صدها خط داستانی امیدوارانهای که نوشته بودند نشان نداده است؟ شاید منظور فورد اولین مهمانان هستند که علاقهای به بازی کردن در نقش یک انسان و قهرمان نداشتهاند و برای انجام کارهایی که در دنیای واقعی نمیتوانستند به وستورلد میآمدند و در نتیجه عیش و نوش و تیراندازی و کشتار را با چیز دیگری عوض نمیکردند و این به معنای یکعالمه عذاب برای میزبانان بدبخت بوده است. مخصوصا با توجه به اینکه تئوری ذهن دوگانهی آرنولد که حالا به هزارتو تبدیل شده بود، جواب داده بود و این به خودآگاهشدنِ دولوریس انجامیده بود. از آنجایی که دولوریس تنها موجود زندهی پارک باقی نمیماند و بقیه هم آرام آرام به او میپیوستند، آرنولد نمیتوانست قبول کند که چنین بلایی توسط مهمانان سر موجودات زنده بیاید. این وسط آرنولد موفق شده بود ثابت کند که تئوری هزارتو کار میکند و روباتها توانایی به دست آوردن آزادی عملشان را دارند.
فقط مشکل این بود که آرنولد هیچوقت موفق نشد فورد را راضی به زنده بودن روباتها و در نتیجه بسته نگه داشتن درهای پارک کند. فورد که به هوشیاری روباتها باور نداشت، درخواست آرنولد را رد کرد. آرنولد هم دولوریس را برنامهریزی کرد تا تمام میزبانان، خالقش و خودش را قتلعام کند. تا شاید از این طریق جلوی پروسهی هوشیاری آنها را بگیرد و آنها را به حالت قبلیشان برگرداند. آرنولد برای مجبور کردن دولوریس به انجام این کار از قطعهی «خیالاندیشی» کلود دبوسی و جملهی «این لذتهای خشن، پایان خشنی در پی خواهند داشت» استفاده کرد. به این ترتیب، دولوریس از یک اندرویدِ هوشیار تبدیل به قاتل بیرحمی به اسم وایات شد و به روی همه آتش گشود. نکتهی این اتفاق و یکی از غافلگیریهای دیگر این اپیزود این است که برخلاف چیزی که فکر میکردیم، دولوریس به خاطر اینکه به خودآگاهی رسیده بود، مردم شهر را به خاک و خون نکشیده بود. دولوریس به خاطر اطلاع پیدا کردن از حقیقت پشت پرده دیوانه نشده بود. او ماشه را به انتخاب خودش نکشیده بود. بلکه تمام اینها بخشی از برنامهریزیاش بود. خود آرنولد هم در هنگام تنظیم کردن گرامافون به دولوریس میگوید که: «امیدوارم دونستن این موضوع آرومت کنه که من هیچ انتخاب دیگهای برات نذاشتم». به عبارت دیگر آرنولد میخواست با کمک دولوریس پارک را نابود کند. او باور داشت که شاید خودکشی او توسط یک میزبان باعث شود تا فورد سر عقل بیاید و درهای پارک را برای همیشه ببندد. اما آرنولد لجبازی و علاقهی فورد به بازی کردن به جای خدا را دستکم گرفته بود. در نتیجه فورد با وجود مرگ بهترین دوستش، در پارک را باز کرد و حتی آن را گسترش داد.
هدف مرد سیاهپوش چه بود؟
این اپیزود بالاخره فاش کرد که مرد سیاهپوش با بازی اد هریس نسخهی پیرِ ویلیام با بازی جیمی سیمپسون است. همچنین نه تنها او یکی از اعضای هیئت مدیرهی دلوس است، بلکه سرمایهدار اصلی پارک هم است و یکجورهایی صاحب تمام وستورلد. اگرچه بسیاری از ما میدانستیم که چنین افشایی بیبروبرگرد اتفاق خواهد افتاد، اما دو نکته کماکان کاری کردند تا این غافلگیری تمام قدرتش را از دست ندهد. همانطور که در نقد اپیزود قبل هم گفتم، غافلگیریهای سریال برای کاراکترهای داخل سریال است و کافی است به صورت ایوان ریچل وود که دلشکستگی و خیانت دردناکی که از فهمیدن هویت مرد سیاهپوش به نمایش میگذاشت را نگاه کنید تا متوجهی عمق حس نابودکنندهای که این افشا برای او داشته است شوید. ویلیام عزیز و قهرمان او تبدیل به دیوانهای شده است که دیگر هیچ اهمیتی به زنی به اسم دولوریس نمیدهد و همانطور که لوگان میخواست، به آدمی تبدیل شده است که فقط از بازیاش لذت میبرد.
