نقد فیلم Unhinged - نامتعادل

نقد فیلم Unhinged - نامتعادل

تریلر «نامتعادل» به‌لطف نقش‌آفرینی راسل کرو و عدم احساس شرمندگی نسبت به هویتش به‌عنوان یک بی‌مووی، به به‌یادماندنی‌ترین فیلم فراموش‌شدنی امسال تبدیل می‌شود. همراه نقد میدونی باشید.

اگر یکی از بی‌شمار کسانی هستید که از دست مشکلات جامعه عاصی شده‌اید، اگر تا حالا برایتان پیش آمده که پس از ساعت‌ها گیر کردن در ترافیک، درباره‌ی خارج شدن از ماشین و عربده کشیدن از شدت کلافگی و شکستن شیشه‌ی ماشین‌های مردم با قفل فرمان خیال‌پردازی کرده‌اید، خب، شاید «نامتعادل» به فیلمی که به‌طرز ظریفی زیر و بم این احساس را کالبدشکافی می‌کند تبدیل نشود، اما بدون شک از این خشم خفته‌ی آشنا برای خلق تریلر درگیرکننده‌ای که باعث می‌شود حداقل برای یک ساعت و نیم، این مشکلات را فراموش کنیم استفاده می‌کند. ارزیابی «نامتعادل» به این بستگی دارد که از چه زاویه‌ای به آن نگاه می‌کنیم؛ آیا آن را به‌عنوان یک فیلم مستقل و منزوی در یک فضای خلا بررسی می‌کنیم یا آن را به‌عنوان جزیی از دنیای بزرگ‌تر پیرامونش حساب می‌کنیم؟ آیا آن را به‌عنوان فیلمی خارج از زمان و مکان بررسی می‌کنیم یا به‌عنوان یکی از محصولات وضعیت منحصربه‌فرد ژانر وحشت در این دوران به‌خصوص به حساب می‌آوریم؟ انتخاب هرکدام از این دو مسیر، به مقصدهای کاملا متفاوتی منتهی می‌شود. در انتهای مسیر نخست با فیلم پُرعیب و ایراد و بیش از اندازه متوسطی که در پرداخت دغدغه‌‌های جامعه‌شناسانه‌اش باز می‌ماند و بود و نبودش تفاوتی ایجاد نمی‌کند مواجه می‌شویم و در انتهای مسیر دوم به بی‌مووی بی‌شیله‌پیله و احمقانه‌ای برخورد می‌کنیم که دل‌مان برای دیدن چیزی شبیه به آن لک زده بود.

هیچکدام از این دو وضعیت، نقض‌کننده‌ی دیگری نیستند. هر دو به‌شکلِ «گربه‌ی شرودینگر»واری می‌توانند در آن واحد حقیقت داشته باشند؛ تایید یکی از آن‌ها، وجود دیگری را غیرممکن نمی‌کند. سؤال این است که شما در جریان تماشای آن بیشتر به کدام سمت متمایل می‌شوید؟ شخصا به‌طرز ناخودآگاهانه‌ای به دیدن فیلم از دریچه‌ی دوم متمایل شدم؛ انتخابی که از نتیجه‌ی تماشای این فیلم در چارچوب رویکردی که تریلرهای رواشناختی و سینمای وحشت در دهه‌ی گذشته پیش گرفته‌اند سرچشمه می‌گیرد. فیلم‌های ترسناک در سال‌های اخیر جدی‌تر، باهوش‌تر، باپرستیژتر، ساختارشکنانه‌تر، پیچیده‌تر، عمیق‌تر، بالغ‌تر و جاه‌طلبانه‌تر از همیشه شده‌اند. دهه‌ی گذشته، دهه‌ی شکوفایی و تبلور پتانسیل‌های ژانر وحشت در زمینه‌ی در نوردیدن احساسات ازهم‌گسیخته با امثال «موروثی» و «میدسُمار»، موشکافی وحشت نفهته در آثار هنری با «خانه‌ای که جک ساخت»، تجربه‌ی هولناکِ دوران بلوغ با «خام» و «او تعقیب می‌کند»، فتح مسائل به‌روزِ سیاسی و اجتماعی با «برو بیرون» و «مـا»، روایت ضجه و زاری طبیعت از دست ساکنان انسانی‌اش در قالب «مادر!» و به چالش کشیدن کلیشه‌‌های قدیمی ژانر با امثال «جادوگر» و «زیر پوست» بوده است.

