فیلم War for the Planet of the Apes از آن پروژههای تیره و تاریک و پیچیدهای است که ساخته شدنش توسط یک استودیوی هالیوودی مثل تحقق یک معجزه میماند.
حالا درک میکنم. الان میفهمم چرا اینطور شد. چند ماه پیش وقتی فیلم «جنگ برای سیارهی میمونها» (War for the Planet of the Apes)، فینالِ سهگانه ریبوت این مجموعه روی پردهی سینماها رفت، نتایج درخشانی در گیشه به دست نیاورد. فیلم اگرچه به اندازهای فروخت که آبروداری کند، اما ضعیفتر از قسمت دوم ظاهر شد. هرچه منتقدان قربان صدقهی فیلم میرفتند، عموم مردم آن را جدی نگرفتند. اتفاقی که برای فیلمی که دنبالهی یکی از بهترین بلاکباسترهای قرن بیست و یکم است غیرقابلقبول بود. طبیعتا اینجور مواقع کفری میشویم که چرا فیلمی که منتقدان آن را یکی از اولین مدعیان اسکار مینامند اینطوری مورد بیمهری قرار میگیرد. اما حالا که فیلم را دیدهام درک میکنم که چرا سینماروهای کژوآل از «جنگ برای سیارهی میمونها» روی برگردانده بودند و بهش جذب نشده بودند. چون این فیلم بهطرز خوبی لذتبخش نیست. چون این فیلم در تضاد با تعریفِ عمومی اصطلاح «بلاکباستر هالیوودی» قرار میگیرد. هر پیشزمینهی فکری را که از دیدن قسمتهای قبلی یا تریلرها و اسم فیلم در ذهنتان ایجاد شده است دور بریزید. «جنگ» تقریبا شبیه هیچ بلاکباستری که در چند دههی اخیر دیدهاید نیست. اولین جنگی که مت ریوز، کارگردانِ تحسینبرانگیز این فیلم با آن راه میاندازد، جنگ با قوانین و اصول آشنای سرگرمیسازی هالیوودی است. آخرینباری را که یک فیلم گرانقیمتِ استودیویی اینقدر بهطرز تهوعآوری تیره و تاریک بود به یاد نمیآورم. شاید بعضی فیلمها بودهاند که چندتا سکانسِ تراژیک و دردناک داشته باشند، اما اینکه فیلمی از ثانیهی اول تا آخر، سمفونی زجر و درد باشد و به درون احساسات سیاه و سرد کاراکترهایش شیرجه بزند، چیزی است که به ندرت از سمت هالیوود میبینیم. خیلی کم پیش میآید استودیویی پول زیادی روی ساخت داستانی خرج کند که افسردگی و غم از سر و رویش میبارد. «جنگ» چه از نظر فرم فیلمسازی و چه از لحاظ روایت، ضد نظام آشنای هالیوود است و بیشتر به فیلمهای هنری کارگردانی همچون استنلی کوبریک و استیون اسپیلبرگ پهلو میزند. اتفاقی که در حوزهی فیلمهای پرخرج، منحصربهفرد است.