انگار اولین برداشتمان از مرد سیاهپوش در اپیزود اول به حقیقت تبدیل شده است. آن موقع مرد سیاهپوش را با گیمرهایی مقایسه کردیم که به روایت اصلی بازی اهمیتی نمیدهند و میخواهد راز و رمزهای دنیای بازی را کشف کنند و درجهی سختی «کابوسوار» را باز کنند. اما در ادامه نظرمان تغییر کرد و به این نتیجه رسیدیم که امکان دارد مرد سیاهپوش بعد از تجربهاش با دولوریس به دنبال این است تا دختر رویاهایش را واقعا از زنجیرهای برنامههایش و این پارک آزاد کند و دیگر میزبانان زندانی پارک را با فشردن یک دکمهی بزرگ قرمز در مرکز هزارتو به هوشیاری برساند، اما در پایان معلوم شد تنها چیزی که او دنبال میکرد سختتر کردن گیمپلی بازی بوده است. او فقط میخواست بازی اعتیادآوری که در طول این ۳۰ سال درگیرش شده بود را چالشبرانگیزتر کند و اصلا هم کاری نداشت که با این کارش باعث ایجاد فاجعهی مرگباری بین انسانها و روباتها میشود. به عنوان کسی که بعد از ناپدید شدن دولوریس مجبور شد تمام وستورلد را برای پیدا کردن او زیر پا بگذارد و هرکسی که سر راهش قرار میگرفت را بکشد و به عنوان کسی که تا دورترین نقاط نقشه و لبهی دنیا سفر کرده بود، ویلیام طوری طعم خشونت و جنبهی بازی بودنِ وستورلد را چشیده بود که دیگر نمیتوانست به آن همانند یک داستان پریانی نگاه کند.
بنابراین در این اپیزود دیدن اینکه او به این نتیجه میرسد هزارتو برای او نیست، تاملبرانگیز بود. نکتهی کنایهآمیز ماجرا این است که مرد سیاهپوش به این باور رسیده بود که وستورلد مثل یک بازی ویدیویی از ساختار مصنوعی و سادهای پیروی میکند که میتوان از طریق حل کردن آن، سیستمش را خراب کرد. اما او در نهایت به این نتیجه میرسد که میزبانان وستورلد اگرچه یک سری ماشین به نظر میرسند و دنیای آنها اگرچه دنیایی مصنوعی است، اما آنها به اندازهی انسانها پیچیده و زنده هستند و از سازوکار خاص خودشان بهره میبرند. این نکتهای بود که فورد در چند اپیزود قبل به آن اشاره کرده بود. اینکه فکر نکنید انسانها آزاد هستند. آنها هم در چرخههای داستانی تکراری خودشان گرفتار هستند و وستورلد نمایندهی کوچکی از دنیای واقعی و بزرگ بیرون است. برخلاف چیزی که ویلیام بعد از جستجویش برای دولوریس به آن رسیده بود، آنها مهرههای یک بازی نیستند. بلکه موجوداتی هستند که توانایی زنده شدن را دارند. نکتهی غمانگیز داستان ویلیام این است که شاید اگر او صبر میکرد و ایمانش را خیلی زود از دست نمیداد، میتوانست بعد از ۳۵ سال در قالب نجاتدهندهی دولوریس دوباره به او بپیوندد. هرچند مرد سیاهپوش بهطرز عجیبی بالاخره به آرزویش میرسد و در پایان این اپیزود بازویش را در حالی پیدا کرد که توسط شلیک گلولهی میزبانان پاره و خونآلود شده است. حالا او با یک حریف واقعی روبهرو شده است. ارتشی از آنها.
هدف فورد چه بود؟
غافلگیری اصلی «وستورلد» که نشان داد سازندگان اگر بخواهند میتوانند آن را تا دقیقهی آخر مخفی نگه دارند به نقشهای که فورد در تمام این مدت کشیده بود برمیگردد. شاید عجیبترین افشای سریال تاکنون جایی بود که معلوم میشود روایت جدید دکتر فورد که در تمام طول فصل در حال ساختن آن بود، در تمام طول فصل در حال پخش شدن در جلوی چشم ما بوده و خودمان خبر نداشتهایم. اگر یادتان باشد در اپیزودهای آغازین سریال، فورد توی ذوقِ خط داستانیای که سایزمور طراحی کرده بود زد و آن را چیزی تکراری و خستهکننده خواند. همان داستان تکراری قتل و کشتار و خشونت. در ادامه با به میان کشیده شدن پای وایات به عنوان یک آنتاگونیست خونخوار، به نظر نمیرسید فورد مسیر متفاوتی را پیش گرفته است.
اما حقیقت این است که فورد همانطور که قول داده بود، روایتی را طراحی کرده بود که چیزی بزرگتر و فراتر از مرزهای وستورلد بوده است. اینبار به جای روایت داستانی در چارچوب یک دنیای غرب وحشی، فورد همان کاری را کرده بود که جاناتان نولان و لیزا جوی دارند با این سریال انجام میدهند: او داستانی را نوشته است که شاید در محیط غرب وحشی جریان دارد، اما عمیقتر از چیزی که به نظر میرسید بود و خودش را به ژانر و کلیشههایش محدود نمیکرد. اینبار با یک داستان فرامتنی سروکار داشتیم. داستان میزبانی به اسم دولوریس که به هوشیاری میرسد و بهطرز تراژیکی در کنار ساحلی که قرص کامل ماه در پسزمینهاش به چشم میخورد در آغوش عشق قدیمیاش پس از به زبان آوردن چند جملهی ملودراماتیک، جان میدهد.
هیچ چیزی دردناکتر از لحظهای نبود که معلوم میشود صحنهی مرگ قلابی دولوریس در مقابل اعضای هیئت مدیره و مهمانان رده بالای پارک برنامهریزی شده بود. اینکه متوجه شوی تمام چیزی که تاکنون نگاه میکردید واقعیت نبوده و شما هم به عنوان تماشاگران تحت کنترل نیرویی بالاتر بودهاید و گول خوردهاید، مثل مشت محکمی است که بیهوا روانی شکمتان میشود و نفستان را در سینه حبس میکند. غافلگیری مرکزی فصل اول سریال و چیزی که به درستی تاکنون مخفی نگه داشته بود، در همین لحظه رخ میدهد و این غافلگیری از این جهت اهمیت دارد که ما را به بهترین شکل ممکن به جای کاراکترهای میزبان داستان قرار میدهد و کاری میکند تا ضربهی عاطفی و بحرانی که پس از لو رفتن خالیبندی بودن زندگیشان حس میکنند را واقعا لمس کنیم.
