همراه بررسی فیلم کامیکبوکی Suicide Squad باشید.
هشدار: این متن بخشهای از داستان فیلم را لو میدهد.
بعد از دستهگلهایی که هالیوود در تابستان امسال با بلاکباسترهای پرتعداد خجالتآوری که راهی بازار کرد به آب داد، خیالم راحت شده بود که تابستان تمام شده و فیلمهای خوب پاییزی کابوس چند ماه گذشته را قابلفراموش میکنند، اما متاسفانه هنوز یک دستهگل دیگر مانده بود و آن «جوخهی انتحار» است. نمیدانم این حاصل یک اتفاق تصادفی است یا اینکه ما دستهجمعی در درگاه خداوند معصیتی مرتکب شدهایم و لیاقت این عذاب دستهجمعی را داریم، اما «جوخهی انتحار» که شاید موردانتظارترین فیلم تابستان امسال بود، میتواند افتضاحترین فیلم امسال هم لقب بگیرد. نه، اغراق نمیکنم. من خوشبختانه یا بدبختانه تقریبا تمام افتضاحهای امسال را تماشا کردهام. بنابراین وقتی میگویم «جوخهی انتحار» افتضاحترین فیلم تابستان امسال است، یعنی با دانش کامل به این نتیجه رسیدهام. متاسفانه این لقب را باید به فیلمی بدهم که بهشخصه بهطرز غیرقابلباوری به آن امیدوار بودم. اما کاش دستم میشکست و امیدها و خوشنودیهایم را مکتوب نمیکردم.
درست برخلاف «بتمن علیه سوپرمن: طلوع عدالت» که شکستش از چند کیلومتری مشخص بود، به نظر میرسید دیسی با «جوخهی انتحار» سر عقل آمده است و قرار است یک اکشن سرگرمکنندهی شوخ و جذاب تحویلمان بدهد و مزهی تلخ باقی مانده از «بتمن علیه سوپرمن» را از بین ببرد. اما وقتی آنها ایدهی هیجانانگیزی مثل به جان هم انداختن خفاش گاتهام و پسر کریپتون را خراب کردند، چه انتظاری میرفت که چنین کاری را با یک ایدهی جذاب دیگر نکنند. همین اتفاق هم افتاده است. «جوخهی انتحار» چنان ساختهی بیسروته و مسخرهای است که «بتمن علیه سوپرمن» در مقایسه با آن یک پیروزی تمامعیار محسوب میشود.
دروغ نیست اگر بگویم «بتمن علیه سوپرمن» با وجود تمام مشکلاتش، به حدی خوشساخت بود که در طول آن خوابم نبرد و سر تمام کردن یا ادامه دادن این شکنجه با خودم کلنجار نمیرفتم، اما «جوخهی انتحار» تعریف عالی اصطلاح «ماقبل فیلم» است. بعضی فیلمها فقط بد هستند. شما از دیدن آنها لذت نمیبرید، اما عصبانی هم نمیشوید. مشکلات فیلم را در نقد فهرست میکنید و تمام. اما بعضی فیلمها طوری بد هستند که موهای تنتان از شدتش سیخ میشوند و احساس میکنید سازندگان حتما قصدشان از ساخت آن خندیدن به ریش تماشاگران بوده است. «جوخهی انتحار» در این دسته از فیلمهای بد قرار میگیرد. حداقل در «بتمن علیه سوپرمن» معلوم بود که هدف سازندگان با بتمن و سوپرمن و لکس لوثر چه بوده است. مشکل این بود که آنها موفق نشده بودند چیزی که در ذهن داشتند را بهطرز موئثری اجرا کنند. در «جوخهی انتحار» اما اصلا معلوم نیست چی به چیه!
تاکنون بزرگترین مشکل فیلمهای دیسی عدم انسجام لحن انتخابیشان بوده است. در «بتمن علیه سوپرمن» با فیلمی طرف بودیم که نمیدانست میخواهد یک داستان ابرقهرمانی واقعگرایانهی نولانوار باشد یا یک فیلم کامیکبوکی بیمغز. باز در آن فیلم پریدن لحن داستان از این شاخه به آن شاخه به حدی فاحش نبود که آن را به مرز غیرقابلتحملی برساند. «جوخهی انتحار» هم از چنین مشکلی رنج میکشد. فیلم میخواهد یک داستان ابرقهرمانی تاریک و خشن به شکل کارهای قبلی دیوید آیر مثل «فیوری» باشد و همزمان میخواهد به «ددپول» و «نگهبانان کهکشان» دیگری تبدیل شود. اما فیلم در هیچکدام موفق نیست. با توجه به سابقهی دیوید آیر در ساختن فیلمهای تیروتاریک و خشن، به نظر میرسد هدف اصلی او این بوده که چنین روندی را با «جوخهی انتحار» هم ادامه بدهد، اما ظاهرا بعد از اینکه «بتمن علیه سوپرمن» به خاطر اتمسفر بسیار بسیارِ تاریکش مورد انتقاد قرار گرفت، سران استودیو به این نتیجه رسیدند که باید همهچیز را تغییر دهند.
