فیلم سینمایی پایاندهنده به ۹گانهی «حماسهی اسکایواکر» با بازی دیزی ریدلی، اسکار آیزاک و جان بویگا که جی. جی. آبرامز خالق اصلی آن است، Star Wars را خوب میفهمد؛ از طلوع خورشیدهای سیارههای آن تا رباتهایی که دارد.
هنگام برخورد فیلمسازهای شناختهشده با مجموعههای کاملا شناختهشدهی سینمایی در اکثر مواقع شاهد به وجود آمدن چالش بزرگی در مسیر دستیابی به یک اثر راضیکننده برای طرفداران پروپاقرص، موفق در کسب ستایش منتقدها و تازه و غیرتکراری از بسیاری جهات هستیم. مسئله اینجا است که وقتی یک مجموعه به درجهی خاصی از بزرگی و محبوبیت میرسد، بیان یک داستان عظیم جدید در دل آن همیشه عدهای را عصبانی خواهد کرد و وقتی با Star Wars یعنی شاید پرطرفدارترین مجموعهی سینمایی/تلویزیونی چند دههی اخیر از لحاظ داشتن مخاطبان کاملا جدی و از درون گرهخورده به یک دنیای فانتزی مواجه باشیم، این موضوع به طرز دیوانهواری یقهی همهی سازندگان را میگیرد.
این وسط کوچکترهایی مثل کامیکها، کتابهای داستانی و غیرداستانی، کمی تا قسمتی فیلمهای فرعی مانند Rogue One: A Star Wars Story، بازیهای ویدیویی، سریالهایی بسیار خوب همچون Star Wars Rebels، «مندلورین» (The Mandalorian) و Star Wars: The Clone Wars همه و همه شانس بیشتری برای موفقیت دارند. چون آنها هرگز در خط داستانی اصلیِ مدیوم اصلی اول و آخر Star Wars یا همان سینما قرار نمیگیرند.
در دنیای هنر هفتم بعد از سهگانهی آغازین مجموعه (قسمتهای چهارم تا ششم در خط داستانی اصلی که از سالهای ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۳ اکران شدند) عملا هرگز روزی نرسید که با اکران یک فیلم «جنگ ستارگان/جنگهای ستارهای» همهی عاشقان Star Wars راضی باشند. وقتی جرج لوکاس یا همان شخص خالق جهان Star Wars سهگانهی پیشدرآمد (قسمتهای اول تا سوم در خط داستانی که از سالهای ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۵ اکران شدند) را اکران کرد، تعداد افراد ناراضی از موارد گوناگونی همچون بعضی رفتارهای نشان دادهشده از آناکین اسکایواکر (دارت ویدر) پرشمار بود و وقتی دیزنی سری جدید را در سینما کلید زد، صدای همان تعداد از افراد مبنی بر «چرایی ساخته نشدن فیلمها توسط جرج لوکاس» بلند شد. وقتی Star Wars: Episode VII - The Force Awakens بهعنوان پرفروشترین فیلم تاریخ مجموعه در سال ۲۰۱۵ میلادی روی پردههای نقرهای رفت، همزمان با تحسین بسیاری از افراد، نگرانی دیگران از وفاداری بیش از حد آن به مدل داستانگویی «جنگ ستارگان/جنگهای ستارهای» به گوش خورد و هنگامی که رایان جانسون با اختیار تام دنبالهی فیلم جی. جی. آبرامز را در قالب Star Wars: Episode VIII - The Last Jedi آفرید، اعتراضات قبلی تبدیل به لعنت فرستادن به سازندگان فیلم به خاطر تلاش بیش از اندازه برای اورجینال و غیر Star Wars بودن شد. در چنین شرایطی و در حالتی که قرار بود قسمت پایانی این سهگانه توسط شخصی کاملا متفاوت خلق شود، دیزنی مجددا به خلاقیتها و دنیای جی. جی. آبرامز پناه برد؛ برای تکمیل سهگانهای بهشدت مورد انتظار که خود آبرامز آن را کلید زد و به طرز کمتر دیدهشدهای در طول تاریخ، در آفرینش دومین قسمت آن هیچکاره بود.
