فیلم Thunder Road اگرچه سرشار از انرژی فیلمسازِ تازهکارش است، ولی لغزشهایی جلوی آن را از رسیدن به استانداردهای بهترین کمدی/درامهای سالهای اخیر گرفته است. همراه نقد میدونی باشید.
«تاندر رود» (Thunder Road) یکی دیگر از اولینِ تجربههای کارگردانی امسال است که همانطور که معمولا از فیلمسازانِ جوانی که بالاخره میخواهند خودشان را با یک فیلمِ بلند ثابت کنند انتظار میرود، سرشار از انرژی و استعداد و امیدواری و البته در اینجا لغزش و نامیزانی است. جیم کامینگز که نویسندگی و کارگردانی و تدوین و آهنگسازی و نقشِ اصلی فیلم را برعهده دارد حرکتی دیمین شزلواری زده است. همانطور که شزل با فیلم کوتاه «ویپلش»، جایزهی هیئت داورانِ ساندنس را برنده شد و بعد فرصتِ تبدیل کردن فیلم کوتاهش به همان فیلم بلندِ اُسکاری که همگی خاطراتِ ترسناکی ازش داریم را پیدا کرد، جیم کامینگز هم در ابتدا با فیلم کوتاه «تاندر رود»، جایزهی هیئت داورانِ ساندنس را به چنگ آورد و بعد از آن برای ساختِ فیلمِ بلندش که البته از طریقِ کیکاستارتر سرمایهاش را جمعآوری کرده بود استفاده کرد و جایزهی هیئت داورانِ جشنوارهی فیلم «جنوب از جنوب غربی» امسال که در آستینِ تگزاس برگزار میشود را به دست آورد.
اگرچه هیچکدام از این شباهتها به این معنی نیست که «تاندر رود»، به تکرارِ دوبارهی دینامیتِ غافلگیرکنندهی تمامعیارِ «ویپلش» تبدیل شده است، اما با یکی از فیلمهای جمع و جور امسال طرفیم که نباید نادیده گرفته شود. کامینگز با فیلمش سراغِ همان ترکیبِ ژانر و جنسِ داستانگوییای رفته است که این روزها در سینما و تلویزیون، پُرطرفدارتر از همیشه است و آن هم ساختِ یکی از آن کمدی/درامهایی است که همانقدر که خندهدار هستند، همانقدر هم با احساساتِ سیاهی کار دارند و اتمسفرِ سنگین تراژیکی در جای جایشان احساس میشود. بهطوری که گویی حتی در آفتابیترین و عادیترین ساعات روز هم در غروبِ یک روزِ طوفانی کسلآور به سر میبریم. یا حداقلِ آب و هوای دلمان آنقدر دلگیر و گرفته است که هرجا میرویم نمیتوانیم از شرِ این هیاهوی درونی خلاص شویم؛ یکی از آن کمدی/درامهایی که استادِ بیرون کشیدنِ تلخی از درونِ شادیها و خنده از درونِ تلخیهاست. از آنهایی که خیلی خوب بلدند این پیچیدگی و این دوگانگی شدید را بهطوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب ضبط کنند.
