فیلم Terminal با بازی تنها ستارهاش مارگو رابی، به مثابه افتادن در لانه خرگوش، سرگیجهآور و وهمانگیز است. انتخاب تجربهای اینچنین را به شما میسپاریم. با نقد فیلم همراه باشید.
فیلم Terminal به کارگردانی وان استاین محصول سال ۲۰۱۸ و به تهیهکنندگی و بازی مارگو رابی به عنوان شخصیت اصلی و چهار شخصیت مرد فرعی با بازی سایمون پگ، دکستر فلچر، مایک میرز و مکس آیرون است. داستان فیلم با نریشنی از مارگو رابی با لهجه غلیظ انگلیسی آغاز میشود که جملاتی از لویس کرول نویسنده مشهور کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» را نقلقول میکند: جایی روی زمین است که شبیه آن هیچ جایی پیدا نمیشود. سرزمینی پر از شگفتی، معما و خطر. بعضی میگویند برای جان سالم به در بردن از آن باید مثل هَتِر (شخصیتی در کتاب آلیس در سرزمین عجایب) دیوانه بود، که خوشبختانه من هستم. و در صحنه بعد مارگو رابی با کلاهگیس پرکلاغی، چشمان زمردی و سیگاری بر لبهای یاقوتیاش در اتاقک اعتراف کشیشی نشسته و از او تقاضایی دارد. بخشش؟ بههیچوجه. این زیبای رمزآلود برای قرارداد با مردی آمده که فقط صدای مصنوعی و الکترونیکش را میشنویم و رابی قولِ از میدان به در کردن مُهرههای این مرد را به او میدهد و در ازایش همکاری با او را طلب میکند. شاید با دیدن همین صحنه بتوانید تصمیم بگیرید که مایل به دیدن ادامه فیلم «ترمینال» هستید یا نه. یک عالم تاریکی، خشونت و رمز و راز. فیلم با میانگین نمره ۲۴ در سایت Rotten Tomatoes و امتیاز ۵.۲ در Imdb اقبال چشمگیری بین مخاطبان و منتقدان نیافته است. شواهد اولیه حاکی از آن است که با فیلم درست و حسابی رو به رو نیستیم اما بعد از تماشای فیلم به این نتیجه رسیدم که «ترمینال» بهشدت وابسته به سلیقه و میزان تخیل مخاطبش است و از آن به نحوی تغذیه میکند.
فیلم «ترمینال» درام هیجانانگیز نوآری است که قتل، خشونت، هوس، وفاداری و خیانت را در شهری بینامونشان، پر از تابلوهای نئونی، جاسیگاریهای فلزی، کلوپهای رقص و کافههای سوتوکور قدیمی به هم وصل میکند. زندگی یک معلم ادبیات در حال مرگ به نام بیل (با بازی سایمون پگ)، دو آدمکش حرفهای به نامهای وینس و آلفرد (دکستر فلچر و مکس آیرون) و مسئول خدمات متروی معلول (مایک میرز) به زندگی آنی (مارگو رابی) گره میخورد که گاهی پیشخدمت است و گاهی رابط قاتلین حرفهای. هر بخش از داستان در جای خود جلو میرود تا جایی که به مرز انفجار و سورپرایز نهایی میرسد. فیلم «ترمینال» اشارههای بیشماری به آلیس در سرزمین عجایب دارد. از نقلقولهای بازیگران گرفته تا موتیفهای متعدد خرگوش، شباهت نام آنی (مارگو رابی) به آلیس، کانال هوایی که بیل و آنی به آن سر میزنند و مانند چاهی میماند که آلیس در ابتدای قصه در آن میافتد، کتاب قدیمی لویس کرول که آلفرد در قفسه پیدا میکند و دست میگیرد، همه و همه مدام به مخاطب سیخونک میزند که در لانه خرگوش سقوط کرده است و از همین جا است که تفاوت نظرات مخاطبها آغاز میشود. آن عدهای که از کش آمدن داستان، باز نشدن برخی گرهها و شاخ درآور بودن بعضی اتفاقات ناله میکنند، یا فراموش کردهاند که در آن کانال مکش هوا افتادهاند یا با تخیل آبشان توی یک جوب نمیرود و به همین دلیل فیلم را یک وقت تلف کردن و نقطه سیاهی در کارنامه مارگو رابی میبینند. اما «ترمینال» برای آنها که مثل آلیس ماجرا، مقاومت نمیکنند و میپذیرند که با خوردن قرصی میتوان کوچک شد و از زیر در یا سوراخ کلید رد شد، لذتبخش خواهد بود.
