فیلم Thelma & Louise «تلما و لوییز»، ساخته ریدلی اسکات محصول سال ۱۹۹۱، روایتگر سفر دو زن در دل جاده برای چشیدن طعم رهایی و یافتن هویت مستقل خود است. در ادامه نگاهی به این فیلم داشتهایم.
روایتی در دل جاده به همراه دو شخصیت افسار گسیخته برای فرار از یک زندگی کلیشهای. فراتر از نمونههای مشابه پیشین، اینبار میگوییم قهرمانهای قصه دو زن هستند که تصمیم میگیرند از زندگی روزمره خود فرار کرده و به دل جاده بزنند. لوییز (با بازی ساراندون) از زیر نگاه از بالا به پایین و بی اعتماد دوستش جیمی (مایکل مدسِن)، خود را بیرون میآورد و تمرین استقلال میکند و محرکِ فرار برای تلمایی (با بازی جینا دیویس) میشود که جهانی خارج از خانه آرام و پر رنگ و لعاب خود نمیشناسد. جامعهای مردانه با نگاههای مختلف همواره آنها را زیر نظر دارند. هرکدام به شیوهای سعی دارد از آنها سو استفاده کند.
اما این دو زن در طی یک مسیر رفته رفته تلاش دارند تا آزادی از دست رفته خود را احیا کنند و هویت مستقل داشته باشند. پرسش اصلی آنجاست که حد و مرز این آزادی چگونه تعریف میشود؟ تلما و لوییز تا چه اندازه باید بهای به دست آوردن آزادی خود را بپردازند؟ جامعه تا چه اندازه استقلال این زنان را میپذیرد؟ برای پرداختن به این پرسش، همراه میشویم با قلمِ کالی خوریِ فیلمنامه نویس که دغدغههای زنانهاش را در دل این قصه جاری کرده و برنده اسکار بهترین فیلمنامه برای این فیلم شده است. همچنین جهان فیلم، ناظرِ با تجربهای همچون ریدلی اسکات دارد که در اجرای این فیلمنامه بسیار موفق عمل کرده است. به تماشای یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما بنشینید و در ادامه با تحلیل بیشتر فیلم همراه شوید.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس مطلب را ادامه دهید
بهتر است برای ورود به جهان فیلم، از دریچه تحلیل دو شخصیت وارد شویم. به شباهتها و تفاوتهای تلما و لوییز بپردازیم تا رفته رفته به لایههای معنایی فیلم نیز دست پیدا کنیم
همانطور که نامگذاری فیلم براساس نام دو شخصیت اصلی آن انتخاب شده است، بهتر است برای ورود به جهان فیلم، از دریچه تحلیل دو شخصیت وارد شویم. به شباهتها و تفاوتهای تلما و لوییز بپردازیم تا رفته رفته به لایههای معنایی فیلم نیز دست پیدا کنیم. فیلم با لوییز شروع میشود چرا که اتفاق شروع کننده فیلم یا به اصطلاح رابرت مک گی، حادثه محرک فیلم با اقدام لوییز رخ میدهد. همچنین گویی این لوییز است که در پیش داستان قصه فیلم، محرک تلما برای رفتن به برنامهای تفریحی شده است.
در نمای بازی که اسکات از لوییز نشان میدهد که در کافه مشغول به کار است، کاملا فضایی شلوغ و آشفته را برایمان به تصویر میکشد که گویی کسی افسار لوییز را در دست گرفته و او را مدام به این طرف و آن طرف میکشد. شرایط برای تلما نیز همین است. دوربینی که تلما را در خانه دنبال میکند، او را زنی نشان میدهد که تمام جهان فکریاش اداره کردن خانه شده و دستی نامرئی افسار او را هم در اختیار گرفته است. یکی کارگر یک کافه و دیگری کارگر یک خانه است.