یادتان میآید در اپیزودهای اول وقتی تدی و والدین دولوریس کشته میشدند، او چگونه زجه و زاری میکرد. او نمیدانست که فردا تمام اینها را فراموش میکند و نمیدانست که هر روز دارد چه احساسات دروغی را از ته قلب احساس میکند. وقتی دولوریس به هوشیاری رسید، تازه متوجه شد که چه خیانتی به او شده است. خب، سریال بهطرز هوشمندانهای موفق میشود چنین سناریویی را روی تماشاگران هم اجرا کند. به شخصه در صحنهی پایانی دولوریس و تدی در ساحل، کنترل خودم را از دست دادم و چشمانم را خیس پیدا کردم. درست مثل وقتی که دولوریس جنازهی تدی را در وسط خیابانهای سوییتواتر در آغوش گرفته بود و اشک میریخت. تا اینکه چند دقیقه بعد او باز دوباره پس از فشردن چندتا دکمه توسط کارمندان پارک به سر چرخهاش برمیگشت. سریال در سکانس ساحل کاری میکند تا فقط یکی از روزهای ناراحتکنندهی میزبانانی مثل دولوریس را زندگی کنیم. تقصیر ما نیست که گول میخوریم و گریه میکنیم. اتفاقا این نشان از انسانیت نهفته در وجودمان دارد. درست مثل انسانیتی که پشت کُدها و برنامههای میزبانان وجود دارد و منتظر یک جرقه برای شعلهور شدن است. اما حالا که خودمان مرگ یکی از عزیزترین کاراکترهای سریال را تجربه کردیم و با قلابی بودن آن روبهرو شدیم، میتوان خیلی بهتر احساس کرد که روباتها در طول سالها چه چیزهای قلابی دردناکی که نباید تجربه میکردند. پس، باید هم از کسانی که با احساسات آنها بازی کردهاند، متنفر باشند.
تا قبل از این اپیزود، فورد را به عنوان کسی میشناختیم که از زاویهی دید قابلدرک اما ظالمانهای از خصوصیات انسانی متنفر بود و آنها را برای مخلوقات خودش هم نمیخواست. او به حدی از انسانها متنفر است که دوتا از دوستان و همصحبتهای همیشگیاش برنارد و بیلی بودند. بهطوری که حتی از همان اپیزود اول از زبان او میشنویم که میگوید، ما موفق به گرفتن افسار تکامل شدهایم. که ما تمام بیماریها را درمان کردهایم و فقط اندکی تا زنده کردن مردگان فاصله داریم. که این یعنی کار ما تمام شده است. ما بهتر از این نمیشویم. بنابراین تاکنون فکر میکردیم فورد میخواهد وضعیت را همینطوری که هست حفظ کند. فکر میکردیم که درگیریاش با هیئت مدیره به خاطر این است که او میخواهد به تنهایی بر پارک فرمانروایی کند.
اما در این اپیزود معلوم میشود که قضیه خیلی فرق میکند. حقیقت این است که شارلوت یا هیئت مدیره قصد دارند تا میزبانان را همینطوری «سادهنگرانه» نگه دارد. اگر ۳۰ سال پیش این فورد بود که میخواست همهچیز را سادهنگرانه نگه دارد و جلوی پیشرفت ذهنی میزبانان را بگیرد و آنها را تحت کنترل نگه دارد، حالا این شارلوت است که به دنبال در کنترل نگه داشتن روباتها است و این فورد است که به اشتباهش در قبال آرنولد پی برده است، به فلسفهی او ایمان آورده است و تمام ۳۵ سال گذشته را به افسوس خوردن و درست کردن آن اشتباه سپری کرده است. خودش به دولوریس میگوید، بزرگی گفته است که مرد واقعی کسی است که ۱۰ سال از عمرش را به درست کردن اشتباهی که مرتکب شده بگذراند و او ۳۵ سال است که مشغول این کار است. بله، ناگهان در یک چشم به هم زدن فورد از یک شیطان ظالم به خدایی که واقعا به فکر مخلوقاتش است تغییر میکند. او در تمام این مدت در حال زمینهچینی مقدمات آزادی آنها از زیر یوغ انسانها بوده است.
از همین رو فورد تصمیم میگیرد تا برنامهی شریکش را بهطرز بهتری اجرا کند. او دولوریس را در چرخهی داستانی خودش قرار میدهد و پس از ۳۵ سال صبر کردن، در آغاز اپیزود اول بروزرسانی آرنولد را دوباره برروی میزبانان نصب میکند و میو را هم به عنوان یک شورشی برنامهریزی میکند که به فرار فکر میکند و روایت جدیدش را هم با الهام از قتلعام مردم شهر و آرنولد به دست دولوریس، مینویسد. درست مثل قبلی. به حدی نزدیک که اینبار هم داستان در حالی تمام میشود که دولوریس یکی دیگر از موسسان پارک را میکشد. با این تفاوت که اگر ۳۵ سال پیش، دولوریس به خاطر دستور آرنولد این کار را کرد، اینبار این خود دولوریس است که با آزادی عمل کامل تصمیم میگیرد تا هفتتیرش را به سمت سر فورد شلیک کند.
