نهتنها همکاری دوباره دَن گیلروی و جیک جیلنهال با Velvet Buzzsaw، به تکرار موفقیت Nightcrawler منجر نشده، بلکه سقوط آزادِ این فیلمساز را کامل میکند. همراه نقد میدونی باشید.
در جایی از «ارهچرخی مخملی» (Velvet Buzzsaw)، جیک جیلنهال که نقشِ یک منتقدِ آثار هنری مُدرن را برعهده دارد، در توصیف یک اثر هنری میگوید: «بزرگترین اتلاف فلز از زمانِ تایتانیک». و حالا من در توصیفِ «ارهچرخی مخملی» باید بگویم: بزرگترین اتلاف وقت و بزرگترین نارنجکِ مجهز به ترکشهای کسالت و نتفلیکسیترین فیلمِ اورجینال نتفلیکس و بزرگترین فیلم خودبزرگبین سینما از زمان «جانوران شگفتانگیز: جنایات گریندلوالد». تمام زحمتی که سر ساخت این فیلم کشیده شده (یا شاید باید بگوییم، کشیده نشده) درنهایت به چنان نتیجهی بیخاصیتی منجر شده که شاید اگر تمام تیمِ تولید فیلم تصمیم میگرفتند تا مدتِ ساخت این فیلم بهطور دستهجمعی به دیوارِ اتاقشان زُل بزنند، تاثیرگذاریاش بیشتر از چیزی که الان شاهدش هستیم میبود. این فیلم با چنان اختلافِ فاحشی در جلب نظر بیننده و بیانِ حرفی که برای گفتن دارد شکست میخورد که عروسکهای میکیموس و باب اسفنجی جلوی درِ فستفودها با آن رقصهای ناراحت و حالتِ معذبشان، عمیقتر و هنرمندتر و خلاقانهتر از ادا و اطواری که «ارهچرخی مخملی» از خودش در میآورد هستند. در حالت عادی «ارهچرخی مخملی» آنقدر بد است که توجهای که به سرنوشتِ آدامسِ جویدهشدهام میکنم بیشتر از آن خواهد بود، اما مشکل این است که «ارهچرخی مخملی» جدیدترین فیلمِ دَن گیلروی است که احتمالا اکثرمان خاطرهی شگفتانگیزی از «شبگرد» (Nightcrawler)، اولین تجربهی کارگردانیاش داریم. اما اگر بخواهم فهرستی از کارگردانانی که بعد از اولین تجربهی کارگردانی دلگرمکننده و هیجانانگیزشان با افت مواجه شدهاند تهیه کنم، حتما دن گیلروی بینشان خواهد بود. گیلروی فقط بعد از «شبگرد» افت نکرد، بلکه با بستنِ یک وانت پُر از بلوکِ سیمانی به پاهایش، بدون چتر نجات از هواپیما به بیرون پرید. باورنکردنی است همان کسی که «شبگرد» را ساخته بود، حالا کارش به «ارهچرخی مخملی» رسیده است. میدانید دیدنِ چیزی شبیه به «ارهچرخی مخملی» را از چه کسانی انتظار داریم؟ از کسانی که بعد از دیدنِ «شبگرد»، سعی میکنند تا آن را تکرار کنند و در مسیرِ کپی/پیست کردنِ تمام المانهای ظاهری تشکیلدهندهی آن، از تکرار جادوی نامرئیاش باز میمانند. همان فیلمسازانی که وقتی دربارهی فیلمشان مینویسیم، میتوانیم گیلروی و «شبگرد»اش را به چکش تبدیل کنیم و روی سرشان بکوبیم.
