میدونی در این مطلب فیلم X-Men: Apocalypse را بررسی خواهد کرد که بسیار پایینتر از حد انتظار ظاهر شده است.
توجه: این متن بخشهایی از داستان فیلم را لو میدهد.
«افراد ایکس: آپوکالیپس» (X-Men: Apocalypse) قرار بود بهترین و بزرگترین فیلم این مجموعه تا به امروز باشد، اما حالا با محصولی طرفیم که نه تنها لقب خالیترین و حوصلهسربرترین اپیزودِ این مجموعه را به دست میآورد، بلکه یکی از بدترین فیلمهای ابرقهرمانی سینما هم است. «آپوکالیپس» از همان سندرومی رنج میبرد که امسال «بتمن علیه سوپرمن» را کلهپا کرد و «کاپیتان امریکا: جنگ داخلی» هم کموبیش به آن مبتلا شده بود. فیلمهایی که اتفاقات زیادی در آنها میافتد (در حد خطر نابودی دنیا و به جان هم افتادن قهرمانان مردم) اما هیچ تنش و هیجانی احساس نمیشود. چرا؟ دلیلش همان چیزی است که بارها گفتهام: این فیلمها تهی از هرگونه خلاقیت، ریسک و پیشپاافتادهترین اصول داستانگویی هستند. اما اگر از قبل سرنوشت «بتمن علیه سوپرمن» را حدس میزدیم و فرمول مارول را مثل کف دستمان بلد بودیم، انتظارات من از «آپوکالیپس» خیلی بالا بود.
آثار ابرقهرمانی سالهای اخیر کاری کردهاند که دیگر برای چنین فیلمهایی لحظهشماری نمیکنم، اما «آپوکالیپس» یک استثنا بود. چون ریبوت نصفه و نیمهی این مجموعه با «افراد ایکس: کلاس اول» نه تنها فیلم عمیقی است، بلکه دنبالهاش، «روزهای گذشتهی آینده» هم یکی از بهترین فیلمهای ابرقهرمانی سینما است که جسارت و سرگرمکنندگی از سر و رویش میبارد. بعد هم «ددپول» را داریم که قبلا بهطور مفصل دربارهی بمبی که منفجر کرد صحبت کردهایم. بنابراین بهشخصه فکر میکردم بعد از دو فیلم اول، این سهگانه قرار است با شگفتی تمامعیاری به پایان برسد. اما متاسفانه «آپوکالیپس» به خوببودن هم نزدیک نمیشود، بلکه تا دلتان بخواهد با شلختگی غیرقابلمدیریتی طرفیم که قیافهاش هرگز به یک پایانبندی باشکوه نمیخورد.
البته بعدا به جای فیلم، خودم را به خاطر زودباوری سرزنش کردم. چون اگر کمی دقت میکردم، میشد این شکست را از قبل پیشبینی کرد. مسئله این است که تمام نکات بد «آپوکالیپس» به قسمتهای قبلی مجموعه برمیگردد. «آپوکالیپس» فقط سومین فیلم سری جدید نیست، بلکه ششمین فیلم کلی مجموعه نیز محسوب میشود و اگر فیلمهای تکی را هم حساب کنیم، نهمین! این یعنی «آپوکالیپس» به عنوان نهمین قسمت یک مجموعهی موفق باید انتظاراتی را برآورده میکرد که با محافظهکاری غیرممکن میشد و همین اتفاق هم افتاده است. هالیوود همیشه از دنبالهها انتظار رویدادهای عظیمتر و انفجاریتری را در مقایسه با قسمتهای قبلی دارد. اما «آپوکالیپس» دنبالهی حداقل پنجتا فیلم دیگر است که هرکدامشان فیلمهای بزرگی هستند. بنابراین سازندگان به این نتیجه رسیدهاند که همهچیز باید بهطرز جنونآمیزی بزرگ باشد. خب، کدام آنتاگونیست دنیای افراد ایکس از همه بزرگتر است؟ آپوکالیپس. خب، خیالمان راحت شد. با قرار دادن این آقا در فیلم، کارمان را انجام میدهیم. بالاخره اسمش یادآور پایان دنیا است دیگر، مگه نه؟ همین باعث شده که یکی از بزرگترین بدمنهای تاریخ کامیکبوکهای افراد ایکس در حد یک ابزار تبلیغاتی و تولید هایپ پایین کشیده شود و تنها کارش در فیلم به خراب کردن بناهای مشهور دنیا و دو نیم کردن پلها خلاصه شود.