حتی زمانی‌که با فیلم‌هایی مثل «مندی» یا «اتاق انتظار» که به‌طرز آشکاری قصد برانگیختنِ احساسات گره‌خورده با اکشن‌های ترسناکِ خشونت‌بارِ کله‌خرابِ دهه‌ی هشتادی را دارند طرف هستیم، باز آن‌ها به‌جای اینکه همچون عتیقه‌های دست‌نخورده‌ای بیرون کشیده شده از لابه‌لای شن‌های زمان احساس شوند، حکم فیلم‌هایی را دارند که با وجود ظاهر و حال و هوای اولداسکولشان، استخوان‌بندی کاملا مُدرنی دارند؛ آن‌ها بیش از اینکه بازسازی یک مکتب کهن باشند، برداشت تازه‌ای از یک مکتب کهن هستند. هیچکدام از اینها بد نیست. دقیقا همین پرهیز فیلمسازان از روند مرسوم و یکنواخت همیشگی است که ژانر وحشت را از درجا زدن نجات داده است و این‌قدر باطراوت، غافلگیرکننده و پیشرفته نگه داشته است. اما از طرف دیگر، حجم بی‌امان فیلم‌های موج جدید وحشت، ممکن است آدم را برای جنس دیگری از فیلم‌های این ژانر، نوستالژیک کند؛ اکثر تریلرهای اخیر سینما همچون غذای سنگینی برای هضم کردن و تکالیف طاقت‌فرسایی برای حل کردن به نظر می‌رسند؛ آن‌ها داستان‌های سورئالی درباره‌ی بحران‌های اگزیستانسیال با مضمون‌های تاثیرگرفته از تئوری‌های یونگ و فروید که به زلزله‌های تکان‌دهنده‌ی روانی منجر می‌شوند هستند؛ هیچکدام از اینها بد نیست، اما بعضی‌وقت‌ها برای تنوع هم که شده به فیلم‌های یک‌بارمصرفی نیاز داریم که ماهیت احمقانه‌‌شان در کمال بی‌شرمی، بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوتشان است. «نامتعادل» که همچون یکی از آخرین بازمانده‌های یک گونه‌ی تقریبا منقرض‌شده به نظر می‌رسد، یکی از همین فیلم‌هاست.

«نامتعادل» به مثابه‌ی فیلمی سفر کرده در زمان می‌ماند؛ همه‌‌ی اجزای تشکیل‌دهنده‌‌‌ی این فیلم، ماهیتش به‌عنوان فیلمی از قلبِ سینمای دهه‌ی ۹۰ را فریاد می‌زنند. این فیلم نه کلیشه‌های تریلرهای دهه‌ی نود را دور می‌زند و نه به نسخه‌ی بالغ‌تر از آن‌ها تبدیل می‌شود؛ «نامتعادل» تک‌تک عناصر معرفِ آن‌ها را بدون هرگونه رویکرد خودآگاهانه و کنایه‌آمیزی یکی پس از دیگری تیک می‌زند؛ این فیلم نه یک ادای دِین عمدی است و نه یک خاطره‌بازی رومانتیک؛ «نامتعادل» اگر به خاطر حضور پُررنگ اسمارت‌فون‌ها و اینترنت در داستانش نبود، می‌توانست بدون اینکه کسی شک کند خودش را به‌عنوان فیلم فراموش‌شده‌ای از دهه‌ی ۹۰ که در تمام این مدت در حال خاک خوردن در اتاق بایگانی استودیو بوده است جا بزند. «نامتعادل» شبیه یکی از تریلرهای عصر به پایان رسیده‌ی نوارهای وی‌اچ‌اِس احساس می‌شود؛ یکی از آن فیلم‌هایی که در حال تعویض مسلسل‌وار کانال‌های تلویزیون از روی بی‌حوصلگی در نیمه‌شب، نظرت را جلب می‌کند و هیجان غیرمنتظره‌ای به آن شبِ کسالت‌بار تزریق می‌کند. «نامتعادل» حکم بازگشت به دوران بدوی و سهل‌انگارانه‌ای از فیلم‌های ترسناک را دارد؛ دوران فیلم‌هایی که بیش از اینکه واقعا جدی و عمیق باشند، به‌طرز سرگرم‌کننده‌ای به جدی و عمیق بودن وانمود می‌کنند.