اما حالا کارمان به جایی کشیده است که باید خود گیلروی را چکش کنیم و توی سر خودِ گیلروی بکوبیم. گیلروی با «شبگرد» هر کاری که دلش خواست را انجام داد. نهتنها یکی از بهترین نئونوآرهای قرن بیست و یکم را ساخت، بلکه آن فیلم شامل یکی از بهترین نقشآفرینیها یا شاید حتی بهترین نقشآفرینی کارنامهی جیک جیلنهال میشد. نهتنها یکی از غوطهورکنندهترین و مخوفترین لس آنجلسهای سینمایی را عرضه کرد، بلکه با خلقِ ضدقهرمانِ مجذوبکنندهای به اسم لو بلوم، یکی از «جوکر»وارترین کاراکترهای سینما را تحویلمان داد. نتیجه به یک تریلرِ نفسگیر تبدیل شده بود که بیوقفه در حال شوکه کردنِ مخاطب در تماشای جستجوی ورطهی بیانتهای بیاخلاقی انسان بود. به عبارت دیگر، گیلروی پنج فصلِ «برکینگ بد» را با پایانی به مراتبِ بدبینامهتر و نهیلیستیتر بهطرز هنرمندانهای در دو ساعت خلاصه کرده بود. «شبگرد» هر چیزی که تجربهی اولِ کارگردانی برای شوت کردنِ فیلمساز به فضا نیاز داشته باشد بود. «شبگرد» به همان فیلمی در سالِ ۲۰۱۴ تبدیل شد که مثلا سال گذشته «موروثی»، نقشِ آن را برعهده داشت و هر سال یکی-دوتا از آنها را داریم؛ فیلمی که اگرچه در فصلِ جوایز نادیده گرفته میشود، اما سر از رتبههای بالای فهرستِ بهترین فیلمهای آخرِ سالِ منتقدان در میآورد و معمولا بازیگرِ نقشِ اصلیاش به یکی از بزرگترین غایبانِ افسوسبرانگیزِ اسکار تبدیل میشود. معمولا بعد از چنین تجربههای اولِ ایدهآلی، حسِ طرفداران در پوست خود نگنجیدنِ توام با ترس و نگرانی خواهد بود. همانقدر که برای پروژهی بعدیشان هیجانزده هستیم، به همان اندازه هم نگرانیم که نکند نتوانند روی دست خودشان بلند شوند. آیا آنها میتوانند بعد از «ویپلش»، یک «لا لا لند» تحویلمان بدهند؟ متاسفانه این اتفاق در رابطه با «رومن جی. ایزریل، وکیل دادگستری» (Roman J. Israel, Esq)، دومین تجربهی کارگردانی دن گیلروی نیافتاد.
یادم میآید در نقد «رومن. جی. ایزریل» نوشتم که: «اگر «شبگرد» یک کلاسیک مُدرن تمامعیار است که اسمش را طوری در تاریخ حکاکی کرد که هیچوقت فراموش نخواهد شد، «رومن جی. ایزریل» یکی از آن فیلمهای خوب اما فراموششدنیای است که هر سال شاهد تعدادی زیادی از آنها هستیم. اگر «شبگرد» یکی از آن فیلمهایی است که طوری تماشاگرانش را تسخیر میکند و بخشی از ذهنشان را تصاحب میکند که برای همیشه جایی برای سکونت در آنجا پیدا میکند، «رومن جی. ایزریل» یکی از آن فیلمهای خوبی است که به محض بالا رفتن تیتراژ پایانی طوری از ذهن پر میکشند و میروند که انگار مبتلا به آلزایمر هستیم و خودمان خبر نداریم. اگر «شبگرد» حکم فیلمی را دارد که آدم بهجای تماشا کردن، در آن غلت میخورد، «رومن جی. ایزریل» از آن فیلمهای خوبی است که همیشه فاصلهاش را با ما حفظ میکند. اگر تماشای «شبگرد» شبیه سوار شدن در ماشین فرمول یکی بود که با ۳۰۰ کیلومتر بر ساعت به سمت هستهی کرهی زمین حرکت میکرد، «رومن جی. ایزریل» از چنین قدرتِ دراماتیکی بهره نمیبرد». «رومن جی. ایزریل» اگرچه نامزدی بهترین نقشِ اصلی مرد اسکار را برای دنزل واشنگتن به ارمغان آورد، ولی یکی از آن فیلمهای یکبارمصرفی بود که نقاط منفی و خنثیاش بر نکات مثبتش سنگینی میکرد. یکی از آن فیلمهایی که در خلوت خودمان خوب میدانیم که فیلم بدی