هر دو شخصیت در اینکه مدت زیادیست که خود را فراموش کردهاند و برای استقلال خود ارزشی قائل نبودهاند مشترکند. اما در میزان تجربههایشان در روابط با دیگران تفاوتهای اساسی دارند. لوییز به لحاظ سنی بزرگتر است و پختهتر به نظر میرسد. همانطور که در اواخر فیلم متوجه میشویم، احتمالا در گذشته مورد سو استفاده جنسی قرار گرفته است. به همین دلیل به مردهای اطرافش کمتر اعتماد میکند. نمیتواند احساساتش را راحت بروز دهد. حتی لباسش پوشش بیشتری نسبت به تلما دارد (در ابتدا روسری به دور موهایش بسته است). هیچ وقت نمیخواهد بی مهابا عمل کند. در سمت مقابل درباره تلما شاید بتوان گفت که تنها مرد زندگی او شوهرش بوده است. وقتی از زیر یوغ شوهرش بیرون میآید گویی دوباره متولد شده است. موهای بستهاش در صحنههای بعدی در باد رها میشوند تا رفته رفته رهایی او را بیشتر به چشم بیاورند. بسیار احساساتیست و آماده آن است که هر لحظه این احساسات سرکوب شده را منفجر کند.
تیپ سازی از کاراکترهای مرد، جزو ساختار فیلم است و بهنوعی قرار است آنها را نماینده یک طیف بدانیم
حال با این شخصیت پردازی به صحنه ملاقات آنها با مردی به نام هارلان در کافه دقیقتر نگاه کنیم. تلما که از ابتدا آرام و قرار ندارد و با موزیکی که در کافه شنیده میشود به وجد آمده است، به هارلان روی خوش نشان میدهد و مایل است با او ارتباط داشته باشد اما لوییز کاملا گارد دارد و برخورد خوبی با هارلان ندارد. درنهایت آنها به درخواست دو مرد به رقص میروند. اگر رقص آنها را استعارهای از رها شدنشان در نظر بگیریم (بهخصوص برای تلما)، باید دید تلما تا کجا حاضر است بدون هیچ قید و بندی به این آزادی ادامه دهد.
هارلان بهنوعی در ابتدا در کالبد مردی متفاوت با شوهر تلما، حس و حالهای تازهای را به او هدیه میکند اما وقتی که میخواهد با پیشنهاد بعدیاش وارد حریم تلما شود، تلما متاهل بودن خود را اعلام میدارد. گویی هنوز در قید ازدواج خود مانده است. اما هارلان به تمسخر میگوید که او نیز متاهل است و گویی در این جامعه هیچگونه تعهدی برای روابط وجود ندارد. در ادامه وقتی که هارلان به لوییز اهانت جنسی میکند، گویی زخمی کهنه را در وجود او باز کرده است و اقدامی که لوییز انجام میدهد بهنوعی بروز خشم فروخورده اوست. اگر گرایشهای فمنیستی نیز در او میبینیم، این گرایشها از جنس آن دستهایست که اساسا برای جنسیت و بدن زنان حرمت ویژهای قائلند. تمهید لوییز برای مقابله با مردانی از تیپ هارلان، مقابله به مثل و حتی نابود کردن آنهاست.
