تریلر جنایی Wind River یکی از بهترین فیلمهای ۲۰۱۷ و سرانجام بینظیری بر سهگانهی تیلور شریدان است. همراه نقد میدونی باشید.
فکر کنم همگی قبول داریم که ما سینمادوستان حوصلهی هیچ فیلمی را نداشته باشیم، به یک فیلم جنایی رازآلودِ خشن و پرتعلیق، نمیتوانیم نه بگوییم. فیلمهای جنایی حکم پیتزای سینما را دارند. در حال ترکیدن هم باشیم، وقتی سروکلهی پیتزا پیدا شود راهی برای مقابله با غریزهمان وجود ندارد. «ویند ریور» (Wind River) جدیدترین پیتزایی است که همگی باید آن را دریابید. یکی از کسانی که در چند سال گذشته خیلی خوب توانسته تا عطش بیحد و مرز ما به اینجور فیلمها را درست در لحظهای که داریم کلافه میشویم برطرف کند، تیلور شریدان است. شاید اگر مجلهی فوربس یا تایم فهرستی از بهترین تصمیمات آدمهای دنیا منتشر میکرد، احتمالا نام تیلور شریدان در ۱۰ تای برتر قرار میگرفت! شریدان که قبلا با نقشش در سریال «پسران آنارشی» شناخته میشد، یک روز بازیگری را کنار گذاشت و تصمیم گرفت تا بهطور جدی وارد دنیای نویسندگی شود و در نتیجه خیلی زود از یک بازیگر خردهپا که کسی زیاد او را نمیشناخت، به یکی از هیجانانگیزترین و پرآوازهترین نویسندههای سینمای حال حاضر هالیوود تبدیل شد و نشان داد که ظاهرا استعداد دستخوردهی بینظیری برای این کار داشته است و به نحوی موفق شده تا آن را کشف کرده و استخراج کند. اولین سناریوی شریدان «سیکاریو» (Sicario) بود که در ترکیب با کارگردانی ماهرانهی دنی ویلنوو به یکی از بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۵ تبدیل شد و او را به عنوان یک نام تازه سرزبانها انداخت. دومین فیلمنامهاش برای «اگر سنگ از آسمان ببارد» (Hell or High Water)، یک نئو-وسترن درگیرکننده بود که نسبت به قبلی، پیشرفت قابلتوجهای در زمینهی نگارش قصهای پخته و چندلایه برای او محسوب میشد. فیلمی که در اسکار مورد توجه قرار گرفت و رسما او را به عنوان نویسندهای ثبیت کرد که استودیوهای هالیوودی برای کار با او درنگ نمیکنند.
جدیدترین اثر شریدان «ویند ریور» است که البته اینبار خودش هم پشت دوربین قرار گرفته است تا آن را بسازد. یک تریلر جنایی بیشیلهپیله و محکم از جنس دو فیلم قبلیاش که سهگانهی شریدان در گشت و گذار در طبیعت و مکانهای بدوی و دورافتادهی آمریکا برای روایت داستانهای ناگفتهی آنها را با موفقیت کامل میکند. «ویند ریور» که بدون در نظر گرفتن تجربهی کارگردانی ضعیف قبلی شریدان، در واقع اولین تجربهی کارگردانی واقعی او حساب میشود، از آن فیلمهای قرص و افتخارآمیزی است که هر فیلمسازی دوست دارد دورانِ کارگردانیاش را با چیزی شبیه به آن شروع کند. «ویند ریور» از آن فیلمهای ساختارشکن و اتمسفریک و پرتنشی است که از کارگردانان و فیلمنامهنویسهای استخوان خردکرده انتظار داریم، اما شریدان با این فیلم کاری میکند که انگار با یک کارکشتهی ریشسفید سروکار داریم و باعث میشود از خودمان بپرسیم این آدم در تمام این مدت کجا تشریف داشته است و چرا زودتر از اینها چشمانداز نو و مجذوبکنندهاش را رو نکرده بود. «ویند ریور» یکی از آن فیلمهای کاراگاهی/جنایی نفسگیری است که از زمان سریال «کاراگاه حقیقی» (True Detective) به این ور، چیزی شبیه به آن را نه در سینما و نه در تلویزیون ندیده بودم. فیلمی که با ترکیب مثالزدنی کهنالگوها و درهمشکستن انتظارات تماشاگران ساخته شده است. البته که از زمان «کاراگاه حقیقی»، آثار جنایی تحسینبرانگیزِ متعددی در مدیوم تلویزیون و سینما داشتهایم، اما بعضی از آنها یا مثل «گناهکار» و «شکارچی ذهن» خیلی ساختارشکن یا مثل فیلم فرانسوی «او» (Elle)، خیلی هنری بودند. اگرچه هیچ مشکلی با فیلم و سریالهایی که نام بردم وجود ندارد، اما خودمانیم، هیچچیزی بهتر از داستانهای جنایی استانداردی که شامل جستجوی دو کاراگاه در شهری دورافتاده برای پیدا کردن قاتلی ناشناس هستند نمیتواند حفرهی درونمان را پر کند. اگر دنبال چنین چیزی هستید، «ویند ریور» خود جنس است.