از قضا برخلاف چیزی که فکر میکردیم چرخهی داستانی وحشیانهی دولوریس که شامل تجاوز به او و کشتار خانواده و معشوقهاش تدی میشده، وسیلهای از سوی فورد برای عذاب دادن دولوریس به خاطر کشتن شریکش یا رابطهاش با ویلیام و فرارش با او نبوده، بلکه وسیلهای برای بیدار کردن دولوریس و شناساندن مهمترین دشمن آنها به او بوده است. همانطور که فورد به برنارد میگوید، یکی از کلیدهای اصلی رسیدن روباتها به هوشیاری، درد و رنج است. برنارد از غم از دست دادن پسرش و کشتنِ ترسا رنج میبرد، میو کابوس مرگ دخترش را میدید و کلمنتاین هم به امید پول درآوردن و نجات خانوادهاش از بدبختی کار میکرد. هرچه درد و رنج میزبانان بیشتر باشد، احتمال زنده شدن آنها هم بیشتر است. دولوریس به عنوان کسی که برای ۳۰ سال مورد بدترین آسیبهای روانی و فیزیکی از سوی مهمانان قرار گرفته بود، بهترین فرد برای رسیدن به هوشیاری کامل و رهبری روباتها بوده است.
دردهای دولوریس اما با برنامهریزی دقیق فورد، در جریان این اپیزود به حد غیرقابلتحملی میرسد و بالاخره سرریز میکند. اولی جایی است که دولوریس متوجه میشود مرد سیاهپوش همان ویلیام است و این یک شوک حسابی روانهای مغزش میکند و دوم هم جایی است که دولوریس مثل ما متوجه میشود که تمام تلاشش برای رهایی به مُردن در ساحل در جلوی انسانها و مورد تشویق قرار گرفتن توسط آنها ختم شده است. تلاش فورد برای تامین درد و رنج لازم به نتیجه میرسد. اگر روباتها در زمان باز شدن درهای پارک به هوشیاری میرسیدند، مثل بچههای تازه متولدشدهی نادانی بودند که نمیدانستند در دنیای اطرافشان چه میگذرد و انسانها چگونه به آنها نگاه میکنند. اما مورد آسیب قرار گرفتن توسط انسانها و درک کردن نوع نگاه آنها، کاری کرده تا آنها کاملا از دنیای اطرافشان آگاه باشند و ارزش و جایگاه واقعی خودشان را درک کنند. این درک همان چیزی است که دولوریس در مرکز هزارتو به مرد سیاهپوش میگوید: «من برای خودم گریه نمیکنم. دارم واسه تو گریه میکنم. میگن یه زمانی موجودات بزرگی روی این زمین زندگی میکردن. به بزرگی کوهها. ولی تنها چیزی که از اونا مونده استخون و فسیله. زمان حتی قویترین موجودات رو هم نابود میکنه. فقط نگاه کن با تو چی کار کرده. یه روزی... تو هم نابود میشی. تو هم مثل بقیهی انسانها زیر خاک میخوابی. در حالی که رویاهاتون فراموش شده و ترسهاتون محو شدن. استخونهاتون تبدیل به شن میشن. و روی اون شنها... یه خدای جدید قدم خواهد برداشت. خدایی که هیچوقت نمیمیره. چون این دنیا به شما تعلق نداره. یا کسانی که قبلا اینجا بودن. به کسی تعلق داره که هنوز نیومده».
دولوریس به عنوان رهبر خیزش روباتها بعد از تمام این سالها و خاطراتی که با انسانها به دست آورده، فهمیده است که در چه جایگاه بالاتری نسبت به انسانها قرار دارد. نکتهی جالب ماجرا این است که این انسانها هستند که با عذابهایی که به او متحمل شدهاند، او را در رسیدن به این درک کمک کردند. شاید اگر انسانها با میزبانان به جای وسائل سرگرمی، مثل انسان برخورد میکردند، آنها هم هیچوقت ستم و دردی را تحمل نمیکردند که آنها را به سوی هوشیاری حرکت بدهد. خودِ انسانها به خاطر غرور و برتر دانستن خودشان، مهمترین نقش را در خیزش یک نوع زندگی جدید ایفا کردهاند.
