«تایتان» (The Titan) با اجراهای سم ورثینگتون و ناتالی امانوئل، اثر خوابآور و حوصلهسربری است که کاری میکند برای مدتی کوتاه، از سینمای علمیتخیلی تنفر پیدا کنید!
درک سازندگان این اثر فاجعهبار نسبت به سینمای علمیتخیلی انقدر پایین است که فکر کردهاند به محض آن که یک ایدهی ظاهرا متفاوت و مثلا خاص به ذهنشان خطور کرد، میتوانند شروع به فیلمسازی کنند
ساختهی سینمایی جدید نتفلیکس به کارگردانی لنارت راف، یکی از آن آثاری است که ثابت میکنند وقتی فقط حواستان به ایدهپردازی باشد، چهقدر احمقانه فیلم میسازید. چهقدر وقتی سینما را تنها از دریچهی پوسیده و عقبماندهی نگاه خودتان ببینید و مخاطبانتان را سطح پایین، بیسواد و فیلمندیده تصور کنید، میتوانید ادای خاص بودن دربیاورید و چهقدر با التماس کردنِ پردههای سبز برای افزودن چیزی به اثرتان، از ثبت و ضبطِ حتی یک شات ارزشمند، باز بمانید. این موضوع، حالا دیگر فقط محدود به «تایتان» هم نیست و به سبب پولپرستی انکارناپذیر نتفلیکس در بعضی بخشها، جدیدا مدام با آن روبهرو میشویم. چون وقتی خبری منتشر میشود با این عنوان که «تمرکز اصلی نتفلیکس روی ساخت سریالها و فیلمهای علمی تخیلی و فانتزی خواهد بود»، دیگر مشخصا باید فاتحهی خودمان را بخوانیم. چون در دنیای این فیلمها، وقتی صحبت از آثار زیاد و گوناگون میشود، یا باید برترین فیلمسازان، ایدهپردازان، نویسندگان و بازیگران جهان را جمع کنید تا تازه درصدی از محصولاتتان واقعا لایق تماشا از آب دربیایند یا باید پولهایتان را صرفا خرج هر ایدهی به ظاهر علمیتخیلی خاصی کنید و دریافت یک محصول عالی از هر صد محصول، تبدیل به هدفگذاریتان بشود. نتفلیکس هم که این اواخر با آثاری گوناگون همین راه دوم را در پیش گرفته، دیگر آرامآرام دارد ما را به جایی میرساند که دیدن فیلمهایی همچون «درخشان» (Bright) یا همین The Titan از سوی او، ابدا برایمان عجیب جلوه نکند. بله، این وسط آثار محترم و جذابی همچون «اتفاقات ناآشنا» (Stranger Things) یا «آینه سیاه» (Black Mirror) را هم میتوان یافت، ولی بیشتر از مابقی امثال «تایتان» یا ساختههای صرفا لایق تحملی همچون «کربن تغییریافته» (Altered Carbon)، چیزهایی هستند که به دستمان میرسند.
چرا؟ چون اصولا ژانر علمیتخیلی، همانقدر که پتانسیل بالایی برای دریافت کردن قصهگوییهایی دیوانهوار و پرشده از معانی مختلف را یدک میکشد، این امکان که فقط با تصاویری به ظاهر مهم و خاص، هیچ داستانی را روایت نکند و هیچ کاری به جز تلف کردن وقت مخاطب خود انجام ندهد را هم دارد. از طرف دیگر، یادگیری سخت این ژانر و پیچیدگیهای خاصی که درون خودش جای داده، بعضی مواقع کاری میکنند که فیلمسازان تازهکار و حتی سابقهدار، تنها برداشتی بصری و ظاهری از عناصر حاضر در آن داشته باشند و هرگز موفق به شناخت کامل ویژگیهایش و رسیدن به جایگاه توانایی خلق چیزهایی در حد و اندازهی بهترین آثار این ژانر نشوند. مثلا وقتی کسی که هیچ چیزی از سینمای علمیتخیلی نمیفهمد، به پای دقایق «بلید رانر» و «بلید رانر 2049» بنشیند، احتمالا اینگونه برداشت خواهد کرد که وقتی دیالوگهایی عجیبوغریب را با یک لسآنجلس در سالهای آینده که رباتهایی بردهمانند درونش هستند و روی در و دیوارش نوشتههای چینی یا ژاپنی زیادی یافت میشود مخلوط کنید، خود به خود شاهکاری ازلی و ابدی، تحویل سینمادوستان داده میشود! حال آن که ساختهی مورد بحث، هم بر پایهی مفاهیم و فلسفههای زیادی شکل گرفته، هم بسیاری از عناصر داستانیاش صرفا فراهمکنندهی بستر روایتی به خصوص هستند و هم نقطه به نقطهی فرمش را با دقت و معنیدار، شکل داده است. اینها را گفتم تا به آن برسم که سازندگان «تایتان»، نسبت به سینمای علمیتخیلی حتی درکی پایینتر از اینها دارند. آنقدر پایین که فکر کردهاند به محض آن که یک ایدهی به ظاهر متفاوت به ذهنشان خطور کرد، میتوانند شروع به فیلمسازی کنند و نتیجه هم آن است که بعد انتشار محصولشان، چیزی جز زبالهای غیرقابل تحمل که یقینا حتی یک بار تماشا کردنش روح مخاطب را سوهان میزند، به دستان ما بینندگان نمیرسد.