یکی از دلایلش به خاطر این است که تیلور شریدان یکی از حیاتیترین اصول اولیهی فیلمنامهنویسی یا بهطور کلی خلق اثر را بهطرز ماهرانهای که حسادت آدم را برمیانگیزد و صدای تحسین آدم را بلند میکند رعایت میکند. و آن هم نحوهی استفاده از کهنالگوها و کلیشهها است. یکی از چیزهایی که شریدان از همان فیلمنامهی اولش برای «سیکاریو» در آن استاد بود و در دو فیلم بعدی در آن حرفهایتر شد این بود که او راه و روش «برای خود کردن» داستانهایش را بلد است. میداند چطوری از کلیشهها به عنوان پایههایی برای سوار کردنِ خلاقیتها و ساختارشکنیهای خودش روی آنها استفاده کند. میداند چگونه و چه زمانی باید چکش بردارد و کلیشههای معرفی شده در ابتدای فیلم را خراب کند و فرو بریزد. میداند باید چه کار کند که وقتی به تماشای فیلمهای او مینشینیم، با وجود تمام چیزهای آشنایی که میبینیم، کماکان آن را از فیلمهای قبلی و بعدیاش جدا کنیم. میداند چگونه داستانش را در نقطهای آشنا شروع کند، اما به سرانجامی غریب و غیرمنتظره برساند. هر سه فیلمنامهی شریدان در چارچوب استانداردهای ژانرشان هستند، اما از جایی به بعد متوجه میشوید که قصه بزرگتر از چیزی است که توانایی محدود شدن به چارچوب ژانر را داشته باشد و در نتیجه با شکستنِ قفسش، آزاد میشود. در نتیجه در فیلمنامههای شریدان هیچچیزی به اندازهی آن لحظهی شکستنِ قفس بهیادماندنی نیست. «سیکاریو» به عنوان یکی از همان فیلمهای آشنای درگیری نیروهای امنیتی با کارتلهای مواد مخدر در مرز آغاز میشود، اما کار به جایی کشیده میشود که خودمان را در عمارتِ رییس کارتلی و سر میز شامی پیدا میکنیم که به خون زن و بچههایی آغشته میشود. شاید فیلم با نمادپردازی نخنماشدهی گرگ و گوسفند سروکار دارد، اما در عمل در پرداخت به این موضوع یک قدم فراتر از یک نمادپردازی سطحی میگذارد و عمق گرگِ بودن زمانه را بیپرده به نمایش میگذارد. «اگر سنگ از آسمان ببرد» به عنوان یکی از آن وسترنهای آشنایی آغاز میشود که کلانترها در دل کویر در جستجوی سارقان بانک هستند، اما از جایی به بعد معلوم میشود که فیلم بیشتر از اینکه علاقهای به روایت یک اکشنِ توخالی داشته باشد، دغدغهی خلق دنیای پیچیده و پرداخت کاراکترهای قابللمس و محو کردن خط بین قهرمان و تبهکار را دارد. نتیجه این است که این داستان دزد و پلیسی به سرانجامی ختم میشود که شلیک گلولهها وحشتآفرین میشوند و تلاش برای پیدا کردن قهرمانی برای حمایت، ناممکن. خب، تمام اینها دربارهی «ویند ریور» هم صدق میکند. شاید خیلی خیلی بیشتر از دو فیلم قبلی.