مسئله این است که فیلمهای پرخرج هالیوودی حتی در عمیقترین حالتشان هم گوشه چشمی به سرگرمی میاندازند. سهگانهی «شوالیهی تاریکی» (The Dark Knight) به همان اندازه که فلسفی است، به همان اندازه هم اکشنهای خفن دارد. «مد مکس: جادهی خشم» (Mad Max: Fury Road) در کنار موشکافی ماهیت جامعههای دستوپیایی، شامل تعقیب و گریزهای پرتعدادی میشود. حتی قسمت دوم همین مجموعهی «سیارهی میمونها» که توسط خودِ مت ریوز ساخته شده بود، ترکیبی دقیقی از داستانگویی عمیق و حرفهای و اکشنهای پرزرق و برق بود. اما چیزی دربارهی «جنگ» با دیگر فیلمهای همتیر و طایفهاش فرق میکند. اگرچه واژهی «جنگ» در عنوان فیلم دیده میشود، اما جنگهای فیزیکی فیلم به چند دقیقهی اول و آخرش خلاصه شده است. اگرچه مهر بلاکباستر سرگرمکننده روی فیلم خورده است، اما این فیلم در چارچوب تعریفِ عمومی «سرگرمکننده» قرار نمیگیرد. اکثر فیلمهای هالیوودی حکم شهربازیهای تصویری و صوتی را دارند. ترن هواییها و چرخ و فلکهایی که کمی از هیجان تماشاگر را قلقلک میدهند و آنها را بدون اینکه اذیت و ناراحتشان کنند بدرقه میکنند. اکثر این فیلمها از بازی کردن با احساسات و به چالش کشیدن روان تماشاگر وحشت دارند. میدانند این کار باعث فراری دادن مشتری میشود. بنابراین با فیلمهایی روبهرو میشویم که خنثی هستند. هیچ تحولی درونمان ایجاد نمیکنند.
مت ریوز اما با «جنگ» فیلم پسا-آخرالزمانی تمامعیاری ساخته است که تماشای آن مثل دست و پا زدن در باتلاق قیر داغ میماند. دیدهاید بعضیوقتها در هنگام تماشای درد و رنجهای بازماندگان یک دنیای آخرالزمانی از خودمان میپرسیم چرا آنها یک گلوله توی مغز خودشان خالی نمیکنند؟ چرا آنها به این زندگی نکبتبار ادامه میدهند؟ خب، این سوالی بود که در هنگام تماشای «جنگ» از خودم میپرسیدم. «جنگ» بیشتر از اینکه «نجات سرباز رایان» باشد، «فهرست شیندلر» است. فیلم با جنبهی هیجانانگیز جنگی تمامعیار بین میمونها و انسانها در میدان نبرد کار ندارد. تصاویر و تریلرهای گولزنندهی تبلیغاتی فیلم را که به این نکته اشاره میکردند فراموش کنید. این فیلم دربارهی اتفاقات پیرامون جنگ است. از آوارگی و بیخانمانی و گرسنگی گرفته تا کمپهای کار اجباری، شکنجه و هولوکاست. اینکه استودیویی حاضر شود این همه پول خرج ساخت فیلمی در حال و هوای «فرزندان بشر» (Children of Men) کند واقعا شگفتانگیز است. هیچ لحظهای در طول فیلم نیست که احساس آرامش کنید. استرس همچون سوسکهای چندشآوری میمانند که تمام مغزتان را تسخیر کردهاند. دنیای این فیلم به حدی خسته و کوفته و دربوداغان و ضربهدیده است که انگار دارد به زور قدمهای نهاییاش را برمیدارد. این فیلم بههیچوجه برای لذت بردن از انفجارهای غولپیکر و جلوههای ویژه خیرهکننده و اکشنهای نفسگیر ساخته نشده است. این فیلم ساخته شده تا در ابعادی بزرگ، دنیای افسردهکنندهای را به تصویر بکشد که چندان از چیزی که خودمان در آن زندگی میکنیم فاصله ندارد. در حالی که اکشنها روز به روز دارند به مبارزهی بامزه و بیخطری بین کاراکترها تبدیل میشوند و در حالی که روز به روز فیلمهای بیشتری ساخته میشوند که خشونت در آن به عنوان اتفاقی لذتبخش و مفرح صورت میگیرد و کاراکترها بدون آرزوی مرگ به اهدافشان میرسند، روبهرو شدن با فیلمی مثل «جنگ» که خشونتش را جشن نمیگیرد و تکتک مرگ و میرها قابلاحساس هستند خوشحالکننده است. هیچ چیزی دربارهی این فیلم راحت نیست. «جنگ» از آن فیلمهای به اصطلاح پاپکورنی است که پاپکورنش در گلویتان گیر میکند. بنابراین درک میکنم که چرا چنین فیلمی چندان مورد استقبال قرار نگرفت.
