فیلم زنی پشت پنجره درامی روانشناسانه است که سرگیجه و پنجرهی عقبی هیچکاک را به یادمان میآورد اما بسیار عقبتر از آنها میایستد. جو رایت به خوبی توانسته صحنههایی از سینمای هیچکاک را بازسازی کند اما در ساخت دنیای جنایی و توهمی، ناتوان مانده است.
فیلم زنی پشت پنجره به کارگردانی جو رایت درامی روانشناسانه و دلهرهآور است. دکتر آنا فاکس، روانشناس کودک، در خانهای بزرگ تنهایی زندگی میکند. آنا هراس بیرون رفتن از خانه دارد و خودش را در خانه حبس کرده است. ارتباط او با جهان بیرون فقط محدود به مستأجرش دیوید و تماسهای تلفنیاش با همسر و فرزندش است. البته آنا روانکاوش را هم هر هفته سه بار میبیند و با او دربارهی اتفاقهایی که براش رخ داده حرف میزند. آنا در وقتهای فراغت با دوربین خانههای روبهرو را دید میزند. ایدهای که یادآور فیلم Rear Window «پنجره عقبی» ساختهی آلفرد هیچکاک است. با آمدن همسایهای جدید در خانهای آنطرف خیابان تغییراتی در زندگی آنا رخ میدهد.
در فیلم پنجره عقبی مسئلهی تجسس پررنگ میشود. جف جفریز که نقشش را جیمز استورات بازی میکند عکاسی حرفهایست با پای شکسته که مجبور است در خانه بماند. او با دوربینی که دارد برای سرگرم شدن خانههای روبهرو را دید میزند. آلفرد هیچکاک دربارهی این فیلم میگوید که آدمها میل زیادی دارند تا از زندگی همدیگر سر در بیاورند. بهنوعی تجربهی ما در سالن سینما هم ارضای همین میل است. ما در سالن سینما بدون آنکه قضاوت شویم میتوانیم زندگی شخصیتهای فیلم را دید بزنیم. همین میل نیروی جلوبرندهی فیلم پنجره عقبی و زنی پشت پنجره است. جف جفریز در سرک کشیدنهایش ناگهان با یک جنایت روبهرو میشود و حالا سعی میکند تا به شکلی از این جنایت سر در بیاورد یا جلویش را بگیرد.
آنا در وقتهای فراغت با دوربین خانههای روبهرو را دید میزند. ایدهای که یادآور فیلم Rear Window «پنجره عقبی» ساختهي آلفرد هیچکاک است
چشمچرانی معمولاً عنصری است که در فیلمهای جنایی و دلهرهآور بر آن تاکید میشود. در دنیای این فیلمها تا کسی پایش را از زندگی عادی و روتین خود فراتر نگذارد و فضولی نکند در قصهای گیر نمیافتد. وقتی تجسس شروع میشود ناگهان شخصیت چیزی را میبیند که نباید! و در چالهای میافتد که انتظارش را ندارد. ابزارهای چشمچرانی هم بستگی به تکنولوژی دارند. در فیلمهای قدیمی چشمچرانها از دوربینهای یک چشمی استفاده میکردند که مخصوص ناخداهای کشتی بود. وقتی این ابزار به شهر میآید چشمچران میتواند سرش را در خانهی دیگری کند و قصههای خانه را کشف کند. بعضی از چشمچرانها هم از فاصلهی نزدیک با موضوع روبهرو میشوند. فیلم Blue Velvet «مخمل آبی» ساخته دیوید لینچ چنین فرمی دارد. با پیشرفت تکنولوژی ابزار چشمچرانها به دروبینهای دیجیتال ارزانقیمت تغییر کرده است. حالا نهتنها میتوانی در خانهی دیگری سرک بکشی که میتوانی حقایق را ثبت هم کنی. آن هم فقط با فشردن دکمه شاتر.
ارجاعات فیلم زنی پشت پنجره، به پنجرهی عقبی محدود نمیشود. آنا فاکس ترس از بیرون رفتن از خانه دارد. ترسی که یادآور وحشت عجیب جان فرگوسن با بازی جیمز استورات در فیلم سرگیجه است. فرگوسن از ارتفاع میترسد و قصهی فیلم بر همین اساس طراحی شده است. براساس ترس بزرگ شخصیت اصلی. بعضی از پلانهای فیلم جو رایت هم یادآور فیلم هیچکاک است. مثلاً شکل طراحی پلهی خانهی آنا بهخصوص در نماهایی که از بالا گرفته شده سرگیجه را به یادمان میآورد. هر چند این ارجاعات ما را به جایی نمیبرند. فقط شبیهاند والا از کنار هم گذاشتن دو فیلم نمیتوانیم به نتیجهی مضاعفی برسیم. فیلم جو رایت فقط شبیه یکی دو شاهکار از هیچکاک است. همین. اگه علاقهمند شدید که فیلم را تماشا کنید پس از دیدن فیلم ادامه متن را بخوانید.
بخشهایی از اتفاقهای فیلم در ادامه لو میرود.