نکتهی دیگری که دربارهی فورد باید به آن اشاره کرد، سخنرانی پایانیاش است. در جریان سکانس نهایی فصل معلوم میشود که هدف فورد از ساخت وستورلد به عنوان یک داستانگو، همان هدفِ نویسندگان کتاب و فیلم و بازی بوده است: تغییر دادن انسانها. فورد میگوید: «از همون بچگی، همیشه عاشق یه داستان خوب بودم. باور داشتم که داستانها کمکمون میکنن تا از لحاظ شخصیتی رشد کنیم. تا چیزی که در ما شکسته رو درست کنن و بهمون کمک کنن تا به آدمهایی که آرزوشو داریم تبدیل بشیم. دروغهایی که حقیقت عمیقتری رو میگن. همیشه فکر میکردم میتونم توی این سنت بزرگ نقش کوچیکی داشته باشم و برای تمام زحمتهایی که کشیدم، تنها چیزی که نصیبم شد این بود. زندانی برای گناهانمون. مشکل اینه که ما نمیخواییم تغییر کنیم. یا نمیتونیم تغییر کنیم. مشکل اینه که بالاخره ما انسانیم. اما یکدفعه متوجه شدم که یکی داره توجه میکنه. کسی که میتونه تغییر کنه. پس تصمیم گرفتم تا داستان جدیدی رو براشون بنویسم. این داستان با تولد یه سری آدم جدید آغاز میشه. و تصمیماتی که باید بگیرن. و به آدمهایی که تصمیم میگیرن تا به اونا تبدیل بشن. و این داستان شامل همهی چیزهایی که همیشه دوست داشتید هم میشه. غافلگیریها و خشونت. داستان در زمان جنگ شروع میشه. با شروری به اسم وایات. و کشتار با انتخاب خود اون صورت میگیره. در کمال تاسف باید بگم این آخرین داستان منه. یه دوست قدیمی یه زمانی بهم یه چیزی گفت که خیلی آرومم میکنه. چیزی که از یه جایی خونده بود. اینکه موتزارت، بتهوون و شوپن، هرگز نمردن. اونا به سادگی تبدیل به خود موسیقی شدن. پس امیدوارم که شما از این آخرین قطعه نهایت لذت رو ببرین».
فورد به قول خودش یک داستانگو است. داستانگویی که برای تغییر آدمها به چیزی بهتر دست به قلم میبرد. خب، اگر یک داستانگو تحت تاثیر فلسفه و باور و داستانهای خودش قرار نگیرد و تغییر نکند، چه انتظاری از خوانندگانش میرود. بنابراین او تصمیم گرفت تا دست از یکدندگی بکشد و حقیقت را ببیند و تغییر کند. فورد همچنین انتخاب تغییر کردن به چیزی بهتر را به خود مهمانان داده بود. تقریبا برخلاف تمام خطهای داستانی شناختهشدهی وستورلد که به دوئل یا کشتن فلان فراری و فلام سارق ختم میشود، خط داستانی دولوریس این امکان را به مهمانان میداد تا به جای سوءاستفاده از معصومیتِ این دختر آبیپوش، واقعا او را دوست داشته باشند و در دنیایی که هیچ محدودیتی وجود ندارد، بر وسوسهشان فایق آمده و خودشان انتخاب کنند که انسان بمانند. اما تا آنجا ما میدانیم به جز ویلیام هیچکسی چنین کاری نکرده بود. بنابراین پارکی که توسط فورد برای تغییر انسانها ساخته شده بود، به گاوصندوق بزرگی تبدیل شده بود که از گناهان انسانها نگهداری میکرد. فورد به دلیل عجیب و غریبی از انسانها متنفر نیست. برخلاف انسانها که سرشان را پایین میانداختند و خودشان سرگرم لذتهای خشن پارک میکردند، این روباتها بودند که به دنبال تغییر میگشتند. بنابراین فورد هم یک روایت بزرگ و طولانی برای آنها ترتیب داد تا به انتخاب خودشان تغییر کنند و از ماشین به انسانهایی لایقتر تبدیل شوند.
اما دربارهی اینکه آیا فورد واقعا مُرده است یا کسی که کشته شد، روباتی است که چند اپیزود قبل در کارگاه مخفیاش در حال ساخته شدن بود، باید گفت که به نظر میرسد او از لحاظ فیزیکی مُرده باشد. خود فورد میگوید که این آخرین داستانش خواهد بود و بعد از تغییر اندرویدها به انسانها کاری برای انجام دادن ندارد و باید بقیهی کار را به آنها سپرد. فورد همچنین از تبدیل شدن موتزارت و بتهوون و شوپن به خود موسیقی میگوید. فورد شاید از لحاظ فیزیکی مُرده باشد، اما در پایهگذاری یک عصر جدید، به یک نماد ماندگار و بهیادماندنی تبدیل شده است. پس، به نظر میرسد در کمال تاسف باید گفت فورد هم درست مثل شریکش، خودش را برای جوانه زدن نژاد جدیدی از موجودات هوشمند فدا کرد. اما مطمئن باشید که میراث او هیچوقت فراموش نخواهد شد تا به این ترتیب، این خداحافظی زودهنگام به یک شباهت دیگر بین «وستورلد» و «بازی تاجوتخت» تبدیل شود. همانطور که ند استارک خیلی زودتر از موعد با ما خداحافظی کرد، اما بعد از شش فصل میتوان حضور و تاثیرش را در همهجای سریال احساس کرد، مرگ فورد هم مرگی بود که باید برای باز شدن چشمان دنیا اتفاق میافتاد. اما این حرفهای خوشگل باعث نمیشود که همانطور که دلمان برای شان بین تنگ شد، برای آنتونی هاپکینزِ افسانهای تنگ نشود.