بعد از بزرگبودن بیدلیل فیلم، به مسئلهی «روزهای گذشتهی آینده» میرسیم. آن فیلم خط زمانی این مجموعه را تغییر داد و حالا سازندگان در قسمت جدید میبایست تعاملات و خطهای داستانی کاراکترهای آیندهی مجموعه را زمینهچینی میکردند. در نتیجه «آپوکالیپس» به فیلمی تبدیل شده است که بهطرز اعصابخردکنی مثل «بتمن علیه سوپرمن» بیشتر شبیه یک تریلر تبلیغاتی طولانیمدت برای فیلمهای بعدی مجموعه میماند. یکی از چیزهایی که دربارهی «افراد ایکس»های اخیر دوست داشتم، این بود که آنها به کاراکترهای عجیب و غریب و تعاملات و درگیریهای انسانیشان اهمیت میدادند. در مواقع لزوم بهطرز واقعگرایانهای جدی میشدند و سر موقع حسابی خوشمزه و مفرح. آن فیلمها از غوطهوری و داستانگویی روانی بهره میبردند. «آپوکالیپس» اما مثل دوندهی تنهایی است که به جای پایین آوردن سرعتش و لذت بردن از مناظر اطرافش، به مسابقه دادن و زور زدن برای برنده شدن در مسابقهای ادامه میدهد که شخص دیگری در آن وجود ندارد. وقتی این دونده به پایان خط میرسد، نه تنها کسی با مدال طلا انتظارش را نمیکشد، بلکه ذهن خودش هم آنقدر مشغول یک مسابقهی الکی بوده که از مسیر لذت نبرده است.
«آپوکالیپس» چنین وضعیتی دارد. این فیلم هیچ دستاوردی ندارد. به خاطر اینکه هیچچیزی در فیلم مورد بررسی و کندو کاو قرار نمیگیرد. یک اتفاق خیلی مهم میافتد، بعد ما به سرعت به نقطهی داستانی بعد منتقل میشویم. یک کاراکتر پرطرفدار و سابقهدار معرفی میشود و در صحنهی بعدی با فرد دیگری آشنا میشویم. مثل این میماند که یک سریال هشت ساعته را در دو ساعت و نیم ببندید. صحنههایی که باید در لابهلای اینها به احساسات یا تمهای فیلم بپردازند حذف شدهاند. در واقع اگر انتظار دارید با توجه به حضور کسی مثل آپوکالیپس، فیلم در حد «روزهای گذشتهی آینده» پیچیده شود اشتباه میکنید. «آپوکالیپس» با وجود تمام خطهای داستانی و کاراکترهای پرتعدادی که دارد، ساختار روایی خیلی سرراستی دارد. ساختاری که بعد از سالها تکرار و تکرار در فیلمهای مختلف این حوزه، قدرت خودش را از دست داده است؛ یک مقدمه، یک ساعت زمینهچینی، دوتا سکانس اکشن به فاصلهی پنج دقیقه و فینال. «آپوکالیپس» محض رضای خدا برای یک ثانیه هم که شده از این مسیر صاف و امن خارج نمیشود.
«آپوکالیپس» حدود ۱۰ سال بعد از ماجراهای «روزهای گذشتهی آینده» اتفاق میافتد. حالا تمام دنیا از حضور میوتنتها خبر دارند، اما صلحی که بین انسانها و میوتنتها برقرار شده است چندان قوی نیست. در جریان یک ساعت نخست فیلم برایان سینگر، کاراکترهای قدیمی را دوباره معرفی میکند و چندتا قهرمان و بدمن جدید به جمع اضافه میکند. بهشخصه احساس نکردم ریتم این بخش از فیلم خستهکننده است. اما مشکل این است که اگرچه اتفاقات زیادی در این یک ساعت میافتد، اما دستاوردهای نهایی آن اندک هستند. چرا اندک هستند؟ چون اول از همه فیلم بهطرز خیلی قابلپیشبینیای آینده را زمینهچینی میکند و دوم اینکه چیزهایی که در این یک ساعت میبینیم را یا بارها در فیلمهای گذشته دیدهایم یا در حال تماشای تکرار عناصر داستانی فیلمهای قبلی «افراد ایکس» هستیم. فیلم آشناترین چیزها را به غیرمنتظرهترین شکل ممکن پشت سر هم ردیف میکند. اینجا دقیقا جایی است که به بزرگترین مشکلم نسبت به «آپوکالیپس» و تقریبا تمام فیلمهای ابرقهرمانی ضعیف سالهای اخیر میرسیم: تکرار مکررات.
