همراه نقد سریال میدونی و بررسی اولین قسمت درام Taboo با حضور تام هاردی باشید.
شاید ستارهها قدرتشان را در سینمای احاطه شده توسط ابرقهرمانانِ کامیکبوکی از دست داده باشند، اما کافی است آنها را در قاب تلویزیون قرار دهید تا تمام نظرات را به سمت خودشان جلب کنند. گرچه موفقیت و زندگی طولانیمدتِ سریالهایی با ستارههای سینمایی تضمین شده نیست، اما حداقل میتوان از این طریق در فضای بسیار شلوغ سریالهای تلویزیونی که سری توی سرها در آوردن خیلی خیلی سخت است، با استخدام بازیگرانی مثل متیو مک کانهی، کلایو اوون، اِوا گرین و... به درون ذهن تماشاگران میانبر زد. جدیدترین سریالی که با چنین ترفندی توانسته یک شبه به سریال موردعلاقه و موردانتظارِ تماشاگران برای دنبال کردن تبدیل شود، درام تاریخی «تابو»، محصول جدید شبکهی BBC1 و افایکس است و این ستاره کسی نیست جز تام هاردی خودمان و چه کسی را میتوانید پیدا کنید که با شنیدن اسم کسی که به لئوناردو دیکاپریو نارو زد، به سمت تلویزیون حمله نکند! اما چیزی که «تابو» را به سریال هیجانانگیزتری تبدیل میکند فقط به هاردی خلاصه نمیشود. ریدلی اسکات به عنوان تهیهکنندهی اجرایی این پروژه حضور دارد و خالق و نویسندهی کار هم استیون نایت است؛ کسی که قبلا سابقهی کار کردن با هاردی در فیلم فوقالعاده زیبای «لاک» و سریال گنگستری/تاریخی «پیکی بلایندرز» (Peaky Blinders) را داشته است.
«تابو» بیشتر از هرکسی برای کسانی که در دنیای تاریک و دودگرفتهی «پیکی بلایندرز» وقت گذرانده باشند، آشنا به نظر میرسد. بهطوری که انگار با اسپینآفی در دنیا و زمان دیگری از آن سریال سروکار داریم. با وجود تمام سروصدایی که در رابطه با این سریال ایجاد شد اما اولین چیزی که دربارهی «تابو» بعد از اپیزود افتتاحیهاش باید بدانید این است که این از این سریالهایی نیست که از همان لحظهی اول میخش را بکوبد. در پایان اپیزود اول برای ادامهی ماجرا لهله نمیزنید و با خودتان نمیگویید این قرار است به بهترین سریالی که دیدهام تبدیل شود، اما همزمان «تابو» کاری میکند که تا هفتهی بعد فراموشش نکنیم و سراغش را بگیریم. تمام اینها به خاطر هاردی است. میتوان گفت مهمترین جاذبهی سریال در اپیزود اول حضور مطلق هاردی است و بس. او در طول این اپیزود به کاراکتر عجیب و غریب و شگفتانگیزی که قبلا نمونهاش را ندیده باشیم تبدیل نمیشود. بلکه درست مثل توماس شلبی، دیگر ضدقهرمانِ مرموز و نفوذناپذیرِ استیون نایت در خیابانهای شهرش میچرخد و با سپری ساخته شده از شهرتش با آدمهای خطرناک درگیر میشود و همیشه یک قدم جلوتر از آنها است.
با این تفاوت که این بار در شهر متفاوتی قرار داریم. اینجا نه بیرمنگهامِ پسا-جنگِ دههی ۱۹۲۰، بلکه لندن سال ۱۸۱۴ است. در همان دورانی که تمام کتابهای ترسناکِ کلاسیک در آپارتمانهای تاریک لندن در حال نوشته شدن هستند، ما با مردی به اسم جیمز دیلینی آشنا میشویم. کسی که به تازگی پس از مدتها دور بودن از خانه، برگشته است. کسی که قبلا به خاطر نام خانوادگی مشهورش شناخته میشد، حالا به شبحی تبدیل شده است که همه از او وحشت دارند و با دیدنش یا چشمهایشان از تعجب گرد میشود یا شروع به پچپچ کردن دربارهی او میکنند. جیمز شاید به عنوان مردی ساخته شده از گوشت و خون و پوست لندن را به دلایل نه چندان روشنی ترک کرده باشد، اما حالا تنها چیزی که جسم او را تشکیل میدهد، شایعههای ترسناکی هستند که مردم از او شنیدهاند. شایعههایی که گرچه در حد یک سری زمزمه باقی میمانند، اما هرچه هستند به نظر نمیرسند فقط شایعه باشند و به نظر نمیرسد ما دوست داشته باشیم که آنها را بشنویم.