فیلم‌هایی که بیش از اینکه دغدغه‌ی ترسیم پُرتره‌ی پرجزییاتی از بحران‌های روانشناختی و اجتماعی روز را داشته باشند، از آن‌ها صرفا به‌عنوان بهانه‌ای برای به تحرک انداختن کاراکترهایشان استفاده می‌کنند. «نامتعادل» پاسخی به این سؤال است که چه می‌شد اگر «دوئلِ» استیون اسپیلبرگ و «هالووین» جان کارپنتر را به اضافه‌‌ی مقداری «اَره» ترکیب می‌کردیم؟ «نامتعادل» دی‌ان‌اِی امثال «تغییر چهره» (Face Off)، «هواپیمای محکومین» (Con Air)، «دروغ‌های واقعی» (True Lies)، «سرعت» (Speed) و غیره را به ارث بُرده است. البته که حتی به زبان آوردن اسم «نامتعادل» درکنار برخی از شاهکارهای سینمای جریان اصلیِ دهه‌ی ۹۰، توهین بزرگی به آنهاست، اما در اینکه خون سرکش یکسانی در رگ‌های همه‌ی آن‌ها جاری است نیز شکی نیست. «نامتعادل» شاید در هر زمان دیگری، فیلم تاریخ‌مصرف‌گذشته‌ای می‌بود، اما داستانگویی خام و درگیری‌های سرراستش، آن را به یک زنگ تفریحِ ضروری در میان فیلم‌های سنگین فعلی هم‌تیروطایفه‌اش تبدیل می‌کند. «نامتعادل» با سکانس افتتاحیه‌ی کوبنده‌ای که به فوران کردن یک آتش‌فشان اختصاص دارد آغاز می‌شود؛ این آتش‌فشان، مرد بی‌نامی با بازی راسل کرو است؛ او جلوی در یک خانه در وانتش نشسته است و درحالی‌که مُشتی از قرص‌هایش را مثل نقل و نبات بالا می‌اندازد و بطری الکش را سر می‌کشد، خانه را با چشمانِ لرزان و پریشانی که به تدریج بی‌روح، مُرده‌تر، استوارتر و مصمم‌تر می‌شوند زیر نظر گرفته است. سپس، او به داخل خانه حمله می‌کند و جنایت‌های شوکه‌کننده و بی‌رحمانه‌ای را در کمال خونسردی مرتکب می‌شود.

این سکانس نه‌تنها مرد بی‌نام را به‌عنوان شخص خطرناکِ آب از سر گذشته‌ای که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و حاضر است پیش از سرنگون شدن خودش، تا آنجایی که می‌تواند دنیا را هم همراه‌با خودش نابود کند معرفی می‌کند، بلکه موتور داستان را بلافاصله به‌شکلی روشن می‌کند که با همین نیروی خشمگینانه ادامه پیدا می‌کند و هرگز از حرکت نمی‌ایستد. در فیلمی که با معرفی قاتل آغاز می‌شود، طبیعتا عده‌ای هم باید قربانیانِ تصادفی از همه‌جا بی‌خبرِ بخت‌برگشته‌اش باشند و این وظیفه برعهده‌ی ریچل، مادر مجردی که باید در بحبوبحه‌‌ی پروسه‌ی طلاقش از کایل، پسرش مراقبت کند و به دیگر مسئولیت‌های شغلی و خانوادگی‌اش رسیدگی کند است. ریچل در صبح روزی که خواب مانده است و برای هرچه زودتر رسیدن به سر کارش دیر کرده است، در مسیر رساندن پسرش به مدرسه، توجه‌ی مرد بی‌نام را سر یک چهارراه با بوق‌های ممتدش به خود جلب می‌کند. وقتی ریچل از عذرخواهی کردن از مرد به خاطر بوق‌هایش امتناع می‌کند، مرد تصمیم می‌گیرد تا با تبدیل کردن امروز به بدترین روز زندگی ریچل به او ثابت کند که او تنها کسی که در ترافیک گیر کرده، کلافه است و تحت‌فشار قرار دارد نیست.