در نتیجه با فیلمبرداری دوبارهی صحنهها و دستکاری تدوین اولیهی فیلم و اضافه کردن زورکی کمدی به سناریو، تلاش کردند که حالوهوای فیلم را تغییر بدهند و آن را به عنوان «نگهبانان کهکشان» خودشانِ معرفی کنند. این حرکت حداقل در زمینهی مارکتینگ و هایپ فیلم جواب داد. بسیاری گولِ دیسی را خوردند که دارد فیلم متفاوتی را راهی بازار میکند و از اشتباهاتش درس گرفته است. اما ظاهرا این یک تغییر واقعی نبوده است، بلکه تغییری بوده که در دقیقهی ۹۰ به زور به فیلم تحمیل شده است. در نتیجه با سناریوی شلخته و ضعیفی طرفیم که مشکلاتش بدون چشم غیرمسلح هم در تمام لحظاتش قابلتشخیص هستند. دیالوگها زورکی و اعصابخردکن هستند و بعضی بازیهای بد هم این موضوع را بدتر کردهاند. چنین چیزی تقریبا همیشه دربارهی هارلی کویین صدق میکند. بله، هارلی کویین همان کسی است که برای دیدنش در این فیلم سر از پا نمیشناختیم. اما همهچیز به جایی ختم شده که تقریبا بیشترین لحظات و دیالوگهای بد فیلم مربوط به او میشوند. کاملا مشخص است که تمرکز زیادی روی این بوده تا هارلی کویین را به بمب خنده و کمدی فیلم تبدیل کنند، اما نتیجه به دیالوگها و رفتاری ختم شده که سطح پایین هستند.
قبل از هرچیز اما بگذارید خیالمان را دربارهی نکات خوب فیلم راحت کنیم: تنها ویژگیهای «جوخهی انتحار» به انتخاب بازیگران ددشات و هارلی کویین خلاصه میشود. اگرچه «جوخهی انتحار» لکهی ننگی در کارنامهی ویل اسمیت محسوب میشود، اما او باز دوباره نشان میدهد که چرا به عنوان یکی از کاریزماتیکترین بازیگران سینما شناخته میشود. کاراکتر ددشات به عنوان مهمترین کاراکتر کل فیلم وضعیت غیرقابلتعریفی دارد. رابطهی او با دخترش که ستون فقرات شخصیتش را تشکیل میدهد، زورکی است و هیچ احساسی را از تماشاگر برنمیانگیزد. سناریو هر چند دقیقه یک بار بهطرز بسیار خشکی ما را به یاد عشق پدر و فرزندی آنها میاندازد، اما این رابطه آنقدر پرداخت نشده و یکلایه است که حد ندارد. این را مقایسه کنید با رابطهی ددپول و نامزدش که آنقدر خوب صورت گرفته بود که ما واقعا به تلاش ددپول برای نجات او اهمیت میدادیم. اما هرچه سناریو به اسمیت بد میکند، اسمیت چنان بازیگر قابلتماشایی است که هر وقت دوربین او را در قاب خودش قرار میدهد، متوجهی کمبود سناریو، اما تلاش اسمیت برای کشیدن جور آن میشوید. نهایتا ددشات به لطف ویل اسمیت به کاراکتری تبدیل میشود که از پایه و اساس تنفربرانگیز نیست، بلکه دوست دارم او را در فیلمی بهتر ببینم.
چنین چیزی دربارهی مارگو رابی و هارلی کویین هم صدق میکند. شخصیت هارلی کویین مشکلات فراوانی دارد. از رابطهی عاشقانهی ترسناکش با جوکر که فیلم سعی میکند آن را غمانگیز به تصویر بکشد گرفته تا تلاشهای عبث فیلم برای بامزه نشان دادن او. بزرگترین مشکل کاراکتر هارلی کویین این است که پسزمینهی داستانیاش با جوکر ماجرای سادهای نیست که سرسری گرفته شود. اما فیلم سعی میکند نحوهی عاشق شدن دکتر هارلین کویینزل و دیوانه شدن او به دست جوکر به دختری که حاضر است برای او آدم بکشد را در قالب یکی-دوتا فلشبک دو-سه دقیقهای جمع کند. هارلی کویین پسزمینهی پیچیده و جذابی دارد، اما فیلم وقت کافی برای بررسی کامل آن را ندارد. بنابراین به جای اینکه همهچیز متقاعدکننده باشد، مثل پازلی حل نشده میماند. مسئله اما این است که فیلم با رابطهی آنها به عنوان یک پازل برخورد نمیکند، بلکه طوری با آنها رفتار میکند که انگار آنها کارشان را به بهترین شکل ممکن انجام دادهاند و این ما هستیم که متوجهی تمام ماجرا نشدهایم.