هرچقدر عاشق فیلمهای ابرقهرمانی/کامیکبوکی هستم، به همان اندازه از تکرار مکررات و محافظهکاری متنفرم. باز حداقل بعضی اتفاقاتِ «بتمن علیه سوپرمن» و «کاپیتان امریکا ۳» را میشد با ارفاق در دستهی «غیرمنتظره» قرار داد. «آپوکالیپس» اما انگار فقط و فقط با هدف تکرار بهترین و بدترین ویژگیهای قسمتهای قبلی مجموعه ساخته شده است. فقط مشکل این است که بهترینها پس از تکرار چندباره انرژی خودشان را از دست دادهاند و بدترینها هم بدترین باقی ماندهاند. «آپوکالیپس» چه در زمینهی داستانهای ریشهای کاراکترهای جدید و چه زمینهی روایت داستان کاراکترهای قدیمی، تکرار گذشتهها و کلیشهها است.
خب، بگذارید صحبت دربارهی این موضوع را با بزرگترین دلسردی فیلم شروع کنم؟ آپوکالیپس. اگر عاشق موجود دوستداشتنی و خاصی به نام اُسکار آیزاک هستید، کافی است این فیلم را تماشا کنید و نحوهی نابود کردن تاثیر یک بازیگر توانا بر کیفیت فیلمتان را یاد بگیرد. اسکار آیزاک در این فیلم هیچ کاری به جز تحمل ساعتها چهرهپردازی و تکرار جملهی «میوتنتها سرور هرچی انسانه» برای دو ساعت آزگار نداشته است. نتیجه به کاراکتری ختم شده که هرکسی میتوانست آن را بازی کند و نیازی به اسکار آیزاک نداشته است. اما خب، یادمان نرود که دنبالهها باید بزرگ باشند و این موضوع دربارهی اسم بازیگران هم صدق میکند. حالا اگر این کاراکتر خوبی بود یک چیزی، اما حقیقت این است که آپوکالیپس از لحاظ شخصیتپردازی فقط با اولتران از «اونجرز ۲» قابلقیاس است. هر دو آنتاگونیستهای یکلایهای هستند که یک روز از خواب بیدار میشوند و با مرور تاریخ بشریت هنگ کرده و سپس تصمیم میگیرند دنیا را پودر کنند و بدبختی این است که علاقهی فراوانی هم به تکرار بیوقفهی انگیزههایشان دارند که فاقد هرگونه اطلاعات جدیدی دربارهی آنها است.
آپوکالیپس اما تازه یکی از چندین مشکل اساسی فیلم است. میتوان دربارهی چیزهای بسیاری حرف زد. مثلا چگونه یک فیلم موفق میشود به سایلاک، آنجل و دیگر کاراکترهای جدید فیلم هیچ کاری به جز ایستادن و پرواز کردن در پسزمینه ندهد! اما فیلم مشکلاتی بزرگتر از این حرفها هم دارد. مثلا به سکانس ترکیدنِ مدرسهی دکتر خاویر نگاه کنید. این صحنه نهایتِ محافظهکاری فیلمهای ابرقهرمانی را در یک سکانس تعریف میکند. ما با لحظهی وحشتناکی سروکار داریم که در آن میوتنتهای دانشآموز تکهتکه میشوند، اما این صحنه که باید به بار هیجان و وحشت داستان اضافه کند، به سرعت با مونتاژ بامزهی کویکسیلور همراه میشود. یکدفعه ما با یک تغییر لحن شدید روبهرو میشویم که تماشاگر را کاملا از فیلم بیرون میاندازد. این در حالی است که خودِ این مونتاژ هم درست برخلاف فیلم قبلی اتفاق غیرمنتظرهای نیست. اگر شیطنتهای کویکسیلور در «روزهای گذشتهی آینده» حسابی سروصدا کرد و تماشاگران را به وجد آورد، به خاطر این بود که این صحنه (۱) در جای مناسبی استفاده شده بود و (۲) واقعا کسی انتظار آن را نداشت. اما حالا برایان سینگر برداشته و همان مونتاژ را یک بار دیگر در اینجا هم به کار برده است و کیفیت بد جلوههای ویژه هم آخرین عنصری است که باعث شده صحنهای که در فیلم قبلی «وایرال» شده بود، در این قسمت در فهرست نکات ناامیدکنندهی فیلم قرار بگیرد.
