فیلم The Wife «همسر» به کارگردانی «بیرون رانج» و با بازی فوق العاده «گلن کلوز»، به کشف رازهای نهفته در زندگی یک نویسنده برنده جایزه نوبل میپردازد. همراه میدونی باشید.
فیلم The Wife «همسر» اگرچه به ظاهر درباره زندگی یک نویسنده پا به سن گذاشته به نام جو کسلمن (با بازی جانان پرایس) است اما فیلمساز با تاکید بر همسر او یعنی ژوان (با بازی گلن کلوز)، تلاش دارد در لایههای پنهانی فیلم با توجه به بازه زمانی سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰ که به آن فلش بک میزند، رویکرد زنان به خصوص در حوزه نویسندگی را در جامعهای مردانه مورد بررسی قرار دهد. زنانی که غالبا فرصتی برای ارائه قدرت خود در مقایسه با مردان نداشتند و اگر تعداد اندکی از آنها نیز میتوانستند به موفقیتی دست یابند، به قول نویسنده زن فیلم که در سکانسی به ژوان خطاب میکند: «جای کتابهای ما در کتابخانه فارغ التحصیلان است»، هیچ کس اثر آنها را نمیخواند. به نوعی یکی از مهمترین دغدغههایی که شاید این فیلم دنبال میکند، چالش بر سر این جمله است: «نویسنده باید بنویسد یا نویسنده باید خوانده شود!».
وقتی زنی نمیتواند خود را آنگونه که باید معرفی کند، حال نیتش از ازدواج با یک نویسنده مشهور و استاد دانشگاه چیست؟ آیا میخواهد در کنار او باشد و احساس قدرت کند؟ آیا میخواهد او را به انحصار خود در بیاورد؟ یا قدری عمیقتر اگر بنگریم شاید مرد تریبونی شود که زن از طریق او و در سایه او خود را به دیگران بشناساند. اما سوال اینجاست که در نهایت نام چه کسی بر سر زبانهاست؟ مرد یا زن؟ اینها پرسشهایی است که در طول این فیلم صد دقیقهای با آنها روبرو خواهیم شد. اما میتوان گفت، عمق و میزان باوری که در بازی گلن کلوز است و میتواند ما را به این رنج عمیق نزدیک کند، در دل فیلمنامه و کارگردانی فیلم نیست. بیراه نیست اگر بگوییم بازی گلن کلوز بسیار نسبت به سایر عناصر فیلم سنگینی میکند و تقریبا تردیدی وجود ندارد که او برنده جایزه اسکار نقش اول زن امسال است. در ادامه با تحلیل بیشتر فیلم همراه باشید.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس مطلب را ادامه دهید
چالش اصلی ژوان بر سر این جمله است: «نویسنده باید بنویسد یا نویسنده باید خوانده شود!»
به سکانس اول فیلم خوب نگاه کنید. جو پشت به ژوان در اتاقی نسبتا تاریک نشسته است. پس از چند لحظه این ژوان است که چراغ سمت خود را روشن میکند و چراغ نزدیک به جو همچنان خاموش است. (گویی زن به این رابطه دلگرمتر است). ژوان با چند جمله نگرانیهای خود را نسبت به او اعلام میکند. متوجه میشویم که ژوان بیش از حد مراقب شوهر خود است. جو میخواهد به زن ابراز احساسات کند اما این مردِ پیر مستاصلتر از آن است که بتواند احساساتش را بالفعل کند و در حد تجسم یک سری عواطف و احساس باقی میماند. هم تم رنگی استفاده شده در طراحی صحنه اتاق متمایل به آبی است و هم جنس نور و رنگ تصویر در خدمت فضایی سرد است که برخلاف یک رابطه گرم و صمیمی میان جو و ژوان، ما را نسبت به آینده آنها نگران میکند. تلفن که حامل خبر مهمیست زنگ میخورد. فیلمساز از دو تلفن استفاده کرده است تا واکنشهای جو و ژوان را در قابهای جداگانه ثبت کند. به کدام واکنش باید بیشتر توجه کنیم؟ ری اکشن چه کسی برایمان مهمتر است؟ خبر جایزه نوبل را به چه کسی دادهاند؟ به ژوان که در نورپردازی روشنتر قرار دارد یا به جو که در تاریکی است؟ گوینده، این خبر را به جو اعلام کرده است اما کارگردانی به نفع ژوان است. سپس آنها را میبینیم که شاد هستند و ژوان ناگهان دلسرد میشود. آن هم بعد از اینکه جو چندین بار فریاد میزند «من نوبل را بردم...من نوبل را بردم...من». تقریبا میتوان گفت کل مسیر قصه در همین سکانس ابتدایی مقدمه چینی شده است. چه به لحاظ نور، رنگ و قاب بندی و چه از منظر بازی بازیگران، همه در کنار هم ما را نسبت به ادامه فیلم کنجکاو میکند.
