اوندین «Undine» یکی از عاشقانههای امسال سینمای آلمان است. فیلمی که اسطوره و ژانر را به خدمت میگیرد تا عشقی عمیق را به تصویر بکشد. با میدونی و نقد فیلم همراه باشید.
مفهوم عشق سالها بشر را درگیر کرده است. از طرفی عشق بینهایت پیچیده و مشکل است. به سختی میشود دلیلی آورد که چرا آدمها به هم عشق میورزند و در عین حال بینهایت در دسترس است و هر کسی در زندگیاش اگر کمی خوششانس باشد و طول عمر اجازه دهد لااقل یکبار تجربهاش خواهد کرد. در تاریخ بارها در مدیومهای مختلف درباره عشق سخن رفته و کماکان به یک راز میماند. این مفهوم آنقدر جدی و عمیق است که ملتها را میشود با شکل اسطورههای عشقیشان قیاس کرد.
برای مثال الگوی «عاشق دور از معشوق در طلب عشق جان میدهد» در بیشتر قصههای عشقی ایرانی دیده میشود. فرهاد از عشق شیرین در کوه میمیرد. الگویی که در رمان مدرن کمی به بازی گرفته میشود و شکلی انتقادی پیدا میکند. بهترین نمونه «بوف کورِ» صادق هدایت است. راوی بوف کور از سوراخ پشت رف زن اثیری را میبیند و عاشقش میشود و وقتی به دستش میآورد او را میکشد. در داستان نیمهبلند «شرق بنفشه» نوشتهی شهریار مندنیپور هم پسر در کتابخانه از پشت اشیا پاهای معشوق را برای اولینبار میبیند و ارتباط آنها با کدگذاریهایی در حرفهای کتابها شکل میگیرد و دیدارشان منجر که نابودیشان میشود. انگار در این سرزمین عشق در فاصله شکل میگیرد.
به سختی میشود دلیلی آورد که چرا آدمها به هم عشق میورزند و در عین حال بینهایت در دسترس است و هر کسی در زندگیاش اگر کمی خوششانس باشد و طول عمر اجازه دهد لااقل یکبار تجربهاش خواهد کرد
اینکه چطور در یک سرزمین دو نفر عشق را تجربه میکنند، به این معنی که چطور نیروی عشق را مصرف میکنند، تاثیر مهمی در زیست مردم یک کشور دارد. آخرین فیلم کریستین پتزولد تجربهای غافلگیرکننده در باب مفهوم عشق است. در این متن تصمیم گرفتم تا میشود از تحلیل فاصله بگیرم و همانطور که فیلم بیمحابا عشقِ اوندین و کریستوف را به تصویر میکشد از ارتباط عاشقانهای که با فیلم برقرار کردهام بگویم.
مثل خیلی از فیلمهای عاشقانه اوندین اتفاقی کریستوف را میبیند. آمده در کافه دنبال معشوق قبلی خود بگردد که کریستوف از غیب ظاهر میشود. ادعا میکند که در موزه حضور داشته و از ارائه اوندین تمجید میکند. کنجکاو میشوم و فیلم را عقب برمیگردانم و با وسواس در فصل موزه دنبال کریستوف میگردم. این اولین بازگشت به گذشته من است. در مواجهه با فیلمسازی که دائماً بر مکانیزمهای ثبت خاطره تاکید دارد چنین بازگشت به عقبهایی ناگزیر است. خبری از کریستوف در بین جمعیت نیست. پتزولد دارد چیزی را پنهان میکند یا در سطحی غیرواقعی حرکت میکند؟ اولینبار نیست که فیلمساز مخاطبش را بازی میدهد. در همه فیلمهای پیشین شیطنتهای مشابهی را دیدهایم.