در اوایل فیلم آماندا والر به همکارانش میگوید که هارلی دیوانهتر و کلهخرتر از جوکر است. کمی جلوتر وقتی جوکر برای فرار از دست بتمن ماشینش را به درون دریا میاندازد، هارلی داد میزند که من شنا بلد نیستم. اگر هارلی دیوانهتر از جوکر است، پس باید به اندازهی جوکر از این حرکت مرگبار استقبال کند. در اینکه والر دارد در توصیف هارلی بزرگنمایی میکند و نباید آن را زیادی جدی گرفت شکی نیست، اما این جمله به نکتهای اشاره میکند که فیلم هیچوقت به آن نمیپردازد. این جمله به این نکته اشاره میکند که این دختر موجود منحصربهفردی است. دقیقا همینطور هم است. هارلی از معدود کاراکترهایی است که کنجکاوی تماشاگر را برمیانگیزد. او چرا راضی به دوست شدن با جوکر شده است؟ او چرا کارش را برای تبدیل شدن به یک مجرم ترک میکند؟ چه چیزی برای این کار به او انگیزه میدهد؟ اصلا آیا او واقعا دیوانه است؟ چون در جریان پایانبندی ما با تصاویری روبهرو میشویم که نشاندهندهی زندگی ایدهآلی است که هارلی در کنار جوکر در ذهنش میپروراند. او میخواهد همراه با جوکر یکی از همان خانوادههای فوقالعادهای را که در حومه شهر زندگی میکند داشته باشد. حالا سوال این است که کدامیک از اینها درست است؟ کدامیک را باید باور کنیم؟ هارلیای که آرزوی چنین زندگیای را دارد یا هارلیای که میگوید با صداهای داخل ذهنش صحبت میکند؟ فیلم اما به جای پرداختن به این سوالات مدام روی جذابیت فیزیکی هارلی تمرکز میکند. اینجا به بزرگترین مشکل فیلم میرسیم: فیلم نمیداند باید با کاراکترهایش چه کار کند. آیا باید آنها را در حد یک شخصیت کامیکبوکی نگه دارد یا قصهشان را تعریف کند و جنبهی انسانیشان را بررسی کند؟
اما هیچکدام از اینها تقصیر رابی نیست. او همان ویژگی خاصی را دارد که ویل اسمیت دارد: این دو جلوی دوربین راحت هستند و حتی در خشکترین صحنهها، بازی آنها غنیمتی است که شخصیتهایشان را قابلتماشا نگه میدارد. رابی بهترین انتخاب ممکن برای بازیگر نقش نامزدِ جوکر به نظر میرسد. تبدیل کردن یک روانی مسخره با شخصیتپردازی ضعیف به موجودی دوستداشتنی کار سختی است، اما رابی در حد خودش در این کار موفق است. فقط کافی است به دیگر اعضای جوخه نگاه کنید تا متوجه شوید این اصلا اتفاق کمی نیست. برخلاف دیگر اعضای جوخه که حتی به زور تفنگ هم حاضر به تماشای دوبارهی آنها نیستم، اسمیت و رابی کاری میکنند تا افسوس بخوریم چرا این دو کاراکترهای بهتری در نیامدهاند و امیدوار باشیم که پتانسیل واقعی آنها در فیلمهای بعدیشان فاش شود.
ویولا دیویس در نقش آماندا والر که برنامهریز اصلی گردهمایی آدمبدها است، شاید بهترین کاراکتر کل فیلم باشد. برخلاف ددشات و هارلی کویین که تنها ویژگیشان به بازیگرهایشان خلاصه شده و از لحاظ شخصیتی خالی هستند، معلوم است که کموبیش روی آماندا والر فکر شده است. او زن سیاهپوستِ بلندپروازی است که میخواهد نقشهاش را در دنیایی از مردان سفیدپوست که او را جدی نمیگیرند عملی کند. آیر در صحنهای که یک سرباز سفیدپوستِ ریک فلگ را به جای والر با رییسش اشتباه میگیرد، هدفش با این شخصیت را به خوبی نشان میدهد. یکی از بزرگترین مشکلات فیلم که در ادامه به آن میرسیم این است که ما از این آنتاگونیستهای ریز و درشت انتظار داریم که شرور و وحشی باقی بمانند و درگیر عشق و احساس و سانتیمانتالیسم نشوند. تنها کاراکتری که توسط این چیزها خراب نشده، آماندا والر است.