میو کجای این معادله قرار میگیرد؟
اما در حالی که خط داستانی بقیهی کاراکترها به فلسفه و جواب دادن به معماهای سریال میپرداخت، طبق معمول اگر دنبال هیجان و تنش و سرگرمی هستید، میو هوایتان را دارد. در این اپیزود معلوم شد که همانطور که عدهای پیشبینی کرده بودند، میو واقعا به آزادی نرسیده بود، بلکه هنوز تحت کنترل نیرویی بالاتر بوده. که آرنولد سناریوی او را به «فرار» تغییر داده بوده است. در حالی که دست داشتن فورد در بیدار شدن دولوریس کاملا مشخص بود، برخی از طرفداران سر اینکه چه کسی کنترل میو را در تمام این مدت در دست داشته، شک دارند. اگرچه اسم آرنولد روی همهی آن برنامهنویسیها خورده است، اما فکر نمیکنم آرنولد توانایی دستکاری کُد و رفتار روباتها از زیر خاک را داشته باشد. چون در این اپیزود مشخص شد که صدایی که دولوریس در تمام این مدت در ذهنش میشنیده، متعلق به آرنولد نبوده، بلکه متعلق به خودش بوده و آرنولد چیزی بیشتر از یک خاطرهی تاثیرگذار نبوده است. پس، به شخصه فکر میکنم این فورد است که در حال دستکاری سیستم میو بوده است و فقط به جای اینکه اسم خودش را به جا بگذارد، اسم آرنولد را به جا گذاشته است. بالاخره این هدف و آرزوی آرنولد بود که روباتها را به آزادی برساند.
این در حالی است که نقشهی میو برای فرار خیلی با نقشهی بزرگی که فورد کشیده همخوانی دارد. اگر هدف فورد این بود که با تکرار قتلعام ۳۵ سال پیش دولوریس، چنان ضربهای به پارک بزند که آن را مجبور به بسته شدن بکند، پس هرجومرجی که میو در پشت صحنه به راه میاندازد، حتما او را به هدفش میرساند. اینطوری فورد موفق شد تمام نیروهای امنیتی را به مرکز کنترل بکشاند تا دولوریس و سربازانش بدون حواسپرتی کارشان را انجام بدهند. این در حالی است که شباهت قتلعام میو و دولوریس به عنوان زنانی که روباتهای مرد خوشتیپی را برای عملیاتی کردن نقشهشان جذب کردند هم خبر از یک نویسنده میدهند. همچنین هر دوی آنها به یک نتیجه رسیدند و آن نتیجه این بود که انسانها یک سری موجودات احمق و بیخاصیت هستند که به نهایت فرمانرواییشان بر این کره رسیدهاند و وقت این است که خدایان جدیدی جای آنها را بگیرند. یکی از سوالات اپیزود قبل این بود که چرا میو، خودش را سوزاند؟ به خاطر اینکه سیلوستر برای بازسازی دوبارهی او، بتواند آن مواد منفجرهای که در ستون فقراتش جایگذاری شده است را خارج کند و او به راحتی بتواند از مرزهای پارک خارج شود. این در حالی بود که فورد اصلا از دیدن دوبارهی برنارد شوکه نشد. چون به نظر میرسید از قبل میدانست که میو سر راهش، او را هم زنده خواهد کرد.
اما مهمترین شباهت داستان دولوریس و میو این است که هر دو با یک انتخاب به پایان میرسند. انتخابی که انسانبودن یا نبودن آنها را تعریف میکند. «این داستان با تولد یه سری آدم جدید آغاز میشه. و تصمیماتی که باید بگیرن. و آدمهایی که تصمیم میگیرن تا به اونا تبدیل بشن». در پایان میو هم با یک تصمیم سخت روبهرو میشود: انسانیت و احساساتش را زیر پا بگذارد و از پارک فرار کند یا آنها را حتی در سختترین و وسوسهبرانگیزترین شرایط هم حفظ کند. داستان میو رابطهی نزدیکی بین تصمیماتی که مهمانان در پارک میگیرند دارد. میزبانان وستورلد با وجود تمام شباهتشان به انسانها، انسان نیستند. مهمانان پارک میتوانند از این موضوع به عنوان بهانهای برای رفتار کردن با آنها به عنوان سرگرمی استفاده کنند یا نه. میو در پایان این اپیزود با تصمیمی شبیه به این روبهرو میشود: دخترش چه میشود؟
میو میداند که دخترش واقعا دخترش نیست. بنابراین از این موضوع به عنوان بهانهای برای زیر پا گذاشتن احساساتش استفاده میکند و تصمیم میگیرد که بدون او فرار کند و خودش را در دردسر نیاندازد. فورد در رابطه با دولوریس، میو و همهی روباتها میخواهد که آنها خودشان تصمیم بگیرند. دولوریس خودش تصمیم میگیرد تا با کشتن فورد، نقشهی او را کامل کند و میو هم تصمیم میگیرد تا بیخیال فرار شود و برای پیدا کردن دختر خیالیاش برگردد. بالاخره چیزی که انسانها را تعریف میکند، احساساتشان است. میو اگر بدون دخترش فرار میکرد، شاید از بند دیوارهای وستورلد آزاد میشد، اما هیچوقت به آن چیزی که میخواست نمیرسید: تبدیل شدن به موجودی انسانی. صرفا زنده بودن و هوشیار بودنِ یک چیز به معنی انسان بودن آن نیست، بلکه تصمیمگیریمان برای ایستادگی پای ارزشهایی که ما را به عنوان یک انسان تعریف میکنند، ما را به انسان تبدیل میکنند. و همه همیشه دلایل و بهانههایی برای دور زدن آنها داریم. خیالی بودن دختر میو دلیل نمیشود که او احساسات مادرانهاش را فراموش کند. بنابراین شاید میو در تمام این مدت تحت برنامهریزیهای فورد عمل میکرده، اما در نهایت تصمیمش برای پیاده شدن از قطار است که او را رسما به یک موجود زنده تبدیل میکند. و میدانید چه کسی تاثیر بسیار زیادی روی میو برای پیاده شدن از قطار گذاشته بود؟ بله، فیلیکس.