جی. جی. آبرامز باید نه سهگانهای تازه که یک ۹گانهی سینمایی را در حالتی به پایان میرساند که مهمترین قسمت هر سهگانه یعنی قسمت دوم آن نهتنها کنترل را از دست وی خارج کرد و منجر به خیانت به برخی از خواستههای او شد، بلکه صدای عدهی بسیار زیادی را هم درآورده بود. اما اگر انتظار دارید پایان مقدمهی نقد پیشرو اینگونه رقم بخورد که این نوشته در آن از شکست مطلق آبرامز در انجام مأموریت غیرممکن توصیفشده بگوید، اشتباه متوجه شدهاید. همهی اینها گفته شدند تا مقاله بگوید چرا در چنین شرایطی و باتوجهبه آن حجم از خواستههای متضاد و بعضا دیوانهوار مخاطبانی که برخی از آنها The Force (نیرو) را بهعنوان یک مذهب واقعی میشناسند، «جنگ ستارگان: خیزش اسکایواکر» (Star Wars: Episode IX - The Rise of Skywalker) جی. جی. آبرامز برترین پایان ممکن را برای «حماسهی اسکایواکر» (The Skywalker Saga) رقم زد؛ فیلمی که نه کمنقص است و نه همه را راضی میکند اما این موارد باعث نمیشوند که یک اثر بسیار خوب و در شرایط توصیفشده بهترین پایان ممکن برای این نُهگانه نباشد.
اکثر موارد سازندهی این فیلم در خدمت تلاش برای راضی کردن همگان درون آن قرار نمیگیرند و صرفا فیلمسازی را نمایش میدهند که از سالهای سال قبل عاشق یک مجموعه بوده است و میخواهد با پذیرش همهی داشتههای خوب و بد آن، قصه را بگوید، پایانبندی مدنظرش را بیافریند و سپس با آرامش از آن جدا شود. این حرکت درست در خدمت اهمیت ندادن به راضی شدن همگان و احترامگذاری همزمان به بسیاری از طرفدارهای پروپاقرصی است که زیر و بم Star Wars را میشناسند و متوجه تکتک ارجاعات و ایستراِگهای سرگرمکننده یا استعارهساز و داستانگو میشوند.
اگر درست فکرش را بکنیم احتمالا متوجه میشویم که بالاخره هرکس با یکی از موارد پذیرفتهشده توسط این فیلم جدید مشکل دارد و جدی گرفته شدن همهی آنها توسط اثر مورد بحث شانس وارد شدن انتقادها از سوی بسیاری از طرفداران و منتقدها به آن را نه کاهش که افزایش میدهد. مسئلهی عدم فروش جنونآمیز فیلم سودآور و تازهی آبرامز که جدیدترین محصول یک میلیارد دلاری جهان هنر هفتم در زمان نگارش این مقاله است و وارد شدن انتقادهای جدیتر به آن اما همزمان با تصمیم توصیفشده در بالا و لایق ستایش سازندگان، به نکتهای تقریبا نامرتبط با خود فیلم نیز برمیگردد؛ Star Wars دیگر آن مجموعهی صرفا شکلگرفته بر پایهی شش فیلم چسبیده به ذهن اکثر مخاطبها نیست که هیچکس حتی جرئت انتقاد از محصولات جدیدش را نداشته باشد.