برخلاف بقیه، والر یک روانی قاتل تمامعیار است که کاریزمای ترسناک و تنفربرانگیزی دارد که در کسانی مثل جوکر، ددشات و هارلی کویین غایب هستند. کاراکترهایی مثل هارلی کویین و کیلر کراک باید ترسناک باشند، اما همیشه تکه دیالوگی مسخره و کمیک نمیگذارد تا روانِ فروپاشیدهی آنها و طبیعتِ غیرقابلپیشبینیشان را باور کنیم. اما چنین چیزی دربارهی والر صدق نمیکند. او از ابتدا تا پایان تهدیدبرانگیز باقی میماند و اینطوری به ستون فقرات تاریک فیلم تبدیل میشود. تمام اتفاقات فاجعهآمیز داخل فیلم به نقشهها و شکستهای او برمیگردد. در فیلمی پر از شخصیتهای منفی، تنها کسی که در ثابت کردن منفیبودنش موفق است، والر بود و بس. اما خب، شخصیت او هم بهطرز قابلانتظاری بینقص نیست. مثلا هیچوقت معلوم نمیشود آیا والر را باید به عنوان آدم جسور و نابغهای در نظر بگیریم که آینده را به درستی پیشبینی میکند یا یک روانی دربوداغان. بالاخره با کسی طرفیم که با جوکر در یک فیلم حضور دارد، اما تعداد کسانی که به دست او کشته میشوند بیشتر از جوکر است که شامل قتلعام کارمندان خودش هم میشود.
نکتهی غیرمنطقی شخصیت والر اما این است که او به گفتهی خودش میخواهد به خاطر مبارزه با تهدیدی در حد سوپرمن، این گروه ضربت را تشکیل بدهند. اما مسئله این است که هیچکدام از اعضای گروه توانایی و قابلیتها و هوش مبارزه با نیرویی در حد سوپرمن را ندارند. تنها افراد فرابشری گروه انچنترس و ال دیابلو هستند که اولی اصلا در کنترل والر نیست و هر لحظه ممکن است شورش کند که این اتفاق هم میافتد و دومی هم در بهترین حالت به گاو شیطانی خشمگینی تبدیل میشود که فقط چند دقیقه جلوی نیروی ضعیفی مثل برادر انچنترس دوام میآورد. پس، کلا منطق والر و فیلم برای تشکیل تیمی برای مقابله با نیرویی در حد سوپرمن غیرمتقاعدکننده است. اما فیلم به این نکته اشاره نمیکند و میگذارد باور کنیم که کسی مثل هارلی کویین با چوب بیسبال میتواند جلوی چشمان لیزری یک موجود ضدضربهی بیگانه دوام بیاورد.
یکی از بزرگترین مشکلات «جوخهی انتحار» این است که در طول فیلم مدام کاراکترهایش را فراموش میکند و هیچ استفادهای از آنها نمیکند. در حالی که ویل اسمیت و مارگو رابی در کانون توجه قرار دارند، بقیهی کاراکترها در پسزمینه قرار گرفتهاند و فیلم فقط هر از گاهی به آنها «سر» میزند. بله، فقط سر میزند. وقتی اسمیت و رابی کار خاصی برای انجام دادن نداشته باشند، قابلپیشبینی است که تنها زمانی که صرف دیگر کاراکترها شده این است که هر چند دقیقه یک بار به ما یادآور شوند که فلانی هم حضور دارد. مثلا ریک فلگ به عنوان رهبر خشک و جدی گروه به معنای واقعی کلمه مثل یک قرص قوی خواب میماند. تنها انگیزهی او این است که معشوقهاش را نجات بدهد. مشکل عدم پرداخت رابطهها بعد از ددشات و دخترش، دربارهی فلگ و جون مون هم صدق میکند. فقط در حالی که ددشات به خاطر بازی ویل اسمیت قابلتحمل است، جوئل کینرمن از کاریزمای لازم برای نگه داشتن تماشاگران بهره نمیبرد.
مشکل بقیهی کاراکترها هم چیز پیچیدهای نیست. تنها ضعف آنها این است که هیچکدامشان کار جالبی برای انجام دادن ندارند. مثلا کاپیتان بومرنگ که ظاهرا نقش عضو خندهدار گروه را برعهده داشته است، اصلا هیچ تاثیری از خودش به جای نمیگذارد. بهطوری که اگر او را از فیلم حذف کنیم هیچ اتفاقی نمیافتد. فیلم هیچوقت توضیح نمیدهد که آماندا والر چه چیزی در او دیده است که او را در کنار روانیهای بامهارتِ دیگری مثل ددشات و هارلی کویین و کیلر کراک انتخاب کرده است. به جای اینکه نویسندگان راهی برای استفاده از مهارتها و قابلیتهای عجیب او پیدا کنند و تواناییاش در پرتاب بومرنگ را به چیزی مرگبار و جذاب تبدیل کنند، او به عنوان چیزی بیشتر از یک بار اضافی به تصویر کشیده نمیشود. چنین چیزی دربارهی کیلر کراک هم صدق میکند. کسی که حقیقا یکعالمه انرژی و پول خرج چهرهپردازی فوقالعادهاش شده است، اما در نهایت به جز مشت و لگد انداختن و لخت کردنِ دندانهایش در صحنههای اکشن، هیچ چیزی به داستان و سرگرمی فیلم اضافه نمیکند. ال دیابلو تنها کاراکتر رده دومی است که کمی به جالببودن نزدیک میشود. برخلاف بقیه، نویسندگان روی پسزمینهی تراژیک او تمرکز میکنند، اما باز او هم قبل از پایانبندی فیلم در پسزمینه قرار دارد و یکدفعه در لحظات پایانی فیلم است که نویسندگان به فکر کشتن او میافتند و یک پسزمینهی داستانی شتابزده و زورکی به درون شلمشوربای فیلم میچپانند.