اگرچه جو در ادامه مدام سعی دارد از قدرت و حمایت همسرش در جمع دیگران تمجید کند و کمتر صحنهای است که او همسرش را به دیگران معرفی نکند، اما وقتی به همه اعلام میکند که زنش نویسنده نیست، فیلمساز از ژوان اندازه نمای نزدیک میگیرد. ژوان در این قاب به سختی لبخند میزند اما لبخندش را باور نمیکنیم. همانطور که شک میکنیم او واقعا نویسنده نباشد. حال با چنین زمینه سازیهایی، فیلمساز ما را برای نزدیک شدن بیشتر به دورنیات ژوان، به فلش بکهایی از زندگی او میبرد. جایی که پروفسور جو کسلمن جوان در فضای دانشگاه دم از نوشتن در هر شرایط میزند اما در زندگی خود با کارول (همسر اولش) به نظر نمیرسد از عهده این کار بر بیاید. تنها شانسی که میآورد آشنایی او با ژوان جوان است. ژوان حالاتی آرام و معصومانه دارد و بازی بازیگرش کاملا به ما القا میکند، چنین زنی شهامت ابراز استعداد خود را ندارد. هرچند به تعریف جو او یک نویسنده توانمند است اما در تقابل با یک نویسنده مشهور زن دیگر، متوجه میشود به تنهایی نمیتواند شهرتی برای خود دست و پا کند. حال جو و ژوان رفته رفته به یکدیگر نزدیک میشوند و با هم ازدواج میکنند. در ابتدا متوجه میشویم که ژوان بیشتر در نقش یک منتقد برای داستانهای جو است و به نوعی به داستانهای او چیزی اضافه میکند. اما در فلش بکهای بعدی این تردید را داریم که گاهی اساسا تمام داستان از لحظه اول تا آخرین ویرایشها به ژوان تعلق دارد. به نوعی انگار ژوان مینویسد و به اسم جو تمام میشود!
هرچند که چنین اتفاقی نیازمند پرداخت بیشتری در فیلم است و ما هنوز هم با اطمینان نمیتوانیم بگوییم چقدر از داستانهایی که به اسم جو نوشته است سهم ژوان است؟ به هرحال جو نیز استاد دانشگاه است و قابلیتهایی دارد و سخت است باور کنیم که تمام توانِ نویسندگی و شهرت او برای ژوان باشد. حداقل با قطعیت نمیتوانیم این را بگوییم. جز در سکانسی که دیوید (پسر جو)، او را متهم میکند که نام برخی از شخصیتهای داستانش را به یاد نمیآورد. این مسائل صرفا ما را به تردید وا میدارند. از طرفی دیگر نیاز به پرداخت بیشتری برای شخصیت ژوان میبینیم که باور کنیم او قدرت نویسندگی زیادی دارد. به عنوان مثال ما در سکانس انتهایی متوجه میشویم که ژوان، اکثرا بر پایه مشاهدات زندگی خود و شوهرش داستان مینوشته است. یعنی شخصیتی است که بسیار دقیق به اطرافش نگاه میکند و درد حاصل از مشاهداتش را به خوبی درک کرده و آنها را روی کاغذ میآورد. اما آیا شاهد به تصویر در آوردن چنین دلیلی در فیلم هستیم؟ اینها را صرفا از دیالوگهای انتهایی ژوان برداشت میکنیم اما اگر در شخصیت پردازی او نیز در طول فیلم این ویژگی را دقیقتر دیده بودیم به باور پذیری ما نسبت به ژوان کمک شایانی میشد. در چنین لحظاتی است که میتوان گفت بازی دقیق گلن کلوز به کمک این باور پذیری آمده است و کلوز آنقدر این نقش را باور کرده است که ما نیز او را باور میکنیم.