پس، مرد با ماشین شاسی‌بلندِ سیاه هیولاوارِ تهدیدآمیزش به تعقیب کردن ریچل در خیابان‌های یک شهر بی‌نام و نشان ادامه می‌دهد، با غرش وحشیانه‌‌ی ماشینش برای او خط و نشان می‌کشد و با سپر ویرانگر ماشینش برای بلعیدن و جویدنِ وسیله‌ی نقلیه‌ی بی‌زور و بازوی ریچل در لابه‌لای آرواره‌اش به او حمله می‌کند. نتیجه به یک موش و گربه‌بازی نفسگیر منجر می‌شود که در یک چشم به هم زدن از یک شاخ و شانه‌کشی جاده‌ای به جاهای به مراتب باریک‌تری کشیده می‌شود و هرچه از آن می‌گذرد به مرور جنون‌آمیزتر، مُضحک‌تر، خشونت‌بارتر و بی‌مووی‌وارتر می‌شود و در تمام این مدت جذاب باقی می‌ماند؛ راز موفقیتِ فیلم، آگاهی از چیزی که است، پذیرفتن هویت واقعی‌اش با اشتیاق کامل به‌جای خجالت کشیدن از آن و وفاداری نامتزلزلش تا انتها به آن است. به بیان دیگر، «نامتعادل» به خوبی می‌داند که قرار نیست همان کاری که «انگل» با مشکل فاصله‌ی طبقاتی انجام داد را با مشکل شاخ و شانه‌کشی‌های جاده‌ای انجام بدهد؛ بنابراین، تصمیم می‌گیرد به‌جای اینکه وقتش را سر این هدف شکست‌خورده هدر بدهد، حداقل حوصله‌ی مخاطبانش را سر نبرد. فیلم که با تیتراژ پُرتنشی سرشار از تصاویر مستند از تصادفات وحشتناک جاده‌ای همراه‌با گزارش‌های آماری گویندگان خبری آغاز می‌شود، از همان ابتدا خودش را به‌عنوان یک فیلم گرایندهوس زباله (این یک تعریف است) پی‌ریزی می‌کند.

فیلمی که بیش از اینکه دنبال کشف انحرافات شخصی و اجتماعی منجر به خشونت باشد یا وحشت تهوع‌آور و زننده‌ی خشونت را به تصویر بکشد، از خشونت به‌عنوان ابزاری جهت خلق شوک‌های سطحی و مرگ و میرهای هیجان‌انگیز استفاده می‌کند؛ فیلم هرگز با جاه‌طلبی تماتیکِ بی‌مورد یا کم‌کاری در پایبند ماندن به ریشه‌های اسلشرش، نه هویت حقیقی‌اش را گم می‌کند و نه نسبت به آن احساس شرم‌ساری می‌کند. نتیجه فیلمی است که جفت پا روی پدال گاز فشار می‌آورد و با یورش بی‌وقفه‌ی تعقیب و گریزها، تصادفات، خون و خونریزی‌ها، تهدیدات تلفنی، سراسیمگی‌ها و توئیست‌های جمع‌و‌جوری که با ضرباهنگ متداوم و سریعی یکی پس از دیگری اتفاق می‌افتند، همچون یک ماشین ترمز بُریده می‌ماند که هر چیزی که سر راهش قرار دارد را زیر می‌گیرد و جلو می‌رود. اما دیگر جاذبه‌ی فیلم خلق یک آنتاگونیست جذاب به‌لطف نقش‌آفرینی راسل کرو است. کیفیتِ بهترین داستان‌ها ارتباط مستقیمی با کیفیت آنتاگونیست‌هایشان دارند و این اصل بیش‌ازپیش درباره‌ی فیلم‌های ترسناک اسلشر صدق می‌کند. «نامتعادل» در آن دسته فیلم‌هایی جای می‌گیرد که ستاره‌ی اصلی‌شان عیار کل فیلم را بالا می‌کشند. «نامتعادل» فیلمی نیست که نقش‌آفرینی ستاره‌اش را هدر می‌دهد، بلکه فیلمی است که به‌لطف نقش‌آفرینی ستاره‌اش از هدر رفتن نجات پیدا می‌کند.