دلیلش به خاطر این است که واژهی «جنگ» در عنوان فیلم نه به یک جنگ فیزیکی در یک میدان نبرد دیدنی، بلکه به یک جنگ درونی اشاره میکند که تمام کاراکترها درگیرش هستند. اگر با یک بلاکباسترِ اکشنمحور مرسوم سروکار داشتیم، احتمالا سر و ته همهچیز با چندتا جنگ و آتشبازی زیبا اما توخالی و کلیشهای هم میآمد. اما حالا با فیلمی طرفیم که تکتک دقایقش در جنگ سپری میشود. حتی وقتی گلولهای شلیک نمیشود و نیزهای پرتاب نمیشود. شاید شبیهترین فیلمهایی که میتوانم برای توصیف فضای خفقانآور حاکم بر «جنگ» مثال بزنم «شبهنگام میآید» (It Comes at Night) و «فرزندان بشر» باشند. درست مثل این دو فیلم که ما را به درون دنیایی بدون قهرمان و تبهکار میبرند که آشوب روانی و ترس و تردید حکمرانی میکند، «جنگ» هم مثل قایق فرسودهای میماند که روی امواج خروشان ذهنِ کاراکترهایش تکان میخورد و هر لحظه ممکن است درهم بشکند و مایی را که سوارش هستیم به درون گرداب رها کند. حتی در «طلوع سیارهی میمونها» هم کورسویی از امید احساس میشد. هم میمونها به رهبری سزار به زندگی مسالمتآمیز با انسانها امیدوار بودند و هم انسانها امیدوار بودند که با نابودی میمونها میتوانند تمدن بشر را در مسیر بازگشت به حالت قبلیاش قرار بدهند.
اما «جنگ» در دورانی از دنیا جریان دارد که امید در هر دو طرف ماجرا ته کشیده است. هم سزار میداند که دیر با زود باید به جنگی که همیشه از آن فراری بوده است تن بدهد و هم انسانها ته دلشان میدانند که به اندک روزهای پایانی حکمرانیشان بر زمین رسیدهاند و به زودی باید خداحافظی کنند و فکر کردن به چنین اتفاقی آنقدر برایشان سخت و دردناک است که حاضرند برای حداقل یک ثانیه عقب انداختنِ این اتفاق اجتنابناپذیر، دست به هر کاری بزنند. این در حالی است که سزار نسبت به قبل در بدترین وضعیتش قرار دارد. او در همان وضعیتی قرار دارد که بروس وین در آغاز «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» در آن قرار داشت. اگر بتمن در پایان «شوالیهی تاریکی» از جوکر شکست خورد و مجبور شد برای جلوگیری از موفقیت نقشهای او، کُد اخلاقیاش را زیر پا بگذارد و دربارهی واقعیت اتفاقی که برای هاروی دنت افتاد دروغ بگوید، سزار هم در پایان فیلم دوم در تگنای غیرقابلفراری قرار گرفت و مجبور شد با زیر پا گذاشتن قانونِ میمونها، کوبا که داشت جامعهی میمونها را به قهقرا میکشاند را به قتل برساند. پس، سزار فیلم را در شکنندهترین وضعیتش آغاز میکند. همهی شخصیتهای بزرگ برای اینکه به قهرمانی بهیادماندنی و کامل تبدیل شوند باید با بزرگترین ترسشان روبهرو شوند.