اما میدانید کجا فاتحهی فیلم را خواندم؟ خط داستانی مگنیتو. این در حالی است که در دو فیلم قبلی این سهگانه، مگنیتو یکی از بهترین ویژگیهای فیلم بود. چگونه جذابترین کاراکتر مجموعه را خراب میکنید؟ همانگونه که دیگر چیزها را خراب کردهاند: با تکرار و تکرار دوبارهی عناصر داستانی فیلمهای گذشته. اول از همه، سوال این است که وقتی دنیای «افراد ایکس» این همه کاراکتر عجیب و غریب و باحال دارد، چه گیری است که فقط مگنیتو را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب میکنید؟ حالا گیریم که به خاطر مایکل فاسبندر نمیتوانید او را به گوشه برانید، سوال بعدی این است که چرا به فکر داستان تازهای برای روایت دربارهی او نمیافتید؟ این باعث شده تا خط داستانی مگنیتو لحظه به لحظه همان چیزی باشد که بارها دیدهایم: یک آدمبد از روی نادانی خانوادهی مگنیتو را اذیت میکند و باعث میشود او نیروهای میوتنتیاش را آزاد کند و از تمام بشریت متنفر شود. بعد تصمیم میگیرد با یک میوتنت دیگر که معمولا بدمن اصلی فیلم هم است برای نابودی بشریت همکاری کند. بعد از کشتن چند صد نفر و خراب کردن بیست-سیتا ساختمان، مگنیتو بالاخره سر عقل میآید و به این نتیجه میرسد باید به دوستان قدیمیاش بپیوندد و دقیقهی نود به آنتاگونیست اصلی فیلم نارو بزند.
آخه، یک فیلم چقدر باید تنبل باشد. ما در سال ۲۰۱۶ به سر میبریم، اما هنوز داستانهای کامیکبوکی از معشوقهی قهرمانان به عنوان ابزار سطحپایین داستانی استفاده میکنند. بعد از «بتمن علیه سوپرمن» که از یک شخصیت زن (لویس لین) به عنوان کسی که در خطر است و باید توسط قهرمان (سوپرمن) نجات داده شود استفاده کرد، حالا «آپوکالیپس» هم از کشتن زن و بچه به عنوان وسیلهای برای عصبانی کردن پروتاگونیست استفاده میکند. نکتهی خندهدار ماجرا این است که فیلم از این موضوع هم احساس شرم نمیکند. در واقع به محض اینکه همسر و دختر و زندگی بینظیر مگنیتو معرفی شدند، برای نابودی آنها لحظهشماری میکردم. خط داستانی مگنیتو اشتباهات زیادی برای ناامید کردن مرتکب میشود. مشکل مگنیتو که یک دقیقه از دنیا متنفر است و دقیقهی بعد برای نجات آن تلاش میکنید چیست؟ اصلا مگنیتویی که ما میشناسیم، طرز فکر خودش را دارد و مغرورتر از این حرفها است که به زیر دست کس دیگری تبدیل شود، اما چرا این مرد مغرور یکدفعه به نوچهی آپوکالیپس تبدیل میشود.
تصمیمگیریهای خجالتآور سازندگان هنوز تمام نشده است و برای اشاره به یکی دیگر از آنها باید به کویکسیلور برگردیم. خب، هدف حضور کویکسیلور در این فیلم فقط به مونتاژ بامزهاش خلاصه نمیشد، بلکه در طول فیلم مشخص میشود که مگنیتو پدر گمشدهی او است. بنابراین او دلیلی برای همراهی با گروه پیدا میکند. اما میدانید در پایان چه میشود؟ در حالی که دنیا در مرز نابودی قرار دارد، این آقا از فاش کردن این حقیقت برای مگنیتو امتناع میکند. تنها هدف حضور کویکسیلور در فیلم این بود که در آن لحظات پایانی دهانش را باز کند و حرف بزند، اما ناگهان هیچی! حتما میپرسید چرا سازندگان دست به چنین حرکتی زدند؟ دنیاهای سینمایی لعنتی! به خاطر اینکه سازندگان برنامه دارند این موضوع را به داستانی در فیلمهای آینده تبدیل کنند و برایشان هم مهم نبوده که فیلمِ حاضر از این کارشان ضربه خواهد خورد. اگر تاکنون شک داشتید، مسئلهی کویکسلیور و پدرش به خوبی ثابت میکند که «آپوکالیپس» به جای یک تجربهی مستقلِ جذاب، بخشی از یک کمپین تبلیغاتی است که فقط میخواهد قسمتهای بعدی این مجموعه را توجیه کند و تمام. در همین خصوص باید به سکانس قتلعام وولورین اشاره کنم که خب، اگرچه من این مرد پشمالوی همیشه اخمو را دوست دارم و اگرچه دیدن افراد جدید ایکس که از تماشای قتلعام او ذوق کرده بودند جالب بود، اما حضور او در این فیلم هیچ نکتهای به جز تبلیغات فیلم بعدی وولورین ندارد و این باعث میشود تا داستان دچار سکته شود و حواس تماشاگر را از ماجرای اصلی به فیلم دیگری که هنوز نیامده جلب کند.