اگر فکر میکنید کاراکترهای «جوخهی انتحار» بدتر از این نمیشوند اشتباه میکنید. ناراحتکنندهترین بخشِ «جوخهی انتحار» جوکرِ جرد لتو است. یکی از چیزهایی که از همان ابتدای رونمایی از جوکر جدید سینما از آن حمایت میکردم، انتخاب جرد لتو بود. واقعا به این جوکر اعتقاد داشتم. اما کاش میتوانستم بگویم مشکل از بازی بد جرد لتو است. راستش را بخواهید وضعیت کاراکتر جوکر در این فیلم به حدی بلاتکلیف و خراب است که نمیتوان گفت مشکل از لتو است یا نه. مشکل اصلی این است که فیلم هیچ تلاشی برای معرفی جوکر جدید سینما نمیکند. این پیشپاافتادهترین انتظاری است که از چنین فیلمی میتوان داشت. مثلا به نحوهی معرفی جوکرِ جک نیکلسون که از سایهها به درون نور قدم میگذاشت نگاه کنید. یا یادتان میآید نولان چه افتتاحیهی دیوانهواری را برای رسیدن به لحظهای که جوکر نقاب دلقکش را برمیدارد و ما را به یک کلوزآپ نان و آبدار از چهرهاش دعوت میکند ترتیب داده بود. خب، جوکرِ لتو هیچوقت با طراحی یک سکانسِ خیرهکننده که ویژگیهای متفاوت او را به نمایش بگذارد معرفی نمیشود. انگار نه انگار که اصلا با مامور هرجومرجِ سروکار داریم.
انرژی و خلاقیتی که صرف صحنههای جوکر شده، هیچ فرقی با کاپیتان بومرنگ و کیلر کراک ندارند. در حالی که ما داریم دربارهی یکی از مشهورترین آنتاگونیستهای تاریخ فرهنگ عامه حرف میزنیم. اما حضور جوکر در این فیلم بیشتر از یک حضور واقعی و بامعنی، مثل یک حضور افتخاری طولانی میماند. اصلا معرفی باشکوه جوکر لتو به جهنم! مشکل «جوخهی انتحار» در رابطه با این شخصیت خیلی پایهایتر از این حرفهاست. هیچکدام از صحنههای او نه تنها تاثیرگذار نیستند، بلکه از لحاظ اهمیتی که در داستان دارند، هیچ فرقی با کسی مثل کاتانا نیز ندارند. خبری از عنصر جادویی و منحصربهفرد جوکر که او را به آنتاگونیست یگانهای تبدیل میکند نیست. هیچ صحنهی نفسگیری که نشان دهد چرا باید این آدم را جدی بگیریم و از او وحشت کنیم و چرا این آقا دشمنِ اصلی بتمن محسوب میشود وجود ندارد. او فقط یکی دیگر از دیوانههایی در فیلمی سرشار از دیوانههاست. این فیلم باید من را برای تماشای برخورد او با بتمن در فیلمهای بعدی هیجانزده میکرد، اما «جوخهی انتحار» کوچکترین قدمی برای اینکه ما را کمی با او آشنا کند برنمیدارد.
نکتهی اخلاقی داستان این است که اسم باابهت و باسابقهی جوکر و چهرهپردازی عجیب و غریب و جدید او برای بهیادماندنیشدن و جلب نظر طرفداران او کافی نیست. مشکل بعدی که به شخصیت جوکر ضربه زده مربوط به انتخابهای فرمی، مخصوصا در بخش تدوین میشود. مثلا به فلشبک هارلی کویین در صحنهای که جوکر با دستگاه شوک بالای سر او ظاهر میشود نگاه کنید. کارگردان از جامپ کاتهای پرتعداد و غیرلازمی برای منتقل کردن شخصیت روانی جوکر استفاده میکند و اجازه نمیدهد که جرد لتو بدون مزاحم کارش را بکند. حالا به صحنهی سخنرانی جوکر در «شوالیهی تاریکی» نگاه کنید. نولان اجازه میدهد تا هیث لجر بدون مزاحمت کار خودش را بکند. اما در «جوخهی انتحار» تغییر و تحول رنگ تصویر و کاتها و نماهای افراطی همهچیز را خراب کرده است. این در حالی است که جرد لتو توانایی این را دارد که بدون این تجملاتِ الکی جذاب ظاهر شود. کافی است همین صحنه در فیلم را با همین صحنه در تریلرهای فیلم مقایسه کنید تا ببینید که جرد لتو در تریلر به خاطر عدم وجود موسیقی و افکتهای تصویری چه حضور درگیرکنندهتری دارد.