فیلمهایی که در فضای بسیارِ بسیار کوچکِ خالی بین رقتانگیزی انسان و همذاتپنداری با اشتباهاتش، فروپاشی روانی و دیوانگی مطلق، آبروریزیهای مو سیخ کن و صداقتی شفاف، ضعفی خندهدار و قدرتی قابلستایش، شکستی خجالتآور و موفقیتی خشنودکننده و تسلیم شدن و شهامت نشان دادن مینشینند. آنها آنقدر خوب جوکِ بیرحمانهای به اسم زندگی کردن و سردرگمی ناشی از عدم نگرفتنِ این جوک که به ضجه و زاری و آه و ناله و عذاب کشیدن منجر میشود را درک میکنند که بعضیوقتها برخی از بزرگترین و نفسگیرترینِ تراژدیهایی که اخیرا داشتهایم، مثل «یک مردی جدی» از برادران کوئن یا سریال «برکینگ بد»، در واقعِ کمدی هستند. «تاندر رود» هم با قدرت به جمع آنها اضافه میشود. اما اضافه شدن به جمعِ بهترینهای این سبکِ فیلمسازی که اتفاقا امسال یکی-دوتا از پیشرفتهترین و بکرترینهایشان را در قالب «کلاس هشتم» (Eighth Grade) و «نقطهکورسازی» (Blindspotting) داشتیم، به معنی جاودانگی نیست. وقتی ژانری اینقدر پُرطرفدار و اشباع میشود و اینقدر تُند تُند شاهد فیلمهای درجهیک در آن هستیم، کار کردن در چارچوب آن و تلاش برای بهروز ماندن هم به کار دشواری تبدیل میشود. تا جایی که برای داستانگویی در چارچوب آن لازم است که حرفِ تازهای برای گفتن داشته باشی و مدام با فرمولش بازی کنی. وگرنه خیلی راحت فیلمت میتواند به فیلمِ فرمولزدهی قابلپیشبینیای نزول کند. در ژانری که بهطور مستقیم با احساساتِ آتشفشانی خالصِ انسانی کار کرد و معمولا ملاغه دستش میگیرد و مدام آش شلهقلمکارِ دیگِ وجودِ کاراکترهایش را هم میزند و در آن تازگی و طراوت حرف اول را میزند، بدترین اتفاقی که میتواند بیافتد فرمولزدگی است.
از همین رو شاید بزرگترینِ گناه «تاندر رود» این است که بیش از اینکه همچونِ اتفاق تازهای در این ژانر به نظر برسد، حکم گردهمایی تمام عناصر و کلیشههای فیلمهای همتیر و طایفهاش را دارد. «تاندر رود» هرگز فیلمِ بیهویت و بیخاصیتی نیست. نویسندگی و کارگردانی جیمز کامینگز سوتی و اشتباه قابلتوجهای ندارد و خودِ فیلم بیش از اینکه تقلیدی کورکورانه از دیگران باشد، کاملا مشخص است که از چشماندازِ منحصربهفردِ کامینگز سرچشمه گرفته است. اما یا کامینگز آنقدر این چشمانداز را پرورش نداده و مثل خمیر نانوایی ورز نداده که به نتیجهی پختهتر و غیرمنتظرهتری تبدیل شود یا موفق نشده تا عنصری که فیلم کوتاهش را در قالب یک فیلم کوتاه تاثیرگذار میکرد را در قالب یک فیلم بلند بسط بدهد؛ هر چه هست، «تاندر رود» به همان اندازه که لحظاتِ شگفتانگیز دارد، به همان اندازه هم ملالآور است و حتی بیشتر از این دو، سرشار از لحظاتی است که در برزخی بین شگفتانگیزی و ملالآوری قرار دارند. لحظاتی که به وضوحِ میتوان دید که اگر او فقط کمی بیشتر زور میزد، میتوانست خط پایان را در جایگاه اول به اتمام برساند، ولی در آن واحد با فیلمی طرفیم که آخر هم نشده است. فیلمی است که بلافاصله ناامیدت نمیکند، اما تشویقها و آرزوی موفقیتها و هوراهایت برای عبور کردن از آن خط لعنتی که خودش را در دلت جا میکند را هم جواب نمیدهد.