برای گروه دوم، که انعطاف بیشتری به خرج دادهاند، زیباییهای بیشماری در فیلم یافت میشود. نماهای بسته از کافههای تاریک با پردههای کرکرهای، زیبارویان در پالتوهای سرخ، سیگار و تفنگهایی که با بیخیالی در کمربند مردان جای میگیرد و هیچکس از دیدنشان تعجب نمیکند. ما با یک دیستوپیای کوچک طرفیم که انگار در زمان قدیم میگذرد. تکنولوژی در آن جایی ندارد و آدمها (همان تکوتوک شخصیتهای داستان) روزنامه میخوانند، پیچ رادیو میچرخانند، مردان کت و شلوارهای گشاد میپوشند، زنها قوطی اسپری مو روی سرشان خالی میکنند و جوانها دم ایستگاههای مترو جیببری میکنند. همه این المانها در دل سرزمین عجایب جا داده شده و آلیس داستان به جای پیدا کردن راه فرار به خانه و بیرون آمدن از لانه خرگوش، یقه مردان اطرافش را میگیرد و در لانه خرگوش میاندازد. آنی داستان ِ «ترمینال»، پذیرفته که تا ابد در این هزارتوی خرگوش مهمان است و به جای تعجب از اتفاقات، لذتش را میبرد.
مارگو رابی در نقش آنی در سرزمین عجایب دیوانگی باورپذیری دارد. در ابتدای فیلم در عجب ماندم که چرا در شهری که ناشناخته است باید لهجه تمام ساکنین انگلیسی باشد؟ اما وقتی آنی رو به روی معلم انگلیسی نشست و با دیدن سرفههای مدامش، با لهجه غلیظ انگلیسی مادرزادیاش پرسید: «چه مرگت است؟ حسابی دربوداغانی. سرطان داری؟» و در برابر مقاومت مرد فلکزده، عقب ننشست و به بمباران سؤالهایش ادامه داد، متوجه شدم انتخاب هوشمندانهای صورت گرفته است. رابی به درستی از لهجه انگلیسی شور و غلیظش برای انتقال بیخیالی و پرمدعایی آنی بهره گرفته است. خیلی راحت میتوان شرارت هارلی کویین بی لهجه یا خشونت تانیا هاردینگ در «من تانیا هستم» را با شرارت و خشونت همزمان آنی در ترمینال مقایسه کرد و دید برنده کدام است. بازی رابی به عنوان تانیا بینقص بود و جای حرف نداشت، اما آنی به المانهایی احتیاج دارد که برعکس تانیا هاردینگ، هیچ جوره در دسته قربانیها قرار نگیرد و به اصطلاح حسابی به همه بفهماند که «اینجا رئیس کیست؟» زیبایی رابی به همراه گریمهای متفاوت وینتج، کلاسیک و گوتیک در هر صحنه به ضرورتش مشاهده میشود. گشاد شدن چشمانش در صحنههای جنونآمیز به خوبی نشان میدهد که نقش آلیس و مد هَتِر در «ترمینال» یکی شدهاند و لهجه انگلیسی او، آن بیخیالی دیوانه کننده و طرز فکر پوچ انگارانه و نیهیلیسمش را به خوبی به خورد مخاطب میدهد.
اما نقش موردعلاقهام در فیلم بر دوش شخص دیگری بود. بیل، معلم ادبیات روبهمرگ که بسیار زیبا، باورپذیر و تنها نشان از عقل در این داستان بود. در دنیایی که حتی آلیسش هم دیوانه شده و سناریوهای خودکشی تحویل این معلم نگونبخت میدهد، سایمون پگ در نقش تازهواردی به شهر دیوانهها، پای حرفهای آنی مینشیند، به اطلاعات عمومی پایینش میخندد، باحوصله به سناریو خودکشی فکر میکند و بدش نمیآید که این دمِ آخر عمر را به دیوانگی بگذراند. در بلغورهای دو نفره آنی و بیل در کافه خالی از آدم، آلیس ماجرا میشود بیل و آنی میشود مد هَتِر و بیل را تا لبه دیوانگی هل میدهد. این سوییچ کاراکتر در آشفتهبازار «ترمینال» که پر است از اسلحهکشی و مهمانیهای پر سر و صدا، بالانس فیلم را حفظ میکند و هر بار بعد از آنکه حسابی سر و صدا و نور به خوردِ گوش و چشم مخاطبش میدهد، به مکالمههای دو نفره و جذاب آنی و بیل برمیگردد. نقطه قوت فیلم، داستان جانبی بیل است که هرازگاهی یادآوری میکند که ما هم مثل بیل در دنیای دیوانگان گرفتاریم و فعلاً باید با آنها راه بیاییم.
