فیلم The Virtuoso «هنرمند درجه یک» نئو نوآری استاندارد برای عصر مدرن است. فیلمی که رئیس سایههایش از جنگ ویتنام میآید. و انسانها را تبدیل به یک ماشین کشتار خونخوار میکند. با نقد این فیلم همراه میدونی باشید.
یک قانون نانوشتهی هالیوودی میگوید که اگر به یک بازیگر دهن پرکن و قدیمی برندهی اسکار نقشی هرچند کوچک بدهید و عکسش را در وسوسه کنندهترین جغرافیای پوستر فیلم بگذارید و کلی هم پّزش را بیایید، خیالتان را به کلی ازسرنوشت فیلم آسوده کردهاید. چرا که این فرمول یک تنه فیلم را جلو خواهد برد. حتی اگر اثر امیدبخشی از آب در نیاید. البته اجرای این فرمول قواعد و قوانین خود را دارد و اگر قصهای منسجم و استخوانداری در میان نباشد، این فرمول از کار خواهد افتاد. فرمولی که هرچند وقت یکبار هم شاهد اجرایش در فیلمهای با درجه کیفی پایین در سینمای خانگی ایران هستیم. با این تفاوت که اثری از قصهای درست و درمان در آن نمیبینیم. فیلمهایی که صاحبانشان میخواهند بازیگران دهن پرکنشان اثرشان را نجات دهد.
اما این فرمول از پس فیلم هنرمند درجه یک به خوبی برمیآید. هر چند که این فیلم به خودی خود بدون آنتونی هاپکینز نیز میتواند اثری خوب در ژانر خود باشد. اما هاپکینز نقطه جاذبهای بسیار پرقدرت و جذاب با نقش هرچند کوتاه خود برای این فیلم است. فیلم The Virtuoso تریلری نئو نوآر است که همهی خصیصهها برای اثری ساخته شده در ژانر را دارد. فیلمی که قطعا میتواند مخاطب را تا تیتراژ پایانی سر جایش بنشاند و لذت یک تریلر نوآر را نصیب بینندهاش کند.
در ادامه بخشهایی از فیلم هنرمند درجه یک فاش میشود
آنسون مانت (Anson Mont) یک قاتل حرفهای و متخصصی است که یکی از ماموریتهایش دچار آسیب محیطی شدید میشود. مادر جوانی که گرفتار لاشهی آتش گرفتهی ماشین قربانی مانت میشود و در مقابل چشمان کودک خود زنده زنده میسوزد. او بعد از دیدن این اتفاق دچار بحران و ناراحتی میشود و نمیتواند خود را جمعوجور کند. در همین بین به دستور رئیس ارشداش آنتونی هاپکینز به ماموریت بعدی خود میرود. او با داشتن تنها سرنخ رمزآلود خود یعنی White Rivers « رودخانههای سفید» راهی یک شهر دورافتاده میشود. جایی که با وجود افراد کم و تنهای یک مسافرخانه و یک غذاخوری، هرکسی میتواند هدف او باشد. همانطور که او برای جمع آوری اطلاعات در مورد سرنخاش پیش میرود تمرکز حرفهای اش را هم از دست میدهد. آنسون مانت از نظر عاطفی با پیشخدمت غذاخوری ابی کورنیش (Abbie Cornish) درگیر میشود و این ارتباط یک تراژدی را برایش رقم میزند.
فیلم همهی پتانسیلها برای جایگیری در دستهی فیلمهای نئونوآر را در خود دارد. اتفاقات در شب، جاده، غذاخوری، متل خلوت، آدمهای عجیب و غریب، تصاویر با تنالیتههای بالا و لنزها و نماها باز، همگی در نگاه اول ذهن مخاطب را به سمت این دست از فیلمها میبرد. فیلمی که به سیاهیها روحی دوباره میبخشد و شک و توطئه را در بُن خود نهادینه میکند. جایی که همه در حال طراحی نقشه قتل یکدیگر هستند و جنایت کسب و کار خانوادگیشان است. جهانی مملو از فریب و بیاعتمادی. دنیایی که متعلق به جنایتکاران است و همهی شخصیتهایش از سیاهیها بیرون آمدهاند.
