فیلم Unsane به کارگردانی استیون سودربرگ که کلر فوی را به عنوان ستارهی اصلیاش دارد، ساختهای دقیق و روانپریشانه محسوب میشود که با شناخت صحیح سینما، تعلیقزا و حسابشده و درگیرکننده، قصهسرایی میکند.
Unsane، به هیچ عنوان بیدلیل و صرفا برای خاص جلوه کردن نیست که سراغ ثبت و ضبط سکانسهای خود تنها به کمک یک گوشی موبایل میرود
بدون شک، مهمترین حقیقتی که بعد از اندکی مطالعه دربارهی فیلم «دیوانه»، جدیدترین اثر استیون سودربرگ با آن روبهرو میشوید، چیزی جز ضبط شدن تمامی شاتهای این فیلم با آیفون 7 پلاس شخصی کارگردانِ محصول مورد بحث، نیست. بالاخره این که فردی بدون استفاده از هیچ دوربین روتین و شناختهشدهای در صنعت سینما اقدام به خلق داستانی کامل و روایتی نود دقیقهای کند، خودش چیز عجیبی به حساب میآید، حالا چه برسد به آن که یک کارگردان شناختهشده، تحسینشده و پرطرفدار، شخصی باشد که این کار را انجام داده است. ولی واقعیتش را بخواهید، اولین سوالی که بعد از دیدن خبری اینگونه باید از فیلمساز پرسید، آن که چگونه در به سرانجام رساندن پروسهی تولید چنین فیلمی موفق شده است، نیست و بیشتر در جایگاه مخاطب، هنگام مواجهه با کاری انقدر عجیب، باید به دنبال این که او اصلا چرا تصمیم به انجامش گرفته است، باشیم. چون شاید ساختن فیلمی با بودجهی یک و نیم میلیون دلاری آن هم با کمک وسایلی که در دسترس بسیاری از آدمهای حاضر در سرتاسر جهان هستند، لایق تحسین به نظر برسد و حکم عنصری تشویقکننده برای فیلمسازان تازهکار را داشته باشد، اما اگر شخصی مانند سودربرگ میخواهد ناگهان نخستین فیلم ترسناک خود را در چنین حالتی بیافریند، تنها تلاش برای تشویق کردن فیلمسازان جوان، نمیتواند در قد و قامت دلیلی بزرگ و پراهمیت که توجهِ مخاطبان سازنده را به خود جلب میکند، شناخته شود.
ولی بگذارید خیالتان را آسوده کنم که Unsane، به هیچ عنوان برای پز دادن و خاص جلوه کردن نیست که سراغ ثبت و ضبط سکانسهایش به کمک یک گوشی موبایل میرود و تمام هویت فیلم، فارغ از آن که در عمل به فلسفهسراییها و جلوه کردنهای مورد انتظار سودربرگ میرسد یا خیر، مرتبط با درونمایههای قصهی آن و روایتی است که فیلمساز قصد به تصویر کشیدنش را دارد. داستان، دربارهی زنی است که احساس میکند در همهی نقاط، در گوشه به گوشهی دنیا، شخصی در حال نظاره کردن او، نفوذ به زندگیاش و نابود کردن تمام حریم شخصی و محترمی است که دارد. پس انگار وی جهان را به عنوان زمینی خطرناک و پرشده از دوربینهایی مخفی مینگرد که اگر کمی معطل کند، اگر کمی بیش از اندازه در جایی بماند یا حتی پیرو عادتهای بی حساب و کتاب و غیر قابل حدسی نشود، همه او را خواهند دید و زندگیاش، دیگر هیچ چیز شخصی، اختصاصی و پنهانشدهای ندارد. حالا، او از آنجایی که میخواهد برای بدهکار نبودن به خودش هم که شده، همهی راهها را امتحان کرده باشد، پا به یک مرکز رواندرمانی برای گذراندن تنها یک جلسهی گفتوگو با یک روانپزشک میگذارد و در ادامه، با امضا کردن برگهای که دقیقا آن را مطالعه نکرده است، درون اتاقها و سالنهای این مکان گیر میافتد و آرامآرام، شروع به خفه شدن میکند. این وسط، مهمترین نکته شاید همانگونه که در ابتدای کار گفتم، این باشد که شخصیت اصلی فیلم یا همان ساویر (کلر فوی)، همیشه احساس میکند که کسی در حال نظاره کردن او است. حالا حدس بزنید برای روایت چنین داستانی و به عبارت بهتر، نزدیک کردن مخاطب به چنین شخصیتی، چه راهی بهتر از استفاده کردن فیلمساز از یک آیفون و ضبط نماهایی که انگار توسط دوربینهای مخفی و عادی ضبط شدهاند، یافت میشود؟ تازه جدا از این که سکانسهای خاص فیلم، تا چه اندازه در شبیه کردن اثر سودربرگ به یک مستند واقعگرایانه و بخشیدن جلوهای دیوانهوارتر به آن، موفق ظاهر میشوند!