است، اما خب، آنقدر با خودِ فیلم رودربایستی داریم که سعی میکنیم هر جایی ازش بد میگوییم، کمی از ازش تعریف هم کنیم. اما افتضاحی که گیلروی با «ارهچرخی مخملی» به بار آورده است، افتضاحِ سرگیجهآوری است. به خاطر اینکه وقتی به گذشته نگاه میکنم، این شکست به همان اندازه که قابلانتظار به نظر میرسید، به همان اندازه هم غیرممکن به نظر میرسید. بعد از اینکه گیلروی با «رومن جی. ایزریل» ته دلمان را خالی کرد، واکنشِ درست این بود که دیگر خودمان را با هیجانزده شدن برای کار بعدیاش، خسته نکنیم. ولی همزمان نمیشد همکاری دوباره گیلروی و جیلنهال را دید و جلوی به دست گرفتنِ کنترلِ احساساتمان توسط خاطرات خوشِ گذشته را گرفت؛ نمیشد به این نتیجه نرسید که همکاری گیلروی و جیلنهال حتما بهمعنی تکرارِ دوبارهی «شبگرد» خواهد بود؛ نمیشد به این نتیجه نرسید که همکاری دوباره آنها یعنی گیلروی متوجهی لغزشهایش با «رومن جی. ایزریل» شده است و بازگشتِ جیلنهال میتواند به استعارهای از بازگشتِ تمام چیزهایی که «شبگرد» را عالی کرده بود تبدیل شود.
یا حداقلِ در بدترین حالت، همکاری دوباره گیلروی و جیلنهال باعث شد تا این حقیقت که با یک فیلم نتفلیکسی طرفیم به اندازهی دیگر فیلمهای اورجینالِ این شبکه توی ذوق نزند. البته که نتفلیکس فیلمهای اورجینالِ تحسینشده هم دارد، اما به ازای تمام «روما»ها و «اوکجا»ها و «تصنیف باستر اسکراگز»ها، ۱۰تا زباله منتشر میکند. زبالهبودنِ فیلمهای اورجینالِ نتفلیکس بهطور پیشفرض یک فکت مسلم است، مگر اینکه خلافش با یک سری استثناهای بسیار نادر ثابت شود. «ارهچرخی مخملی» بهجای اینکه یکی از آن استثناهای بسیار نادر باشد، با تبدیل شدن به یکی از آن زبالههای پیشفرضِ نتفلیکس، استثناهایش را نادرتر از گذشته میکند. گیلروی با این فیلمِ سقوطش را با متلاشیشدن جمجمهاش در کفِ پیادهرو کامل میکند. اگر «رومن جی. ایزریل» یک فیلم بیآزار بود که میشد درک کرد که هدفِ سازندهاش چه بوده و پتانسیلهای شکستخوردهاش را تصور کرد، «ارهچرخی مخملی» قابلغلطگیری نیست. این فیلم را باید مچاله کرد و در سطل زباله انداخت. اگر «رومن جی. ایزریل» در بدترین حالت حداقل از بازی دیدنی دنزل واشنگتن بهره میبرد، این یکی چنان خیانتی به بازیگرانش میکند که حتی گردهمایی این همه بازیگرانِ درجهیک و بااستعداد هم نمیتواند جلوی خوابآلودگی بیننده را بگیرد. «ارهچرخی مخملی» از آن فیلمهایی است که به وجودشان نیاز داریم. چرا که تازه بعد از آن است که واقعا احترام و تحسینِ بیشتری نسبت به فیلمهایی که همین ایده را به شکلِ بسیار بسیار بهتری اجرا کردهاند به دست میآوریم. روی کاغذ «ارهچرخی مخملی» با وجود تمام شباهتهایش به فیلم قبلی گیلروی (از کاراکترِ اصلی عجیب و غریب و دنیای بیرحمشان گرفته تا لوکیشنشان)، در جایگاه متفاوتتری در مقایسه با آن دو قرار میگیرد. درحالیکه دوتای قبلی بهطرز سفت و سختی جدی و اخمو و دارک بودند، این یکی خندهرو و مضحک و فان به نظر میرسد. برای لحظاتی به نظر میرسد که گیلروی میخواهد روی دیگری از خودش را بهمان نشان بدهد؛ به نظر میرسد بهجای یک درامِ واقعگرایانه، قرار است یک هجوِ سرگرمکننده ببینیم. ولی مشکل از جایی پدیدار میشود که فیلم واقعا نه یک درام واقعگرایانه است و نه یک هجو سرگرمکننده.