داستان در مناطق سرد و برفی وایومینگ آمریکا جریان دارد و حول و حوشِ قاتل دختر سرخپوستِ ۱۸ سالهای در منطقهی اختصاصی قبیلههای سرخپوستی ویند ریور میچرخد. یکی از قهرمانانمان کوری لمبرت (جرمی رنر)، مامور سازمان حیات وحش و شیلات است که جنازهی منجمدشدهی این دختر را در برف پیدا میکند. کوری چم و خم این اطراف را بهتر از هرکس دیگری میشناسد و از آنجایی که او شکارچی و ردیاب ماهری است، پس با جین بنر (الیزابت اُلسن)، مامور اف.بی.آی تازهکاری که برای بررسی این جنایت فرستاده شده همراه میشود تا او را در تحقیقاتش همراهی کند. خب، همانطور که میبینید «ویند ریور» تمام ویژگیها و خصوصیات ژانر را تیک زده است. جنازهای با یک علامت سوال بزرگ بالای سرش. یک شهر ساکت و سرد که رازها و حقایق ترسناکی را مخفی کرده است که منتظر فاش شدن با یک انفجار بزرگ هستند. یک جفت کاراگاه کارکشته و تازهکاری که با یکدیگر همراه میشوند. یکی از آنها گذشتهی تراژیکی دارد و بهطرز «مایک ارمنتراونت»واری در کارش حرفهای و بااعتمادبهنفس است و درد و رنج عمیقی را درچهرهاش حمل میکند و دیگری پلیس سرد و گرم نچشیدهای است که میداند دنیا جای ترسناکی است، اما خودش هیچوقت بدنِ پشمالوی سیاه این ترس را لمس و هنوز با تمام وجود حس نکرده است که تمدن مُدرن، جوکی بیش نیست و خیلی وقتها خیلی راحت میتوان فراموش کرد که دنیا چه جای پرهرج و مرج و بیقانونی است و پلیسبودن چیزی دربارهی آن را تغییر نمیدهد. نمیداند که تلاش برای پلیس خوب بودن در این دنیا، مثل تلاش برای شوالیهبودن در وستروس است. در همین حین، مقداری مصاحبه با شاهدان و نزدیکان مقتول داریم و کمی گشت و گذار در خانههای تاریک و خطرناک گردهمایی معتادان برای پیدا کردن سرنخ.
خب، تمام اینها چیزهایی است که احتمالا بارها در فیلمهای دیگر دیدهایم، اما شریدان موفق شده حس و حال تازهای به آنها ببخشد و کاری کند که احساس کنیم انگار برای اولینبار است که داریم تمام آنها را میبینیم. مثلا به فضاسازی درگیرکنندهی فیلم نگاه کنید. احتمالا اگر با یک نویسنده و کارگردان متوسط سروکار داشتیم، او مهمترین نکته را که قابللمس کردن دنیای فیلم برای تماشاگر است دستکم میگرفت. اما یکی از چندین نکاتِ مشترک فیلمنامههای شریدان این است که آنها قبل از اینکه داستان یک سری شخصیت باشند، داستان یک دنیا هستند. داستان یک دنیای خوفناک بیاخلاق در «سیکاریو»، داستان دنیای پس از رکود اقتصادی در «اگر سنگ از آسمان ببارد» و داستان دنیای یخزدهی دورافتادهای در «ویند ریور» که جنایتهایش بیپاسخ میمانند و سگهایش برای محافظت از گله در مقابل تعداد زیاد گرگها کافی نیستند. اگرچه شریدان در زمینهی کارگردانی بهتر از کاری که دنی ویلنوو با «سیکاریو» کرد نیست، اما او کماکان کار فوقالعادهای در زمینهی غرق کردنِ تماشاگر در دنیایش انجام میدهد. فضای برفی وایومینگ که بین کولاک شدید و آفتاب ملایم در نوسان است حس میشود. فیلم در اتمسفرسازی به حدی قوی است که بعضیوقتها انگار میتوانیم وزش سوزناک باد را روی صورتهایمان حس کنیم و سرمایی را که با چنگالهای بُرندهاش راهی برای ورود به ریههایمان باز میکند لمس کنیم. «ویند ریور» همان بخشی از مناطق غرب میانهی آمریکا را به نمایش میگذارد که قبلا نمونهاش را در فیلمهای کلی رایکارد و برادران کوئن دیده بودیم، اما اگر در آنجا از این محیطها برای روایت درامهای مستندگونه و کمدیهای شاد و شنگول استفاده میشد، شریدان در اینجا از آن برای بررسی مسائل اجتماعی و سیاسی بسیار جدی و دست گذاشتن روی حقایق ترسناکی استفاده میکند که ناگفته باقی ماندهاند. بهترین چیزی که حال و هوای فیلم به یادم آورد سریال «بر فراز دریاچه» بود.