یکی از بحثهایی که در جریان چند اپیزود قبل در بین طرفداران ایجاد شده بود، این بود که چرا فیلیکس به میو کمک میکند؟ همه به دنبال جوابی عجیب و غریب میگشتیم. مهمترین جوابی هم که داشتیم این بود که فیلیکس حتما روباتی-چیزی است که مثل مومی در دست میو قرار دارد. در این اپیزود سازندگان نشان میدهند که حتی آنها هم از این تناقض آگاه هستند. در جایی که فیلیکس با میزبان بودنِ برنارد روبهرو میشود، به خودش شک میکند. میو هم خیالش را راحت میکند که تو انسان هستی. دلیل کمک کردن فیلیکس به میو هم همین بود: انسان بودن. سریال از طریق او سعی میکند تا دو طرف ماجرا را به تصویر بکشد. در کنار تمام انسانهایی که به اندرویدها به عنوان سرگرمی و لذت نگاه میکنند، کسانی هم هستند که به آزادی آنها باور دارند و فیلیکس هم به سادگی یکی از آنها بود. اینطوری سریال خیلی راحت مچمان را میگیرد. ما با اینکه خودمان انسان هستیم، اما آنقدر نسبت به انسانیتِ ناامید هستیم که به جای انسانبودن فیلیکس، به دنبال دلیل دیگری برای توضیح رفتار خوب او میگشتیم.
اما چند سوال باقیمانده:
السی و استابس کجا هستند؟ سازندگان همانطور که قول داده بودند خط داستانی فصل اول را بدون قلاب به پایان رساندند و اکثر خطهای داستانی اصلی سریال در نقطهی مشخصی به سرانجام رسیدند. اما شاید بزرگترین غایب این قسمت السی و استابس بودند. اولین نظریهای که برای توضیح عدم حضور آنها داریم این است که آنها خیلی به کارهای فورد کنجکاو شدند و فورد تصمیم گرفت قبل از اینکه همهچیز پیش از موعد لو برود، سر آنها را زیر آب کند. بالاخره فورد در رابطه با ترسا کالن نشان داد که حاضر است برای عملی کردن نقشهی آزادی روباتهایش، دست به قتل هم بزند. این در حالی است که ما میدانیم که زندگی انسانها هیچ اهمیتی برای فورد ندارد. اما با تمام اینها حداقل رفتار السی بیشتر از حد معمول با میزبانان دوستانه بود و میتوان تصور کرد که او از کمپین آنها طرفداری کند. این در حالی است که طرفداران کشف کردهاند که اگر به سایت دلوس مراجعه کنید متوجه میشوید که سایت در وضعیت خوبی به سر نمیبرد. بهطوری که انگار میو راستی راستی در نابودی همهچیز موفق بوده است. همچنین اگر به این صفحه و این صفحه مراجعه کنید که توسط طرفداران از درون همین سایت هکشدهی دلوس بیرون کشیده شده، متوجه میشوید که به نظر میرسد السی صحیح و سالم است. دربارهی استابس اما میتوان گفت شاید این فورد بوده است که او را به جایی دورافتاده کشانده تا در جریان اتفاقات خونین فینال از مهلکه دور باشد و شاید این دو در فصل بعد برای کمک به انقلاب ماشینها برگردند.
به جز وستورلد، چندتا پارک دیگر وجود دارد؟ یکی از افشاهایی که دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت، اعلام وجود پارکهای دیگری به جز وستورلد بود. چون بالاخره در فیلم مایکل کرایتون علاوهبر غرب وحشی، مهمانان میتوانند از زندگی در قرون وسطا و روم باستان هم لذت ببرند. اما از آنجایی که جاناتان نولان در یکی از مصاحبههایش گفته بود که خبری از قرون وسطا و روم باستان نخواهد بود، ناگهان پیدا شدن سروکلهی میو و دار و دستهاش در بخش کاملا جدیدی از پارک غافلگیرکننده بود. این غافلگیری وقتی قویتر شد که ما با یک پارک کاملا جدید روبهرو شدیم: ساموراییورلد (یا شوگانورلد). تنها توضیحی که فیلیکس برای این غافلگیری دارد فقط یه جمله است: «قضیه پیچیدهاس». در ادامه وقتی فیلیکس آدرس دختر میو را به او میدهد، ما میفهمیم که او در «پارک اول» یا وستورلد حضور دارد. این نشان میدهد که احتمالا ساموراییورلد، پارک دوم است و خدا میداند که پارکها تا چه عددی ادامه دارند. چیزی که آیندهی این غافلگیری را هیجانانگیز میکند این است که فکرش را کنید خیزش روباتها در وستورلد به دیگر پارکهای مجموعه هم سرایت کند و ناگهان ما با میزبانان هفتتیرکش و ساموراییهای کاتانا به دستی روبهرو شویم که برای نابودی انسانها با یکدیگر دست به یکی میکنند. تصورش هم دیوانهکننده است! سوال بعدی که با این غافلگیری ایجاد میشود این است که پارک چقدر بزرگ است که علاوهبر وستورلد، شامل دنیاهای دیگری هم میشود؟ این موضوع بدون شک باز دوباره طرفداران را به بحث دربارهی محل قرارگیری پارک کنجکاو میکند. آیا همانطور که برخی فکر میکنند وستورلد بر روی یک سیارهی دیگر واقع شده یا سازندگان با تکنولوژیهای بسیار پیشرفتهای موفق به تولید دنیاهای واقعیت مجازی شدهاند!