Yella نمونه خوبی است. پوستر فیلم شباهت زیادی به اوندین دارد. فیلیپ، معشوقه قدیمی یلا، اصرار دارد دوباره با او ارتباط برقرار کند. عشقاش شبیه نوعی شیدایی است. یلا موقعیت شغلی خوبی در شهری بزرگتر پیدا کرده و میخواهد شهر عاشقاش را ترک کند و این حقیقت فیلیپ را آزار میدهد. در چرخشی دراماتیک، فیلم پس از تنها حادثه مهم و بزرگش وارد دنیایی خیالی میشود. انگار همه چیز واقعی است. یلا در حرفهی خود مشغول شده اما اتفاقهای غریبی رخ میدهد و شکل پیشرفتاش در حرفه به سختی باورپذیر است. دنیایی که شباهت بیاندازهای به دنیای واقعی دارد اما قواعد دنیای واقعی بر آن حکمفرما نیست و بیشتر به خواب یلا میماند.
مثل خیلی از فیلمهای عاشقانه اوندین اتفاقی کریستوف را میبیند. آمده در کافه دنبال معشوق قبلی خود بگردد که کریستوف از غیب ظاهر میشود
همینطور در jerichow حوادث علت و معلولی گاهی منطق خودشان را از دست میدهند تا استعارهای شکل بگیرد. ارتباط عاطفی مثلثی آدمهای فیلم در لحظاتی غیرمنطقی و تصادفی است. بیخیالی علی ترکتبار نسبت به همسرش لارا با بازی نینا هاس –بازیگر ثابت فیلمهای پتزولد پیش از ترانزیت- کمی باورنکردنی است. همینطور که سخت میشود باور کرد در ققنوس یوهانس، همسرش لنی را به خاطر نیاورد و از او بخواهد که نقش همسرش را بازی کند. همیشه پای عنصری که واقعیت را مخدوش کند در میان است.
پتزولد به مرور و فیلم به فیلم توانسته یک عارضه را تبدیل به ویژگی همیشگی فیلمهایش کند. با این حساب مخاطبی که فیلم به فیلم با او همراه شده دیگر از این تعجب نمیکند که چرا در فیلم «ترانزیت» ملوانهای دهه ۲۰ در وضعیت آخرالزمانی مارسی در بکگراند کافه نشستهاند و مینوشند یا چرا ماشینهای پلیس در خیابانها سرگرداناند اما هیچ پلیسی در فیلم دیده نمیشود. پتزولد قواعد را بهم میریزد تا استعارهاش را قدرتمندتر کند. سراغ اوندین برویم. این رابطه عاشقانه دو نفره چه برایمان دارد؟
اوندین بهعنوان یک فیلم عاشقانه 2020 که قواعد اینگونه را به درستی رعایت میکند نقطه مقابل فیلمهایی مثل Before Sunris «پیش از طلوع» میایستد. ظاهراً هر دو فیلم شباهتهایی دارند. جسی و کلین هم اتفاقی در قطار با هم آشنا میشوند و تصمیم میگیرند مدتی بسیار کوتاه، یعنی یک روز، با هم باشند. رابطهی عاطفی این دو کتابخوان مبتنی بر دیالوگ است. آنها با هم حرف میزنند و حرف میزنند. در اتوبوس، کنار رودخانه، در کافه و هر جایی که پیدا کنند با هم حرف میزنند. همنشینی این دو شخصیت به واسطه دیالوگهای بینشان است.
