What Happened to Monday، همان چیزی است که برای گذراندن دو ساعت دلچسب به آن احتیاج دارید؛ یک فیلم پسا-آخرالزمانی با ظاهری علمیتخیلی که جذابیت ایده و سرگرمکننده بودن لحظاتش، انکارناپذیر به نظر میرسد.
واقعیت این است که «چه بر سر دوشنبه آمد»، به معنای حقیقی کلمه فیلم خوبی محسوب میشود
پیش از تماشای What Happened to Monday، اصلا فکر نمیکردم این ساختهی نتفلیکس قرار باشد تا این اندازه سرگرمی انکارناپذیری را تقدیمم کند و تنها انتظار مواجهه با اثری را داشتم که در بهترین حالت ممکن، میتواند قابل تحمل باشد و شاتهای زیبایی از جهانی علمیتخیلی را نشانم دهد. اما واقعیت این است که «چه بر سر دوشنبه آمد»، به معنای واقعی کلمه فیلم خوبی محسوب میشود. چرا؟ چون اولا تمرکزش را روی ایدهی داستانیاش میگذارد و تصویر کردن فضای روایت داستان، در اولویت اول و آخر فیلمساز قرار ندارد. این یعنی مثلا برخلاف چندتا از بدترین آثاری که در سالهای اخیر به دستمان رسیدهاند و تصویرکنندهی آیندهای عجیب هستند، فیلم بر نشان دادن جهانی متحولشده تمرکز نمیکند. به جای آن، تمرکز قصهگویی نویسندگان اثر روی کاراکترهایی است که میخواهیم آنها را بشناسیم و از قضا، در چنین دنیایی متولد شدهاند. نقطهی اوج این ماجرا را هم میتوانید در آنجایی ببینید که پس از تماشای اکثر ثانیههای فیلم میفهمیم تقریبا تا پیش از رسیدن بیننده به دقایق انتهایی اثر، او حتی به طور دقیق نمیداند که داستان روبهرویش در چه زمان و مکانی پیشروی میکند! به بیان بهتر، ما لابهلای سکانسهای What Happened to Monday، همان دادههایی را به دست میآوریم که واقعا به دردمان میخورند. این که در آیندهای نهچندان دور، وقتی بحران غذا تبدیل به یکی از بزرگترین دغدغههای انسانها شده و بشریت مجبور به وضع کردن قوانینی دربارهی تعداد فرزندان است، مردی به خاطر دخترش این قانونها را میشکند. قانونهایی که میگویند تمامی خانوادهها، باید از داشتن بیش از یک فرزند پرهیز کنند و فرزندان اضافهی هر خانواده، مجبور به رفتن به خوابی طولانی هستند. آن هم تا زمانی که حل شدن این بحران ممکن شود و بشر برای به وجود آوردن جهانی که دیگر با مسئلهی جمعیت به عنوان یک مشکل دست و پنجه نرم نکند، با مشکلی مواجه نباشد. تا آن زمان، هیچ کسی نباید برادر یا خواهری داشته باشد و غالب بچهها درون دستگاههایی عجیب، به خوابی همیشگی فرو میروند.
این وسط، مادری بدون اعلام به دولت و در شرایطی خطرناک، هفتقلویش را به دنیا میآورد و خودش به خاطر انجام این کار به دور از محافظتهای پرامکانات پزشکی، جانش را از دست میدهد. هفت دختر که پدربزرگشان آنها را از بیمارستان خارج کرده و سالها به دور از چشم ماموران، در خانهی این مرد و توسط او بزرگ میشوند و هفت بچه که موظف به داشتن یک هویت، یعنی هویت مادرشان هستند. بچههایی که بیرون از خانه، کارن ستمن خطاب میشوند اما بین خودشان و پدربزرگی که آنها را بزرگ کرده، با نام روزهایی از هفته که در آن حق خروج از خانه را دارند، یکدیگر را صدا میزنند. اصلیترین بخش روز این بچهها هم برای همیشه چیزی نیست جز زمانی که به خانه میآیند و خاطراتشان را برای شش خواهر دیگرشان پخش میکنند تا وقتی روز بیرون رفتن هر کدامشان از راه رسید، مشکلی برای شناخته شدن آنها به عنوان یک شخصیت واحد، وجود نداشته باشد. یک تم داستانی جذاب، یک ایدهی سرگرمکننده و یک قصه که پتانسیلش برای خواستنی بودن را خیلی زود اثبات میکند. اما همهی اینها، متعلق به بیست دقیقهی آغازین فیلم بود. بیست دقیقهای که شاید خستهکنندهترین بخش اثر نیز به حساب بیاید. حتما میپرسید پس اصل ماجرا چیست و فیلم از کدام نقطه روایت اصلیاش و به نمایش گذاشتن جذابیتهای زیادش را آغاز میکند. خب، آنجایی که پس از سالهای سال زندگی در این حالت، دوشنبهشب، «دوشنبه» به خانه نمیآید. هیچکس نمیداند چه اتفاقی افتاده و بالاخره این چرخهی به ظاهر ناشکستنی، ترک برمیدارد. بالاخره آن امنیتی که هفت دختر فکر میکردند که هرگز از بین نخواهد رفت دچار اشکال میشود و آنها آرزوهایشان مانند داشتن یک زندگی آزادانه و بدون ترس را فراموش میکنند و به جای آن، آرزوی بازگشت به همان امنیت پراشکال اما کارآمد را دارند.