«ارهچرخی مخملی» در نقطهی بلاتکلیفی بین دو قرار دارد. فیلم نه دنبالهروی لحنِ دو فیلم قبلی گیلروی است و نه واقعا خط اتصالش را به کلی با دو فیلم قبلیاش جدا میکند. یا حداقل دو هویتِ متضادش بهشکلی که توانایی زندگی مسالمتآمیز با یکدیگر را داشته باشند، با هم ترکیب نشدهاند. نتیجه به فیلمی تبدیل شده که دو هویتِ متضادش بیوقفه در جدال مستقیم با یکدیگر هستند. فیلم آنقدر مسخره است که فقط از دنیای عجیب و غریبش لذت ببریم، ولی همزمان آنقدر لقمههای بزرگتر از دهانش برمیدارد و آنقدر ادای بیانِ حرفهای قلنبهسلنبه را در میآورد که نتیجه به شکستگی لحنش منجر شده است. روی کاغذ ایدهی فیلم جذاب به نظر میرسد؛ «ارهچرخی مخملی» همچون ترکیبِ «مربع» (The Square) و «مقصد نهایی» میماند. این فیلم درواقع نقدِ فضای هنری معاصر را از فیلم برندهی بهترین فیلم خارجیزبانِ اسکارِ روبن اوستلوندِ سوئدی برداشته است و آن را با «کیل»های خونبار و دیوانهوارِ فیلمهای «مقصد نهایی» مخلوط کرده است. با این تفاوت که فیلم، جای تینایجرهای اعصابخردکن را با ثروتمندان هنری و جای کلبهای در وسط جنگلهای تاریک را با گالریهای شیک و روشن عوض کرده است. داستان حول و حوش یک سری نقاشیهای نفرینشدهی بیصاحب میچرخد که تلاشِ یک سری گالریدارانِ پولپرستِ عوضی برای فروختنِ آنها، منجر به آغاز یک سری قتلهای زنجیرهای ماوراطبیعه میشود. با خواندن این خلاصهقصه بلافاصله میتوان تصور کرد که «ارهچرخی مخملی» میتوانست فرمولِ فیلمهای اسلشرِ تیر و طایفهی «مقصد نهایی» را بردارد و از آن بهعنوان چارچوبی برای بررسی مضمونِ تاملبرانگیزی استفاده کند؛ درست شبیه کاری که «موروثی» با فرمولِ فیلمهای زیرژانرِ خانهی جنزده انجام میدهد. یا حتی یک مثال بهتر از «موروثی»، «خریدار شخصی» است که از المانهای فیلمهای ترسناکِ روحمحور برای یک مطالعهی شخصیتی عمیق دربارهی زنی در جدال با مفهوم مرگ، غم و اندوه و دنیای پس از مرگ استفاده کرده بود. اما «ارهچرخی مخملی» شلختهتر از آن است که اصلا معلوم باشد هدفش واقعا چه چیزی بوده است. فیلم با منتقدی به اسم مورف وندروالت (جیک جیلنهال) آغاز میشود؛ مورف وندروالت یکی از آن منتقدانِ بهشدت از خود راضی و قدرتمندی است که ریویوهایی که دربارهی آثار هنری مینویسد سرنوشتِ آنها در بازار را مشخص میکند. افزایش قیمت یا نادیده گرفتنِ آنها، زندگی یا مرگشان، به ریویوهای او بستگی دارد؛ یکی از آن منتقدانی که فقط به یک نگاه چند ثانیهای به یک اثرِ هنری نیاز دارد تا پروندهشان را زیر بغلشان بگذارد. مورف در نمایشگاه، همچون شیری قدم برمیدارد که انگار دیگران قربانیانش را از در و دیوار آویزان کردهاند و تنها کاری که او باید انجام بدهد این است که با حالتی مغرور و با چشمانی که گویی زبان در آوردهاند و هر چیزی که میبینند را لیس میزنند، فقط باید بگردد و یکی از آنها را برای شامش انتخاب کند.