فیلم هم از نظر فرمی انتظارات سبک نوآر را برآورده میکند و هم الگوی ابزورد نهیلیستی را در قالب قتل برای بهدست آوردن پول به نمایش میگذارد. نگاه فلسفی حاکم بر فیلم باعث میشود که اثر به زبان دوم شخص روایت شود. فلسفهای که معتقد است اختیار از دست انسانها گرفته شده و این تقدیرات مقدر بر انسان است که اتفاقات را برای آنها رقم میزند. زن جوان هنگام بازی با کودکاش میسوزد. هنرمند هر که را که بخواهد از بین میبرد. آنتونی هاپکینز رئیس سایهها، کلید همهی اتفاقات را در دست دارد و در این میان کسی قادر نیست که اختیار خود او را در دست بگیرد. فلسفهی اگزیستانسیالیستی حاکم بر تمامی فیلمهای نوآر، بهنحوی روی شخصیتهای این فیلم نفوذ کرده است که مخاطب مجبور است جهان اطرافش را عریانتر نگاه کند. دنیایی که شاید بعد از دیدن فیلم برای بیننده ترسناکتر به نظر برسد. جهانی بیرحم و خشن که حتی آدمهای سیاهاش هم نمیتوانند در آن دوام بیاورند. شخصیتهایی تنها که به دور از خانواده و دوستانشان باید در مکانی دور از اجتماع و در میان سایهها زندگی کنند.
کارگردان فیلم اینقدر به دنبال رعایت موتیفهای شخصیتی در آثار نئو نوآر بوده است که نتوانسته یک بیوگرافی مفید از کارکترها را به مخاطب ارائه دهد. بیننده هرچه که از شخصیتها میداند تماما از فرم یک فیلم نئو نوآر سرچشمه میگیرد. مثلا شخصیت اول فیلم در جنگل زندگی میکند. با کسی در ارتباط نیست. همسری هم ندارد و دچار هامارتیای (خطای تراژیک یا نقطه ضعف قهرمان) دیگر نقشهای فیلمهای اینچنینی میشود. تا جائیکه میتوان گفت اثر چندانی از جهانبینی روایی کارگردان دربارهی شخصیتها در فیلم یافت نمیشود. حتی پاشنه آشیل شخصیتهای مرد فیلمهای نوآر هم در این اثر به خوبی از آب در نیامده است. بسیار غیر طبیعی است که قاتلی حرفهای با قدرت و دقت بالا و تخصصی اینچنینی، فریب زنی ژنده پوش و کتک خورده را در وسط جادهای خلوت بخورد و این اشتباه را هم دوباره بدون هیچ المان دراماتیکی هنگام ورود به شهر باز هم تکرار کند.
ما از شخصیتها چیزی نمیدانیم و فقط به جنبهی تکرار شوندهی جنایت در آنها آگاهی داریم و تنها هدف از زندگی آنها را، تلاش برای کشتار یکدیگر میبینیم. تماشاگر از ابی کورنیش هیچ اطلاعاتی ندارد و فقط در پایان فیلم او را در قامت یک قاتل ملاقات میکند. او چیزی ندارد که مخاطب را به خودش نزدیکتر کند. اطلاعاتی که لازمهی تاثیرگذاری بیشتر روی مخاطب باشد. آنتونی هاپکینز در جایی از فیلم میگوید که انسانها ماشینهای کشتار خونخوار هستند! و کارگردان میخواهد با همین یک جمله خودش را از شر پرداخت شخصیتهایش خلاص کند و از طرفی هم بر هیجان و مرموزی فیلم بیفزاید.
اما این مینیمال گویی دربارهی کارکترها واقعا به کار فیلم نمیآید. چون باعث شده داستان بد تعریف شود. قصه را شخصیتهای پر مغزش به جلو خواهند برد. حتی اگر ما قصهای پر پیمانه داشته باشیم ولی کارکترهایمان فقط یک گوشه بایستند و به خط داستانی نگاه کنند، قطعا فیلم از دور خواهد افتاد. چرا که باورپذیری هر اثر را آدمهایش تعیین میکنند. از طرف دیگر هم صاحب اثر سعی کرده با بی نام کردن شخصیتهایش، تلاشاش را برای ایجاد معمایی سنگینتر به حداکثر برساند. ولی در عمل این گمنامی هیچوقت در خدمت فیلم در نیامده است. نیک استاگلیانو (Nick Stagliano) کارگردان فیلم سعی کرده با مهآلود کردن آدمهایش فضای کار را مهیج کند اما چیزی نصیباش نشده است.