این در حالی است که اشارههای شریدان به تمهای داستانیاش و پرداخت پرجزییات آنها در تمام لحظات فیلمش جاری است. این یکی دیگر از ریزهکاریهای نویسندگی شریدان است که کارش را یک سر و گردن بالاتر از بقیه قرار میدهد. صحنهی گفتگوی جین بنر با پدر و مادر ناتالی یا تلاشِ کوری برای حرف کشیدن از برادر ناتالی را ببینید. روی کاغذ با یکی از همان صحنههای آشنایی طرفیم که پلیس از مضنونانِ به قتل و نزدیکان مقتول سوال میپرسد، اما در اینجا این صحنهها به شکل دیگری جلو میروند. در اولی جین در برخورد با پدر ناتالی جوابی که دریافت میکند این است: «چرا شماها هروقت میخوایین کمک کنین، با توهین کردن شروع میکنین؟» و بعد جین برخلاف هشدار رییس پلیس محلی، به اتاق مادرِ ناتالی سر میزند و با صحنهای روبهرو میشود که بهش میفهماند او قدم در دنیایی گذاشته که آن را نمیشناسد. یا در بازجویی کوری از برادر ناتالی، گرچه این دو نفر زمین تا آسمان با یکدیگر فرق میکنند، اما در پایان این صحنه متوجه میشویم این دو نفر شاید مسیر متفاوتی را برای زندگی انتخاب کرده باشند و اگرچه یکی از آنها یک مامور باشرافت است و دیگری یک معتاد مفنگی، اما درون هر دوی آنها آتش یکسانی در حال زبانه کشیدن است. شریدان از طریق همین تعاملات به ظاهر سادهی بین کاراکترهایش، دنیایی را پیریزی میکند که به دو گروه آدمهای خوب و بد خلاصه نشده است، بلکه بهطرز پیچیدهای واقعی و نامنظم است.
وقتی بتوانیم بافت این دنیا را لمس کنیم، کاراکترهایی که روی کاغذ تیپ به نظر میرسند، به شخصیتهای پخته تغییر شکل میدهند. چنین اتفاقی در رابطه با شخصیتهای اصلی فیلم افتاده است. کوری یکی از آن آخرین جنگجویانِ مبارزه برای حفظ اخلاق در سرزمین گرگهاست. سرزمین فاسدی که ایستادگی در مقابل موجهای تخریبگر بیانتهایش کار هرکسی نیست، اما هرکسی که کم میآورد، بلافاصله رو به جرم و مواد و الکل میآورد. همانطور که همین چند وقت پیش کریس ایوانز، یکی دیگر از ابرقهرمانان مارول با «بااستعداد» نشان داد که چه بازیگر توانایی است، «ویند ریور» هم بعد از مدتها تماشای جرمی رنر در قالب کمانگیر دنیای سینمایی مارول، یکی از بهترین نقشآفرینیهایش است. رنر خیلی خوب تعهد یک کابوی کهنهکار و خسته را که غم در چشمانش همچون آتش زبانه میکشد و به او انگیزه میدهد با احساساتِ درهمشکستهی پدری داغدار ترکیب کرده است. نتیجه یکی از آن قهرمانانِ صادق و صاف و سادهای است که علاقهای به دیده شدن ندارد و خودش را برای همدردیبرانگیز بودن به در و دیوار نمیکوبد. از سوی دیگر الیزابت اُلسن هم نقش امیلی بلانت در «سیکاریو» را به عنوان مامور اف.بی.آی سادهلوحی که گرگهای پرتعدادی را که محاصرهاش کردهاند دستکم گرفته است تکرار میکند. اصولا اولین واکنشمان در برخورد با فیلمهای کاراگاهی و بعد از روبهرو شدن با اولین صحنهی قتل این است که مقصر چه کسی است و سرنخها چگونه کاراگاهان را به پردهبرداری از راز قصه میکشاند، اما چرخ «ویند ریور» روی تلاش برای پیدا کردن جواب این سوال نمیچرخد. «ویند ریور» دربارهی پردهبرداری از چیزی بزرگتر است. البته که داستانهای کاراگاهی سادهای که فقط روی تلاش برای کشف هویت قاتل تمرکز میکنند بد نیستند و میتوانند حسابی سرگرمکننده باشند، اما بهترین و غافلگیرکنندهترین داستانهای کاراگاهی آنهایی هستند که از طریق قتل به موضوعات پیچیدهتری میپردازند.