اگرچه در این فیلم سزار به درجهی پیامبرگونهای برای مردمانش رسیده است و همه به او احترام میگذارند، اما او هنوز یک سد دیگر جلوی خودش میبیند. یکی از تمهای مجموعهی جدید «سیارهی میمونها» پیچیدگی رهبری بوده است و این موضوع بیشتر از قسمتهای قبلی در این قسمت در مرکز توجه قرار دارد. بزرگترین ترس سزار هم این است که نکند عنان از کف بدهد، بگذارد سیاهیهای ناشی از تمام درد و زجرهایی که کشیده کنترلش را به دست بگیرند و خود به چیزی که قصد ایستادگی در مقابلش را داشت تبدیل شود. اگر به سزار باشد او حاضر است تمام عمرش را در همین جنگلها به دور از انسانها در صلح سپری کند. اما انسانها به رهبری فردی به اسم سرهنگ (وودی هارلسون) به محل اختفای سزار حمله میکنند و او را در موقعیت پیچیدهای قرار میدهند. مخصمهی جدیدی که سزار باید با آن دست و پنجه نرم کند این است که آیا او میتواند علاوهبر محافظت از مردمش، قهرمان داستانش هم باقی بماند؟ آیا محافظت از مردمش فقط از طریق زیر پا گذاشتن انسانیتش شدنی است؟ سزار تاکنون از کوبا به خاطر خیانتش خشمگین بود، اما اتفاقات این فیلم او را به نقطهای میرساند که انگار با تمام وجود میتواند تنفر او از انسانها را درک کند. خستگی و ناتوانی او را در ماهیچههایش احساس کند. بهطوری که او بارها تا یک قدمی تبدیل شدن به کوبا هم پیش میرود.
اگرچه «جنگ» نسبت به دو فیلم قبلی بیشتر حول و حوش میمونها میچرخد و طرفدار آنهاست، اما هیچوقت اصلِ این مجموعه در پرداخت به پرسپکتیوهای مختلف را زیر پا نمیگذارد. یکی از دستاوردهای تحسینبرانگیز داستانگویی قسمت دوم این بود که ما انگیزههای تمام افراد درگیر جنگ را درک میکردیم. چه سزار، چه کوبا و چه انسانهایی که کمر به نابودی میمونها بسته بودند. چنین چیزی با قدرت دربارهی این قسمت هم صدق میکند. فیلم بهطرز باظرافتی به تمام زاویهها و واکنشهای حاصل از جنگ و خطراتی که دشمنی بین انسانها و میمونها به وجود آورده است میپردازد. طرز فکر هیچکس برتر از دیگری به تصویر کشیده نمیشود. هیچکس شرورتر از دیگری به نمایش در نمیآید. خبری از انگیزهها و دیدگاههای سادهنگرانه و قابلپیشبینی نیست. هیچکس را نمیتوان سرزنش کرد و تفکر هیچکس را نمیتوان زیر سوال برد. اگر «طلوع سیارهی میمونها» دربارهی تبعیض نژادی و عدم اعتماد انسانها به میمونها و میمونها به انسانها بود که به جرقهی جنگی غیرضروری که میشد جلوی آن را گرفت منجر شد، «جنگ» در فضای بسیار بسیار گلآلودتر و ناامیدانهتری جریان دارد. شاید در «طلوع» میشد تصور کرد آدمها و میمونها بتوانند به درک متقابلی از یکدیگر برسند. میشد تصور کرد این امکان وجود دارد که فیلم با رابطهی صلحآمیزتری بین این دو جامعه به پایان برسد. فضای فیلم در عین پیچیدهبودن، به حد کافی روشن بود که به چنین چیزهای امیدوارانهای فکر کنیم.