در کنار مکالمههای دو نفره آنی و بیل که در آن رقابت پوچی (آنی) و جاودانگی روح (بیل) بالا میگیرد، مکالمات دو نفره وینس و آلفرد هم هستند که یادآور احمق و احمقتر هستند: دو آدمکشِ (خیر سرشان) حرفهای که توی کافه از مأموریتشان بلندبلند حرف میزنند، اسلحه میکشند و همدیگر را میترسانند. وینس، میانسالِ قدکوتاهی است که جنبه رئیس و کمتر احمق ماجرا را دارد و دمی از تحقیر آلفرد و فحاشی به او فروگزار نمیکند. آلفرد بارِ بیتجربه و خوشقیافه داستان را میکشد و پس از ملاقات با آنی، مجذوب رفتارهای افرودیت وار او و شخصیت فِم فِتالش میشود و از آن پس بار عاطفی ماجرا را هم به دوش میکشد. چهره و گریم مکس آیرون با کلیشههای در ذهن، مو نمیزند و انگار از مجلههای کمیک زرد بریده و به فیلم چسبانده شده است. در کنار این آدمکشها، نظافتچی مترو است که الهام گرفته از گربه خندان داستان آلیس در سرزمین عجایب است. او از همه دیوانهتر و بیآزارتر به نظر میرسد و در شرایط اضطراری الساعه برای رهایی آنی از دردسرهایش از ناکجا پیدا میشود.
همه این شخصیتهای استعاری، فضای تیرهوتار و یادآور محله پایین و غیرخوشنام ابرشهرها و دیالوگهای پینگپونگی، نوید تجربهای منحصربهفرد را میدهد. پس چه میشود که «ترمینال» در ژانر خودش با اقبال رو به رو نشده است؟ یک کلام. پایانبندی. اجازه بدهید مثالی بزنم. مسابقات دوی استقامت دبیرستان، مربی یک نصیحت داشت برای همه: آهسته شروع کنید و در انتها با نهایت سرعت بدوید. اما هرکسی دلِ شروع آهسته را ندارد. سخت است ببینی همه از کنارت رد میشوند و قرار است در انتها از همه جلو بزنی. این است که خیلیها شروع برقآسا داشتند و در انتها نفس کم میآوردند. برای «ترمینال» هم اتفاق مشابهی میافتد. افتتاحیه فیلم، قدمهای استوار آنی و مارهای خالکوبیشده بر ساق پایش را تعقیب میکند و نریشنهای هراسانگیز پخش میشود. صحنههای بعدی نیز با زیبایی و رمزهای کشف نشده، هوش مخاطب را میرباید. روندی که انتظار میرود با تلاقی داستانهای موازی، به اوج برسد. اما فیلم بدتر از نفس افتادن، با کله زمین میخورد. پایانبندی «ترمینال»، به جرات در لیست یکی از بدترین پایانبندیهای اخیر قرار میگیرد. مخاطب که تا الآن با فیلم همراهی کرده، همه اوهام و راز و رمز آن را طاقت آورده و منتظر اوج گرفتن است، زمین میخورد و از دنیای خیال به بیرون پرتاب میشود. این عبارت شاید روی کاغذ منطقی به نظر برسد. مثل آلیس که گویا همه سرزمین عجایب را خواب دیده بود. اما با فضای خلقشده سازگاری ندارد و مثل جام بلوری که تا الآن تحت گرما و هیجانِ توهم بوده و ناگهان با سرمای منطق رو به رو میشود، در هم میشکند.
اشتباه کارگردان نابخشودنی است. کارگردانی که آن قدر باهوش است که حتی از لهجه بازیگران به نفع فضا استفاده میکند، با هُل دادن شخصیتهای روانپریش و نابش به سمت منطق، بدترین خیانت را در حقشان میکند. چه نیازی است که بدانیم دلیل خشونت ذاتی آنی چیست؟ چه دلیلی دارد که داستانی کلیشهای و دردناک که همدردی مخاطب را برانگیزد در انتها برای او تعریف شود؟ به قول خود شخصیتها: «محض رضای خدا!» چه دلیلی وجود داشت که دیوانگی نشسته بر جانِ فیلم با منطق روزمره شسته شود؟ برخلاف فیلمی مانند «استوکر» که با دیوانگی و خونریزی تمام عیار و بیمعنایش پایان مییابد، «ترمینال» با شیرجه در واقعگرایی کلیشهای خود، دست به خودکشی غریبی میزند. در طول فیلم بارها این دیالوگ تکرار میشود: «معما، گونهای فراموششده از هنر است.» در توجیه راز و رمز پشت هر اتفاق و برای برانگیختن حس کنجکاوی مخاطب، کاراکترها بارها از این جمله استفاده میکنند. اما کارگردان حتی به دیالوگ خود وفادار نمیماند و حتماً باید جواب دانه به دانه معماها و دلیل رفتار دیوانهوار شخصیتهایش را بیرون بکشد و لذت داستان مارپیچ «ترمینال» را با پرت کردن مخاطب به بیرون از مارپیچ از بین ببرد.