خیلی سخت میتوانم از لابهلای این اشتباهات و ضعفها چیزهایی را که دوست داشتم بیرون بکشم، اما اولین چیزهایی که به ذهنم میرسند مایکل فاسبندر، جیمز مککوی و جنیفر لارنس هستند. اگرچه در این فیلم فاسبندر چیزی برای کار کردن ندارد، اما این بازیگر اینقدر در ارائهی بدترین متریالها نیز عالی است که آدم نمیتواند از دیدن او دست بکشد. حداقل فاسبندر این فرصت را پیدا میکند که طیف وسیعی از احساسات مختلفش را به نمایش بگذارد. این چیزی نیست که هرکسی در «آپوکالیپس» به آن دسترسی داشته باشد. خلاصه اینکه این سه نفر آنقدر خوب انتخاب شدهاند که اگرچه «آپوکالیپس» به آنها بد میکند، اما قدرت کاریزمای آنها به حدی قوی است که تماشای این فیلم بسیار ضعیف را قابلتحملتر میکند. از سویی دیگر میستیک تنها شخصیتی است که در این فیلم بیشتر از بقیه کار میکند و درجا نمیزند. بسیاری فکر میکنند میستیک فقط به خاطر محبوبیت جنیفر لارنس اینقدر مورد توجه قرار میگیرد. شاید چنین چیزی دربارهی مگنیتو (مایکل فاسبندر) صدق کند، اما وقتی مسیر رشد این شخصیت را مرور میکنیم، میبینیم میستیک تنها شخصیت متفاوت و قوی سهگانهی جدید است که فیلم به فیلم مورد پرورش قرار میگیرد. در فیلمی مثل «آپوکالیپس» که کاراکترهای جدید کاری برای انجام دادن ندارند و کاراکترهای قدیمی با همان درگیریها و اشتباهات کهنه دست و پنجه نرم میکنند، میستیک تنها شخصی است که حداقل کمی رشد کرده است.
نهایتا در کمال افسوس باید گفت «آپوکالیپس» کیلومترها با تجربهی شگفتانگیزی که انتظار میکشیدیم فاصله دارد. این «انتظار» الکی به وجود نیامده است. سه قسمت اخیر دنیای سینمایی فاکس، تمام ویژگیهای عالی آثار ابرقهرمانی را داشت، اما «آپوکالیپس» به جای حرکت کردن در این دوران تازه، به عقب برمیگردد. چه در زمینهی ارائهی همان مونتاژ بازیگوشانهی کویکسیلور که این بار در زمان بد و با جلوههای کامپیوتری ضعیفی میآید، چه در زمینهی تکرار درگیری همیشگی مگنیتو و دکتر خاویر و البته چه از لحاظ داستان نخنماشدهی پیدا شدن سروکلهی نیروی بزرگی که میخواهد دنیا را به پایان برساند. در همین چند سال اخیر چندتا فیلم با این درگیری مرکزی داشتهایم؟
در حالی که فیلمهایی مثل «ددپول» و «کاپیتان امریکا: جنگ داخلی» در حال فاصله گرفتن از این داستان کلیشهای بودند، «آپوکالیپس» از راه میرسد؛ فیلمی سرشار از خرابیهای آخرالزمانی و عظیم که در آنها انگار جان هیچ انسانی در خطر نیست. قبل از اکران فیلم، حتی با دیدن اسم فیلم میتواستیم چنین فاجعههای وسیعی را پیشبینی کنیم، اما هنر این است که وقتی به پایان فیلم رسیدیم این خرابیها عواقب دگرگونکنندهی متقاعدکنندهای در پی داشته باشند. اما وقتی به پایانبندی «آپوکالیپس» میرسیم انگار نه انگار که همین چند روز پیش کرهی زمین در حال ترکیدن بود. مثل این میماند که پشت فرمان ماشین مینشینید و بدون اینکه حرکت کنید پایتان را روی گاز فشار میدهید. عقربهی سرعتسنج به ۱۰۰ میرسد، اما چه فایده. هنوز در همان مکان ثابت قرار دارید. اکثر فیلمهای ابرقهرمانی این روزها از چنین مشکلی رنج میبرند و «آپوکالیپس» هم یکی از آنهاست: نشستن پشت فرمان لامبورگینی و فشار دادن پدال گاز. لامبورگینیای که در یک جای ثابت قرار گرفته است و یک کار تکراری را مدام تکرار میکند چه هیجانی دارد؛ دنده را عوض کنید!