با این حال، فعلا چیزی که مهم است این است که کامینگز هر چیزی که داشته و نداشته است را پای این فیلم ریخته است. کامینگز این فیلم را در دوران پسا-افسردگیاش ساخته است. او چند سالی از دانشگاه سینما فارقالتحصیل شده بود و به مدت شش-هفت سالی مشغول ساختِ فیلمهای کوتاه برای کانال یوتیوبی «کالجهیومر» میشود. خودش از آن دوران به عنوان دورانِ بدبختیاش یاد میکند. در مصاحبههایش گفته که آیتمهای اسکچکمدی که برای این کانال میساخت نه تنها زیاد بامزه نبودند، بلکه عطش خلاقیتش را سیراب نمیکردند، چندان مهم نبودند و مجبور میشده تا برندهای اسپانسرهایشان در آنها بگنجاند. موفقیتِ فیلم کوتاه «تاندر رود»، او را وارد مرحلهی بعدی کاریاش میکند. اما باز در همانجا نگه میدارد. او تازه بعد از مدتها ساختنِ فیلمهای کوتاه، تصمیم میگیرد تا برای ورود به مرحلهی بعدی تلاش کند. بنابراینِ داستانِ ساخته شدنِ «تاندر رود»، داستانِ آشنای فیلمسازِ آمریکایی مستقلِ دیگری است که خودش را به در و دیوار میزند تا فیلم بلندش را هرطور شده عملی کند. حالا تصور کنید این فیلم در آستین تگزاس هم فیلمبرداری شده باشد! از همین رو «تاندر رود» حاوی همان احساسِ خالصِ فیلمسازِ متولد تگزاسی است که واقعا میخواهد فیلم خوبی بسازد. این همان احساسی است که از «گیج و منگ» (Dazed and Confused)، اولین تجربهی کارگردانی نامیزانِ ریچارد لینکلیتر به خاطر داریم. «تاندر رود» هم درست مثل آن فیلم، بینقص و کامل و صیقلخورده و سُمباده کشیده شده نیست، اما درست مثل آن فیلم، حاوی حسِ فیلمسازی است که تمام دار و ندارش را پای فیلمش ریخته است. و این شاید بزرگترین نقطهی قوت و ضعف فیلم است. نقطهی ضعفش است چون فیلم اولیبودنش را نمیتواند مخفی کند و خودش را بالغتر و داناتر از سنش نشان بدهد و نقطهی قوتش است چون اگر مثل من یکجور علاقه به اولین تجربههای کارگردانی که در عین کمبودهایشان، مثل گنجشکی نشسته بالای تیر چراغ برقی وسط علفزاری در آستین، از حالت رهابخشی بهره میبرد که دلنشینش میکند.
جیم کامینگز نقشِ افسر پلیسی به اسم جیم آرناد را ایفا میکند. فیلم با پلانسکانسی حدودا ۱۰ دقیقهای در جریان مراسم ترحیم مادرش که به تازگی مُرده، آغاز میشود. کسانی که اپیزود ششم فصل پنجمِ سریال «بوجک هورسمن» را دیده باشند، حتما در جریانِ این سکانس، خاطرات تازهشان از آن اپیزود تازهتر هم میشود. جیم که با یونیفرم پلیس در مراسم حاضر است، به بالای مجلس فراخوانده میشود تا در کنار تابوت مادرش، چند کلمهای دربارهی او صحبت کند و همین آغازگرِ مونولوگی است که خیلی زود از حالتِ رسمی و کنترلشدهاش خارج میشود. جیم در حالی که به یکجا بند نیست و افکارش بین چندین و چند موضوع بهطرز سراسیمهای در رفت و آمد هستند، از فهرست کردنِ صفاتِ عالی مادرش شروع میکند و به ضجه و زاری کردن و احساس پشیمانی کردن با صدای بلند دربارهی اینکه چگونه او را اذیت کرده میرسد. جیم واقعا پسر افتضاح و کابوسواری برای مادرش نبوده است، اما درست مثل اکثر انسانها که بعد از مرگ عزیزانشان نمیتوانند خودشان را مقصر ندانند و نمیتوانند جلوی خشم خودشان را به خاطر از دست دادن تمام فرصتهایی که برای وقت گذراندن با آنها نهایت استفاده را نکردهاند ببخشند عمیقا وجدان درد دارد. مونولوگ جیم دربارهی مادرش در تضاد با مونولوگ بوجک هورسمن در کنار تابوت مادرش از اپیزود ششم فصل پنجمِ آن سریال قرار میگیرد. اگر آنجا بوجک آنقدر از مادرش متنفر بود که نمیتوانست در فهرست کردنِ تمام ظلم و ستمهایی که او بهش کرده بود دست بکشد و از این عصبانی بود که مادرش بدون حتی یک بار گفتن یک حرف خوب به پسرش مُرده است و حالا هر فحش و بد و بیراهی که میشد را نثارش میکرد و کمکم سخنرانی خداحافظیاش را به تئاتر تکنفرهی خودخواهی و تنفرِ عمیقش تبدیل کرده بود، اینجا جیم نه از مادرش که از دست خودش عصبانی است.