مثل هر مجموعهی دیگر، بالا رفتن تعداد آثار ساختهشده در دنیای Star Wars طی چند سال اخیر سبب شد که اولا اکران یک فیلم جدید از آن به اندازهی سال ۲۰۱۵ میلادی اتفاق ویژهای نباشد که تکتک آدمها را به سالنهای سینما میکشاند و ثانیا به کمک بالا گرفتن بحثهای منفی اثر به اثر بسیاری از افراد، عدهای متوجه شوند که با از بین رفتن لایهی ظاهری قداست مجموعه برای تعداد قابل توجهی از مردم، نظرات مخالف هم سادهتر از قبل میتوانند به سوی یک محصول جدید در خط اصلی سینمایی آن حمله کنند. مخصوصا به این خاطر که نقدهای مخالف غالبا در فرمی متضاد با آنچه مثلا در این نوشته پیگیری خواهد شد، بهسادگی میتوانند بهجای تاکید روی بد بودن خود فیلم از بدتر بودن آن نسبت به فیلمهای کلاسیکِ همچنان مقدس بگویند و اینگونه جملاتی را بسازند که مخالفت با آنها برای اکثر افراد غیرممکن به نظر میرسد. با همهی اینها «جنگ ستارگان: خیزش اسکایواکر» برای چنگ زدن به هدف خود بهعنوان یک فیلم سینمایی مسیر نسبتا متفاوتی را در پیش میگیرد. درحالیکه غالب اینگونه فیلمها میخواهند برای رسیدن به یک پایانبندی درست لحظات غلط از نگاه خود را انکار کنند، به اشتباهات پیشین پشت پا بزنند و فقط به نقطهای که خودشان میخواهند برسند، «جنگ ستارگان: خیزش اسکایواکر» هم قصهی خویش را تعریف میکند هم همهچیز این دنیا را در آغوش میکشد. بهجای وانمود کردن به وجود نداشتن لحظات انتقادپذیرفتهی «آخرین جدای» از سوی بسیاری از طرفداران، آنها را تا جای ممکن در فرمی که در داستانش جا بگیرند، توضیح میدهد. بهجای توجه نداشتن به مرگ ناراحتکنندهی کری فیشر و حذف پرنسس لیا با دو دیالوگ، تمام تلاشش را به کار میگیرد تا با استفادهی مجدد از فیلمبرداریهای راهنیافته به دو فیلم قبلی سهگانه او را به سرانجامی بهتر در این مجموعه برساند؛ همانگونه که لیاقتش را دارد. فیلم جدید آبرامز اثری شکلگرفته با چنین فیلمنامهی منعطفی است؛ ساختهای که حتی در حال تلاش برای مقایسه نشدن با دیگر آثار بزرگوکوچک مجموعه هم به سر نمیبرد و بارها آنها را در ذهن مخاطب پررنگ میکند و تا جای ممکن به تکتکشان احترام میگذارد.
همین موضوع البته درکنار آوردن نکات مثبت بسیار زیادی به فیلم، یکی از ایرادهای انکارناپذیر آن را هم میسازد؛ The Rise of Skywalker وقت کافی برای بیان تمام داستانهای مد نظر سازندگان را ندارد و همین برخی از دقایق آن را شتابزده میکند. به بیان واضحتر در عین آن که فیلم پرشده از تغییرات و رخدادهایی منطقی، معنیدار، متفاوت و کموبیش معرفیشده در قبل است، این داستان انقدر قصد انجام کارهای زیادی را دارد که ۱۴۱ دقیقه برای آن بسیار اندک به نظر میآید. این نکتهی منفی هم مدام بیشتر از هر نقطهی دیگر فیلم در سکانسهایی به چشم میآید که تغییرات درونی یک کاراکتر را نشان میدهند؛ سکانسهایی که چون از زمینهچینی و پرداختهای آرامآرام لازم بهره نبردهاند، هیجانزده و شاید نهچندان پایه و اساسدار به نظر میرسند.
در این بین آنچه که به سازندگان کمک میکند، نقشآفرینیهای استاندارد بازیگرانی همچون اسکار آیزاک، مارک همیل و جان بویگا، بازیگری بسیار خوب آدام درایور و اجرای مثالزدنی و به یاد ماندنی دیزی ریدلی در نقش رِی است. آنها تغییرات بعضا پرداختنشدهی کاراکترها را طوری درون لحظه به لحظهی بازی خود پیاده میکنند که بسیاری از بینندگان بتوانند همزمان با درگیر شدن با قصهی در جریان، سرعت بیش از اندازهی برخی بخشها را از یاد ببرند و به خوبی در دل اثر غرق شوند. البته که قدرت بصری فیلم در بسیاری بخشها هم بعضا به سرپوش گذاشتن روی این نقاط اشکالدار از فیلمنامه کمک کرده است. بالاخره داریم دربارهی اثری صحبت میکنیم که شاید پرجزئیاتترین و یکی از لایق تحسینترین طراحی صحنههای سری Star Wars تا به امروز را به نمایش میگذارد.
