فیلم Sully با بازی تام هنکس داستان واقعی فاجعهای است که روی هوا به معجزه تغییر شکل داد. همراه نقد این فیلم در میدونی باشید.
«سالی» اگرچه فیلم زندگینامهای استانداردی دربارهی شخصیتی واقعی در رویدادی واقعی است که نمونهاش را بارها و بارها دیدهایم و اگرچه بر همین اساس میتوان از همان ابتدا حدس زد که انتهای این قصه به کجا میرسد، اما بزرگترین دستاورد فیلم این است که موفق میشود کماکان این مسیر را به سواری نفسگیر، تاثیرگذار، درگیرکننده و البته متعجبکنندهای بدل کند. متعجبکننده از این جهت که در کمال شگفتی دوتا از بهترین و خوشساختترین فیلمهای ۲۰۱۶، فیلمهای زندگینامهای که براساس ماجراهای واقعی هستند بودند. اولی «دیپواتر هورایزن» بود که اصلا فکرش را نمیکردم به یکی از بهترین بلاکباسترهای پرهیجان و جذابم در میان فیلمهای سال بدل شود و دومی هم «سالی» است که خب، فیلم به مراتب بهتری از «دیپواتر هورایزن» است و بالاخره وقتی کلینت ایستوود و تام هنکس در بهترین روزهایشان به سر میبرند غیر از این هم انتظار نمیرود. «تکتیرانداز امریکایی»، آخرین فیلم کلینت ایستوود بهطور غیرقابلبخششی ناامیدم کرد. بنابراین اگرچه از مدتها قبل در انتظار «سالی» بودم، اما خودم را آمادهی هرچیزی کرده بودم. «سالی» شاهکار عجیب و غریبی نیست، حرکت غافلگیرکنندهای انجام نمیدهد، داستان پیچیدهای که قبلا کم و بیش به شکل دیگری در جای دیگری نشنیده باشید ندارد و خیلی استاندارد و مهجور است. اما راستش را بخواهید استاندارد و مهجور بودن خود یک هنر است و هرکسی را نمیتوانید پیدا کنید که توانایی ساخت چنین فیلمهایی را داشته باشد. فیلمهایی که آنقدر متمرکز و صیغلخورده هستند که همین سادهبودنشان غافلگیرتان میکنند. «سالی» چنین فیلمی است.
علاقهی فراوانم به فیلم اما به دورانی که در آن ساخته و عرضه شده هم مربوط میشود. باورتان نمیشود چقدر دلم برای چنین فیلمهایی تنگ شده بود. فیلمهایی که روایتگر داستان بیسروصدا و بیزرقوبرق یک قهرمان معمولی و واقعی که دنیای امروز شدیدا به امثال آنها نیاز دارد هستند. فیلمهایی دربارهی قهرمانانی که هیچ فرقی با ما نمیکنند و اگر آنها را در خیابان ببینیم متوجهشان نمیشویم. چون نه لباس عجیب و غریبی به تن دارند و نه بین ساختمان تار میافکنند. قهرمانانی که ما فقط و فقط یک قدم تا وارد شدن به جمع بسیار بسیار اندک آنها فاصله داریم، اما برداشتن همان یک قدم بعضیوقتها آنقدر جسارت و شجاعت میخواهد که هرکسی قادر به انجام آن نیست. برای اینکه بدل به یک قهرمان شویم، لازم نیست حتما جوکر را شکست بدهیم یا با پریدن جلوی قطاری که از کنترل خارج شده، جان مسافرانش را نجات بدهیم. برای اینکه قهرمان شویم کافی است همان یک قدم را برداریم و البته بعضیوقتها برداشتن آن قدم از مبارزه با دلقک جرم و جنایت هم دشوارتر به نظر میرسد و خب، تماشای فیلمهایی که به آدمهایی میپردازند که در برداشتن آن قدم موفق بودهاند، خیلی لذتبخش و الهامبخش است. و مهمتر از تمام اینها، اینجور فیلمها که با ظرافت خاصی به قهرمانان عادی و عمل قهرمانانهشان میپردازند خیلی خیلی مورد نیاز هستند.
تام هنکس پارسال در «پل جاسوسها»، ساختهی استیون اسپیلبرگ نقش یکی از همین قهرمانان عادی را بازی کرده بود و حالا در «سالی» نقش شخصیتی را بازی کرده است که از خصوصیت یکسانی بهره میبرد. و میدانید آن قدم کوچک اما مهم و این عمل قهرمانانه که فقط عدهی اندکی از ما توانایی و جرات انجام آن را داریم چیست؟ انجام بیشرط و شروط و تمام و کمال وظیفه و کاری که بهمان محول شده است. درست مثل «پل جاسوسها» که هنکس در آن نقش وکیل امریکایی یک جاسوس روسی را در دوران جنگ سرد بازی میکرد و با تمام مشقتها و وسوسههایی که میشد، سعی میکرد پای وظیفهاش بیاستد و وکالت جاسوس روسی را به بهترین شکل ممکن انجام دهد، او در «سالی» خلبان هواپیمایی است که به محض بلند شدن از یکی از فرودگاههای نیوریوک موتورهایش را از دست میدهد و او تصمیم میگیرد بهترین و تنهاترین روش ممکن را انتخاب کند و هواپیما را روی آبهای رودخانهی هادسون بنشاند. خلبان سالی این کار را میکند و او با استفاده از تجربه، مهارت و کمی معجزه موفق میشود تمام مسافران را زنده نگه دارد.