در نگاه نخست «نامتعادل» شبیه یکی از آن بی‌مووی‌هایی به نظر می‌رسد که ستاره‌های کهنه‌کار اکشن مثل نیکولاس کیج یا بروس ویلیس به آن‌ها پناه می‌برند؛ فیلم‌هایی که یکراست از شبکه‌ی نمایش خانگی سر در می‌آورند. بازی آن‌ها در این فیلم‌ها فاقد اشتیاق و حرارتی که ما را عاشقشان کرده بود است. اما این مسئله درباره‌ی کرو در «نامتعادل» صدق نمی‌کند. او این نقش را با چنان جدیت و ظرافتی ایفا می‌کند که انگار می‌خواهد برای جایزه‌ی بهترین بازیگر مرد جشنواره‌های امسال رقابت کند. مرد بی‌نام چیزی بیش از یک قاتل اسلشر مقوایی نیست. داریم درباره‌ی کاراکتری حرف می‌زنیم که انگیزه‌هایش را با چنین مونولوگ گُل‌درشتی توضیح می‌دهد: «هر زحمتی که کشیدم، هر فداکاری‌ِ که تو زندگی نامرئیم کردم، نادیده گرفته شد و مورد قضاوت قرار گرفت و مردود شمرده شد. منو جویدن، مصرف کردن و تُف کردن بیرون. پس به نظرم گور باباش، فِرد. من نقشمو تو جامعه این‌طور نشون می‌دم، ازطریق خشونت و انتقام. چون فقط همین برام مونده». با وجود این، نقش‌آفرینی کرو به‌تنهایی جور کمبودهای فیلمنامه را می‌کشد؛ به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها کرو درد و عذاب و خشم و عصیانی که درون این مرد زبانه می‌کشد را به‌شکلی با چشمان و زبان بدنش منتقل می‌کند که احتمال اینکه فریب بخورید و فکر کنید با فیلمنامه‌ی پُرجزییاتی طرف هستید بالاست.

شاید این جمله دیگر کلیشه شده باشد، اما آخرین باری که این‌قدر حقیقت داشته است را به یاد نمی‌آورم: کرو چه از لحاظ تحول فیزیکی و چه از لحاظ تحول روانی به‌شکلی در کالبد این شخصیت گم می‌شود که بعضی‌وقت‌ها او درست جلوی چشمانمان ناپدید می‌شود و جای خودش را به یک مرد کاملا غریبه می‌دهد؛ بعضی‌وقت‌ها باید برای یافتن سرنخی که بهمان ثابت کند که در حال تماشای راسل کروی خودمان هستیم، به چشمانمان فشار بیاوریم. نمونه‌ی مشابه‌ی کاراکتر کرو در این فیلم را احتمالا در هزاران هزار درامِ ضعیف دیگر دیده‌اید؛ یک مرد تنهای از کوره در رفته که در یک شبِ بارانی پشت فرمان ماشینش نشسته است. او که احتمالا مست است، درحالی‌که زیر لب غُرغر می‌کند، محو تماشای جرقه‌ی اغواکننده‌ی چوب کبریتش شده است و با حلقه‌ی ازدواجش بازی‌بازی می‌کند، انجام کاری احمقانه را در ذهنش مرور می‌کند. اما با وجود این، کرو کماکان روش‌های تازه‌ای برای جلوگیری از سقوط این کاراکتر به اعماق دره‌‌ی ملال و کلیشه پیدا می‌کند. او با چشمان ورقلمبیده‌اش، لهجه‌ی جنوبی‌اش، صورتی که به جولانگاهِ تیک‌های عصبی تبدیل شده است، فیزیک چاق و تنومندش و پیشانی‌ عرق‌کرده‌اش با کمترین کمک از فیلمنامه، کاملا در قالب یک آدم عادی که عنان از کف داده است ذوب می‌شود و کاملا به‌عنوان کسی که درِ یک خانه را می‌شکند و شروع به قتل‌عام ساکنانش می‌کند باورپذیر است.

