فیلم Stronger با بازی جیک جیلنهال، درام نخنماشده و پوسیدهای است که اندک نکات مثبتی نیز دارد.
بعضی از ژانرهای سینمایی حاضر در هالیوود، آنقدر دیکتهشده و تعریفشده به نظر میرسند که اصولا آفرینش روایتی در آنها که به مشکل خستهکنندگی مفرط برای بینندگان برخورد نکند، کاری به شدت سخت و دشوار است. کاری که به سبب تجربههای تکراری و مداوم مخاطب در شنیدن و دیدن داستانهایی اینچنین بر پردههای نقرهای، خواه یا ناخواه برای به سرانجام رسیدن یا احتیاج به خلاقیت دارد یا باید در انتقال بار احساسی قصه به تماشاگران، کمنظیر باشد. پس احتمالا فهمیدهاید که چرا Stronger را اثری نخنماشده و پوسیده خطاب میکنم. چون این ساختهی سینمایی دیوید گوردون گرین، هیچکدام از این ویژگیها را ندارد. به جای اینها، «قویتر» اثری است که میشود آن را با بدترین فیلمهای همسبک خودش مقایسه کرد. آثاری که صرفا میخواهند ابعاد گوناگون زندگی انسانهایی را که بلاهای بزرگی به سرشان آمده اما تسلیم نشدهاند نشانمان دهند. آثاری که میخواهند بگویند اگر شخصیت اصلی Stronger که انسانی واقعی است چیزهای بزرگی به اسم پاهایش را در دنیا از دست داده، چیزهای ارزشمندی مانند عشق همیشگیاش را نیز به دست آورده است. کانسپتی که روی کاغذ خیلی هم خوب و عالی است اما وقتی به تصویر کشیدهشده، خستهکننده و حوصلهسربر به نظر میرسد. چرا؟ چون فیلمساز، هنری برای روایت داستانش به خرج نداده و تمام آنچه که به دست مخاطب رسیده، بیشتر به فیلمبرداری از بخشهای گوناگون زندگی کاراکتر اصلی قصه شباهت دارد.
این موضوع، اگر در حال صحبت دربارهی مستندی ارزشمند بودیم، شاید میتوانست به عنوان یکی از نکات مثبت فیلم نیز ذکر شود. اما وقتی داریم راجع به تجربهای سینمایی و قصهگو حرف میزنیم که باید هم مخاطبش را جذب داستانگویی سینماییاش کند و هم همانگونه که پوسترهای فیلم میخواهند، به زندگی او امید ببخشد، به چیزی بیشتر از سکانسهای پراکندهای از یک زندگی حقیقی نیاز است. به بیان بهتر، اصلیترین نکتهی منفی Stronger آن است که چیزی به اسم سبک تداومی را نه در تدوین و تصویرپردازیاش و نه در داستانش رعایت نمیکند. فیلم، از نقطهی خاصی آغاز نمیشود و به نقطهی خاصی نمیرسد و صرفا با رعایت ترتیب زمانی، به شاتهایی گوناگون کات میزند. این را بگذارید کنار آرامش و بیهیجانی مطلق غالب سکانسهای آن که باعث میشوند بیننده در برخی لحظهها، کاری جز بستن چشمهایش را به عنوان یک گزینه در مقابل خود نبیند، تا بفهمید چرا نمیخواهم بیخود و بیجهت، «قویتر» را ستایش کنم. نه! من هم فکر نمیکنم که تمام فیلمهای خوب دنیا آنهایی هستند که میتوانند هیجان را به مخاطبانشان القا کنند و میدانم سینما همیشه شاهکارهایی مانند «منچستر کنار دریا» (Manchester by the Sea) را نیز تقدیممان کرده است. فیلمهایی که در اوج آرامش، مخاطب را با خودشان درگیر میکنند و برای بینندگان به خصوصی که دارند، شدیدا زنده و قابل لمس به نظر میرسند. اما نکتهی اصلی آن است که نباید فراموش کنیم که این ساختههای بزرگ، پس از حذف موارد پیش پا افتادهای مانند هیجانهای همیشگی سینما، چیزی جایگزین برای جذب مخاطب نیز داشتهاند. چیزی که میشود آن را احساس یا در معنای سینمایی و کمالگرایانهتر آن، همذاتپنداری خطاب کرد. این در حالی است که در دنیای Stronger، هیچکس، برای هیچ لحظهای، با هیچکدام از آدمهای حاضر در قصه، احساس نزدیکی نمیکند.