اما «جنگ» مثل فینال جام جهانی فوتبال میماند. قانونی برای مساوی وجود ندارد. کوچکترین امیدی به صلح و درک متقابل وجود ندارد. سرنوشت هر دو تیم به نتیجهی این مسابقه بستگی دارد و هر دو هرکاری برای پیروزی انجام میدهند. با این تفاوت که این نه یک مسابقه، بلکه یک جنگِ کثیف و خونبار و بیقانون است. یکی از مهمترین چیزهایی که کاراکترها تحتتاثیرش هستند، ترس است. اینکه ترسِ خالص، انسانها را به سوی انجام چه کارهایی سوق داده است و میمونها چگونه میتوانند از این ترس که به سلاح نابودکنندهشان تبدیل شده جان سالم به در ببرند. یکی از نکات موردعلاقهام در این فیلم میمونهای خیانتکار بودند که حکم نوکر و بردهی انسانها را برعهده دارند. میمونهایی که آنقدر از نابودی احتمالیشان وحشت دارند که حاضر شدهاند غرور و شخصیتشان را به ازای پیدا کردن جای امنتر و مطمئنتری در کنار انسانها تعویض کنند. فیلم اما هیچوقت نگاه خصمانهای به این میمونهای خیانتکار ندارد. در عوض کاری میکند تا تصمیمشان را درک کنیم. تا متوجه شویم خودشان هم در ته دلشان دل خوشی از این تصمیم ندارند و با آن راحت نیستند. آنها فقط به بهترین راهی که زنده ماندنشان را بهتر از بقیه تضمین میکند چنگ انداختهاند. همه، چه انسانها و چه میمونها کاری را نمیکنند که درست است، بلکه کاری را میکنند که به نظرشان درست است. انسانها در قالب میمونها با دشمن ناشناخته و قدرتمندی روبهرو شدهاند. آنها هیچ چیزی دربارهی صلحدوستی میمونها نمیدانند. ترس از نابودی طوری در مغز استخوانهایشان نفوذ کرده که آنها فقط در چشمانِ میمونها، بازتابی از آیندهی نداشتهشان را میبینند. میمونها شاید صلحجو باشند، اما اصلِ وجودشان تهدیدبرانگیز است. سزار شاید هدفی برای نابودی انسانها نداشته باشد، اما مهم نیست.
سرهنگ میداند که طبیعت دیر یا زود از طریق میمونها چیزهایی را که به انسانها قرض داده بود پس میگیرد. حالا میخواهد میمونها آن را بخواهند یا نه. پس برخلاف قسمت قبل، درگیری بین سرهنگ و سزار بیشتر از اینکه به خاطر جنگطلبی و دیدگاههای تبعیض نژادی و خصومتهای شخصی باشد، ناشی از چیزی فراتر از آدمها و میمونهاست. چیزی خارج از کنترل آنها. حالا با تحولی فرابشری سروکار داریم. طبیعت تصمیم به خانهتکانی گرفته است. طبیعت میخواهد مهمانان قبلیاش را بیرون کند. اما این مهمانان آنقدر به جایشان عادت کردهاند که آن را با خانهی خودشان اشتباه گرفتهاند. زور طبیعت بیشتر است، اما مهمانان هم قبل از اینکه با چک و لگد به کوچه شوت شوند، هرکاری برای بقا انجام میدهند. به خاطر همین است که سرهنگ بارها احساساتی شدنِ سزار را به سخره میگیرد. درگیری او با میمونها سر قیاقهی متفاوت این حیوانات نیست. او میداند که طبیعت میخواهد میمونها را جایگزینشان کند. بنابراین هیچ تردیدی دربارهی این وجود ندارد که انسانها به پایان کارشان رسیدهاند. پس سوال این است که اگر شما جای سرهنگ بودید چه کار میکردید؟ از سویی اگر جای سزار بودید و خانوادهتان و مردمتان را در مقابل تهدیدی مرگبار پیدا میکردید برای نجاتشان دست به چه کاری میزدید؟ اخلاق در دنیایی که به مرگ حتمی یکی و ادامهی زندگی دیگری منجر میشود چه معنایی دارد و حفظ آن چقدر سخت است؟