اینکه در زمان غیبت جیمز در آفریقا چه بر سر او گذشته است و چه کارهایی کرده است فعلا معلوم نیست، اما چیزی که معلوم است، این است که او بعد از مرگ پدرش به سرعت برگشته است و اصلا هم به مرگ عادی او باور ندارد. بالاخره کدام پدر ثروتمندی که وارث اصلیاش گم شده است بهطور طبیعی میمیرد؟ جستجو و بررسی در مرگ شکبرانگیز پدرش همانا و شاخ به شاخ شدن با کمپانی هند شرقی که در صدر آن گنجشک اعظم خودمان (جاناتان پرایس) از «بازی تاج و تخت» قرار دارد همانا! اگر حضور گنجشک اعظم به عنوان رییس این تشکیلاتِ به اندازهی کافی به معنای کار و کاسبی و قدرتِ غیرقابلاعتماد آنها نیست، باید به توصیف خودِ استیون نایت مراجعه کنم که کمپانی هند شرقی در سریالش را با سازمانهای CIA و NSA مقایسه کرده است. سازمانهایی که اگر فیلمهای جیسون بورن قابلاعتماد باشند، برای منافعشان دست به هرکاری میزنند و نمیگذارند یک سرباز شورشی به همین راحتی قسر در برود. چیزی که اما آنها نمیدانند این است که ظاهرا جیمز دیلیلی در آفریقا یک سری تمرینات ویژه دیده است که هرکسی برای مقابله با آنها آماده نیست.
در اپیزود اول خبری از یک روایت منسجم نیست. مهمترین جاذبهی سریال که آن را در طول اپیزود اول کنجکاویبرانگیز و درگیرکننده نگه میدارد، اتمسفر بسیار خیرهکنندهای است که سریال از یک لندنِ گلآلود، کثیف و تیره و تاریک به تصویر میکشد. شهری که در آن واحد هم حالبههمزن و بهطرز افسردهکنندهای تاریک و هم جذاب و واقعگرایانه است؛ حالوهوایی که تماشاگران را به سوی سرک کشیدن در سوراخ سنبههایش برای کشف رازهایش سر ذوق میآورد. فقط نکته این است که بعضیوقتها به نظر میرسد سریال بیش از اندازه به تصاویرش مغرور است. پیشرفت داستان یا پرداختن به جزییات کاراکترها را برای به تصویر کشیدنِ افقهای لندن از حرکت نگه میدارد و این در نتیجه به اپیزودی ختم شده که به تعادل درستی بین محتوا و زیبایی بصری نمیرسد. به جز اینکه میدانیم با داستان کهنِ انتقام فرزندی از مسببان مرگ پدرش طرف هستیم که ابایی از تهدید کردن دشمنان قدرتمندش ندارد، چیز زیادی دستگیرمان نمیشود. اما هیچکدام از اینها تقصیر هاردی نیست. همیشه پرسونای هاردی را به عنوان مرد سرسختی میشناسیم که یا حرف نمیزند یا وقتی هم که زبان باز میکند، صداهایی که بیرون میآیند چیزی بیشتر از یک سری زمزمهی خشدار نیستند. به دشمنانش خیره میشود و علاقهای به شوخی و گفتگوهای روزمره هم ندارد. تا قبل از این سریال، «هاردی»ترین بازی او مربوط به «ازگوربرخاسته»ی آلخاندرو جی. ایناریتو میشد، اما او در اینجا هاردیترین بازیاش را ارائه میدهد. انگار هیچ سد و محدودیتی برای پایین آوردن دوز بازی اغراقشدهاش وجود ندارد و در نتیجه تماشاگران را با نهایت پرسونای منحصربهفردِ سینماییاش روبهرو میکند.
«تابو» با توجه به چیزی که در اپیزود اولش دیدیم، از همان ابتدا سریال کاملا برنده و مطمئنی نیست. از لحاظ شخصیتپردازی و داستانگویی از ساعت اول شگفتانگیز ظاهر نمیشود و در عوض برای درگیر کردن مخاطب بیشتر روی خلق حالوهوایی گاتیک و هنرنمایی بازیگرانش تمرکز کرده است و چه بسا موفق هم است. صحنههایی مثل کابوسِ جیمز از زنده شدن آن جنازهی سیاهپوست، کل سکانس کالبدشکافی پدرش، چیزهای جستهوگریختهای که از زنی شبیه به جادوگر به یاد میآورد، پایان سکانس مشورت اعضای کمپانی هند شرقی که باید دستانشان را برای ثبت نشدن حرفهایشان بالا ببرند، رابطهی مشکوک جیمز و خواهرش و درگیری لفظی نهایی هاردی با جاناتان پرایس همه و همه کمی از چیزی که این سریال در بهترین حالت قرار است به آن تبدیل شود را بهمان نشان میدهد. ولی نباید فراموش کنیم که شاید قدم زدن هاردی با آن کلاه بلند در سواحل گلآلود رودخانهی تایمز و زیر آسمانِ عبوس لندن برای یک اپیزود جذاب باشد، اما تا دیر نشده سریال باید بیل و کلنگ را برای عمیق شدن به درون کاراکترهایش بردارد.