در همین حین، همراهبا سلام و علیک کردنِ مورف با دیگرِ کاراکترها، با دور و وریهایش آشنا میشویم؛ از زنی به اسم رودورا هیز (رنه روسو) که قبلا عضو یک گروه پانکِ موسیقی راک بوده و حالا رئیس یک گالری هنری بسیار باپرستیژ است تا یک موزهدار (تونی کولت)، صاحبِ یک گالری رقیب (تام استوریج)، یک استعداد در حال شکوفایی (دیوید دیگز) و یک ستارهی در حال سقوط (جان مالکووویچ). و البته ژوسفینا (زوی اشتن)، دستیارِ رودورا که آن تابلوهای بسیار ارزشمند و مدهوشکننده اما نفرینشده را از آپارتمانِ همسایهاش که بهتازگی مُرده است پیدا میکند؛ کاملا مشخص است که تابلوهای این هنرمند ناشناخته که همه تصویرگرِ لحظاتِ هولناک و گروتسکی هستند توسط یک ذهنِ مشکلدار و ازهمگسیخته خلق شدهاند. در بین تمام این آدمهای عجیب و غریب اما شاید جذابترین کاراکترِ فیلم نرمالترینشان است: دختری به اسم کوکو (ناتالی دایر یا همان نانسی ویلر خودمان از سریال «چیزهای عجیبتر»). یک منشی معصوم که از بدشانسی کارش مدام به مواجه شدن با جنازههای خونین کشیده میشود. اینکه گیلروی با استفاده از این قصهی ماوراطبیعه، سازوکارِ فضای هنری معاصر را به زبانِ طنز نقد و بررسی کند جذاب است، ولی مشکل این است که درنهایت حرفِ فیلم به چیزهای پیشپاافتادهای مثل «فعالان حوزهی هنر مُدرن همه یک مشت از خود راضی پولپرست هستند» و «پول همهچیز را به تباهی میکشد» خلاصه شده است. در طول فیلم احساس میکردم که گیلروی این فیلم را فقط و فقط به منظورِ انتقامِ شخصی ساخته است. او آنقدر از تمام کاراکترهایش متنفر است که احساس میکردم تمام آنها جایگزینِ شخص یا اشخاصی واقعی در زندگی گیلروی هستند که ازطریقِ فیلمش میخواهد دق و دلیاش را سر آنها خراب کند و از کشتن آنها به فجیعترین اشکال مختلف لذت ببرد. گیلروی بیش از اینکه قصدِ موشکافی دغدغهاش با تمام پیچیدگیهایش را داشته باشد، قصد به فحش کشیدنِ چیزی که اذیتش کرده است را دارد. به تصویر کشیدنِ شخصیتهای تنفربرانگیز تا وقتی مشکل ندارد که یا علاقهای به موشکافی روانشاسانهی آنها داشته باشیم (مثل کاری که خود گیلروی با «شبگرد» انجام داد) یا چهارتا دیالوگِ جالب در دهانشان بگذاریم و تصویری انسانی از جنبهی تنفربرانگیزشان ارائه بدهیم. بعضیوقتها به نظر میرسد گیلروی آنقدر از کاراکترهایش بیزار هست که حتی انگار خودش هم تحمل آنها را ندارد چه برسد به ما.