چیزی که «جنگ» را به فیلم حقیقتا سیاه و تحملناپدیزی تبدیل کرده به تلاقی جواب این سوالات مربوط میشود: همدردی واقعی دشوار است. تصور اینکه یک بلاکباستر هالیوودی حاوی چنین پیام ترسناکی در هستهی مرکزی داستانش باشد سخت است، اما حقیقت دارد. همدردی واقعی دشوار است. بعضیوقتها مهم نیست کسی که تهدیدتان میکند چقدر حق دارد. او به راحتی میتواند از نگاه تهدیدشدگان به شیطانی که باید نابود شود تغییر شکل بدهد. درگیری گروه انسانها و میمونها از جایی سرچشمه میگیرد که آنها در دو طرفِ متضادِ از سیر تکامل و تحول طبیعت قرار گرفتهاند. یکی از آنها موجودات تازهنفس و خوشبینی هستند که به دنبال فضای آزادی برای پیشرفت میگردند و دیگری موجوداتی هستند که اگرچه زمانی بر دنیا حکمرانی میکردند، اما الان در موضع ضعف قرار گرفتهاند. هر دو طرف حق دارند. یکی از ویژگیهای عالی این سهگانه این است که اگرچه قهرمان داریم (سزار و میمونهایش)، اما شخصیت شروری وجود ندارد. شخصیت شرور اصلی، غریزهی بدوی و خطرناک بقاست که درون همهی ما وجود دارد. با اینکه کسانی را که افسارشان را به دست غریزهشان میدهیم نمیتوانیم سرزنش کنیم، اما قهرمانان کسانی هستند که در یک دنیای کاملا بیقانون و بیرحم، آن را کنترل میکنند و با نمایش کوچکترین رحم و مروت به جمع قهرمانان میپیوندند.
یکی دیگر از دستاوردهای فیلم این است که یکی از بهترین فیلمهای حماسی/مذهبی سینما در مایههای «ده فرمان» (The Ten Commandments) است. آره، میدانم داریم از فیلمی دربارهی شامپانزههای سخنگو در دنیای پسا-آخرالزمانی آمریکا حرف میزنیم که وودی هارلسون در آن نقش یک سرهنگ نظامی شورشی را بازی میکند. هیچکدام از اینها در کتابهای مقدس نیامدهاند. اما از طرف دیگر نه تنها این نیروهای نظامی نشان «آلفا و امگا» را روی گردنشان خالکوبی کردهاند (اولین و آخرین حرف الفبای یونانی که در انجیل با این اسم به خدا اشاره میشود)، بلکه میمونهای زندانی هم طوری مجبور به بردگی میشوند که صحنههای استفاده از بردهها در مصر برای ساخت اهرام را به یاد میآورد. همچنین صحنههای بسیاری مثل به صلیب کشیده شدنِ سزار، پایانبندی فیلم که ماجرای دریای سرخ در داستان موسی را به یاد میآورد و نمای پایانی فیلم، همه سعی میکنند سزار را به عنوان رهبر پیامبرگونهای برای میمونها به تصویر بکشند. این نمادپردازیها نه تنها حس و حالی اسطورهای و تاریخی و حماسی به فیلم بخشیده است، بلکه «جنگ» از این طریق به نسخهی جدیدی از فیلمهای مذهبی/حماسی هالیوود قدیم تبدیل شده است. در دوران طلایی هالیوود، فیلمهای مذهبی/حماسی حکم بلاکباسترهای روز را داشتند. استودیوها طوری روی آنها سرمایهگذاری میکردند که بعضیوقتها مثل اتفاقی که در رابطه با «کلئوپاترا» (Cleopatra) افتاد، تا مرز ورشکست شدن هم پیش میرفتند. بعد از موفقیت غولپیکر «مصائب مسیح»، ساختهی مل گیبسون، دوباره اینجور فیلمها روی بورس قرار گرفتند. «نوح» (Noah) به خاطر حال و هوای ماجراجویانهتر و متفاوتترش در مقایسه با متون دینی به اشتباه مورد اعتراض قرار گرفت. «اکسدوس: خدایان و پادشاهان» (Exodus: Gods and Kings) مورد استقبال منتقدان و تماشاگران قرار نگرفت و بازسازی «بن-هور» هم به جمع فهرست بلند و بالای بازسازیهای فاجعهبار هالیوود پیوست. حالا هالیوود در قالب «جنگ برای سیاره میمونها» بهطرز غیرمنتظرهای همان فیلمی را در این ژانر ساخته است که سینمای مدرن به خود ندیده بود. پس «جنگ» نه تنها در تضاد با اصول سرگرمیسازی هالیوود اکنون قرار میگیرد، بلکه یادآور دوران طلایی هالیوود هم است. فقط جای آن صحنهها و دکورهای پرزرق و برق واقعی را جلوههای ویژه و هنرنماییهای موشن کپچری گرفته است که به همان اندازه خیرهکننده هستند.