اما از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است. منظورم شخصیت انچنترس است که خب، شاید یکی از خندهدارترین و بدترین آنتاگونیستهایی باشد که تاریخ فیلمهای کامیکبوکی به خودش دیده است. راستش را بخواهید فیلمهای مارول هم به خاطر عدم تواناییشان در ارائهی یک نیروی متخاصم جدی بدنام هستند، اما در آن فیلمها در بدترین حالت میدانیم که فلانی به دنبال چه چیزی است و چرا میخواهد دنیا را نابود کند. «جوخهی انتحار» حتی در مقایسه با «بتمن علیه سوپرمن» هم در وضعیت بدتری قرار میگیرد. حداقل لکس لوثر یک طرز فکر نصفهونیمه داشت که به کارهایش انگیزه میداد یا دومزدی با وجود اینکه شبیه پسرخالهی جزغالهی لاکپشتهای نینجا بود، اما حداقل میشد او را به عنوان یک نیروی تهدیدبرانگیز که عدم ایستادگی در مقابل او میتواند به نابودی دنیا ختم شود، باور کرد.
انچنترس و برادرش اما فقط میخواهند دنیا را به خاطر نمیدونم چیچی نابود کنند. ما در طول فیلم این دو را فقط مشغول مگسپراکنی و کُریخوانی در کنار یک پورتال جادویی بزرگ میبینیم. انگار که واقعا هیچ کاری برای انجام دادن ندارند و برای اینکه از بیکاری در بیایند منتظرند تا ددشات و دار و دستهاش چرتوپرتگوییها و نوشیدنهایشان را تمام کنند و خودشان را برای مبارزه به آنها برسانند و خودشان و آنها را از بیحوصلگی در بیاورند. درست مثل «بتمن علیه سوپرمن»، فیلم باز دوباره در رابطه با سکانس مبارزهی نهایی با آنتاگونیستهایش در پایانبندی به یک فستیوال زشت جلوههای کامپیوتری تبدیل میشود. برادر انچنترس نه تنها یکی از تهوعآورترین CGIهایی که پس از سالها دیدهام را دارد، بلکه قدرتهایش هم بعد از معرفیاش در تونل مترو ناگهان با سقوط قابلتوجهای روبهرو میشوند تا از این طریق ضدقهرمانانمان خیلی راحتتر او را شکست بدهند و سازندگان هم خیلی راحتتر همهچیز را ماستمالی کنند.
اما اگر میخواهید به عمق اوضاع قمر در عقربِ «جوخهی انتحار» پی ببرید از خودتان بپرسید: شخصیت کاتانا دقیقا اینجا چه کار میکند؟ نکتهی شگفتانگیز فیلم این است که بعد از کلکسیونی که از شخصیتهای بد، خیلی بد و افتضاحی که تحویلمان داده، موفق میشود با کاتانا به چیزی دست پیدا کند که کاراکترهایی مثل کاپیتان بومرنگ و کیلر کراک در مقایسه آن پادشاه هستند. کاتانا فقط به این دلیل در این فیلم حضور دارد که استودیو خواسته تا آنجا که جا دارد کاراکترهای نه چندان مشهوری را در فیلم بچپاند. او را میتوان بدون اینکه آب از آب تکان بخورد از فیلم حذف کرد. کاتانا هیچ تعامل معناداری با بقیهی گروه ندارد و هیچ صحنهی اکشن بهیادماندنیای هم تحویلمان نمیدهد. حداقل در رابطه با کیلر کراک و کاپیتان بومرنگ با کاراکترهایی طرفیم که خودِ فیلم بیخاصیت بودن آنها را قبول دارد و سعی نمیکند استفادهی خاصی از آنها کند، اما در طول فیلم دو-سهبار دوربین روی کاتانا زوم میکند و ما صدای ریگ فلگ را میشنویم که داستان غمانگیز مرگ شوهرش و گرفتار شدن روح او در شمشیرش را با آب و تاب تعریف میکند و بقیه هم از شنیدن این داستان غصه میخورند. البته تمام اینها در حالی است که اسلیپنات را فراموش کنیم. کسی که تنها دلیلش برای حضور در فیلم به یک ابزار داستانی شرمآور خلاصه شده است.