The Rise of Skywalker در موقعیتهای مکانی آشنا و غیرآشنای متعددی پیش میرود و در هرکدام از آنها با نورپردازیها، خلق محیطهای واقعی و استفاده از CGI تا جای لازم اتمسفری ویژه را میسازد؛ مکان بهخصوصی در یک سیاره را طوری طراحی میکند که لرزه بر تن شخصیتها و تماشاگر بیاندازد و نقطهی دیگری را انقدر دوستداشتنی و زیبا به تصویر میکشد که بیننده دلیل لبخند نشستن بر لب پروتاگونیستها در آن همزمان با قرار داشتن در شرایط روحی نهچندان خوب را بفهمد. از آن بالاتر نباید از یاد برد که فیلم توجه بسیار زیادی هم به آن بلاهایی دارد که برخی اتفاقات رخداده در قبل بر سر برخی مکانها نازل کردهاند. مثال بارز این را هم میتوان در سکانسهایی جریانیافته در سیارهای دید که موقع دیدنش میفهمیم سقوط سلاحها و سفینههای فضایی گاهی وضعیت جوی یک منطقه و زندگی ساکنین آن را دگرگون میسازد و در تصویری قابل انطباق با حقایق علمی منجر به ترسناک شدن زیستبومش نسبت به حالت عادی میشود. اوج جذابیت ماجرا هم اینجا است که طراحی صحنهای اینچنین پرجزئیات صرفا در خدمت خلق تصاویری زیبا و جذبکننده نیست و بهصورت غیرمستقیم به درک مواردی مانند چرایی میل داشتن مردم آن سیاره به حضور جدی در مبارزات پیشرو کمک میکند.
جان تاونر ویلیامز، افسانهی ۸۸سالهی دنیای موسیقی متن فیلمهای سینمایی پس از بیش از ۴۳ سال همکاری موفق و درخشان در خلق سری Star Wars با Episode IX - The Rise of Skywalker آخرین و یکی دیگر از گامهای مهم خویش درون مجموعهی نامبرده را برمیدارد و در تدوینهای صوتی و تصویری قابلتوجه اثر جدید آبرامز فرصت فضاسازی، کمک به درک حسوحال شخصیتها و به یاد آوردن لحظات مهمی از گذشته میکند. پا به پای تصاویر فیلم و مخصوصا در لحظاتی که کارگردانی آبرامز مخاطب را همراهبا دیگر عناصر حاضر در صحنه به درون اتفاقات میبرد، موسیقی متن او بازتابدهندهی تمام احساسات جریانیافته در سکانسها است؛ تا جایی که طی نبردی بهخصوص در میان امواج که البته در تریلرها هم جلوههایی از آن را دیده بودیم، موسیقی اصلیترین عنصری است که لحظات را زنده نگه میدارد و با جابهجاییهای به موقع بین تِمهای نوشتهشده برای دو طرفِ جنگ، بیننده را به نزدیکی هر دوی آنها و ماهیت این درگیری میرساند. بهگونهای که هم شاهد ادای احترام دائمی آلبوم موسیقی متن به گذشتهی باشکوه مجموعه باشیم و هم آنچه که مخاطب میشنود از تازگی نیافتد.
این الگو در پایه و اساسهای فیلمنامهی آبرامز هم رعایت شده است. او در این فیلم با باور به همان فرم قصهگویی که جرج لوکاس به آن باور داشت، هر تکه از قصه را همزمان طوری تازه و در عین حال گرهخورده و شاید حتی شبیه به گذشته میآفریند که همهچیز مثل بیتهایی نو نوشته با قافیههایی جذبکننده برای شعری باشد که سالها از زمان آغاز خلق آن میگذرد. برای نمونه هر حرکت لایتسیبر رِی اینجا یادآور یکی از مبارزات لوک است و این باعث نمیشود که زندگی آنها و نبرد آنها یکسان و بدون ذاتهایی بسیار متفاوت از برخی جهات جلوه کند.