اگر آنجا بوجک، حیا را خورده و آبرو را قورت داده بود و افسارِ پُرهرج و مرجترین احساساتِ بوجک هورسمنیاش را رها میکند، اینجا هم جیم آنقدر احساس گناه میکند و غمگین است که روحش را جلوی تمام دوستان و آشنایانش برهنه میکند. و مثل کسی که از لبهی دره آویزان است، به هر چیزی برای اثبات عشقش به مادرش و آرام کردنِ شعلههایی که درونش زبانه میکشند چنگ میاندازد. و در همین حین او بهتر از هر کس دیگری میداند که دیگر خیلی دیر شده است. بنابراین اصطکاک این دو حقیقت روی یکدیگر یعنی جیم جوش میآورد. از آنجایی که مادرش مربی رقص بوده است، جیم حتی تصمیم میگیرد تا با آهنگِ موردعلاقهی مادرش که آهنگ تاندر رود از بروس اسپرینگستین است برقصد. اما ادا و اطواری که او از خودش در میآورد، یک رقصِ عادی نیست؛ ضبط صوتی حاوی موسیقی که همراه خودش آورده است کار نمیکند، پس جیم همینطور که با دهانش صدا در میآورد و بدون هیچگونه کوریوگرافی و ریتمی و با بدنی خشک و سفت بهطرز بسیار معذبکنندهای همچون دختربچهای ۵ ساله میرقصد؛ رقصی که به همان افتضاحی است که وقتی صدای خودمان را در حال زمزمه کردنِ آهنگِ خوانندهی موردعلاقهمان میشنویم. او بدون اینکه متوجه شود، خودش را جلوی همه سکه یک پول میکند. اما رقصِ جیم با وجود متعجب کردنِ حاضران و خجالتزده کردنِ دختر کوچکش کریستال از تماشای پدرِ متوهمش و با وجود تمام اجرای زشت و کمبود موسیقیاش و مکان نامناسبش، یکجورهایی زیبا است. این رقص هرچه نباشد، عمیقا صادقانه است؛ هیاهوی درونی یک مرد، از طریق این مونولوگ و رقص، به دنیای فیزیکی بیرون راه پیدا میکند.