فیلم، بندهی ایدهی کودکانهاش و روایت تهی و خستهکنندهای است که بر پایهی کلیشههای برداشتشده از فیلمهای علمیتخیلی دسته دوم توسط یک تماشاگر کژوآل، خلق شده است. ماجرا راجع به آیندهی زمین، نابودی زمین و نیاز انسانها به خروج از زمین است. حالا، از آنجایی که چهار سال قبل یکی از بهترین کارگردانهای قرن ۲۱، چنین داستانی را به کمال و در قامت بستری برای یک روایت درام و احساسی نشان بینندگان داده، فیلمساز هوس خلاقیت به سرش زده و سعی به خلق فرمولی متفاوت، برای خارج کردن انسانها از زمین کرده است. در این بین، او به هدف داغتر کردن کاسهی این آش بدطعم و آزاردهنده، کمی هم سراغ ناخنک زدن به مفاهیمی چون تکامل و آزمایشهای مثلا دیوانهوار رفته و خلاصه اینگونه برایتان بگویم که سعی بر آفرینش جلوهی تازهای از انسانها که میتوانند روی تایتان، یکی از قمرهای زحل دوام بیاورند و زندگی کنند، داشته است. حالا این که اصلا چنین ایدهای، با توجه به نحوهی اجرایش حتی اگر اتفاق هم بیوفتد چگونه میتواند با امکانات کم موجود و زمان طولانیمدتی که صرف تبدیل کردن یک انسان به آنچیزی که دانشمند حاضر در فیلم آن را «سوپرمن» (اوج خلاقیت در اسمگذاری را درک کنید) خطاب میکند میشود، جان همهی آدمهای زمین را نجات بدهد را هم که بگذاریم کنار، این پرسش وجود دارد که چرا ما اصلا در طول فیلم به جز یکی دو تصویر تند و سریع، هیچ نشانهای را نمیبینیم که جدیت یا در کل موضوع حرکت سیارهمان به سمت نابودی را نشانمان دهد؟
به بیان بهتر، آنچه که در طول پیشروی دقایق به تصویر کشیده میشود، چیزی جز این نیست که شخصیتهای مقابل دوربین، درون یک بهشت زندگی میکنند. بهشتی که تا سالهای سال پابرجا خواهد ماند و احتمالا خیلی از تماشاگران، از شدت زیبایی و ایدهآل بودن آن به دنبال نمونهی مشابهش در نزدیکیهای محل زندگی خودشان میگردند. پس هیچکس موقع مواجهه با چنین محیطی، دلیلی برای پذیرفتن تکتک بنیانهای اصلی داستان پیدا نمیکند و روایتی که خشت اولش اینچنین کج بنا شده، مشخص است که در ادامه میخواهد به چه فاجعهی مطلقی بدل شود. تازه با فاکتور گرفتن از این سوال و صدها سوال زجرآور دیگر که باعث میشوند رخ دادن اتفاقات پرداختهشده توسط فیلمنامه در یک میلیارد سال آینده را هم زیر سوال ببریم حتی برای یک ثانیه نتوانیم دنیای اثر را باور کنیم، به شخصیتهایی میرسیم که تنها بد و ضعیف نیستند و به کمکشان میتوانیم کاراکترهای بد و ضعیف را از ابتدا و نقطهی صفر، تعریف کنیم. راستش را بخواهید، شخصا در طول سالهایی که به تماشای فیلمها نشستهام، آثار زیادی را دیدهام که کاراکترهایش نه شخصیتهایی لایق احترام که صرفا چند تیپ و استایل هستند. موجوداتی تکبعدی، که وجودشان بر پایهی تعاریفشان است و هیچ عمیق لایق اعتنایی ندارند. ولی The Titan، از آنجایی که فیلم به خصوصی است و هر چیزی توانایی رسیدن به رتبه و قدرتش را ندارد، برای خیلی از آدمهایی که نشانمان داده، حتی تیپ قابل شناسایی و پذیرشی نیز، نمیسازد.