شناخت جامع مجموعه و استفادهی درست از این شناخت را باید در جزئیاتی همچون نقش Droidها (رباتهای هوشمند و کاملا شخصیتدار جهان Star Wars) هم دید؛ از بهرهبرداری صحیح فیلم از اجرای دلنشین آنتونی دنیلز در نقش C-3PO تا برخوردهایی که شخصیتهای مختلفی چون رِی در طول داستان با R2-D2 و BB-8 دارند. فقط کافی است هنگام تماشای فیلم با دقت به ظرافت حاضر در خلق لحظات پاسخ دادن رِی به صحبتهای غیر قابل درک دِروید همراهش برای سینمارو دقت کنیم تا ببینیم آبرامز با چه توجهی آنها را سر و شکل میدهد. این جزئیات مشخصا برای بسیاری از افراد که Star Wars را عاشقانه دوست ندارند، از کوچکترین اهمیتی برخوردار نیستند. ولی راستش را بخواهید جی. جی. آبرامز بهعنوان فردی که بارها گفته است به قصهگویی و نه قصهفروشی اعتقاد دارد، این فیلم را اصلا برای آنها نساخت؛ چه برسد که بخواهد نگران درک شدن چنین نکاتی توسط آن بینندگان محترم باشد.
تماشاگری که از «جنگ ستارگان: خیزش اسکایواکر» (Star Wars: Episode IX - The Rise of Skywalker) یک پایانبندی برای تمام قسمتهای سینمایی اصلی دنیای Star Wars میخواست و به فیلمهای پرنشانهای که آثار قبلی یک مجموعه را محترم میشمارند، اهمیت میداد، به احتمال زیاد از The Rise of Skywalker لذت خواهد برد و با دیدنش به یاد خاطرات تماشای فیلمهای فانتزی بسیار بهتری هم خواهد افتاد.
همزمان قصهگویی پرسرعت فیلم که گاهی منجر به عدم پرداخت درست یک لحظه میشود، بدون شک توانایی آزار دادن تعدادی از بینندگان را دارد. «خیزش اسکایواکر» دقیقا در همان لحظاتی به اوج قدرتش میرسد که امکان ندارد بدون توجه، توسط عدهای تماشاگر محترم با عبارتهایی نهچندان ریشهدار همچون ابرقهرمانیزده یا تُهی خطاب شود. جی. جی. آبرامز از برداشتن آن گامها و ساخت آن سکانسها و قرار دادن آن جملات درون دهان شخصیتها ابایی ندارد و همین نترس بودن بدون شک گاهی هم برای فیلم گران تمام میشود.
درنهایت ولی حداقل این نقد میپذیرد که موقع صحبت دربارهی «خیزش اسکایواکر» با فیلمی عاشق یک مجموعه سر و کار داریم. فیلمی که وظایف خویش را بسیار خوب انجام میدهد و در عین نرسیدن به چند مورد از اهداف خود به خاطر کمبود وقت و رنج بردن از چند سکانس بیش از حد هیجانزده، به درصد بسیار بالایی از اهدافش نیز دست مییابد.
(ادامهی این نقد بخشهایی از فیلمنامهی Star Wars: Episode IX - The Rise of Skywalker و دیگر داستانهای مجموعهی «جنگهای ستارهای» را اسپویل میکند)
کمتر کسی میتواند موقع دیدن آن بوسهی عملا غیر قابل توجیه برای درصد بسیار بالایی از مخاطبان، ظاهر شدن ناگهانی لوک اسکایواکر در مقابل رِی یا لحظهی مواجههی زورکی لندو کالریسیان با جنا که صرفا میخواست شانس تولید یک اسپین-آف را افزایش بدهد، انکارکنندهی عجلهورزیها و اشتباهات لحظهای The Rise of Skywalker شود. اما این فیلم سکانسهایی نیز دارد که اولا از پس توضیح صحیح موارد بزرگی برمیآیند و ثانیا تعداد آنها به مراتب از سکانسهای ضعیف مورد اشاره بیشتر به نظر میرسد.