آورن سورکین، نویسندهی «شبکهی اجتماعی»، در توصیفِ پروسهی نگارشِ سناریوی فیلم زندگینامهای مارک زاکربرگ میگوید، یکی از مهمترین چیزهایی که نویسندهها باید به منظورِ نوشتن شخصیتهای پیچیده در نظر بگیرند این است که تصور کنند کاراکترشان روبهروی خدا ایستاده است و دارد تمام تلاشش را میکند تا برای به دست آوردنِ اجازهی ورود به بهشت، همهی کارهایش را توجیه کند. رعایت این نکته باعث میشود که هرچه فلان شخصیت تنفربرانگیز هم باشد، مخاطب قادر به درک کردنِ اخلاق و رفتار و سرچشمهی تصمیماتِ بدش شود. این نکتهی حیاتی فیلمنامهنویسی نهتنها در «ارهچرخی مخملی» رعایت نشده است، بلکه گیلروی هر دقیقه، چند بار آن را از دوباره میشکند و لگدمال میکند. گیلروی بدون اینکه دلیلی برای درک کردنِ رفتارِ این شخصیتها بهمان بدهد، آنها را مجبور میکند تا بیوقفه خودخواهانهترین و تنفربرانگیزترین دیالوگهای ممکن را به زبان بیاورند. اما برای نوشتنِ کاراکترهای تنفربرانگیزِ جذاب حتما لازم به بررسی روانکاوانهشان نیست. بعضیوقتها نگارشِ دیالوگهای درگیرکننده یا بررسی یک موقعیتِ پیچیده کفایت میکند. بهعنوان نمونهی خوب کاری که «ارهچرخی مخملی» در آن شکست خورده میتوان به «مرگ استالین» (ِDeath of Stalin) به نویسندگی و کارگردانی آرماندو یانوچی اشاره کرد که لامصب استادِ هجو است و مهارتِ فوقالعادهای در خلقِ شخصیتهای رذل و پست اما درگیرکننده و دوستداشتنی دارد. «مرگ استالین» و «ارهچرخی مخملی» خیلی به هم شبیه هستند. اگر «مرگ استالین» فضای سیاسی دورانِ حکومت جوزف استالین را برای هجو انتخاب کرده بود، «ارهچرخی مخملی» سراغِ فضای هنر مُدرن معاصر رفته است. هر دو از زاویهی خندهداری به موضوعِ بسیار جدیشان نزدیک میشوند و هر دو فیلمهایی سرشار از یک سری کفتار هستند. اگر «مرگ استالین» توسط گیلروی ساخته میشد، احتمالا هر چند دقیقه یک بار جلوی دوربین ظاهر میشد و جد و آبادِ کاراکترهایش را به فحش میکشید. بالاخره اگر گیلروی با «ارهچرخی مخملی» نشان میدهد که چقدر از یک سری دلال آبزیرکاه آثارِ هنری بدش میآید، دیگر خودتان حساب کنید که در صورت ساختن فیلمی دربارهی یکی از بزرگترین دیکتاتورهای تاریخ دنیا و وزیرانش، چه حسی دربارهی آنها میداشت.