گفتم موشن کپچر و باید بگویم «جنگ» مثال فوقالعادهای از درهمتنیدگی تکنولوژی و هنر است. هیچوقت بدون این تکنولوژیهای گرانقیمت نمیشد این داستان را با این کیفیت روایت کرد و هیچوقت بدون این داستان، این تکنولوژی نمیتوانست بدرخشد. «جنگ» جدیدترین پیشرفت تکنولوژیک صنعت سینما از زمان «آواتار» تاکنون است. رسیدن به چنین درجهای فوتورئالیسم در به تصویر کشیدن مُدلهای شامپانزهها که شامل مقدار سرسامآوری از تکسچرِ مو و پوست و گوشت است بینظیر صورت گرفته است. کیفیت موشن کپچر و مُدلسازی میمونها (مخصوصا شخصیت موریس) به حدی طبیعی است که مرز بین واقعی و غیرواقعی را محو میکند. شاید اگر ویدیوهای پشتصحنهی فیلم منتشر نمیشدند و ما قبل از این با اختراعی به اسم موشن کپچر آشنا نبودیم، احتمالا فکر میکردیم برای ساخت فیلم از میمونهای دستآموز واقعی استفاده شده است! اما پیشرفت تکنولوژی بدون کسی که لباسِ موشن کپچر را به تن میکند بیمعنا میشود. اندی سرکیس باز دوباره ثابت میکند که استاد بلامنازع این حرفه است. بعد از این فیلم تفکر آنهایی که در زمینهی اهمیت نقشِ بازیگر در موشن کپچر شک و تردید داشتند باید به فراموشی سپرده شود. سزار شاید محصول شگفتانگیزِ جلوههای ویژه باشد، اما او بدون بازیگر مثل بدن زیبایی بدون روح میماند. سرکیس در طول این سهگانه، روح و شخصیتی به این مُدل گرافیکی تزریق کرده است که نمونه ندارد. امکان ندارد چشمانِ پرحرارت و خستهی سرکیس یا اندوهی را که روی صورتش سنگینی میکند تشخیص ندهید. سرکیس در این فیلم هم صحنهای شبیه به صحنهی «نـه» گفتنش در فیلم اول دارد که موهای تن آدم را سیخ میکند. اگر اندی سرکیس امسال هم به عنوان یکی از نامزدهای بهترین بازیگران اسکار مورد توجهی آکادمی قرار نگیرد رسما همگی باید دستجمعی شاخ در بیاوریم و سر به کوه و بیابان بگذاریم!