جدیترین احساساتی که فیلمساز موقع خلق این اثر، قصد درگیر کردن بیننده با آنها و به دنبالش رساندن وی به یک همذاتپنداری قابل قبول با کاراکتر اصلی داستانش را داشته است، خفگی حاصل از زندانی شدن درون مکانی که هیچ راه خلاصی از آن پیدا نمیکنید و صد البته، حرکت آرامآرام به سمت دیوانگی است. چون شاید ساویر در ابتدای داستان، واقعا شبیه به زن سالمی به نظر برسد که احتمالا اندک مشکلاتی را به خاطر رویارویی با برخی تجربههای بد در طول زندگیاش با خود دارد ولی دچار اشکال مغزی خاصی نیست و ابدا نباید دیوانه خطاب شود. با این حال، سودربرگ آنقدر با شاتهای مریض و آزاردهنده روی اعصابتان میرود، آنقدر از منظر شخصیتهای منفی قصه خوب داستان میگوید و آنقدر کاربلدانه قضاوتتان را به چالش میکشد، که در قسمت قابل توجهی از فیلم شاید نسخهی دستهدوم اما با کیفیت همان سوالاتی که موقع دیدن فیلم فوقالعادهای چون «جزیرهی شاتر» (Shutter Island) اثر مارتین اسکورسیزی به ذهنمان میرسید، مواردی باشند که تقدیمتان میشوند. سوالاتی از این دست که اینجا واقعا حق با چه کسی است؟ آیا ساویر یک مریض روانی است که واقعا احتیاج به درمان شدن دارد، یا با قصهای جنایی و سیاه مواجهیم که این قضاوت غلطمان باعث پررنگتر شدن قدرت روایتش میشود؟ همین درگیریها، همیشه به اشکال گوناگونی راهشان را با مسیر داستانگویی فیلم یکی میکنند و به این شکل، با آن که قطعا همهی عناصر حاضر در فیلمنامهی اثر کمنقص نیستند، در بخشیدن جلوهای عالی به داستانگویی فیلم موفق میشوند.