در مسیر قصه گاهی به یاد فیلم «شب» آنتونیونی نیز میافتیم. وقتی که به صورت تدوین موازی، شاهد رابطه جو با دختر عکاس در هتل و همین طور رابطه ژوان و خبرنگار در کافه هستیم. جایی که در فیلم شب نیز، جووانیِ نویسنده با والنتینا و لیدیا با پسری جوان، در آستانه خیانت بودند. اما هم ژوان در فیلم همسر و هم لیدیا در فیلم شب، هر دو به شوهرانشان خیانت نکردند در حالی که شوهران آنها کاملا آماده لغزش بودند. دلیلی که فیلمی مثل شب در رابطه زوج اصلیاش عمیق میشود اما فیلم همسر چنین تعمقی را ندارد در این سکانس خلاصه میشود. وقتی ژوان به هتل بازمیگردد و از گردویی که در دست جو است میفهمد که جو با دختر عکاس وارد رابطه شده است، انتظار داریم یک فروپاشی کامل بین آنها ببینیم. اما روند منفی این سکانس با یک تلفن و خبردار شدن از به دنیا آمدن نوه آنها، به کلی فراموش میشود.
در مسیر قصه گاهی به یاد فیلم «شب» ساخته میکل آنجلو آنتونیونی نیز میافتیم
گویی اگر این سکانسها را نمیدیدیم هم در رابطه این زوج قرار نبود خللی وارد شود. در ادامه نیز وقتی در سکانس پایانی ژوان اظهار میکند که در جریان تمام رابطههای عاشقانه جو، در طول زندگیشان بوده است و حتی بر اساس این خیانتها داستان نوشته است، مجددا این سوال مطرح میشود که چگونه باز هم با جو زندگیاش را ادامه داده است؟ آیا باید این میزان از پرسش و چرایی را در این پاسخ حل کنیم که ژوان همواره مجبور بوده است با جو بماند چرا که به قدرت او نیاز داشته است؟ آیا این از یک جنون نویسندگی میآید؟ باز هم اینها دلایلی است که شاید ما به فیلم الصاق میکنیم و پاسخ روشنی به ما داده نمیشود. همچون لحظهایی که جو دقیقا از ژوان میپرسد «پس چرا با چنین مرد بی استعدادی ازدواج کردی؟» و ژوان پاسخی ندارد و به گریه میافتد.
در پایان وقتی به نظر میرسد که جو مرده است، حال با ژوانِ تنها در هواپیما روبرو هستیم. ژوانی که دیگر هیچ مردی را ندارد که در سایه او پنهان شود. در واقع دلیل ترسی که در چهرهاش، هنگام تماشای بدن بی جان شوهرش روی تخت وجود دارد همین است. حال آیا او باز هم میخواهد استعداد خود را اینبار در سایه دیوید پسر جو پنهان کند و یا اینکه دیگر نوبت اوست که خود واقعیاش را به نمایش بگذارد. هرچند وفاداری او تا حدیست که خبرنگار را تهدید میکند که ذرهای از جزییات زندگی جو را افشا نکند. آن نوبل را باید به نام جو ثبت کرد. اما به نظر میرسد دفتری که در دستان ژوان است، قرار است حاوی داستانی باشد که دیگر به نام ژوان کسلمن باید ثبت شود... هرچند هنوز هم نمیتوان با قطعیت این را گفت...