اولین فیلم بلند ارسلان امیری، داستانی است از روستایی در دل کوهستان، که ساکنانش همیشه با ترس از جن زندگی میکنند. داستانی از رویاروییِ عقل با خرافه. با میدونی همراه باشید.
بعد از تجاربِ بسیار در فیلمنامهنویسیهای مشترک برای فیلمهای تلویزیونی و سینمایی، تدوین و ساخت مستندهای کوتاه و بلند، ارسلان امیری نخستین فیلم بلند سینمایی خود را ساخته است. زالاوا روستایی در دل کوهستانهای کردنشین است که اهالیاش سالها است با ترس از جن و جنزدگی روزگار میگذرانند.
روستانشینانی که بعد از مواجهه با فردِ جنزده، خواه غریبهای باشد یا خواه دخترشان، با تیر تفنگ یا تیزیِ دشنهای از پایینتنهی آدم جنزده خون جاری میکنند تا به همین واسطه جن هم از بدنِ آن فرد خارج شود و جنگیر بتواند آن را بگیرد. همین مسئله هم در سکانس افتتاحیهی فیلم نمایش داده میشود. جایی که دخترکی جنزده، از ترس ناقصشدن و تیرخوردن، عقبعقب از بلندی میافتد و میمیرد. در روستایی که خیلی از آدمهایش معلولیتی ناشی از تیرخوردن دارند.
در ادامه، داستان فیلم فاش میشود.
از همینجا و با همین اتفاق، پای اصلیترین مؤلفهی مضمونی زالاوا به فیلم باز میشود. استوار (با بازی نوید پورفرج) دستور به جمعآوری همهی تفنگهای روستاییان میدهد. کاری در جهت مبارزه با رسم ناقصکردنِ فرد جنزده و درواقع کاری در جهت مبارزه با این عقیدهی خرافی که اصولن جن و جنزدگی وجود دارد. استوار نماد عقل است و در مقابل باورهای خرافی اهالی روستا قرار میگیرد. او همهچیز را با همین دیده مینگرد ــ یا لااقل دوست دارد که بنگرد. شاید ترسِ او از جن، در سکانس حضور شیشه در پاسگاه، را هم بشود با همین عقلگرایی تعبیر کرد. آدمِ عاقل بههرحال این احتمالِ هر چند اندک را میدهد که چیزی چنین فرازمینی و در ظاهر غیرعقلانی موجودیت داشته باشد.
قرار گرفتن استوار در مقابل اهالی روستا، بهواسطهی باورنداشتن به جن، درواقع پای مفهومِ بزرگتری را به داستان باز میکند: تقابل فرد با جامعه. در روستایی که بهغیر از خودِ استوار، تقریبن هیچکس دیگری بیاعتقاد به جن و جنزدگی و جنگیری نیست و امثالِ آمردان اینقدر هواخواه دارد، بر تنهایی استوار تأکید میشود و او باید بپذیرد که با هر عملش، خود را در مقابل خیل روستاییان و اهالی قرار خواهد داد. کانسپتی که یادآور نمایشنامهی معروف هنریک ایبسن، دشمنِ مردم (۱۸۸۲)، است. جایی که نگاه عاقلانه و علممدارانهی یک دکتر در روستایی کوچک در مقابل خواستها و مطامعِ باقی اهالی قرار میگیرد و همین امر او را تبدیل به دشمنِ آنها میکند. این مقابله در زالاوا نیز زمانی عیانتر میشود که استوار، بعد از مراسم مفصل جنگیری آمردان (پوریا رحیمی سام)، او را بهجرم ترویج خرافه و فریفتنِ مردم بازداشت میکند. آن هم درحالیکه همه از او میخواهند این کار را نکند و احترام آمردان و کاری که میکند را نگه دارد.
البته در اینجا با چنین مرحلهی پیشرفتهای از این کانسپت روبهرو نمیشویم. هر چند که بسیاری از کارکنانِ پاسگاه نیز در مقابل باورهای استوار قرار دارند؛ اما ملیحه (هدی زینالعابدین)، بهعنوان معشوقهی استوار، پشت او را خالی نمیکند و یونس (سربازِ استوار با بازی دلچسب باسط رضایی)، با همهی ترس و دلهرهای که از جن و واکنش روستاییها دارد، باز هم اعمالی در حمایت از استوار انجام میدهد. ولی روستاییها تمامن مقابل استوارند و معادل تصویریِ این مسئله نیز در سکانس پایانی نمایش داده میشود. جایی که همگی تفنگبهدست استوار را نشانه میگیرند.
دراینمیان، پرداخت فیلمنامه و فیلم به آمردان و عمل جنگیریِ او نیز هوشمندانه است. فیلم هیچگاه بهطور دقیق او را تأیید یا رد نمیکند. درحالیکه دوربین و فیلم بیشتر با استوار همراه است، اما فیلم حمایتِ تماموکمالی را از او نشان نمیدهد و راه را بر این تفسیر که او اشتباه میکند هم باز میگذارد. ضمنِ اینکه نشانههایی نیز بهکار میبرد تا دائمن نسبتبه راست یا دروغ بودن آمردان مشکوک باشیم. دوربین و دکوپاژ هم روی آن شیشهی حاوی جن تأکید میکند تا ما بیشتر به این جنگیری باور داشتهباشیم ــ علیالخصوص با نمایش نشکستنِ شیشه در پرتابی که در سکانس جنگیری اتفاق میافتد ــ و هم چیزهایی نشانمان میدهد، مثل خرگوشِ داخل کیسه، که به استوار بیشتر باورمند شویم. این مسئله، این معلق نگهداشتن مخاطب، یکی از نقاط قوت و دوستداشتنی فیلم است.