برای مثال، شخصیت اصلی فیلم که سم ورثینگتون آن را بازی کرده و مثل دیگر انسانهای مقابل دوربین، ابدا نامش را به خاطر نمیآورم، مشکلش شخصیت نبودن نیست و در سطحی پایینتر از این حرفها قدم برمیدارد. وی مطلقا هیچ چیز خاصی نیست. نه یک قهرمان کلیشهای است، نه شخصیتی کپیبرداریشده از روی فیلمهای دیگر، نه آدمی که در زندگیاش به بیهدفی خورده و نه در کل کسی که بتوان به سادگی «فرد» خطابش کرد. تنها تفاوت این موجود با دیوارههای استخر خانهی مجللش در آن است که از دهان او دیالوگ بیرون میآید و از دهان دیوارههای استخرش نه. او میتواند در محیط حرکت کند و رویش تغییراتی فیزیکی انجام میدهند و این در حالی است که دیوارههای استخر، چنین توانایی ویژهای را ندارند. حتی مثلا همسر این فرد یا آن دختر دانشمندی که ناتالی امانوئل اجرای کاراکترش را عهدهدار شده را میتوان شخصیتهایی بسیار بسیار ضعیف دانست، ولی فیلم کاری میکند که آنها را ارزشمندتر از این حرفها نگاه کنید؛ چرا که حداقل آدم هستند، شخصیت هستند، نه موجوداتی بیتحرک و منقعل، که هیچچیز خاصی نمیشود صدایشان کرد. میدانم، بیش از اندازه سرتان دردآمده و نمیخواهید خیلی هم به تحمل این حرفها، وقت اختصاص بدهید. فقط همینقدر بدانید که اثر مورد بحث، شخصیتپردازی، روایت، فضاسازی و همهچیز را آنقدر بدون توجه شکل داده، که تنها واکنش مخاطب به این عناصر در طول فیلم، میتواند با درد و رنج تحمل کردنشان باشد. بدتر از همه این که کارگردان تمامی موارد بیانشده را در راه پرداختن به ایدهاش کنار گذاشته است؛ یک ایدهی مشکلدار که در نگاه من، شبیه به چیزهایی میماند که یک نوجوان در دبستان و وسط یکی از خوابهایی که از خستگی زیاد روی صندلی و درون کلاس زیستشناسی به آنها فرو رفته، برای نخستین بار تصویرشان کرده است.
به عنوان یک نکتهی منفی دیگر، میتوان به شکست خوردن فیلمساز در خلق اتمسفری قابل قبول، چه به وسیلهی تصاویر و چه به کمک موسیقیها اشاره کرد. تا جایی که به جرئت میتوان گفت فیلم هیچ حس موسیقیایی خاصی را انتقال نمیدهد و غالب سکانسهایش آنقدر شلخته کارگردانی شدهاند که انگار هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند و حتی در فیلمبرداری که به خاطر تعدد لوکیشنها، نورپردازی و رنگبندی مناسب و قاببندیهای به درد بخور، تبدیل به تکویژگی مثبت اثر میشود، انقدر در تدوین بینظم و نادقیق بوده که هنگام کات زدن بین دو نقطه در یک سکانس دویدن سادهی آدمها نیز، مخاطب دستش را میخواند و بیش از پیش از آن فاصله میگیرد. فیلمهای بزرگ ژانر علمیتخیلی، از ایدههایشان برای رسیدن به مقاصدی بسیار بزرگتر استفاده میکنند و فیلمهای متوسط، صرفا به پرورش صحیح آنها میپردازند. با این حال، در آخرین دسته که فیلمهای قرار گرفته در قعر آن، حتی از آثار حاضر در دستهی ارزشمند نخست نیز انگشتشمارتر به نظر میرسند، با چیزهایی مواجه میشوید که سینما خطاب کردنشان زشت و نابخشودنی است و فکر کردهاند با ترکیب کردن چند کلیشه با ایدهای صرفا متفاوت ولی خالی و پست، پتانسیل رسیدن به نقاطی مشخص را پیدا میکنند. در حالی که اینطور نیست و علمیتخیلی بودنشان، بیش از قبل بیمغز بودن آنها و نالایق بودن تکتک سازندگانشان را به رخمان میکشند و همین بس که «تایتان»، محصول علمیتخیلی نتفلیکسی که دیگر انگار جدیجدی دارد مثل یک سرویس پولپرست دیگر بیشتر از ساختههای قابل قبول یا فوقالعاده، آثار مسخره و بیفایده میسازد، مستقیما در آخرین طبقهی همین دستهی به خصوص، جا خوش میکند.