از یک جایی به بعد متوجه میشوید که «ویند ریور» نه دربارهی کشف هویت قاتل و انگیزهاش، بلکه دربارهی موشکافی یک جامعه است. یکی از بزرگترین مشکلات سینمای جریان اصلی این است که عنصر جامعه در به وقوع پیوستن یک جنایت را نادیده میگیرند و کاراکترهای شرور یکلایهای را به عنوان تهبکارهایشان معرفی میکنند که انگار از شکم مادرشان جنایتکار به دنیا آمدهاند. انگار فرد یک روز همینطوری از روی بیحوصلگی تصمیم گرفته تا دست به اعمال شنیعی علیه دیگران بزند. اما حقیقت این است که اکثر اوقات عناصر مختلفی دست به دست هم میدهند و فرد را به سوی شکست روانی سوق میدهند. هدف شریدان با «ویند ریور» پرداختن به تمام چیزهایی است که به جامعهای جرمخیز منجر میشود. این واقعگرایانهتر است. چون در این صورت دستگیری یک قاتل، پایان کار نیست، بلکه مثل نابودی یکی از محصولاتِ کارخانهای است که روزانه هزاران هزارِ محصول تولید میکند. بنابراین شریدان در کنار راز مرکزی قصه، به کیفیت زندگی بد این منطقه و کمبود نیروی ادارهی پلیس و عدم اهمیت دادنِ دولت به آدمهای مناطق سرخپوستنشین میپردازد. در جایی از فیلم یکی از کاراکترها میگوید: «اینجا سرزمین نیروهای پشتیبانی نیست. اینجا سرزمینِ خودتیو خودت». این جمله از یک طرف به این معناست که ساکنان اینجور مناطق خودشان باید گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند و از امکانات دیگر مناطق بهره نمیبرند، اما از طرف دیگر به این معناست که این آدمها به معنای واقعی کلمه، خودشان هستند و خودشان. به این معناست که این آدمها در انزوای مطلق زندگی میکنند. خیلی از آدمها فقط به خاطر حس خفقانآور تنهایی و ملالت و عصبانیت از شرایط زندگیشان است که دست به جرم و جنایت میزنند. البته که هیچکدام از اینها بهانهای برای فراموش کردن جرمهایشان نیست، اما حداقل بهمان کمک میکنند تا آنها را نه به عنوان یک سری آدمهای از ریشه شرور، بلکه آدمهای عادیای مثل خودمان ببینیم که شرایط محل زندگیشان، نقش پررنگی در تحولشان بازی میکند. شریدان اجازه میدهد تا روانشناسی پشت ماجرا را درک کنیم. «ویند ریور» بیشتر از اینکه یک داستان رازآلود دربارهی جمعآوری سرنخ برای کشف هویت قاتل باشد، پرترهای از یک جامعه است. «ویند ریور» در کنار «بیمار بزرگ» یکی دیگر از فیلمهای امسال است که با تمرکز روی جامعهی اقلیتهای سرخپوست، موفق به روایت داستان تازهنفسی شده است که به خاطر آدمهایی که زیر ذرهبین میبرد، حس و حال جدیدی دارد که احتمالا اگر با کاراکترهای سفیدپوست همیشگی طرف بودیم، اتفاق نمیافتاد.