اما زالاوا از همین عنصرِ «تعلیق» ضربه میخورد. این ضربه هم از افراط ناشی میشود. افراطی که امیری در اجرای سکانسها کرده و تدوینِ عماد خدابخش هم نهتنها کمکی به آن نکرده، بلکه بدترش هم کرده است. این افراط را میتوان تا حدودی در سکانس مفصل جنگیری رصد کرد. سکانسی که، علیالخصوص در بگومگوهای استوار و آمردان، بیشازاندازه طولانی شده است و همین مسئله باعث شده تا اثربخشیاش اندکی کاهش پیدا کند. همین مسئله را میتوان در سکانس مفصل عاشقانهی فیلم هم دید. درحالیکه مسئلهی فرارِ آمردان از بازداشتگاه باعث شده تا استوار و یونس دوباره به روستا برگردند، و درحالیکه استوار برای پیداکردنِ شیشهی جن به خانهی ملیحه سر زده است، این سکانس بیشازحد مفصل اجرا شده و داستانِ اصلی را از ریتم خارج میکند.
در همین اثنا شبگردیهای یونس را داریم که با تعلیقهایی نمایشی همراه است. انگار امیری ترسیده که نکند مخاطب، در حین دیدنِ این فصل عاشقانه، فراموش کند دارد داستانی ماورایی و ترسناک را تماشا میکند. بنابراین تصمیم گرفته تعلیقهایی نمایشی را بر سر راه یونس بگذارد تا بلکه بشود با کمک این لحظهها و موسیقیِ وهمآلود همچنان فضاسازیِ ترسناک را حفظ کرد. برای مثال، به جایی ارجاع میدهم که یونس دارد عقبعقب راه میرود و ناگهان سرش به داسی میخورد که از سقف آویزان است. داسی که چند ثانیه زودتر در قاب دیده میشود و بنابراین، این برخورد کوچکترین غافلگیریای برای مخاطب ایجاد نمیکند.
این دو مسئله ــ افراط و تعلیقِ بیدلیل ــ اما در سکانس پایانی به اوجِ خود میرسند. سکانسی که بهدلیلِ طولانیبودن بیش از اندازه در اجرا، یکدستی خود را بهطور کامل از دست داده و تبدیل به چیزی شلخته شده است. تصمیم ناگهانی اهالی برای آتشزدن خانهی ملیحه خود پرسشی بیپاسخ در ذهن مخاطب ایجاد میکند.
اما بعد از این، مکالمههای بیشمارِ استوار و ملیحه با روستاییها، تغییرِموضعدادنهای آنها، دیالوگهای گاه و بیگاه اهالی برای شلیک به استوار و ملیحه، دیوانهای که گاهی از دور میدود و چیزی بهسمت خانه پرت میکند، اشاراتی به دوستی یکی از اهالی با ملیحه، گنگبودنِ اتفاقاتی که بین استوار و ملیحه و آمردان در جریان است، و بیشتر از همه اینکه تکلیفِ شخصیتها با خودشان نیز مشخص نیست، باعث شده که مدام شاهدِ رفتوبرگشتهایی بیدلیل و بیمعنی باشیم و اختتامیه مدام طولانی شود و به تأخیر بیفتد و حسوحالش را نیز بهطور کامل از دست بدهد. فضاسازیِ این سکانس بیشتر بهدرد فیلمی کمیک میخورد، نه ترسناک.
اینجا نیز بهنظر میرسد با یکی از سندرومهای رایج سینمای ایران طرفایم. پایانبندیهایی که در آنها فیلمنامهنویس و کارگردان و تدوینگر سعی میکنند به هر ضربوزوری که شده فیلم را تمام کنند. منطقِ اتفاقهای در جریان چندان مشخص نیست و فضاسازی و ریتم هم کامل از دست میرود. برای مثال، و همانگونه که در سکانس جنگیری دیده بودیم، میدانیم که شیشهی حاوی جن اگر به هوا پرت شود و بر زمین بیفتد، نمیشکند. در سکانس اختتامیه نیز از جایی به بعد بحث بر سرِ این است که شیشهی در دستان استوار در خود جن دارد و بنابراین نیازی نیست کسی کشته شود.
اما چرا همان ابتدا به ذهن هیچکسی نمیرسد که شیشه را به هوا بیندازند تا ببینند میشکند یا نه و به این صورت حرف استوار را راستیآزمایی کنند؟ این تعلیقهای ساختگی در اجرای فیلم، که برای تزریقِ کنجکاوی و ترس به مخاطب طراحی شدهاند، در عمل او را خسته میکنند. برای فیلمی مثلِ زالاوا، با محاسنی که دارد، تلفشدن بهدستِ چنین اتفاقی بسیار حیف است. شاید با کارگردانیِ خوددارانهتر یا تدوین سختگیرانهتری میشد زالاوا را به فیلمی بهتر برای پردهی سینما تبدیل کرد.