از سوی دیگر انتخاب وودی هارلسون برای نقش سرهنگ عالی از آب در آمده است. برای شخصیتی مثل سرهنگ به بازیگری نیاز داریم که دوستش داشته باشیم. انتخاب یکی مثل خاویر باردم برای چنین نقشی که شرارت از سر و رویش میبارد باعث میشود که این شخصیت به جمع آنتاگونیستهای کامیکبوکی سقوط کند. اما وودی هارلسون، سرهنگ را به شخصیتی تبدیل میکند که در عین ترسناک بودن، آسیبپذیر هم به نظر میرسد. سرهنگ هیچوقت به عنوان آدمی که از شکم مادرش عوضی بیرون آمده باشد ظاهر نمیشود. در عوض با مردی طرفیم که میتوانیم او را به عنوان آدمی عادی اما سقوط کرده احساس کنیم. یکجورهایی او تا مرز تبدیل شدن به یک شخصیت تراژیک هم پیش میرود. همیشه میتوان جنازهی انسانیتِ او را که پشت چشمانش از طناب دار معلق است دید. ستارهی جدید این فیلم اما میمون جدیدی به اسم «میمون بد» است. کاراکتری که در وسط این حجم از استرس و ناراحتی، بار اصلی جوکهای فیلم را برعهده دارد. اما در دلخراش بودن این فیلم همین و بس که نویسندگان به این کاراکتر هم رحم نکردهاند و پسزمینهی داستانی دردناکی برایش نوشتهاند. اسم او از انسانهایی سرچشمه میگیرد که او را در باغ وحش «میمون بد» خطاب میکردند. او روی دیگر شخصیتِ کوبا است. اگر کوبا توسط بدرفتاریهای انسان به میمونی تلخ تبدیل شده بود، میمون بد بدرفتاریهایی را که با او شده بود برداشته است و آنها را به بخشی از هویتش تبدیل کرده است. نتیجه کاراکتری است که مسخره اما شیرین است. بامزه اما دلخراش است. وحشتزده است اما وحشتزدگی و بدبینی بامزهاش به خاطر بدرفتاری انسانها که در ذهنش ریشه دوانده دلیل دارد.
«جنگ برای سیارهی میمونها» فینال فوقالعادهای بر این سهگانه است و معنای واقعی دنبالهسازی را به استودیوهای فیلمسازی نشان میدهد. فیلم نه تنها شامل ویژگیهای مثبت قسمتهای قبلی میشود، بلکه دستاوردهای منحصربهفرد خودش را هم دارد. روبهرو شدن با فیلم پرخرجی که ۹۰ درصد از داستانش را بدون دیالوگ روایت میکند و با کلوزآپهای پرتعدادش از صورتِ کاراکترهای دیجیتالی و غیردیجیتالیاش، احساساتشان را بیرون میریزد مثل معجزه میماند. این فیلم سزار را به عنوان یکی از مهمترین کاراکترهای چند دههی اخیر سینما به خاطر میسپارد. مایکل گیاچینو بعد از درجا زدنهای متوالیاش بالاخره ساندترکی برای این فیلم نوشته است که حس تلخ و شیرین و آخرالزمانی حاضر در فیلم را تقویت میکند. مت ریوز با این فیلم خودش را به عنوان یکی از هیجانانگیزترین فیلمسازان روز ثابت میکند. کارگردانی سکانسهای اکشن «جنگ» کلاس درسی برای دیگر بلاکباسترها است. اکشن پایانی این فیلم دستکمی از یک فیلم ترسناک ندارد. حملهی هلیکوپترها و موشکهای ضدهوایی در یک فضای سرد و برفی و فریاد جنگ آدمها و انسانها و میمونهایی که در موقعیت فشردهای برای تغییر کردن یا پافشاری روی اشتباهاتشان قرار میگیرند، به تصاویری ختم میشوند که واژههایی مثل دلشوره و اضطراب نمیتوانند حس عجیبی را که در جریان این صحنه داشتم توصیف کنند. رویارویی پایانی سزار و سرهنگ در تضاد مطلق با رویاروییهای نهایی دیگر بلاکباسترهای روز قرار میگیرد. «جنگ» از آن فیلمهای نادری است که تمام انتظاراتتان را در هم میشکند. فیلم با قول یک جنگ حماسی بین میمونها و انسانها تبلیغات شده، اما وارد مسیر کاملا متفاوتی میشود. خبر از جنگی میدهد که میمونها بالاخره پوز انسانها را بهطرز پیروزمندانهای به خاک میمالند، اما قضیه آنقدر پیچیدهتر از آدمخوبها و آدمبدها است که احساساتتان در دنبال کردن سرنوشت هر دو طرف ماجرا به چالش کشیده میشود. معلوم نیست اینبار باید چقدر صبر کنیم تا دوباره شاهد سهگانهی خوبی مثل این باشیم.