یکی از چیزهایی که به خاطر واقعگرایی هوشمندانهی شریدان قابلتحسین است به بخش رازآلود فیلم مربوط میشود. داستانهای کاراگاهی با رازهای درهمبرهمشان که پر از نخود سیاه هستند شناخته میشوند، اما شریدان آنقدر صادق است که الکی معمای داستانش را پر از پیچیدگیهای سرسامآور نکرده است. نه اینکه معماهای پیچیده بد باشند، حرفم این است که یک معمای پیچیده به درد این داستان نمیخورد. شریدان میداند در منطقهی بزرگی که جمعیتش اندک است، فقط مظنونان اندکی وجود دارند. میداند در منطقهای که همه یکدیگر را میشناسند، راهی برای مخفی شدن در شلوغی نیست. میداند در دنیای واقعی، همهی قاتلها، قاتلهای باهوشی نیستند که ردشان را خیلی حرفهای بپوشانند. بنابراین او معمای قتلی نوشته که با محل وقوع داستان جفت و جور است. اگرچه رسیدن به هدف برخلاف انتظار ابتدایی تماشاگر خیلی سرراست است، اما در عوض فیلم به واقعگرایی کمیابی رسیده است که معمولا در آثار این ژانر نمیبینیم. یکی از دلایل اتخاذ چنین تصمیمی به خاطر این است که شریدان با این فیلم تصمیم گرفته تا به جای قاتل، روی مقتول تمرکز کند. شخصا عاشق فیلمهایی مثل «هفت» (Seven) یا «محبوسان» (Prisoners) هستم که حول و حوش جستجوی پلیس برای دستگیری جنایتکار میچرخند. معمولا اولین قربانیهای قاتلهای سینمایی دختران معصومی هستند که به کاراگاهان انگیزهای برای دستگیری مسبب بلایی که سرشان آمده میدهند. معمولا آنها فراموششدنیترین کاراکترهای فیلم هستند و معمولا داستان به سمتی میرود که ما بیشتر از مقتول، اطلاعات بیشتری از قاتل به دست میآوریم. معمولا قربانیها آدمهای ضعیفی هستند که دوست نداریم جایشان باشیم. یا حداقل هیچ احساسی نسبت بهشان نداریم. اما چیزی که «ویند ریور» را به فیلم جسورانهای تبدیل میکند این است که بیشتر روی قربانیاش تمرکز میکند. این تصمیم ممکن بود به راحتی ریتم فیلم را با مشکل روبهرو کند، اما این حرکت در دستان توانمند شریدان به نتیجهی قابلتوجهای منجر شده است. حالا در طول «ویند ریور»، قصه بیشتر از قاتل، حول و حوش ناتالی میچرخد. مرگ او در طول فیلم به مرور فراموش نمیشود و فیلم با مرگ او همچون یک ابزار داستانی رفتار نمیکند، بلکه ناتالی به نماد استقامت و قدرت تبدیل میشود. کسی که فقط حس دلسوزی بقیه را برنمیانگیزد، بلکه به نمادی برای مقاومت آنها نیز تبدیل میشود. به کسی که به قهرمانان انگیزه میدهد تا در دنیایی که قهرمانبودن در آن خیلی سخت است، قهرمان باقی بمانند.
این در حالی است که پیچیدگی اصلی فیلم مربوط به چیز دیگری میشود که در جریان تیراندازی فینال فیلم رو میشود. تازه در این صحنه است که هویت واقعی فیلم که در تمام این مدت با مهارت ازتان مخفی شده بود با انفجاری که به عقب پرتتان میکند فاش میشود. یکی از بهترین تیراندازیهایی که در سالهای اخیر از سینما دیدهام و بدونشک تنشزاترین تیراندازیای که از زمان اپیزود «توهاجیلی» سریال «برکینگ بد» تاکنون دیدهام. هر چه دربارهی این صحنهی اکشن بگویم، کم گفتهام. اتمسفر حاکم بر فیلم از پردهی سوم به بعد طوری از حالتی «سنگین و غمزده اما ساکن» به حالتی «تهوعآور و نفسگیر اما شتابزده» تغییر شکل میدهد که فکر کنم اگر تعلیقی که در طول فیلم تا آن لحظه روی هم جمع شده بود را با فریاد از بدنم خارج نمیکردم، سکته میکردم! بعد از این صحنه که نفستان جا آمد، هم شریدان را به خاطر نوشتن و کارگردانی چنین سکانسی تحسین میکنید و هم به مشاور نظامی فیلم درود میفرستید!