نوع دیگر عدم وفاداری در فیلم، اشارههای پراکنده آن است. «ترمینال» مانند قصهگویی است که مدام مخاطب را سیخونک میزند که میان خاطراتش بگردد و شخصیتهای استعاری را بین داستانهای کودکیاش پیدا کند. کُت سرتاپا سرخ آنی بیشباهت به شنل قرمزی نیست. اشاره به خردهنانها توسط وینس و آلفرد یادآور هانس و گرتل است و اینکه لابد والدِ بدجنسی برایشان دانه پاشی کرده است. این استعارهها و تلمیحها آنقدر تکرار نمیشوند که بتوان در کنار آلیس در سرزمین عجایب قرارشان داد. بودنشان مثل سنگ در غذا است. حواس را پرت میکند و اعصاب آدم بعد از هر بار یاد آوریش به هم میریزد. یکبار و دو بار اشاره و ناخنک زدن به داستانهای دیگر ضروری نبود و با اشارههای بهتری به همان آلیس در سرزمین عجایب قابل پوشش بود. «ترمینال» با راضی نشدن به بدنه خود و به جای استفاده بیشتر از کاراکترهای سرزمین عجایب، باز هم به نحوی دیگر به منبع الهام خود، آلیس در سرزمین عجایب وفادار نمیماند.
این پاراگراف انتهای فیلم را لو میدهد:
سه صحنه در فیلم وجود دارد که نحوه پایان یافتن ماجرا را برای لحظاتی آشکار میکند. صحنه اول زمانی است که وینس و آلفرد به کلوب خرگوش سفید رفتهاند و با آنی ملاقات میکنند. آنجا است که وینس به آنی میگوید: تغییر کردهای. و آنی دست به سرش میکند. صحنه دوم در کافه و زمانی است که بیل نگاهی به بیرون از پنجره میاندازد و هالهای از زنی با پالتوی سرخ پدیدار میشود. صحنه آخر نیز زمانی است که آلفرد به آنی میگوید بوی عطرت عوض شده است. همه این سرنخها به مخاطب سینگال یک موضوع را میدهد: دوقلوها. این اولین و سطحیترین خط داستانی ممکن و در تضاد با همه آنارشی و وهم درون داستان است. برای همین مخاطب باهوش از آن عبور میکند و به دنبال موضوعات هیجان انگیزتری میگردد. هاله سرخ ایستاده بیرون پنجره را شیطان میبیند و نزدیک شدن بیل به مرگش و عوض شدن بوی عطر آنی، عوض شدن شخصیتش و بیرون آمدن از پوسته عاشقش تعبیر میشود. اما استاین همه خوشگذرانی مخاطب را خراب میکند. دوقلوهایی که نامشان را نمیفهمیم و مادر خود را به طرز کلیشهای از دست دادهاند: آتشسوزی. مادری که بچههای خود را فراری داد اما خودش موفق به فرار نشد و حالا دوقلوهای تویدل دی و تویدل دام (کاراکترهای آلیس در سرزمین عجایب) برای انتقام برگشتهاند. با این حجم از دلیل منطقی برای کشتن باعثوبانی، پاشنه آشیل «ترمینال» هدف گرفته میشود و فیلم آش شلهقلمکاری میشود از یک قتل با منطق و یک عالم خونریزی بیمنطق که هیچکدام نمیتوانند وهم و دیوانگی رخ داده در فیلم را به طور کامل توجیه کنند.
فیلم «ترمینال» با فرم تیره و تار و محتوای خیالانگیزی که انتخاب کرده به آثار کالت نزدیک میشود و مناسب هر مخاطبی نیست. اگر با فیلمهای کالت و دُز بالای تخیل در بستر دنیای واقعی میانهای ندارید، یا حتی اگر به این طیف تعلقخاطر دارید اما تحمل تماشای خودکشی یک فیلم در انتها را که میتوانست اثری خاطرهانگیز باشد تاب نمیآورید، از فیلم بگذرید. اما اگر فیلمی در حال و هوای Sin City میخواهید و میتوانید چشمتان را روی پایان دربوداغان و واقعگرایانه فیلم ببندید و فقط از تاب خوردن در چاه وهم لذت ببرید، فیلم ارزش یکبار دیدن را برایتان خواهد داشت. با چشمپوشی از پایان ناامیدکنندهاش، «ترمینال» بازیهای غلوشده اما دوستداشتنی، دیالوگهای بهیادماندنی و فضایی مشابه موزیک ویدیوهای دهه ۹۰ میلادی را در چنتهاش دارد که ۹۰ دقیقه لذت بخشی را برای مخاطبان خاصش به همراه خواهد داشت.