اما بگذارید اندکی هم از بدیهای فیلم برایتان بگویم. بدیهایی که از رخ ندادن اتفاقاتی مهم در حجم بالایی از دقایق آغاز میشوند و به خستهکننده شدن تمهای ثابت موسیقی و تکراری شدن جنس تصویرپردازیهای ساختهی سودربرگ برای دستهی بزرگی از تماشاگران میرسد. چون دنیای فیلم Unsane، بر پایهی یک مقدمهسازی عالی، روبهرو کردن مخاطب با اتفاقی عجیب، یک فضاسازی طولانی که بخش زیادی از فیلم را دربرمیگیرد و شاید در طول مثلا پنجاه دقیقهاش به اندازهی ده دقیقه داستانگویی میشنوید و صد البته یک پایانبندی مثال زدنی، شکل گرفته است. این موضوع، باعث میشود همانقدر که عدهای از دوستداران سینمای روانپریشانه که به هدف لمس ترسهایی عمیقتر پا پیش میگذارند، فیلم را به شدت دوست داشته باشند و عدهی زیادی از افراد هم از آن خسته بشوند. این وسط، از تکبعدی بودن اکثر نقشها و اکثر نقشآفرینیها هم نباید گذشت. البته که آنتاگونیست اصلی داستان، فارغ از جلوهی سادهاش قدرت و شدت قابل قبولی از خطرناک بودن را یدک میکشد و بازی جاشوا لئونارد هم در نقش وی انصافا جواب میدهد، ولی به جز این کاراکتر و شخصیت اصلی قصه یعنی ساویر، هیچ انسانی را در طول فیلم پیدا نمیکنید که حتی برای چند ثانیه، در ذهنتان تبدیل به مهرهای مهم و ارزشمند بشود. آنطرف ماجرا هم همانطور که گفتم، آهنگها و فیلمبرداریهایی را میبینیم که تنها و تنها در خدمت همین فضاسازیِ مورد نظرِ فیلمساز، نفس میکشند؛ پس اگر کسی عاشق این اتمسفرهای بیمارگونه و زجرآور شود، عاشق آنها هم خواهد شد و کسی که پس از مدتی کوتاه دیگر میلی به دنبال کردن ایدهی داستانی فیلم نداشته باشد، یقینا از شنیدن و دیدن اینها نیز لذت نمیبرد.
یکی از برترین ویژگیهای «دیوانه» که باعث میشود بتوانم فارغ از تمام نکات مثبت و منفی دیگرش به آن علاقه بورزم، این است که در پیدا کردن هویت اوریجینال و جایگزینناپذیر خود، به درِ بسته نمیخورد. در بیان سادهتر، میخواهم بگویم Unsane اثری است که از تدوین، فیلمبرداری، کارگردانی و فیلمنامهنویسیاش تا بازی خارقالعاده و کاملا بدون اشکال کلر فوی (ستارهی سریال بزرگ و جذاب The Crown) را فارغ از عالی بودن، طوری ارائه میدهد که بتوانید آن را با هویتی مستقل بشناسید. بتوانید پس از وقت گذراندن با ثانیههایش، با خیال راحت بگویید این فیلم را نمیشد با بازیگران دیگری خلق کرد، نمیشد با دوربینهای دیگری روایتش را پیش برد و به جز قاببندیهای انجامشده توسط سودربرگ، هیچ روش بهتری برای تعریف کردن قصهی خاص آن روی پردههای نقرهای، وجود ندارد. چنین نگاهی، که فیلم خودش با توجه کامل به همهی عناصر مثبت و منفیاش آن را در وجودمان میپروراند، باعث میشود فارغ از تحسین کردن یا نکردن Unsane، به آن احترام بگذاریم. چون فیلمی است که از روی آثاری گوناگون کپیبرداری نمیکند، با دغدغهی خیلی زیادی برای ارائهی تصاویر به خصوص خودش ساخته میشود و در بعضی بخشها ضعیف است، در بعضی بخشها خوب و در قسمتهایی اندکی مانند فضاسازی نیز، تماما عالی به نظر میرسد.
همین موضوعات، در کنار مواردی همچون پذیرفته شدن و حتی عادی شدن و جذاب شدن جنس شاتهای فیلم پس از مدتی مشخص برای بیننده که نشان از درک سینمایی بالای فیلمساز موقع ساخته و پرداخته کردن آنها دارد، Unsane را به مرحلهی خاصی از جذابیت میرسانند. جایی که بیشتر از علاقهمندان به جلوههای خاص و متفاوت سینمای ترس، این طرفدارانِ کارهای جدید و تجربههای بدیع در جهان هنر هفتم هستند که در عین پذیرش تمامی نکات مثبت و منفی انکاناپذیر اثر، میتوانند از نود دقیقه تماشا کردن چیزی که حداقل به این راحتیها تجربهای مشابه با آن را پیدا نمیکنید، لذت ببرند.