البته که این بدترین اتفاقی که برای جیم میتواند بیافتد نیست، بلکه تازه آغازی بر مشکلاتش است که او را به سوی فروپاشی روانی هدایت میکند. تنها روشنایی زندگی جیم، دخترش کریستال است، اما نه تنها او در ارتباط برقرار کردن با او مشکل دارد، بلکه در حالِ نهایی کردنِ درخواستِ طلاقِ همسرش نیز است که قصد به دست آوردنِ حضانتِ تنهایی دخترشان را دارد. در اوایل فیلم، جیم و همکارش برای رسیدگی به مرد بیخانمانی که بلند بلند با خودش حرف میزند و مردم را اذیت میکنند اعزام میشوند. جیم در برخورد با بیخانمان که به او بیتوجهی میکند، از کوره در میرود، او را زمین میزند و روی سینهاش مینشیند تا کتکش بزند که چند نفر از همکارانش جدایش میکنند. یکی از سوالاتی که جیم با حالتِ خشک یک افسر پلیس از بیخانمان میپرسد این است که چرا چنین رفتاری میکند؟ ما در آن لحظه جوابی دریافت نمیکنیم. یا حداقل فکر میکنیم که بهترین جواب این است که خیالمان را با «دیوانه» خواندنش راحت کنیم. ولی از این نقطه به بعد «تاندر رود» بدل به داستانِ چگونگی تبدیل شدنِ جیم به یکی مثل آن بیخانمانِ دیوانه تبدیل میشود. و بالاخره وقتی صحنهای از راه میرسد که جیم مثل آن بیخانمانِ دیوانه که دیده بودیم، وسط پارکینگ دور خودش میچرخد و دنیا را به فحش میکشد و آب دهانش را پرت میکند و از بیخانمانی و خوابیدنهایش در ماشین میگوید، این بار جواب آن سوال را میدانیم. اما جیم و بوجک هورسمن با وجود رابطهی متفاوتشان با مادرانشان، سرچشمهی درد و رنجشان یکسان است: خودشان و عدم توانایی اذعان کردن به آن. یا شاید بهتر باشد آن را با «منچستر کنار دریا» که مقداری «سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری» هم در آن یافت میشود مقایسه کنم.
«تاندر رود» مخلوطی از فضای سرد و حزنآور و کسلآورِ فیلمِ کنت لونرگان با خشم و سردرگمی و جنب و جوشِ فیلمِ مارتین مکدونا است. اما جیم نه مثل کاراکترِ کیسی افلک از «منچستر کنار دریا»، تودار و ساکت است و غم و اندوهش را در خودش میریزد و نه مثل کاراکترِ فرانسیس مکدورمند از «سه بیلبورد»، درندهخو و انتقامجو و هجومی است. جیم از آنجایی که آدمِ بسیار بسیار عاطفیای است، نه توانایی مخفی نگه داشتنِ احساساتش را دارد و نه توانایی هدفمندسازی اندوهاش برای در آمدن از سردرگمی و گمگشتگی روانیاش را دارد. پس تنها چیزی که باقی میماند مرد بیخانمان دیوانهای است که در پارکینگ داد و بیداد راه میاندازد. اما شاید بزرگترین چیزی که جیم باید یاد بگیرد این است که زیاد سخت نگیرد. جیم خیلی جوش میزند. او یا در ذهنش تصویر فرشتهگونهای از مادرش پرورش میدهد و چنان تمام رفتارهای عادیاش با مادرش را به عنوان بیاحترامی غیرقابلتصور و فاجعهباری تصور میکند و طوری کریستال را به خاطر گشتن با یک پسر در مدرسه سوالپیچ میکند که واویلا! جیم استاد از کاه کوه ساختن است. بعدا وقتی با خواهرش که در مراسمِ ترحیم مادرش حضور نداشت (و او فکر میکند که خواهرش به خاطر راه دور به مراسم نیامده)، کمکم متوجه میشود که شاید مادرش از نگاه خودش، مادرِ مهربان و دلسوز و بینقصی بوده است، اما خواهرش اینطور فکر نمیکند. مادرشان آنقدر بین این دو فرق میگذاشته که حتی گوشوارههای مادربزرگشان که باید طبیعتا به دخترش میرسیده را به جیم داده است. جیم فقط نگرانِ رابطهی نه چندان خوبش با کریستال نیست، بلکه نگران است که نکند رابطهی پُر از پشیمانی بین او و مادرش بین او و دخترش هم تکرار شود. جیم در جایی از فیلم میگوید، پدر و مادرها توانایی تحمل کردنِ حرفهای بدی که از فرزندانشان میشنوند را دارند، ولی او از این نگران است که فرزندانشان بعدا از حرفهای بدی که به والدینشان زدهاند پشیمان شوند. وقتی که دیگر برای پشیمان شدن خیلی دیر شده است. این ترس که خودش دارد آن را بهطور دست اول تجربهاش میکند، تاثیرِ مستقیمی روی رابطهاش با دخترش میگذارد و باعث میشود تا در تلاش برای تبدیل شدن به یک پدر خوب زیادهروی کرده و از آنسوی بام بیافتد.