از کاراکترها که بگذریم، «جوخهی انتحار» مشکل جدی فرم، اتمسفر و ریتم دارد. مثلا ۳۰ دقیقهی ابتدایی فیلم اصلا فیلم نیست و بیشتر شبیه یک تریلر تبلیغاتی طولانی میماند. کاراکترها با چهار خط متن، یک قطعه موسیقی رپ، راک یا پاپ و یک مونتاژ سریع از قابلیتهایشان معرفی میشوند. بزرگترین معمای «جوخهی انتحار» برای من این بود که هدف سازندگان دقیقا از چپاندن این همه ترانه و موزیک ویدیو در فیلم چه بوده است؟ فیلم بهطرز سختی تلاش میکند تا هرطور شده از «نگهبانان کهکشان» تقلید کند؛ فیلمی که شامل موسیقیهای آشنایی بود که گذشتهی کاراکترها را یادآور میشد. «جوخهی انتحار» از آنجایی که از نداشتن یک سناریوی قوی رنج میبرد، بنابراین سعی میکند از این موزیک ویدیوها به عنوان جایگزینی برای سناریو استفاده کند و تماشاگران را گول بزند که آره، با فیلم بسیار پرانرژی و جذابی طرفیم. اما حقیقت این است که نمیتوان جای خالی شوخطبعی در سناریو را با پخش کردن یک قطعه از اِمینم پر کرد. در نتیجه این به صمیمیتِ مصنوعی و مسخرهای ختم شده که وضعیت فیلم را بدتر کرده است و به نظر میرسد این موزیک ویدیوها بیشتر از اینکه کار دیوید آیر باشند، مربوط به دستکاریهای استودیو برای بالا بردن لحن شوخ و شنگ فیلم در دقیقه آخر هستند. از یک طرف در تکتک فریمهای فیلم با تاریکی و کثافتی طرف هستیم که امضای فیلمسازی آیر است، اما از طرف دیگر تمام اینها در مقابل افکتهای گرافیکی مسخره، ترانهها یا حضور افتخاری فلش قرار گرفته است. یکی نیست بپرسد که آخه در حالی که ما هنوز دلیلی برای اهمیت دادن به فلش نداریم، چگونه باید از حضور او در اینجا هیجانزده شویم. «جوخهی انتحار» فیلمی گرفتار بین دو چشمانداز کاملا متضاد است که آن را به یک اثر چهلتیکه تبدیل کرده است.
ریتم تکراری و افتضاح فیلم را میتوانید با به یاد آوردن یک عنصر درک کنید: هلیکوپتر. ما در طول «جوخهی انتحار» با سه سقوط هلیکوپتر روبهرو میشویم. قابلذکر است که این سه هلیکوپتر در یک صحنه سقوط نمیکنند، بلکه با سه صحنهی جدا سروکار داریم و هلیکوپترها در هر صحنه حامل کاراکترهای متفاوتی هستند. این به این معنی است که ما سه صحنهی جداگانه داریم که در جریان هر سهتای آنها، سهتا هلیکوپتر که شامل کاراکترهای مهمی میشوند سقوط میکنند و در هر سهتایشان، آنها بدون برداشتن کوچکترین زخمی از درون لاشهها بیرون میآیند. بهطوری که دوتا از این سقوطها با فاصلهی پنج دقیقه از هم اتفاق میافتد. انگار تنها چیزی که سازندگان برای تزریق هیجان به فیلم به فکرشان رسیده است، ترکاندن هلیکوپتر بوده است. این موضوع به بهترین شکل ممکن مشکل ساختاربندی در این فیلم و مقدار خلاقیت و انرژیای که صرف ساخت آن شده است را نشان میدهد.
اگر واقعا همهی نویسندگان، تهیهکنندگان و کارگردانها به این نتیجه رسیدهاند که داشتن سهتا صحنهی مشابه سقوط هلیکوپتر مشکلی ندارد، خب، پس هضم چرایی شکست فاجعهبار فیلم راحتتر میشود. در زمینهی سکانسهای تکراریای که هیچ نتیجهای در برندارد، صحنههای ددشات در اوایل فیلم را در نظر بگیرید. ددشات بیشتر از یکبار معرفی میشود. اولینبار جایی است که او را در حال تمرین کردن در سلولش میبینیم. ۱۰ دقیقه بعد دوباره او در قالب یک فلشبک معرفی میشود. ۱۰ دقیقه بعد باز دوباره همان قابلیتهایی که در فلشبک دیده بودیم، در زمان حال معرفی میشوند. ما نباید سهبار با ددشات آشنا شویم. ما باید یکبار با ددشات آشنا شویم و دو صحنهی بعدی باید صرف بررسی و پرداخت شخصیت او شود. چنین چیزی دربارهی دیگر اعضای جوخه هم صدق میکند. کاراکترها یا مثل کاتانا و اسلیپنات اصلا معرفی نمیشوند یا بارها معرفی میشوند. هیچ ساختار یا ضرباهنگی وجود ندارد. هیچ برنامهای برای شخصیتها وجود ندارد. همهچیز روی هوا صورت میگیرد. منطق کاراکترها از این صحنه به صحنهی بعدی استوار باقی نمیماند. همهچیز با چیزهایی که قبل و بعد از خودش آمده و میآید متناقض است.