بله، فیلم در نمایش دادن درد و زجرهای جِف بَومِن (جیک جیلنهال)، با این که ابدا عالی نیست، خوب است و قسمتهای گوناگونی از زندگی تلخ این مرد پس از حضور در نزدیکی خط پایان دوی ماراتن و از دست دادن هر دو پایش به سبب یک انفجار تروریستی را بر پردهی تصویر میبرد. نشان میدهد که او پس از مواجهه با این رخداد چهقدر در ابتداییترین چیزها احتیاج به کمک دارد. نشان میدهد که چهقدر زندگی با چنین وضعی میتواند ترسناک و زجرآور باشد. اما حدس بزنید چه شده! هیچکدام از این موارد، در غالب ثانیهها به کار مخاطب نمیآیند. چرا؟ چون همانگونه که گفتم عنصری به نام همذاتپنداری در این قصه، عملا فراموش شده است. علت این ماجرا هم به همان قاببندی منظم اما به دور از هرگونه روایت جذاب سینمایی فیلمساز بازمیگردد. قاببندی کودکانهای که هرگز به خودش زحمت نزدیک شدن به باورها و دردهای ذهنی جِف را نمیدهد و همیشه مخاطب را در حد یک تماشاچی صرف، نگه میدارد. البته که در وسط شاتهای فیلم، بارها و بارها، سکانسهای کلوزآپ از صورت بهتزدهی جیلنهال در میان جمعیتی انبوه، مثلا میخواهند احساسات درونی کاراکتر اجراشده توسط او را نشان مخاطب دهند اما فارغ از بیتاثیری این سکانسها، مشکل آن است که کارگردان اثر فراموش کرده در چنین قصههایی نشان دادن احساسات کافی نیست و باید کاری کرد که مخاطب بتواند همان چیزها را احساس کند. هر چه این نزدیکی حس مخاطب به حس شخصیت اصلی قصه بیشتر باشد، همذاتپنداری او با این کاراکتر بیشتر میشود و هر چه این همذاتپنداری بیشتر باشد، تماشای اثر برای بیننده پراهمیتتر و جذابتر به نظر میرسد.
البته در وسط دریای شاتهای ناتوان فیلم که پتانسیل انتقال دادن احساس به مخاطب را ندارند، همیشه میشود عنصری را یافت که نقشآفرینیاش بیتوجه به همهچیز، خواستنی جلوه میکند. نقشآفرینی شیرینی که درد، حس کودکانه، غمها، شادیها و عصبانیتهای جِف را به شکلی عالی نشان مخاطبان میدهد و حکم تنها نکتهی مثبت همیشگی فیلم را دارد. این یعنی شاید Stronger در برخی بخشها ضعیف باشد و در برخی بخشها با افت و خیزهایی میان عالی بودن و بد بودن مواجه شود، اما در این یک مورد به خصوص، در تک به تک ثانیهها عالی، ستایشبرانگیز و لایق تحسین است. بالاخره جیک جیلنهال، همان بازیگر زبردستی است که پیشتر در آثاری چون «شبگرد» (Nightcrawler) و «دشمن» (Enemy) یا بهتر بگویم، یکی از بهترین ساختههای کارگردان شاهکاری به اسم Blade Runner 2049، مخاطبان و منتقدان مات و مبهوت نمایشهایش شدهاند. همان بازیگری که میتواند در یک فیلم، تکمیلکنندهی اصلی پازل قصهگویی یک کارگردان بزرگ و مؤلف باشد و در ارائهی جزئیات، هنرمند و شاید، صاحبسبک به نظر میرسد. با این اوصاف، عجیب نیست که به سادگی هر چه تمامتر، بتوانیم بگوییم همهی قسمتهای آفرینندهی «قویتر» نیز، مدیون بازی او هستند. اجرایی که رفتارهای متضاد شخصیت را در قالب آن میشود پذیرفت و جزء به جزء زندگی جِف را به کمکش میتوان باور کرد.