فیلم هنرمند درجه یک بیشتر از آنکه از تعلیق در روایت خود استفاده کند، از هیجان در لحن بهره میبرد. نه حل معما در فیلم پررنگ است و نه هیجانات ناشی از یک فیلم هیچکاکی. اما کارگردان با اینکه کاری با آدرنالین مخاطب ندارد به واسطهی فیلمی که در ژانر ساخته است قدرت این را دارد که تیتراژ پایانی فیلم را با مخاطب تماشا کند. بیننده طبق سنت فیلمهای نوآر آخر داستان را میتواند حدس بزند و تنها چیزی که برای او باقی میماند مسیر بین ابتدا و انتهای فیلم است. نمودی از نوآوری در فیلم دیده نمیشود و شاهد نوع جدیدی از فیلمهای نوآر نخواهیم بود. اما در هر صورت مخاطب یک ترلیر جنایی نئو نوآر استاندارد را در سال ۲۰۲۱ تماشا خواهد کرد.
بازیگران نیز به جز آنتونی هاپکینز (Anthony Hopkins) که قطعا لنگرگاهی برای فیلم است، هیچ کاری برای فیلم انجام نمیدهند. ابی کورنیش جوری وانمود میکند که انگار نمیداند اصلا قتل چیست، چه برسد به اینکه بخواهد نقش یک قاتل حرفهای را بازی کند. از طرفی آنسون مانت هم انگار یخ زده است و این یخ زدگی مانع از داشتن هوش و حواس برای درآوردن نقش یک قاتل متخصص شده است. اما هاپکینز با سکانس بازیاش در قبرستان کل بازیهای فیلم را نجات میدهد و برای مخاطب کاملا مستدل میشود که چرا پیرمردی ۸۳ ساله برای چندمین بار صاحب اسکار میشود. هاپکینز به هالیوود یادآوری میکند که وجودش برای فیلمهای این روزها بسیار لازم است و او همچنان میتواند به دنبال کارهای خوب باشد.
The Virtuoso پیش از آنکه ادای دینی به آثار نوآر عصر طلایی چنین فیلمهایی باشد، بیشتر یک تقلید نافرجام است. اثر تماما پایش را جای این فیلمها میگذارد و از قالب آنها بیرون نمیآید. کارگردان نتوانسته جهانبینی و تفکرات خود را به آنها اضافه کند و ما هرچه که میبینیم یک داستان نئو نوآر قدیمی در عصر جدید است. که البته سرگرم کننده نیز میتواند باشد.
بیشتر عناصر فیلم ثابت هستند و ما شاهد اختراع چیز جدیدی نیستیم. سیاهیها به شیوهی دهههای ۴۰ و ۵۰ دراماتیزه میشوند و در اختیار مخاطب قرار میگیرند. از طرفی هم صاحب اثر نتوانسته بهخوبی از عهدهی این تقلید بربیاید. او ایدهای خوب را فدای فرمهای سنتی این نوع از فیلمها کرده است. گویی او فقط میخواسته اثری در ژانر داشته باشد و به دیگر عناصر روایی فیلم که ممکن است اثر را از گونهی نوآر به دور کند، کاری نداشته است. کارگردان حین ساخت فیلم ترسیده و برای اجرای فیلم، میلیمتر به میلیمتر خطکشهای نوآری را قرار داده است.
فلسفهی پوچ گرایانهی فیلم هم بیشتر شبیه به تفکرات کاریکاتوری است. حرفهای گنده میزند، از جنگ ویتنام و تاثیرات مرگبار روانی کنندهاش صحبت میکند، از انسانهای قاتل قراردادی میگوید، اما نمیتواند اینها را بهخوبی به اجرا دربیاورد. فیلم قطعا مشکل همپوشانی فرم و محتوا را دارد و کارگردان به قدری روی فرم وسواس به خرج داده که از محتوا غافل شده شده است. او تفکری را بدون صیقل دادن وارد شکلی نوآری کرده است و این تفکر برای اینکه بتواند جایی برای خود دستوپا کند، مجبور است، با حالتی دفرمه در فیلم به حیات خود ادامه دهد. هنرمند فیلمنامهای پر مدعا دارد. سروصدا میکند اما نمیتواند حرف خود را به کرسی بنشاند. ادعای بزرگ فیلم را میتوان از عنوان آن فهمید اسمی پارادوکس گونه که اثر نتوانسته است از پس آن بربیاید. مثل جلدی زیبا که دروناش تهی باشد. نامی که غلو زیاد میکند اما مخاطباش نمیتواند این تضادها را به یکدیگر ربط بدهد.