انگار کرو از فرصتی که برای بازی کردن چنین تبهکار نفرت‌انگیزی به‌دست آورده است لذت می‌برد. بازی کرو به تعادل ایده‌آلی بین انسانیتی مملوس و شرارتی کارتونی رسیده است. او در آن واحد آن‌قدر به‌عنوان یک آدم عادی افسارگسیخته باورپذیر است که با وجود داستانگویی نه چندان غیرعلنی فیلم، همدلی‌مان را برمی‌انگیزد و از طرف دیگر، آن‌قدر در قالبِ قاتل اسلشر سمجِ «مایکل مایرز»گونه‌ای که دهانش از هیجان شکار قربانیانش کف می‌کند می‌نشیند که دیدنش سرگرم‌کننده است. بازی کرو در یک چشم به هم زدن بین این دو حالت متناقض رفت‌و‌آمد می‌کند؛ یک لحظه مردی گلاویز با تاریکی طغیان کرده‌ی درونش را ربا ریزه‌کاری دقیقی ترسیم می‌کند و در لحظه‌ای دیگر فقط یک قهقه‌ی شیطانی تا تبدیل شدن به یک تبهکار شرور کامیک‌بوکی فاصله دارد و در هر دو حالت خیره‌کننده باقی می‌ماند. هرج و مرجی که مرد بی‌نام از خود به جا می‌گذارد اگر به خاطر کارگردانی دِریک بورت و تدوین مایکل مک‌کاستر نبود این‌قدر درگیرکننده نمی‌بود. مک‌کاستر که او را به‌عنوان تدوینگر «فورد علیه فِراری» می‌شناسیم، قُلدربازی ماشین‌ها و جدال رانندگانشان را با تنش و سراسیمگیِ مشابه‌ای روایت می‌کند.

رد خونی که مرد بی‌نام پشت سرش به جا می‌گذارد، تک‌تک تصادفات اتوموبیلی که باعثشان می‌شود و هر باری که کسی را برخلاف خواسته‌اش مجبور به ارتکاب گناهی باورنکردنی می‌کند، با نیروی خالص و وحشیانه‌ای به تصویر کشیده می‌شوند. کرو در قالب یک بولدوزر زنجیربُریده‌‌ی معتاد به قرص مُسکن، به خیال خودش به قهرمان برقرارکننده‌ی اخلاق و عدالت تبدیل شده است؛ او که قتل‌هایش را در لحظه از لحاظ اخلاقی توجیه می‌کند و بعضی‌وقت‌ها دیگران را برای انجام قتل‌هایش به‌جای او فریب می‌دهد، همچون یکی از شاگردان فلسفه‌ی جان کریمر به نظر می‌رسد. در دنیای این فیلم خبری از قهرمان‌بازی نیست؛ نه‌تنها درحالی‌که مرد بی‌نام مشغول به قتل رساندن یکی از دوستان ریچل در رستوران است، مشتریان به بشقاب صبحانه‌هایشان یا صفحه‌ی تلفن‌هایشان خیره می‌شوند و دخالت نمی‌کنند، بلکه وقتی مردی صرفا جهت خیرخواهی تصمیم می‌گیرد به کمک ریچل بشتابد، توسط ماشین زیر گرفته می‌شود؛ حتی، پلیس هم به‌دلیل فرستادن نیروهایش به صحنه‌ی تصادفی زنجیره‌ای در بزرگراه، درخواست کمک ریچل را بی‌پاسخ می‌گذارد. این دنیای بدبینانه‌ی تیره و تاریک که به مهاجم و قربانی‌اش خلاصه شده است، یکی از عناصر معرف زیرژانر اسلشر است.