یکی از مواردی که سبب ارتباط بیشتر مخاطب با فیلم میشود، شخصیتپردازیهای خوب و قابل قبولی است که تقدیم هفت کاراکتر اصلی داستان شده است. هفت کاراکتری که فیلمساز هم توانسته آنها را به کمک موارد زیادی همچون گریمهای گوناگون و باورپذیر، بازیهای مثالزدنی و عالی نومی رپیس و خلق دغدغههایی گوناگون برای هر کدامشان به عنوان شخصیتهایی متمایز نشان مخاطب دهد و هم در شناساندن آنها به عنوان هفت بخش از یک کاراکتر ثابت، موفق بوده است. این یعنی تمام سدها و مشکلات حاضر در دنیای فیلم، فارغ از آن که به سبب تاثیرشان روی یک فرد به خصوص برای مخاطب اهمیت پیدا میکنند، در کنار یکدیگر نیز تبدیل به مشکلاتی بزرگتر برای شخصیت مجازی و اصلی فیلم که هر هفت دختر در تشکیل شدن آن سهیم هستند میشوند. البته که این موضوع بعضی مواقع به کماهمیتی شخصیتهای قصه به صورت تک به تک برای مخاطب نیز منجر شده و باعث میشود که مثلا اگر یکی از آنها زندانی شد، بیننده به سبب آن که انگار شش نفر از آنها باقی مانده، خیلی هم به این موضوع اهمیتی ندهد. اما حقیقت این است که آنها جلوهی کلی و مشترک عالی و جلوههای تکنفرهی کار راهانداز و قابل قبولی دارند. چیزی که ایدهآل، بزرگ یا عجیب و غریب نیست ولی برای فیلمی فراموششدنی که میخواهد دو ساعت سرگرمتان کند، کافی به نظر میرسد. آن هم در جهانی که حجم بسیار بالایی از بلاکباسترهایش نمیدانند شخصیتپردازی را با کدام «ش» مینویسند!
همانگونه که پیشتر نیز گفتم، یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلم، بازی نومی ریپس در نقش هفت خواهر مختلف است که اصلا فکر نمیکردم بتواند انقدر عالی از آب دربیاید. اما آنچه که به دست ما مخاطبان رسیده، نقشآفرینیهایی است که در آنها توجه زیادی به ارائهی صحیح جزئیات شده و باور کردن تصاویر فیلم را برایمان ممکن میکنند. چون ریپس، به سبب اجرای دقیق اندک جزئیات نوشتهشده برای هر یک از هفت خواهر حاضر در داستان که نمایشدهندهی تفاوتهای آنان هستند، توانسته در نقشهایی مختلف گم شود و با این که تمام سکانسهای مهم فیلم که در آنها چند نفر از این دخترها با یکدیگر در یک قاب حاضر میشوند به کمک چسبانده شدن تصاویری مختلف به یکدیگر خلق شدهاند و بدون تکنولوژیهای سینمایی، شانس به وجود آمدن را نداشتند، ممکن نیست وقتی به تماشای آنها نشستهاید، شک کنید که آیا این سکانس توسط چند بازیگر که در برابر دوربین حاضر شدهاند اجرا میشود یا نه. این یعنی حتی در طول پیشروی سادهترین ثانیههای فیلم، بعضی موقعها فراموش میکردم که در حال تماشای بازیهای چند بازیگر متفاوت نیستم و انقدر تعاملات این دخترها با هم واقعی به نظر میرسید که به اجبار به خودم یادآوری میکردم که اینها حاصل هفت اجرای مختلف یک نقشآفرین کاربلد است. این نکته، آنقدر جدی به نظر میرسد که وجود اجراهای متوسط و حتی اجراهای بد در فیلم، کمثر ثانیهای میتواند توجه بیننده را به خودش جلب کند و چون در اکثر دقایق داستان ما با نومی ریپس سر و کار داریم، مشکلات انکارناپذیر موجود در اجراهای دیگر نمیتوانند باعث زدهشدن مخاطب از تماشای فیلم بشوند.