«تاندر رود» یکی از آن فیلمهایی است که زندگیشان به بازیگرِ نقش اصلیشان وابسته است. از آن فیلمهایی که نانِ نقشآفرینی پُرجوش و خروشانِ بازیگرِ نقش اصلیشان را میخورند و در نتیجه سرنوشتشان به آنها وابسته است.«تاندر رود» در واقع یک فیلم تکنفره است که حالا چندتا شخصیت فرعی هم آن اطراف میپلکند. نقاط عطفِ فیلم با فروپاشیهای روانی و مونولوگهای جیم نقطهگذاری شده است و به دیالوگگوییهای با آب و تاب و نیش و کنایهدار و پُرسروصدای او اختصاص دارند. اما دو مشکل وجود دارد که لای چرخِ این لحظاتِ حیاتی چوب فرو میکند. مشکل اول این است که در طول فیلم دقیقا نمیتوانستم بگویم که آیا نقشآفرینی جیم کامینگز در این صحنهها خیرهکننده است یا زورکی. آیا باید آن را در بین بهترین نقشآفرینیهای امسال قرار بدهم یا در بین بدترینها. بازی کامینگز در عرض یک چشم به هم زدن مدام در حال رفت و آمد بین آرامش و گریههای زشت است. او مثل پسربچهای که در خیابان از پدرش میخواهد که اسباببازیای که در ویترین مغازه دیده است را بخرد، گریه میکند. گریههایی با دهانِ باز و صدای جیغ که فاقد اشک هستند. از یک طرف بعضیوقتها به نظر میرسد که کامینگز در ترسیم این شخصیت توی خال زده است، ولی از طرف دیگر بعضیوقتها مصنوعی احساس میشود. از یک سو او افکارِ پراغتشاشِ شخصیتش را با دیالوگگوییهایش که با صدای گوشخراشی که آرام میگیرد و دوباره به حالت قبلش برمیگردد منتقل میکند، ولی از سوی دیگر بازی او خیلی بیش از اندازه ملودراماتیک به نظر میرسد. در واقع اکثر اوقات به نظر میرسد او بیش از اینکه در حال بازی کردن شخصیتش باشد، در حال التماس کردنِ غیرمستقیم از تماشاگرانش است که لطفا با کاراکتر من ارتباط برقرار کنید! شما را به خدا دردش را بفهمید! جان هر کی که دوست دارید به حالش گریه کنید. شاید دلیلش به خاطر مشکل دوم است: فیلمنامه به اندازهی کافی متریال برای بازی کردن در اختیارِ کامینگز نمیگذارد.