ماجرا اما به اینجا خلاصه نمیشود. اگرچه بسیاری سالی را به عنوان قهرمان ملی معرفی میکنند، اما خیلی زود هیئت تحقیق امنیت حمل و نقل کشور وارد عمل میشود تا ببیند آیا سالی میتوانسته تصمیم دیگری اتخاذ کند یا تنها راه، فرود آمدن روی رودخانه بوده است؟ آیا او با جان مسافران بازی کرده است یا میتوانسته به روش دیگری هواپیما را در مکان امنتری فرود بیاورد؟ پس با فیلمی طرفیم که به خاطر فرود معجزهآسای هواپیما و جلوگیری از یک فاجعهی بزرگ و نجات تکتک مسافرانش معروف است. برخلاف «دیپوارتر هورایزن» که از همان چند دقیقهی اول انتظار یک فاجعهی مرگبار آتشین را که دیر یا زود خواهد رسید میکشیدیم، در «سالی» میدانیم که همهچیز چگونه ختم به خیر میشود و کارگردان هم از همان ابتدا با شروع کردنِ فیلمش بعد از فرود آمدن هواپیما و وسط یکی از کابوسهای وحشتناک سالی بهمان سرنخ میدهد که خود ماجرا مهم نیست، بلکه ما با شخصیت اصلی فیلم کار داریم. خب، به نظرتان چنین فیلمی چگونه میتواند هیجانانگیز و نفسگیر شود؟
جواب چیزی است که اگر به درستی صورت بگیرد میتواند در حد گرانقیمتترین و پرزد و خوردترین اکشنها درگیرکننده شود و آن هم بررسی روان سالی بعد از این ماجرا و دوگانگی و تشویشی است که تحقیقات هیئت امنیت حمل و نقل بر او تحمیل کرده است. اگرچه بسیاری از مردم کوچه و خیابان او را قهرمان میدانند، اما آن کسانی که باید قهرمانبودن و عمل بزرگی را که انجام داده است بدون چون و چرا قبول کنند، این کار را نمیکنند و او را پای میز بازجویی و دادگاه میکشانند. فقط به خاطر اینکه ثابت کنند خلبان مقصر این فرود خطرناک و وحشتی بوده که بر مسافران وارد شده است. فقط به خاطر اینکه این اتفاق رزومهی خوبی برای شرکت خط هوایی و جیبهای بیمهشان نبوده است. اما به این فکر نمیکنند که اگر به خاطر خلبان نبود، ممکن بود بیش از ۲۰۰ نفر آدم کشته شوند. شاید انگیزهی احمقانهای باشد، اما وجود دارد و کاریش نمیتوان کرد. همین تحقیقات کاری میکند تا سالی که خیالش از کاری که کرده راحت است، دچار دودلی بشود که نکند من با جان مسافران بازی کردهام. نکند من کارم را به درستی انجام ندادهام.
ایستوود در شخصیتپردازی سالی کمنظیر ظاهر شده است. در «سالی» با تصویر کلیشهای و زیبای قهرمانی که از درون رسانهها و تلویزیون شکل میگیرد طرف نیستیم. به خاطر همین است که میگویم ما به چنین فیلمهایی برای به تصویر کشیدن شخصیت واقعی قهرمانانمان نیاز داریم. رسانهها بهطور اتوماتیک همان قهرمانان عادی که بهتان گفتم را آنقدر درخشان و دستنیافتی رنگآمیزی میکنند که این «عادی» به «خارقالعاده» تغییر شکل میدهد. رسانهها ریشههای متصلکنندهی قهرمان به زمین را قطع میکنند و آن را به چیزی بدل میکنند که مردم به جای حس کردن آنها، فقط قادر به غبطه خوردن به آنها هستند. چون رسانهها کاری میکنند تا فکر کنیم چنین آدمهایی یک در میلیون اتفاق میافتند. شاید به زبان نیاوریم، اما در ناخودآگاه بهمان ثابت میشود که ما نمیتوانیم یکی از این قهرمانان باشیم. ما خارقالعاده نیستیم.