از طرفی دیگر هنرمند از عهدهی زیباییهای بصری و میزانسنی بهخوبی برمیآید. تصاویر زیبا و هدفمندی که مخاطب به خاطر این زیباییها هم که شده تا آخر پای فیلم مینشیند. درجهبندی رنگ و بازی با نورها به قدری متخصصانه انجام شده است که فضای یک تریلر نئونوآر با ظرفیت هرچه تمامتر روح و ذهن مخاطب را در برمیگیرد. سکانسهایی با رنگهای آبی وسبز و نورهای کم رمقی که ترس و دلهرهی وجود آدمهای تاریک را در دل بیننده میاندازد. حتی پلانهای طبیعت هم خود بهنوعی رعبآمیز است. رنگ آمیزی جنگل کنار خانهی آنسون مانت (Anson Mont) تصویری کمرنگ شده از دیگر سکانسهای قصه است.
فیلم اما دارای دو لایهی کمرنگ سیاسی و روانشناسانه است. که اگر کارگردان قدری بیشتر روی این جنبهها تاکید میکرد قطعا میتوانست فیلم بهتری را به مخاطب عرضه کند. صاحب اثر به جنگ ویتنام گریز میزند. جنگی که به گردابی برای آمریکا تبدیل شد، و سربازانش هم دیگر اهمیتی برای جامعهی خود نداشتند. حالا در فیلم The Virtuoso سرباز کهنهکار جنگ ویتنام به رئیس ارتش سایهها تبدیل شده است. او پشت میز کارش نشسته و اهرم مرگ و زندگی دیگران را با یک تلفن در دست گرفته است. آنتونی هاپکینز در اینجا به بازسازی تمام جنایتهای ویتنام اهتمام میورزد و از آنها الگو برداری میکند. او تبدیل به ماشین کشتاری شده است که زمان و محل جنایت برایش فرقی ندارد.
نیک استاگلیانو (Nick Stagliano) تفکر انتقادیاش را نسبت به سربازان و جنگ ویتنام در فیلم جای داده است. و به دنیا آمدن اتمسفر نئو نوآری اثر را به این جنایتها ربط میدهد. اما متاسفانه نتوانسته است در خلق این دنیا و نهادینه کردن این تفکرات خیلی موفق عمل کند. او اندیشه و ایدهای خوب را با بیتجربگی به فرم فیلم درآورده است. تلاقی فیلمی نوآر و جنگی قدیمی، ایدهای هوشمندانه است که اگر کارگردان قدری پختهتر عمل میکرد، میتوانستیم شاهد اختراع ژانر جدیدی باشیم.
کارگردان به جنبهای کوچک از روانشناسی و کهنالگوها هم سری میزند اما بازنمیتواند به معنای صحیح آن در فیلم نفوذ کند. آنسون مانت به تنهایی در جنگل زندگی میکند و برای رسیدن به شهر هدفاش از جادههای جنگلی رد میشود. در سکانس مورد قبول فیلم، جائیکه هاپکینز مشغول صحبت در قبرستان است از کودکی میگوید که هنگام کشتار به جنگل فرار میکرده است. و همچنین جوخههایی که از آن جنگلها هرگز نتوانستهاند بیرون بیایند. جنگل نمادی از ناخودآگاه جمعی است. جاییکه خاطرات دسته جمعی بشر در آنجا شکل میگیرد و به بُن تک تک افراد بشر نفوذ میکند. کارگردان ریشههای تفکرات نهیلیستی حاصل از یک فیلم نئو نوآر را از سوابق خود بشر استخراج کرده است. صاحب اثر پوچی و از خودبیگانگی آدم را به درون خود بشر نسبت میدهد. و اینها را تقدیری میداند که از آن گریزی نیست. چرا که کهن الگوها به قدمت تاریخ با انسان همراه هستند. ایدهی تلفیق جنگل با جهان بینی ابزورد حاکم بر یک فیلم نئو نوآری میتوانست خیلی عالیتر به ثمر بنشیند اما کارگردان نتوانسته خیلی خوب به مقصودش دست یابد.
The Virtuoso یا هنرمند درجه یک، اثری در گونهی نئو نوآر است. که قطعا میتواند مخاطب را برای ساعاتی سرگرم کند و لذت شیرین بازی آنتونی هاپکینز و جدال سایهها را به تماشاگرش هدیه دهد.