ولی چیزی که گیلروی و یانوچی را از هم متفاوت میکند این است که مهم نیست چیزی از سیاست میدانید یا نمیدانید. چون در سناریوهای او، شخصیت حرف اول را میزد. فقط کافی است هویتِ دورو و خیانتکار و خودخواه و بددهن و احمق و خودشیفته و رذلِ کاراکترهایشان را بفهمید تا حسابی از تماشای جنگ و دعواهایشان خوش بگذرانید. کاراکترهای او در نقطهی متعادل و لذتبخشی از انسانهای تنفربرانگیزی که میخواهید سر به تنشان نباشد و کسانی که میتوان انسانیتشان را در لابهلای تاریکی غلیظشان پیدا کرد قرار میگیرند؛ یانوچی خالق مالکوم تاکر (با بازی پیتر کاپالدی)، یکی از بددهنترین و بیاخلاقترین کاراکترهایی که مدیومِ تلویزیون به خودش دیده است، ولی همزمان نهتنها او یکی از پُرطرفدارترین شخصیتهای کمدی تلویزیون هم است، بلکه میتوان تمام دیالوگهای رودهبُرکنندهاش را در یک نیمچهکتاب جمعآوری کرد. کاری که یانوچی انجام میدهد استخراج کردنِ تمهای داستانی و دغدغههایش از درونِ کاراکترها و داستانشان است، نه برعکس. یانوچی با «مرگ استالین» در حالی یکی از دیوانهوارترین کمدیهای سال گذشته را ساخته بود که آن فیلم بعضیوقتها به مستند پهلو میزد. یانوچی آنقدر به انسانیتِ کاراکترهای سیاهش اهمیت میدهد که کاری میکند احساس بدی نسبت به مرگِ بیشرمترین کاراکترِ فیلم داشته باشید. «ارهچرخی مخملی» در تضاد مطلق در مقایسه با «مربع» و «مرگ استالین» قرار میگیرد. نتیجه به فیلمی سرشار از کاریکاتورهای بیمزهای منتهی شده است که نه خودشان جالب هستند، نه بحرانِ درگیرکنندهای را پشت سر میگذارند و نه در موقعیت پیچیدهای قرار میگیرند. جذابیتِ «مرگ استالین» این است که وزیرانِ استالین چگونه بازی قدرتِ را بعد از مرگِ او بازی میکنند. اما بعد از دو ساعت، «بازی» مرکزی «ارهچرخی مخملی» معلوم نیست.
در یکی از صحنههای «ارهچرخی مخملی»، کاراکترِ مورف در مراسم خاکسپاری یکی از آشنایانش، به رنگِ تابوت ایراد میگیرد و ما باید فکر کنیم که فضای هنرِ مُدرن از چه آدمهای از خود مچکری پُر شده است. حالا این را با سکانس مرد میمونی از «مربع» مقایسه کنید. همان سکانسی که یک میمون وحشی در قالب انسانی بدون پیراهن وارد سالن غذاخوری یک موزه میشود. حاضران برای جلوگیری از درگیری با میمون باید سرشان را پایین انداخته و او را تحریک نکنند. هدف از اجرای این پرفورمنس، سنجیدن حس مسئولیتپذیری حاضران بهطرز زیرکانهای در موقعیتهایی که پایههای جامعهی متمدن با لرزه روبهرو میشود است. مرد میمونی حاضران را اذیت میکند. انگشت توی گوششان میکند، آنها را به بیرون از سالن فراری میدهد، روی میزشان میپرد و جلوی لذت بردن از شامشان و گپ زدن با یکدیگر را میگیرد. نتیجه به جدالِ هنرمندانی که دم از آثار هنری انساندوستانه میزنند و هنرمندانی که وقت عمل کردن به آن میرسد فلج میشوند تبدیل میشود.آنجا روبن اوستلوند کاراکترهایش را قضاوت نمیکند، بلکه یک موقعیتِ طراحی میکند، آنها را وسط آن میگذارد و اجازه میدهد تا نحوهی واکنششان را ببینیم و راستش را بخواهید درنهایت در حالی آنها را سرزنش میکنیم که ته دلمان میدانیم که احتمالا اگر خودمان هم در آن موقعیت بودیم، تصمیم متفاوتی نسبت به آنها نمیگرفتیم و لایقِ سرزنش میبودیم. فیلم نمیگوید که «آنها آدمهای بدی هستند»، بلکه یک دغدغه را با تمام پیچیدگیاش شرح میدهد. «ارهچرخی مخملی» در حالی از چنین عمقی بهره نمیبرد که همزمان اصرارِ شدیدی روی عمیق به نظر رسیدن دارد. همین باعث شده تا جنبهی «مقصد نهایی»وارِ فیلم که میتوانست رنگ و لعاب و طراوتی به فضای حوصلهسربر فیلم بدهد هم تحتتاثیرِ آن قرار بگیرد و نتواند حداقل به یکی از آن فیلمهای بدی که از شدتِ بدبودن سرگرمکننده هستند تبدیل شود.