«سالی» اما فیلمی نیست که تعریف و تمجید رسانهها را ادامه بدهد. در عوض فیلم نه تنها طرف «سالی» را نمیگیرد، بلکه اتفاقا او را با بحران دردناکی روبهرو میکند و اجازه میدهد تا باور کنیم که ممکن است او قهرمان نباشد. در جایی از فیلم به این نتیجه میرسیم که شاید سالی واقعا تصمیم اشتباهی گرفته باشد. شاید او با جان مسافران بازی کرده است و فقط یک معجزه بوده که جلوی فاجعه را گرفته است. اما حتی در تمام این مدت هم نه تنها کمی از ایمانم به سالی کاسته نشد، بلکه قویتر هم شد. چون حالا به جای یک قهرمان ناب و ایدهآل، با آدم عادی و غیرکاملی طرفیم و همین عادیبودن و غیرکاملبودن است که آن را به قهرمان زیبایی بدل میکند. چون به قول معروف شجاع بودن در زمانی که ترسیدهایم مهم است و همین شککردن به خودمان است که ما را به انسان با وجدانی بدل میکند. سالی میتوانست بگوید گور پدرشان و به این تحقیقات اهمیت ندهد، اما همین شک کردن به خودش ثابت میکند او میخواهد مطمئن شود که لقب «قهرمان» را به اشتباه به دست نیاورده است و همین که سالی ممکن است واقعا قهرمانی که میگویند نباشد، قهرمانبودنش را بیشتر هم میکند. سالی موفق شده از شرایط فلجکنندهای خود و مسافرانش را زنده بیرون بکشد. دیگر مهم نیست آیا او میتوانسته به فرودگاه برگردد یا نه. مهم این است که سالی با شجاعتش این کار را با موفقیت انجام داده است و همین متزلزل بودن و وحشت کردن در زمان انجام عمل قهرمانانه که چیزی بیشتر از شغلش نیست است که او را به قهرمان ملموسی برای تماشاگران بدل میکند.
فیلم هیچوقت سالی را به عنوان انسان ایدهآل و بیعیب و نقصی رنگآمیزی نمیکند، اما دستاوردهایش را هم فراموش نمیکند. بنابراین وقتی سکانس طولانی از کار افتادن موتور هواپیما و فرود اضطراری بر روی رودخانهی سرد هادسون از راه میرسد، ایستوود آن را به شکلی که از چنین سکانسی انتظار داریم کارگردانی نمیکند. هدف این سکانس دربارهی فرود ناموفق یا موفقِ هواپیما نیست. هدف این سکانس بازسازی گوشهای از حالوهوای فلجکننده و نفسگیر داخل کابین خلبان و وحشتی که مسافران تجربه میکردند است. در این نقطه از داستان میدانیم که یکی از کابوسهای سالی سقوط احتمالی هواپیمایش در شهر و برخورد با ساختمانها است. او نمیخواهد زندهکنندهی خاطرهی بد نیویورکیها از آخرین هواپیمایی که با ساختمانهای این شهر برخورد کرد باشد. از طرف دیگر میبینیم که پس از برخورد پرندهها به موتورهای هواپیما، چگونه آنها برای لحظاتی روی هوا معلق میشوند و فقط ثانیههای اندکی برای گرفتن بهترین تصمیم ممکن دارند. و در این لحظات میتوانیم احساس مسئولیت سنگین و استرس شدید ناشی از آن که سالی را در زیر خود دفن کرده است را در صورت هنکس ببینیم. این سکانس به تماشاگران ثابت میکند که هرکسی قادر به حفظ کنترلش در آن شرایط و تصمیمگیری نیست. سالی اما از آن سربلند بیرون میآید. البته در حالی که قلبش در دهانش است!
دربارهی بازی هنکس در این فیلم هم نمیدانم چه چیزی باید بگویم که تاکنون گفته نشده. او باری دیگری موفق به شگفتزده کردن طرفدارانش میشود. اگر میخواهید متوجه کلاس بازیگری هنکس شوید، کافی است به تفاوتهای بین دو سکانس نسبتا مشابه در دو فیلم نسبتا مشابه او نگاه کنید: «کاپیتان فیلیپس»، ساخته پاول گرینگرس و «سالی». هر دو فیلم سکانسی دارند که در آنها کاراکتر هنکس بعد از یک واقعهی وحشتناک در حال چک شدن توسط دکتر است. خب، هنکس میتوانست همان بازیای را که در «کاپیتان فیلیپس» ارائه داده بود، در «سالی» هم بدهد. اما فرق بازیگر افسانهای با معمولی در همین جزییات معلوم میشود. حقیقت این است که شاید این دو کاراکتر در موقعیت مشابهای باشند و شغلهای هردویشان (ناخدا و خلبان) شبیه به هم باشد، اما هر دو شخصیتهای متفاوتی هستند و هنکس در بازی کردن آنها این موضوع را کاملا در نظر گرفته است. بنابراین در حالی که ما کاپیتان فیلیپس را در صحنهی مذکور شوکه و وحشتزده و در حالی که هنوز نجاتش را باور نکرده و آمادهی زدن به زیر گریه است میبینیم، هنکس سالی را در صحنهی مشابهای در حال دستوپنجه نرم کردن با یک انفجاری درونی بازی میکند. اگر در اولی با مردی طرفیم که مثل بچه وحشت کرده است، در دومی با مردی طرفیم که با تمام وجود دارد سعی میکند تا این بچهی گریان را که سعی میکند بیرون بیاید مخفی نگه دارد. دو فیلم متفاوت و دو صحنهی مشابه که گوشهای از توانایی استادانهی هنکس را به تصویر میکشند. «سالی» را تماشا کنید.