فروپاشیهای روانی و تن دادن کاراکترها به فروریختنِ سدی که جلوی احساساتشان را میگیرد، زمانی جواب میدهد که چیزی پشت سد جمع شده باشد. مثلا امسال دوتا از بهترین درد و دلهای سینما را در قالب سکانسِ گفتگوی کیلا و پدرش کنار آتش در «کلاس هشتم» و سکانس دعوای لفظی کالین و مایلز یا بهتر از آن، رپخوانی پایانبندی «نقطهکورسازی» داشتیم. هر دوی این صحنهها زمانی از راه میرسند که یک دنیا احساساتِ سرکوبشده و حرفهای ناگفته روی هم تلنبار شدهاند. بنابراین وقتی کاراکترها دهانشان را باز میکنند در امواجِ تخریبگرِ احساساتشان غرق میشویم. بغضها میترکند و روح سبک میشود. خب، بازی کامینگز در «تاندر رود» از چنین ستون فقراتی در قالب محتوا بهره نمیبرد. مخصوصا با توجه به اینکه جیم بیوقفه در حال زوزه کشیدن و از خود به خود شدن است. برای اینکه اینقدر مونولوگهای طوفانی، تاثیرگذار از آب در بیایند و خودشان را توجیح کنند باید مقدمهچینی طولانیمدتی صورت گرفته باشد. از همین رو بازی کامینگز با وجود اینکه از لحاظ فنی بد نیست و در فیلمی پُرملاتتر و مدیریتشدهتر میتوانست تاثیرگذارتر باشد، اما در چارچوب فعلی این فیلم، بیشتر شبیه به زور زدن برای گدایی همذاتپنداری از بیننده میماند. یک نمونهی فوقالعاده از فروپاشی روانی واقعگرایانه و طبیعی در «کریشا» (Krisha)، اولینِ تجربهی کارگردانی تری ادواردز شولتز اتفاق میافتد. ظرافتی که کریشا فِرچایلد در به تصویر کشیدنِ مادری سابقا الکلی که سعی میکند خودش را به پسرش ثابت کند به نمایش میگذارد با یک فیلمِ ترسناک برابری میکند. دلیلش به خاطر این است که «کریشا» به همان اندازه که به آشوب درونی شخصیت اصلیاش اختصاص دارد، همانقدر هم گوشه چشمی به آدمهای اطرافش میاندازد و او را در پسزمینهی دیگران دنبال میکند. «تاندر رود» این اصل را کم دارد.
شاید یکی از بهترین لحظات فیلم که همهچیزِ آن دست به دست هم میدهد، جایی است که جیم به دیدنِ معلم دخترش میرود و وقتی از رفتارهای بد دخترش خبردار میشود، صبرش را از دست میدهد و با عصبانیت نیمکتی که روی آن نشسته را بالای سرش میبرد و بعد از زبانِ معلم میشنود که نیمکتی که قصد شکستش را دارد، نیمکتِ دختر خودش است. برای لحظاتی که جیم با نیمکتی که بالا سرش گرفته خشکش زده، «تاندر رود» به مخلوط تکاندهندهای از کمدی اسلپاستیک و اضطراب و ناراحتی تبدیل میشود که تمهای فیلم را روشن میکند. شاید مهمترین دلیلی که باعث نتیجه دادن این صحنه در مقایسه با دیگر صحنههای عصبانی شدنِ جیم میشود عدم نادیده گرفتنِ تاثیری که کارهای او روی دیگران میگذارد است. در لحظهای که جیم، نیمکت دخترش را بعد از سرزنش کردنِ زنش به خاطر رفتارِ بد دخترشان، بالای سرش میرود، فیلم بهطرز سمبلیکی به نقشی که او در رفتارِ بد دخترش دارد و خودآگاهی ناگهانی جیم از آن اشاره میکند. چیزی که شخصیتهای افسرده و درب و داغانی مثل بوجک هورسمن یا کریشا را به کاراکترهای همدلیبرانگیز و مهمتر، جذابتری تبدیل میکند، تاثیری که کارهایشان روی دیگران میگذارد است. اما شاید بزرگترین کمبود «تاندر رود»، کاراکترهای فرعی ضعیفش هستند. جیم هر گندی که دوست داشته باشد به بار میآورد و آنها سخنرانیهایش را تماشا میکنند و این چرخه تکرار میشود. هر وقت فیلم به کاراکترهای فرعیاش و تاثیری که جیم روی آنها گذاشته اهمیت میدهد (سکانس نیمکت یا سکانس دیدارِ جیم از خواهرش)، در اوج قرار دارد. ولی در باقی اوقات در نقطهی بلاتکلیفی قرار دارد که نه آنقدر بامزه است که خندهدار باشد و نه آنقدر تراژیک است که اشکآور شود. «تاندر رود» به عنوان اولین تجربهی کارگردانی کامینگز، ما را با فیلمسازِ جوان بااستعدادی آشنا میکند، ولی او هنوز جای بهتر شدن و پیشرفت دارد.