در این جا لازم است به این نکته اشاره کنیم که ریدلی اسکات و فیلمنامه نویساش، اساسا و تعمدا بهدنبال تیپ سازی از کاراکترهای مرد فیلم هستند و به هیچ عنوان پرداختی را که برای دو شخصیت اصلی خود در نظر گرفتهاند برای مردان به کار نبردهاند. بدین معنا که کاراکتر شوهر تلما، کاراکتر هارلان (مردی که با تلما در کافه آشنا میشود) کاراکتر جیمی، کاراکتر جی دی (با بازی برد پیت)، و تا حدی کاراکتر کاراگاه (با بازی هاروی کیتل)، تمامشان تیپهای مختلفی از مردان یک جامعه هستند که در مسیر قصه با تلما و لوییز ارتباط پیدا میکنند و به هیچ عنوان از آنها یک شخصیت ساخته نمیشود. اگرچه شاید اغراقی که در پرداخت مردهای فیلم شده است به مزاج بسیاری خوش نیاید و مردان فیلم را بیش از حد احمق و شهوت ران به چشم بیایند، اما وقتی از اساس تیپ سازی از کاراکترهای مرد جزو ساختار فیلم است و بهنوعی قرار است آنها را نماینده طیفی وسیع بدانیم، این نوع پرداخت را میپذیریم. هرچند که در دل این کاراکترها، کاراگاه ماجرا رفته رفته نگاهش اصلاح میشود و گویی به آسیبهای تحمیل شده به این دو زن پیمیبرد. از این جهت میتوانیم قدری او را شخصیت بدانیم چرا که تغییر میکند.
تلما و لوییز در طی یک مسیر، رفته رفته تلاش دارند تا آزادی از دست رفته خود را احیا کنند و هویت مستقل داشته باشند
اما در دل جامعهای از مردان که برخی از آنها کاملا علنی و با توسل به زور همچون هارلان و برخی با ظاهری جذاب اما باطنی فریبنده همچون جی دی یک هدف را دنبال میکنند و آن هم سو استفاده کردن از این دو زن است، تلاش کاراگاه برای نجات آنها و بازگرداندنشان به جامعه، در سایه قرار میگیرد و ثمری ندارد. از آن سو مسیر فرار تلما و لوییز، رفته رفته با اقدامهایشان غیر قابل بازگشت میشود و گویی فرجامی شوم را نسبت به آيندهشان در ذهن ما میسازند. یک قتل درنهایت تبدیل به یک انتقام گیری و طغیانی تمام عیار علیه تمام نگاههای محدود کننده به جامعه زنان میشود. هرچند که گاهی در پرده سوم فیلم، پرسه زنیهای بیش از حد این دو زن در جاده خسته کننده میشود اما با نمایشی دراماتیک در نقطه اوج فیلم، پایانی ماندگار را برایمان ثبت میکند.
تلما و لوییز در مسیر فیلمنامه به یک بحران عمیق رسیدهاند و میان یک دو راهی باید دست به انتخاب بزنند. آیا باید خودشان را تسلیم پلیس یا بهنوعی جامعه مردان کنند یا اینکه مرگ را با شکوهتر از زندگی در این قید و بند بدانند؟ آنها در طول مسیر خود دیگر آنقدر تغییر کردهاند که به هیچ عنوان جامعه معرفی شده در طول فیلم نمیتواند بستر مناسبی برای تلما و لوییزِ دوباره متولد شده باشد. آنها از مردان فیلم هیچ نقطه امیدوار کننده و قابل اتکایی ندیدهاند که بهانهای برای بازگشتشان باشد و تا پای جانشان حاضر نیستند خود را تسلیم آنها کنند.
تمهید ریدلی اسکات برای به تصویر کشیدن انتخابشان، گویای همه چیز است. لوییز که از ابتدا روشن کننده ذهن تلما در مسیر استقلال خود بوده است، در فرجام این مسیر بار دیگر از تلما میپرسد که آیا حاضر است برای همیشه تسلیم این جامعه نشود؟ تلما نیز که دیگر طعم رهایی و آزادی را چشیده است برای رهایی ابدی نیز پیشنهاد لوییز را میپذیرد. اسکات با اسلوموشن، سقوط ماشین آن دو را به شکلی پرواز گونه به نمایش میگذارد و میان زمین و آسمان تصویر را فریز (Freeze) میکند تا چیزی که باقی بماند، رهایی پرواز گونه آن دو باشد نه سقوط آنها به دره. مسیر تلما و لوییز بهنوعی بدل به تلماها و لوییزها میشود. تیتراژ پایانی نیز بر این ماجرا تاکید دارد که این مسیر بسیار مرور خواهد شد...