«نامتعادل» اما بدون لغزش هم نیست. تعقیب و گریز نهایی فیلم بیش از اندازه طولانی و یکنواخت است. گرچه فیلم زور می‌زند این لحظات را پُرتنش جلوه بدهد، اما این‌قدر ویراژ دادن بی‌حادثه‌ی ماشین‌ها در مسیر منتهی به خانه‌ی مادرریچل که انگار تا ابد ادامه خواهد داشت کِش می‌آید که گویی در حال تماشای صفحه‌ی لودینگ یک بازی ویدیویی پیش از رسیدن به مرحله‌ی بعدی داستان هستیم. برای فیلمی که ضرباهنگ سرحال و پُرحادثه‌اش را تا پیش از این سکانس به خوبی حفظ کرده است، ضعف این سکانس آسیب قابل‌توجه‌ای به ریتم یکدست فیلم وارد می‌کند. مشکل بعدی فیلم، پایان‌بندی‌اش است. منظورم سکانس مرگ کاراکتر راسل کرو با فرو کردن یک قیچی رنگارنگ در حدقه‌ی چشمش نیست؛ اتفاقا این صحنه که به لگد زدن ریچل به قیچی برای فرو رفتنِ هرچه عمیق‌تر آن در جمجمه‌ی مرد در حین گفتن دیالوگ «اینم از تک بوقِ محترمانه‌ای که می‌خواستی!» ختم می‌شود، مناسب‌ترین سرانجامی که می‌شد برای چنین فیلمی نوشت است. نحوه‌ی مرگ کاراکتر راسل کرو با تک‌جمله‌ای مسخره‌ی ریچل به سبک قهرمانان اکشن دهه‌ی هشتاد برای فیلمی که هرچه از عمرش می‌گذرد دیوانه‌وارتر و خنده‌دارتر می‌شود، ، خودِ جنس است.

در عوض، منظورم سکانس جمع‌بندی است. ریچل و پسرش سر چهارراه پشت چراغ قرمز صبر می‌کنند. سپس، با سبز شدن چراغ شروع به حرکت می‌کنند که ناگهان یک راننده‌ی بی‌احتیاط با رد کردن چراغ قرمز جلوی آن‌ها ظاهر می‌شود. هر دو ترمز می‌زنند تا از تصادف جلوگیری کنند. راننده‌ی متخلف شروع به فحاشی می‌کند که حواست کجاست. ریچل هم که از دیدن فحاشی کردن طرف در عین مقصر بودن عصبانی می‌شود، دستش را به سمت بوق می‌برد، اما پیش از فشردن آن صبر می‌کند. او از افزودن هیزم به آتش درگیری امتناع می‌کند. سپس، ریچل به پسرش نگاه می‌کند، پسرش می‌گوید: «انتخاب درستی بود». به بیان دیگر، فیلم ریچل را مقصر درگیری‌اش با مرد بی‌نام اعلام می‌کند. درسی که ریچل از ماجراهای امروز یاد می‌گیرد این است که از بوق زدن برای رانندگان غریبه دوری کند. درسی که فیلم می‌خواهد از آن بگیریم این نیست که مرد بی‌نام نباید دنیا را به خاطر اشتباهات خودش مجازات می‌کرد (درست همان‌طور که دیر بیدار شدن ریچل به از دست دادن مشتری‌اش منجر می‌شود).

درسی که فیلم می‌خواهد از آن بگیریم این است که نباید همین‌طوری از روی عصبانیت بوق بزنیم؛ چون همیشه این احتمال وجود دارد که کسی که برایش بوق می‌زنیم، یک دیوانه‌ی انتقام‌جو از آب در بیاید. در نتیجه، اگر امروز صبح ریچل کنترلش را حفظ می‌کرد و برای مرد بی‌نام بوق نمی‌زد، مرد بی‌نام هم کاری به کارش نمی‌داشت. طبق فلسفه‌ی «نامتعادل»، دستیابی به جامعه‌ی بهتر ازطریق سر به زیر بودن ما دربرابر گستاخی دیگران امکان‌پذیر است. البته که پاسخ دادن توهین با توهین به بدتر شدن اوضاع منجر می‌شود. اما نحوه‌ی انتقال این پیام اخلاقی در چارچوب این فیلم به نتیجه‌ی احمقانه‌ای منجر می‌شود که احتمال برداشت کج و کوله از اتفاقات کل فیلم را بالا می‌رود. پوسترهای فیلم حاوی جمله‌‌‌ی فریبنده‌ای هستند که آدم‌ را یاد پوسترهای تبلیغاتی سیرک‌هایی که مردم را به دیدن موجودات عجیب‌الخلقه یا آکروبات‌های باورنکردنی‌شان فرا می‌خوانند می‌اندازند: «راسل کرو، برنده‌ی جایزه‌ی اُسکار نامتعادل است». شاید «نامتعادل» خیلی چیزها نباشد اما حداقل به بزرگ‌ترین قولی که می‌دهد عمل می‌کند: دیدن راسل کرو در قالب یک قاتل اسلشر علاوه‌بر تئوری، در واقعیت هم دیدن دارد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 9 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.