مشکل بعدی فیلم این است که درجهی هیجان و تعلیقش صفر است. با اینکه کاراکترها مدام از این میگویند که دنیا در حال به پایان رسیدن است، اما هیچوقت این احساس به ما دست نمیدهد. وقتی ضدقهرمانانمان باید با چوب بیسبال و گلوله در مقابلِ نیروهای جادویی باستانی قرار بگیرند، چگونه میتوان این مبارزه را جدی گرفت. حتی وقتی فیلم در خطرناکترین لحظاتش به سر میبرد، ما باز کاراکترها را در حال نشستن در یک کافه و جوک گفتن میبینیم. میدانم که فیلم میخواهد نشان دهد که این آدمها خیلی جسور و نترس هستند، اما برای اینکه تماشاگران درگیر اتفاقات شوند، فیلم باید این حس خطر را به ما منتقل کند. یا حداقل مثل «نگهبانان کهکشان» و «ددپول» دست از جدی گرفتن خودش بکشد. اما فیلم همزمان سخت تلاش میکند تا نشان دهد که دنیا در لبهی نابودی قرار دارد و این دوباره در فیلمی لبریز از تضادهای مختلف معنایی، به یک تضاد دیگر منجر شده است.
این متن را به عنوان کسی مینویسم که کشته و مُردهی ساختار فیلمهای اخیر مارول نیست. «کاپیتان امریکا: جنگ داخلی» هم از داستانگویی غیرمتقاعدکننده، صحنههای اکشنِ بیهیجان و مضحک و تعداد زیاد کاراکترهایش رنج میکشید، اما خوبی آثار مارول این است که حتی در بدترین حالت هم میتوان آنها را به عنوان یک سرگرمی یکبارمصرف قبول کرد. تلاش برادران وارنر برای ساخت دنیای سینمایی خودش اما تاکنون چیزی بیشتر از یک شکنجهی غیرقابلتحمل برای طرفدارانش نبوده است. «جنگ داخلی» هرچه باشد، حداقل از وجود حدود ۸ فیلم که قبل از آن عرضه شدهاند بهره میبرد. فیلم با وجود تمام شلوغ بودنش و عدم تواناییاش به رسیدن به تمام کاراکترها، کماکان در فیلمهای قبلی آنقدر به آنها پرداخته است که حضورشان به اندازهی کافی احساس میشود. نکتهی قوت «جنگ داخلی» این است که حدود ۸ سال بعد از آغاز دنیای سینمایی مارول از راه رسیده است.
برادران وارنر اما اعتقادی به مقدمهچینی و برنامهریزی بلندمدت ندارد. آنها میخواهند یک شبه ره صد ساله را طی کنند. به خاطر همین است که ما یکدفعه با فیلمی مثل «بتمن علیه سوپرمن» یا «جوخهی انتحار» روبهرو میشویم. فیلمهایی که بیشتر از اینکه بخواهند روایتگر یک داستان خوب باشد، نقش یک تریلر تبلیغاتی برای آیندهی مجموعهی دیسی را ایفا میکنند. احساس میکنم اگر استودیو در کار دیوید آیر دخالت هم نمیکرد، باز با فیلم ضعیفی طرف میبودیم. چون کاملا مشخص است که این فیلم از هسته مشکل دارد و دخالتها فقط نتیجه را به چیزی فاجعهبارتر تبدیل کرده است. حقیقت این است که به نظر میرسد از همان ابتدا هم نقشهی خاصی برای این فیلم کشیده نشده بود. در عوض تنها هدف استودیو این بوده تا ما را برای فیلمهای تکی هارلی کویین و جوکر و ددشات و «لیگ عدالت» آماده کند.
«جوخهی انتحار» میتوانست فیلم خوبی شود، اگر سازندگان بیخیال تبدیل کردن این ضدقهرمانان به انسانهایی با گذشتهای تراژیک و همدلیپذیر میشدند و در عوض جنبهی ترسناک و خشن و مرگبار آنها را در آغوش میکشیدند. من وقتی برای تماشای فیلمی با حضور گردهمایی یک عده ضدقهرمانِ عجیب و غریب میروم، انتظار دارم که هارلی کویین را در حال هارلی کویینبازی ببینم، نه به یاد آوردن زندگی زیبایش با جوکر. انتظار دارم ددشات را در حال مبارزه با هیولاها ببینم، نه در حال آموزش ریاضی به دخترش. منظورم این نیست که پرداخت یک ضدقهرمان قابلدرک غیرممکن است. ناسلامتی همین مارول در فصل دوم «دردویل» این کار را با پانیشر کرد. منظورم این است که کار سادهتر این بود که فیلم در حد یک اکشن سرراست باقی میماند و خودش را درگیر این بازیهای پیچیده نمیکرد. تنها چیزی که فیلمی مثل «جوخهی انتحار» برای شگفتزده کردن نیاز دارد، یک داستان احساسی و فلسفی نیست، بلکه حفظ انسجام روایی فیلم از یک صحنه به صحنهی بعدی است. تا حالا که نتیجهی کار دیسی در اجرای ایدههای بزرگش چیزی جز شکستهای اسفناک نبوده است. اگر فیلم تکی «واندروومن» که تاکنون تنها کاراکترِ جذاب دنیای سینمایی آنها بوده است هم خراب شود، دیگر برادران وارنر باید راستی راستی به فکر جمع کردن کاسه و کوزهشان بیافتند.