زنی پشت پنجره، ترکیبی است از سینمای جنایی و دلهرهآور. آشکارا فیلمهایی از تاریخ سینما را به یادمان میاندازد. نام فیلم منطبق است بر یکی از شاهکارهای فریتز لانگ با بازی ادوارد جی رابینسون که یک نوآر تر و تمیز است. احتمالاً ایدهی توهمات آنا فاکس از دل فیلم لانگ بیرون آمده است. در فیلم لانگ هم با مسئلهی توهم روبروایم و بیشتر قرار است با ترسهای یک استاد دانشگاه جرمشناسی در مواجهه با جرم همراه شویم. تمرکز لانگ بر همین یک ایده قدرتی به فیلم داده که فیلم جو رایت با همهی امکانات و تکنولوژیهایی که در اختیارش بوده فاقد آن است. البته که جز مسئلهی توهم و نام فیلم شباهتی بین دو فیلم وجود ندارد. فیلم جو رایت نسبتی با فیلم نوآر پیدا نمیکند مگر اشارات محدودی که به زندگی خانوادهی راسل (همسایهی روبرویی) میشود. زنی پشت پنجره ساختهی جو رایت بیشتر یک درام جنایی روانشناسانه است. زیرژانری که هیچکاک استاد مسلمش بود و پس از او برایان دیپالما ادامهاش داد.
ما در سالن سینما بدون آنکه قضاوت شویم میتوانیم زندگی شخصیتهای فیلم را دید بزنیم. همین میل نیروی جلوبرندهی فیلم پنجره عقبی و زنی پشت پنجره است
برای نمونه فیلم Sisters «خواهران» ساختهی برایان دیپالما و محصول سال ۱۹۷۲ از فرمی مشابه سود میبرد. مخاطب در میانهی فیلم نمیداند کدام بخش از اتفاقها توهمات شخصیت روانرنجور فیلم است و کدام بخش واقعیت. واقعیت مدام پیش چشممان رنگ عوض میکند و زیرلایههای ذهنی شخصیت مدام جریان قصه را عوض میکنند. فیلم زنی پشت پنجره هم از دریچهی ذهن دکتر آنا فاکس روایت میشود. در خانه با او تنهاییم و هرچه که او فکر میکند را میبینیم. شاید همهی رخدادهای فیلم هم زادهی ذهن پرتشویش او باشند. هر چند فیلم به مخاطب جوابی قطعی نمیدهد و از زیر پاسخ دادن به واقعیت فرار میکند. آنچه مسلم است رخدادی است که در گذشته بر او حادث شده و در میانهی فیلم با آن مواجه میشویم. تصادفی که آنا همسر و فرزندش را از دست داده است.
حادثهی بزرگ در گذشتهی شخصیت یکی از پارامترهای فیلمهای راونشناسانه است. حادثهای که باعث روانرنجوری شخصیت است و دنیای ذهنی او را بهم ریخته و ترسهای متعددی را به او تحمیل کرده است. صحنهای که آنا جلوی چشم کارآگاه و خانوادهی راسل وقتی میفهمد همهی چیزهای که دیده تصوراتش بوده (واقعاً بوده؟) حادثهی بزرگ پیش چشمش میآيد. ماشینی چپه شده در خانهاش ظاهر میشود. در خانه برف میآید و واقعیت جای خودش را به تخیلات ذهنی میدهد. الگویی که فیلم «پدر» ساختهی فلوریان زلر و «من به پایان دادن چیزها فکر میکنم» ساختهی چارلی کافمن از آن استفاده کردهاند. با این تفاوت که در دو فیلمی که نامش برده شد هدف فیلمسازها رودست زدن به مخاطب و ایجاد هیجان کاذب نبوده اما در فیلم جو رایت از رخدادها فقط غافلگیر میشویم ولی نمیتوانیم با درونیات شخصیتها همراه شویم.
ارجاعات زنی پشت پنجره ما را به جایی نمیبرند. فقط شبیهاند والا از کنار هم گذاشتن دو فیلم نمیتوانیم به نتیجهی مضاعفی برسیم. فیلم جو رایت فقط شبیه یکی دو شاهکار از هیچکاک است. همین
زنی پشت پنجره از میل ما به یافتن راز جنایت سود میبرد و با شخصیت ویژهی زن همسایه که بسیار صمیمی و جذاب است و نقشش را جولیان مور بازی میکند (جین که در میانهی فیلم دیوید او را کتی خطاب میکند.) و وسوسهمان میکند تا راز جنایت را بفهمیم حتی اگر جنایتی وجود نداشته باشد و همه چیز در ذهن آنا گذشته باشد. در ادامه وارد وجه روانشناسانهی فیلم میشویم و آنا را متوهمی روانرنجور میبینیم و دوبارهی با پیدا شدن مدرکی به تهوم ابتدایی شک میکنیم و وارد فضایی تریلر میشویم که شخصیت نوجوان فیلم میخواهد همه را بکشد. این همه تغییر رویکرد در فیلم از یکدستیاش میکاهد و فیلم را تکه پاره میکند. برای فهمیدن علت ناکام ماندن فیلم مقایسه با خواهران دیپالما راهگشاست.
خواهران از همان ابتدا با اضطراب شروع میشود و جنایی است. پای کارآگاه و خبرنگار هم به صحنه باز میشود. به مرور وارد فضای ذهنی کاراکتر میشویم و از بیماری شخصیت اصلی (اسکیزوفرنی) آگاه میشویم. حرکت فیلم از فضای جنایی به ذهنی به قدری آرام رخ میدهد که در ذوقمان نمیزند. برخلاف فیلم دی پالما زنی پشت پنجره نه آنقدر هیجانانگیز است و نه تغییر لحنش را منطقی پیش میبرد. نتیجه فیلمی شده که با همهی تسلطی که فیلمساز بر دکوپاژ و اجرا کردن پلانهای پیچیده دارد به خوبی سرگرممان نمیکند و در انتها دست خالی میمانیم. در بهترین حالت فیلمی دیدیم که برایمان یادآور چندین فیلم محشر از تاریخ سینما بوده که نتوانسته خودش هویت مستقلی پیدا کند.