گیلروی اگر میخواهد مخاطب به حرفِ قابلتاملی که برای گفتن دارد گوش بدهند باید در ابتدا قلابی برای درگیر کردن مخاطب داشته باشد. اما «ارهچرخی مخملی» نه ترسناک است، نه خندهدار است و نه از لحاظ بصری زیبا است؛ مخصوصا این آخری. باورم نمیشود مدیر فیلمبرداری این فیلم همان کسی است که فیلمبرداری «شبگرد» و «خون به ما خواهد شد» را در کارنامه دارد. حداقل وقتی یک کارگردانِ هنری مثل اولیویه آسایاس با «خریدار شخصی»، یک فیلمِ ژانر، یک فیلم عامهپسندتر کار میکند، از مهارتش برای خلقِ برخی از تعلیقزاترین صحنههای ترسناکِ سالهای اخیر استفاده میکند. مثلا اولیویه آسایاس با یکی از صحنههای فیلمش به فیلمسازان ژانر نشان میدهد که کارگردانی کردن صحنهی مواجهی قهرمان با روحِ سرگردان در یک خانهی متروکه یعنی چه. اما اینجا حتی صحنههای مثلا ترسناکِ «ارهچرخی مخملی» هم با وجود بهره بردن از کارگردانِ «شبگرد»، در بهترین حالت گردهمایی تمام بدترین کلیشههای ژانر (از گربهای که ناگهان جلوی دوربین میپرد و درهایی که بیدلیل باز میشوند تا گربهای که بیدلیل فرار میکند و صاحبش دنبالش به سمت خطر میدود) و در بدترین حالت نسخهی بسیار بیحس و حالترِ ضعیفترین صحنههای مرگِ سری «مقصد نهایی» هستند. اما درنهایت شاید بزرگترین گناه فیلم این است که اگرچه با معرفی کاراکترِ جیک جیلنهال بهعنوان شخصیتِ اصلی آغاز میشود، ولی خیلی زود جایگاه او از شخصیت اصلی، به یکی از شخصیتهای فرعی در فیلمی که انگار اصلا شخصیت اصلی ندارد تغییر میکند. داستان، تمرکزش را از دست میدهد و تمام کاراکترهای دور و اطرافِ جیک جیلنهال، مخصوصا جان مالکوویچ بهجای اینکه نقش مکمل داشته باشند، بیش از اینکه لازم باشد، مورد توجه قرار میگیرند. نتیجه به داستانِ گلآلود و مبهمی منتهی شده که مدام دور خودش میچرخد. به عبارت بهتر «ارهچرخی مخملی» هر چیزی که ریبوتِ «سوسپیریا» بود نیست. نه از لحاظ ستپیسهای ترسناک سیرابکننده است (همان یک سکانس قتل در اتاق آینه به کل هیکلِ «ارهچرخی مخملی» میارزد) و نه از لحاظ استفاده از ژانر وحشت بهعنوان تمثیلی برای بیان حرفش. اگرچه ایدهی گیلروی دربارهی هنری که آنقدر قدرتمند و درندهخو و شخصی است که قادر به تسخیر کردن و کشتنِ انسانهاست جذاب است، ولی آزارِ فیلم خودش حتی به یک مورچه هم نمیرسد. اگر منظورِ گیلروی از «ارهچرخی مخملی»، ارهای از جنسِ لطیفِ مخمل است، پس شاید این بهترین عنوانی است که میشد برای فیلمش انتخاب کرد: «ارهچرخی مخملی» شاید در اسم یک ارهی تیز و بُرنده باشد، ولی آنقدر نرم و لطیف است که حتی قادر به قلقلک دادن هم نیست، چه برسد به بیرون ریختنِ محتویاتِ مغز تماشاگرانش.