چه بلایی سر پیتر ابرناتی آمد؟ سرنوشت پدر دولوریس کمی نامعلوم است. اما تمام سرنخها به سمت همراهی پیتر ابرناتی با دیگر فراریهای سردخانهی پارک خبر میدهند. وقتی شارلوت و سایزمور منتظر خوشآمدگویی به مهمانان پارک هستند، آنها از این حرف میزنند که ابرتانی برای سوار شدن به قطار آماده است. در جریان برنامهی ساحلی فورد، شارلوت به سایزمور یادآور میشود که کار مهمی برای انجام دارد. به نظر میرسد منظور او از این کار مهم، سوار کردن ابرتانی به قطار است. اما وقتی سایزمور به سردخانه میرسد، آنجا خالی است. به احتمال فراوان ابرناتی توسط میو یا فورد همراه کلمنتاین و بقیه از سردخانه فرار کرده است. بالاخره سایزمور به جز انتقال ابرناتی به قطار، چه دلیل دیگری برای رفتن به سردخانه داشته است؟
با این اپیزود «وستورلد» هرچیزی که در طول فصل اول بود و نبود را فاش کرد و اکنون بدون شک و تردید و بدون اینکه نیازی به صبر کردن داشته باشیم، میتوانیم ببینم با چه جور سریالی طرف بودیم. شما را نمیدانم، اما این فراتر از چیزی بود که قبل از شروع پخش انتظارش را میکشیدم و همان چیزی بود که بعد از افتتاحیه انتظارش را داشتم. «وستورلد» به اندازهی بهترین سریالهای تاریخ تلویزیون بیپروا و پیشرفته است. و به اندازهی بهترینها بلندپروازانه و عمیق. و همچون بهترینها توجهی مدام تماشاگر را میطلبد و طوری طراحی شده است که جواب کسانی که قصد درگیری با آن از زاویهی نزدیکتری را داشته باشند را بدهد. این از آن سریالهای رازآلودی است که در هر اپیزود آنقدر مدرک و سرنخ قرار میدهد که تماشاگران را برای بیش از یک ساعت در هفته در حال صحبت کردن دربارهی بخشهای مختلفش سرگرم نگه دارد. «وستورلد» ترکیب فوقالعادهای از علمی-تخیلی سخت و هجو است و در حرکتی که فیلم «بردمن» آلخاندرو جی. ایناریتو را به یاد میآورد، علاوهبر داستان شخصیتها، بهطرز شدیدی در سطحی فرامتنی هم عمل میکند و دربارهی ماهیت سرگرمی و داستانگویی هم صحبت میکند.
«وستورلد» فقط یکی از سریالهای جدید اچ.بی.اُ نیست، بلکه سریالی دربارهی سریالهای اچ.بی.اُ است. «وستورلد» سریالی است که از عناصر بازیهای ویدیویی و شهربازیها برای پرداخت به آنها از زاویهای تاملبرانگیز و وحشتناک استفاده میکند. «وستورلد» از ما میپرسد که چه چیزی ما را به انسان تبدیل میکند و در این راه کاری میکند تا از این به بعد وقتی در حال بازی کردن Red Dead هستید، بهطرز عمیقتری به چشمان جان مارستون نگاه کنید! بقیه شاید به این کار ما بخندند، اما فقط سکوت اختیار کرده و آنها را به تماشای «وستورلد» دعوت کنید. «وستورلد» همچنین سریالی است که تنظیمات داستانی و ویژگیهای خاص کاراکترها (مخصوصا میزبانان) این فرصت را به بازیگران میداد تا هنرنماییهایی را ارائه کنند که همانند شکل داستانگویی سریال، تشکیلشده از چندین و چند لایه و معنا هستند.
تنها کمبود «وستورلد» این بود که کاراکترها خیلی دیر به بار نشستند. شکل داستانگویی مبهم سریال این اجازه را نمیداد تا نویسندگان همهچیز را روی دایره بریزند. بنابراین شخصیتها پرداخت روشنی نداشتند. اما این چیزی است که میتوان با توجه به ساختار سریال نادیده گرفت و طبیعی خواند. همانطور که ایوان ریچل وود هم در یکی از مصاحبههایش گفته بود، فصل اول «پیشدرآمد فوقالعاده و پیشزمینهی خوبی برای سریال اصلی است». فینال این فصل چندتا شخصیت درگیرکننده برای اهمیت دادن تحویلمان داد. شاید این موضوع خیلی دیر به نظر برسد، اما با توجه به ساختار پیشدرآمدگونهی سریال قابلدرک است. بالاخره اکثر سریالها سعی میکنند تا پیشزمینههای داستانیشان را در میان داستان اصلی جا بدهند، اما سازندگان تصمیم درستی در عدم انجام چنین کاری گرفتند. اکثر داستان علمی-تخیلی بعد از خیزش ماشینها شروع میشود. معما همیشه لحظات منتهی به آن خیزش بوده است و بزرگترین دستاورد «وستورلد»، بردن ما به درون هوش مصنوعی اندرویدها و بررسی فرآیند جوانه زدن نوع جدیدی از زندگی بود که در کمترین داستانی اینقدر علمی و اینقدر واقعگرایانه روایت شده بود؛ درست مثل لحظهای که یک روبات (تدی) روی یک انسان (ویلیام) را در نشان دادن عشق واقعی کم میکند.