اوندین بهعنوان یک فیلم عاشقانه که قواعد اینگونه را به درستی رعایت میکند نقطه مقابل فیلمهایی مثل «پیش از طلوع» میایستد. ظاهراً هر دو فیلم شباهتهایی دارند. جسی و کلین هم اتفاقی در قطار با هم آشنا میشوند و تصمیم میگیرند مدتی بسیار کوتاه، یعنی یک روز، با هم باشند
پتزولد در اوندین استراتژی متفاوتی اتخاذ کرده است. اوندین و کریستوف هیچ حرفی درباره گذشته به هم نمیزنند. حتی از علایق خود و نگاهشان به عشق هم چیزی در میان نیست. آنها حتی از ویژگیهای معشوق هم حرف نمیزنند. ارتباط بین آنها به واسطه احساس شکل گرفته است پس طبیعی است برای دیدار دوباره دنبال بهانهای نگردند و از هم دلیلی نخواهند. در این ارتباط اهمیت حرفهای رد و بدل شده کمتر از تپش قلب اوندین است. کریستوف میخواهد بداند چرا قلب اوندین روی پل تندتر زده است و این حادثه در احساساش نسبت به معشوق تاثیر زیادی دارد. اگه علاقهمند به دیدن فیلم شدید ادامه متن را پس از تماشای فیلم بخوانید.
بخشی از حوادث فیلم در ادامه لو خواهد رفت.
حرفهای ایندو درباره کارشان است. کریستوف اوندین را زیر آب میبرد تا اسمش را که با ابزار جوشکاری حک کرده نشان دهد و اوندینِ تاریخدان از شهر و تغییراتش میگوید که فردا برای ارائهاش آماده شود. حرفهایی که به نظر میآید کریستوف درکی از آنها ندارد. کریستوف بیش از آنکه به محتوای حرفهای اوندین علاقه داشته باشد دوست دارد معشوق برایش حرف بزند. باز هم پای تبادل اطلاعات در میان نیست فقط احساسها اهمیت دارند. طبیعی است که این صحنه برش بخورد به مهمترین فیگور فیلم و موسیقی معرکه سباستین باخ. زن و مردی در آغوش یکدیگر قدم میزنند. فیگوری انکارنشدنی به درازای تاریخ؛ یکی شدن دو تن که اسمش را عشق گذاشتهاند.
به مکانیزم ثبت خاطره برگردیم. ما فیلمها را چطور به خاطر میآوریم. وقتی ده سال دیگر اسم اوندین به گوشمان بخورد اولین تصویری که از ذهنمان رد میشود احتمالاً همین فیگور دونفره است. اوندین و کریستوف در آغوش هم گویی که یک تن شدهاند در برلین قدم میزنند. اتفاقی نیست که این تصویر پررنگتر است. همهی جزییاتی که میتوانستند در یک فیلم عاشقانه حضور داشته باشند حذف شدهاند و همین یک فیگور باقی مانده است. آغوشهای پتزولدی دوباره خودشان را نشان میدهند. مهم نیست چیزی از گذشتهی ایندو نمیدانیم. مهم نیست که ویژگیهای اخلاقی یا علاقهشان به فلان فیلم یا کتاب را نمیفهمیم. فیگور دونفره اوندین و کریستوف خالصتر از همه حرفهایی است که در باقی فیلمها شنیدهایم. کلام رابطهی اوندین و کریستوف را خراب میکند.
ارتباط بین آنها به واسطه احساس شکل گرفته است پس طبیعی است برای دیدار دوباره دنبال بهانهای نگردند و از هم دلیلی نخواهند. در این ارتباط اهمیت حرفهای رد و بدل شده کمتر از تپش قلب اوندین است
در اوندین با ابراز علاقه سطحی آدمها به یکدیگر روبهرو نیستیم. قرار نیست دو نفر روی نیمکت نشسته و به یکدیگر بگویند که چقدر عاشق هماند و از علایق مشترکشان حرف بزنند. کریستوف در ایستگاه قطار روی شانه اوندین خوابش برده است. وقتی بیدار میشود زمان را فراموش کرده است. همینکه زمان در یک ارتباط عاشقانه گم شود احساسات شخصیتها را اثبات میکند. بهجای کلام، کریستوف را میبینیم که بهدنبال قطار معشوق میدود تا اندک لحظههای شدنی دیدار اوندین را از دست ندهد. وقتی قطار میرود مثل یک کودک سرخورده دستش را در جیبش میکند و دور میشود تا دوباره و در وعدهای دیگر بیهیچ بهانهای سراغ معشوق برگردد.