What Happened to Monday، آینده را به شکل تعدیلشدهای نشان مخاطبانش میدهد. منظورم این است که موقع تماشای فیلم، نه حس میکنید که سازندگان صرفا قصد خوراندن فضایی عجیب و غریب را به شما داشتهاند و نه شکی در اتفاق افتادن رخدادهای فیلم در آیندهای از راه نرسیده وجود دارد. این موضوع، در کنار هوشمندی بالای کارگردان برای آغاز فیلمش به کمک تصاویری واقعی و مستندمانند، سبب آن میشوند که بیننده در زمان نشستن پای اثر، شانس بیشتری برای باور کردن احتمال رخ دادن داستان روایتشده توسط آن را داشته باشد. هرچند که پس از به پایان رساندن تماشای فیلم، کمکم عیوب جهانسازی آن، ضعفهایش در فیلمنامه و سادگی و آشنایی بیش از حد سکانسهایش برایتان فاش میشوند، اما واقعیت این است که وسط زمانی که برای دیدن فیلم میگذارید چنین اتفاقی نمیافتد. معنی تمام این حرفها را شاید بتوان در این جمله خلاصه کرد که «چه بر سر دوشنبه آمد» فیلم کم عیب و نقصی نیست اما وقتی برای اولین بار وقتتان را برای نگاه کردن به آن میگذارید، با استفاده از ایدهی جذاب، داستانگویی خوب و داشتن حداقلها در غالب بخشها و عالی بودن در بعضی از آنها، ظاهری را نشانتان میدهد که در آن خبری از این عیب و نقصها نیست. پس بله، What Happened to Monday فیلم مشکلداری است اما به آن دلیل خوب خطابش میکنم که میداند برای یک بار سرگرم کردن صرف آفریده شده و به خوبی این مشکلات را در نخستین برخوردتان با خودش مخفی میکند.
به عنوان آخرین نکتهی مهمی از فیلم که باعث شد پس از آغاز به تماشای آن برخلاف انتظارم نتوانم از پای لحظاتش بلند شوم و تا انتهای آن را با لذت تماشا کنم، باید به این اشاره کنم که «چه بر سر دوشنبه آمد»، به شکل زیبا و لایق تحسینی هم از دادن توضیحات اضافه پرهیز میکند و هم در فاش کردن رازهایی گوناگون، استعداد دارد. مثلا وقتی هنگام حرکت در میان ثانیههای فیلم به اواسط آن رسیده بودم، فکر میکردم اصلیترین راز این داستانگویی را به سادگی هر چه تمامتر فهمیدهام و از این که سازندکان تا این اندازه رو بازی کردهاند و توانایی مخفی کردن چنین چیزی را هم نداشتهاند، ناراحت شدم. اما پس از به پایان رساندن تماشای فیلم، خودم را در برابر اثری دیدم که اولا چیزهای بسیار بیشتر و شاید مهمتری برای فاش کردن داشت و دوما رازهای برملاشدهاش را نیز به شکلی متفاوت و از زاویهای که مخاطب فکرش را نمیکرد، نشان او میداد. این را بگذارید کنار احترامی که فیلم کم و بیش در تمامی دقایقش برایم قائل میشد و به خاطر آن، موقع دیدنش قرار بر شنیدن توضیحاتی واضح و بچهگانه در رابطه با همهی عناصر حاضر در داستان نبود، تا بفهمید چرا میگویم بلند شدن از پای لحظات این اثر، در همهی ثانیهها شبیه به کاری دشوار بود. چرا که وقتی مخاطب بداند فیلم برای او قصه میگوید و نمیخواهد قصه را در مخش فرو کند، با اشتیاق به پای لحظاتش مینشیند تا بفهمد آخر این چیزهایی که دیده به کجا ختم میشود و این همان اتفاقی است که به وضوح موقع صحبت دربارهی What Happened to Monday، میتوان به آن اشاره کرد.
«چه بر سر دوشنبه آمد»، فیلمی است که اگر به بررسی جزء به جزء آن بنشینیم، خیلی راحت متوجه میشویم اثری بی عیب و نقص یا ساختهای ماندگار نیست. فیلمی که از آثار بزرگی برای آفرینش آن کمک گرفتهاند و فقط در ایده، آن هم تا اندازهای مشخص اوریجینال است. با همهی اینها، اثر پیش رویمان را میتوانیم دوست داشته باشیم چون خودش را شناخته و در پرورش ایدهاش اگر عالی نباشد، حداقل خوب هست. فیلمی که میداند قرار است بیاید، سرگرم کند و برود و این کارها را واقعا کماشکال به سرانجام میرساند.