اما حتی این اجرای دوستداشتنی، نتوانسته فیلم و مابقی شخصیتهای آن را از گرداب نچسب بودن بیرون بکشد و به کمکشان، به خسته نکردن مخاطب و نه سرگرم کردن او (!) بپردازد. چون فارغ از شخصیتپردازی ضعیف کاراکتر اصلی، شیمی جریانیافته در طول فیلم نیز، ضعفی ساختاری و انکارناپذیر دارد. آنقدر انکارناپذیر که شاید بتوان ادعا کرد در طول پیشروی شاتهای Stronger، حتی یک سکانس پیدا نمیکنید که چگونگی رابطهی شخصیتها در آن، برایتان نه قابل لمس که حتی قابل درک باشد! فیلم، نمایش گمشده و بیاهمیتی از زندگی آدمهایی مختلف است. آدمهایی که شاید قرار بوده جلوهی خام احساساتشان، واقعگرایانه بودن آنها برای بیننده را افزایش دهد و داستان حقیقی فیلم را در قد و قامتی باورپذیرتر از همیشه، تقدیم تماشاگران کند. اما خب این اتفاق، به سادهترین بیان ممکن، نیافتاده است. نتیجه هم چیزی نیست جز این که غالب تصمیمات، دیالوگها و کشمکشهای موجود مابین شخصیتهای تاثیرگذار حاضر در داستان و کاراکترهایی از فیلم که بخشی از بار قصهگویی اثر را به دوش میکشند، غیر قابل باور و ناگهانی جلوه میکنند. اگر شخصی در میانهی داستان از چیزی عصبانی شده و رفتار واقعا دیوانهواری را تحویل یکی از کاراکترها میدهد، ما این جدیت و عصبانیت را نمیفهمیم و به دنبال آن وقتی در اواخر داستان این عصبانیت جایش را به یک مهربانی و برخورد صمیمی میدهد، باز هم تصاویر روبهرویمان، برایمان حکم مواردی دور از دسترس و کمارزش را دارند.
صداقت فیلم چه در بیان قصه و چه در پرداختن به کانسپتهای سطحیاش، از معدود موارد دوستداشتنی دیدهشده در این اثر سینمایی است. چون در دنیای Stronger، کارگردان خلق فیلمی امیدوارکننده را با نشان دادن تلخیها به شکلی شیرین اشتباه نگرفته و انصافا، لحظههای سیاه و به شدت اعصابخوردکن حقیقی موجود در چنین اتفاقاتی را نیز به تصویر میکشد. این وسط، بیننده فرصت نگاه کردن به ماجرا از آنطرف قضیه را هم پیدا میکند و به همین سبب، درک میکند که چهقدر رفتارهای به ظاهر کمککننده و بهدردبخور دیگران در قبال چنین رویدادهایی، در واقعیت میتواند برای شخص مورد نظر زجرآور و ناراحتکننده باشد. البته تکمیل پرداخت فیلمساز به این کانسپت قابل لمس، به این دلیل با شکست مواجه شده که او همانگونه که گفتم، نتوانسته افکار کاراکترش را در قالبی سینمایی ارائه کند. این موضوع، از آنجایی که فیلم از روی کتابی به همین نام اقتباس شده، یکی از تاثیرگذارترین دلایل بازدارندهی Stronger، برای تبدیل شدن به ساختهای خوب بوده است. چرا که در دنیای کتاب، بیان افکار شخصیتهای قصه، به سادگی هر چه تمامتر صورت میپذیرد و اگر سینماگر به اندازهی کافی ماهر نباشد، موقع ترجمهی آن متن به صد و چند دقیقه تصاویر و شاتهای متوالی، شکست میخورد. چون اینجا رویارو کردن مخاطب با افکار، بارها و بارها سختتر از دنیای کتاب انجام میپذیرد و نمیشود به سادگی ذهنیت انسانهای حاضر در برابر دوربین را برای مخاطب توصیف کرد. اتفاقی که مثلا نسخهی ساده و کار راهاندازش را میشود در «۱۲۷ ساعت» اثر دنی بویل دید. اما خب از آنجایی که اینجا موضوع مربوط به بعد از حادثه است و نه لحظهی مواجهه با حادثه، کار سختتر هم میشود. کاری که عملا انجام نشده و به دنبال آن، Stronger تبدیل به فیلم خوبی نمیشود.
«قویتر»، نه حتی برای لحظهای به استانداردهای یک فیلم خوب سینمایی نزدیک میشود و نه حتی برای یک ثانیه، حکم اثری بد و غیر قابل تماشا را دارد. فیلم، برای غالب تماشاگران، قطعا و یقینا خستهکننده است. سکانسهایش بیروح هستند و مشخصا سازندگان آن، داستانگویی را یاد نگرفتهاند. در عین حال، بازی عالی جیک جیلنهال و تلاش فیلمساز برای ارائهی تصویری حقیقی از رخدادی تلخ در عین آن که در لحظات بسیاری با شکست مواجه شده، در کنار یکدیگر باعث میشوند که تماشاگران جدیتر سینما، نتوانند نگاه کردن به Stronger را یک وقت تلف کردن کامل خطاب کنند. چون «قویتر»، به سادگی در آن دستهای از فیلمها طبقهبندی میشود که اگر تمام آثار هنری و همهی فیلمهای سرگرمکنندهی سال را تماشا کردید، دیدنشان اشکالی ندارد.