اوندین همانطور که با تحقیقی ساده میتوان فهمید به یک اسطوره اشاره دارد. زنی با زیستی دوگانه. نیمی انسان و نیمی پری دریایی. وقتی کسی عاشقاش شود و به او خیانت کند زیست انسانیاش به آخر میرسد. باید معشوق را بکشد و به اعماق آب پناه ببرد. مخدوش شدن امر واقع و رویکرد فرویدی پتزولد به خیانت دست بهدست هم میدهند تا یکی از درخشانترین فصلهای سینمایی امسال رقم بخورد. اوندین و کریستوف در آغوش هم از روی پلی رد میشوند. توجه اوندین به زوجی جلب میشود. آنقدر این صحنه ماهرانه به تصویر کشیده شده و درگیری احساسی در آن بالا است که فراموش میکنم صحنه را به عقب بکشم و زوج را ببینم. دلم میخواهد پیگیر آغوش دونفرهی این سمت ماجرا باشم. کمی جلوتر پتزولد فلش بک میزند و مرد را به ما نشان میدهد. این دومین بازگشت به گذشته من است. مرد همان معشوق خیانتکار اوندین است.
اوندین همانطور که با تحقیقی ساده میتوان فهمید به یک اسطوره اشاره دارد. زنی با زیستی دوگانه. نیمی انسان و نیمی پری دریایی. وقتی کسی عاشقاش شود و به او خیانت کند زیست انسانیاش به آخر میرسد. باید معشوق را بکشد و به اعماق آب پناه ببرد
زوج جداافتادهای درکنار معشوق تازهی خود با هم روبهرو شدهاند و هر دو حیرتزده به این واقعه چشم دوختهاند. به چشمان همدیگر. اگر از فیلمهای پیشین کمک بگیریم میشود صحنه را شبیه به رویا تصور کرد. اوندین که یوهانس را از دست داده است در رویا با کریستوف آشنا میشود و به سرعت (و البته کمی غیرمعقول) به او دل میبندد. خیلی اتفاقی از کنار یوهانس و معشوقش رد میشود و در ادامه به خاطر توجهی که به یوهانس داشته کریستوف را هم از دست میدهد. کمی جلوتر متوجه میشود کریستوف زمانی به او زنگ زده که در کما بوده و حادثهای نامعقول به جهان اتفاقی اوندین اضافه میشود. خیانتدیده در رویا میبیند که خیانت کرده و قلبش از این واقعه تندتر میزند. با این فرض فصل پایانی با رفتن اوندین و تغییر راوی کمی مبهم جلوه میکند. اگر همه چیز رویای اوندین بوده پس چرا کریستوف ادامهاش میدهد؟
دوباره به تحلیلش چسبیدم. به احساساتم برمیگردم. به موسیقی باخ. قدم زدن اوندین و کریستوف در شهر. فیلم باید همینجا ثابت میماند. نباید جلو میرفت. آنها نباید از آن پل رد میشدند. آن پل همه چیز را خراب میکند. باید زمان را دوباره گم میکردند جوری که جلو نرود. حالا فیلم را دوباره و دوباره به عقب برمیگردانم. به پیش از پل. این هزار و چندمین بازگشت به گذشته من است. با اوندین و کریستوف در برلین قدم میزنم و تا پیش از حادثه با آنها میمانم. ابزارهای امروزی سینما این اجازه را میدهد که خاطره را مدام جلوی چشمت بیاوری. حالا تبدیل به عادت شده است. روزی یکبار فیلم را به فصل پرسهزنی میبرم و کیف میکنم. از این تصویر به یادماندنی. زن و مرد در همتنیده شهر برلین را وجب میکنند. بیهیچ حواسپرتی و توجهی به عنصری مزاحم. عشق جز این است؟ تصویری دوستداشتنی و ناپایدار.