شریدان با سناریوی «ویند ریور» روی دست فیلمنامههای قبلیاش بلند میشود و نشان میدهد که کارگردان کاربلدی است. نحوهی سوییچ بین زاویهی دید کوری و جین آنقدر نامحسوس صورت میگیرد که متوجهاش نمیشوید و از طرز فکر هر دو کاراکتر اطلاع پیدا میکنید. صحنهای که کوری، جین را در کاپشن دخترِ فوت شدهاش میبیند حرف ندارد. هیچ دیالوگی رد و بدل نمیشود و خبری از هیچ کلوز آپ تابلویی هم برای شیرفهم کردن مخاطب از اهمیت آن نیست. اگر در حال پلک زدن باشید، واکنش صدمثانیهای جرمی رنر را به راحتی میتوانید از دست بدهید. اما رنر در همین لحظهی کوتاه طوری کنترلش را دست میدهد و بدون هیچ سروصدایی غم و اندوهش را بیرون میریزد که لازم به توضیح اضافهای برای فهمیدن عمق آن وجود ندارد. بنابراین وقتی او بعدا داستان اتفاقی را که برای دخترش افتاده است برای جین تعریف میکند، از آنجایی که ما در این مدت فرصت فکر کردن به این فاجعه را داشتهایم، افشای کلامی آن همچون یک غافلگیری پیشپاافتاده به نظر نمیرسد، بلکه خودتان را مثل جین همچون دوستی پیدا میکنید که شنوندهی داستان غمانگیز دوستش است.
صحنهی گریهی الیزابت اُلسن در بیمارستان معرکه است. آره، گریه کردن یک کاراکتر چیز عجیب و غریبی نیست. اما از آنجایی که جدیدا به تصویر کشیدن زنان به عنوان یک سری آدمهای خفنِ بیاحساس در سینما مُد شده است، روبهرو شدن با داستانی که به احساسات زنانه و ترس یک آدم به عنوان یک چیز بد نگاه نمیکند و با آن به عنوان لحظهای زیبا رفتار میکند رضایتبخش است. راستی، چه بگویم از جان برتنال که اگرچه نقش خیلی خیلی کوتاهی دارد، اما چنان تاثیری از خود به جا میگذارد که تا مدتها بعد از اتمام فیلم مثل روح تسخیرتان میکند. یکی از دلایلش به نحوهی استفادهی غیرمنتظره از این بازیگر توسط شریدان مربوط میشود که یکی دیگر از کلیشهزداییهای عالی او در این فیلم است. «ویند ریور» اگرچه بعضیوقتها به چنان تجربهی سخت و طاقتفرسایی تبدیل میشود که تحملش تا مرز ناممکن هم پیش میرود، اما موفق شده حس سیاهش را با لحظات زیبای مهربانی بین کاراکترها متعادل کند. فیلمی که تا دلتان بخواهد دلخراش میشود، اما هرگز مثل «سیکاریو» روی امید را خط نمیکشد. گرچه با دنیای مرگباری طرفیم، اما دنیایی که اگر بگردیم، در آن عشق و مبارزه هم یافت میشود. دنیایی که در آن از دست دادن عزیزانمان اجتنابناپذیر است، اما همیشه فرصتی برای التیام پیدا کردن هم وجود دارد. در طول تماشای «ویند ریور» احساسات گوناگونی در وجودم زنده شد و نکته این است که فیلم موفق شد بدون بازی با احساساتم و بهطور طبیعی این کار را انجام بدهد. بیصبرانه منتظر کارهای بعدی شریدان هستم.