اسنوک برای افرادی که «آخرین جدای» را اصلا دوست نداشتند، یکی از بدترین نقاط ضعف آن فیلم بود. چون بهسادگی از پا درآمد و اصلا در حد نقشی نبود که برای وی نوشته شد. بااینحال وقتی اینجا امپراطور شیو پالپاتین در سکانسی اتمسفریک اسنوک را یکی از صداهای خود و حاصل مهندسی ژنتیک گرهخورده به قدرتهای تاریک سیتها معرفی میکند، آن ایراد هم تا حد خوبی برطرف میشود. چرا که وقتی «خیزش اسکایواکر» از مترسک بودن اسنوک بگوید، به سخره گرفته شدن او توسط کایلو رن در «آخرین جدای» هم قابل قبولتر از قبل جلوه خواهد کرد. فارغ از آن که خود این سکانس چهقدر به شکلگیری جلوهی دوبارهی پالپاتین در فرم یک آنتاگونیست قدرتمند هم کمک میکند. وقتی دربارهی وجود لحظاتی درون فیلم جدید آبرامز صحبت میکنیم که حتی به قسمتهای قبلی یاری میرسانند، دقیقا منظور چنین ثانیهها و دقایقی هستند.
ولی فراتر از این صحنههای کموبیش ساده دو بخش در فیلم وجود دارند که به زیبایی مخاطب هدف را درگیر مفاهیم خود نگه میدارند. نخست باید به نبرد رِی و پالپاتین اشاره کرد که دقیقا نمایندهی دو نگرش متفاوت در اجرایی غیرکلیشهای هستند. پالپاتین در حالی از تمام قدرتهای جهان و سیتهای پیشین استفاده میکند و قصد انتقال آنها به یک و تنها یک نفر را دارد که رِی خود را وسیلهای برای رساندن یک مکتب فکری و تمام اعضای آن به این پیروزی میبیند. پالپاتین همه را در بندگی خود یا یکی میخواهد و رِی تبدیل به یک نماینده برای همهی افراد قرارگرفته در طرف درست نیرو میشود.
در همین حین نجات یافتن بن سولو توسط رِی اینجا به کار خود او نیز میآید؛ هم شرایط لازم برای قدرت گرفتن درونی دوبارهی رِی را فراهم میکند، هم کنار او به مبارزه میایستد و هم در انتها با انجام همان کار برای وی جانش را از دست میدهد. طوری که لحظهی به قتل نرسیدن کایلو رن توسط رِی در انتها منجر به پیروزی و زنده ماندن خود او شود. همچنین جی. جی. آبرامز علاوهبر نمایش این نکته با اضافه کردن جزئیاتی همچون قدرت گرفتن پالپاتین از وجود هر دوی آنها قصه را هم از فرم کاملا خطی و فروشده در چشم مخاطب فاصله میدهد و با رفتوبرگشت بین این مرگ و زندگیها، اثر را تا جای ممکن در یکی از لحظات کلیدی خود ضدتئوری نگه میدارد.
همهی اینها درنهایت به درگیری شخصیتهای قصه با هویت میرسند؛ بن سولو یا کایلو رن؟ لندو کالریسیان بازنشسته یا تأثیرگذار در کسب پیروزی؟ از همه مهمتر، رِی پالپاتین یا رِی اسکایواکر؟ «آخرین جدای» با معرفی کردن رِی بهعنوان فردی که فرزند انسانهایی کاملا عادی و حتی شاید لایق مذمت بود، به این کاراکتر اجازهی تبدیل شدن به یک قهرمان خودساخته را داد. فردی که سرنوشت او را به این نقطه نرساند و خودش لیاقت رسیدن به چنین جایگاهی را تقدیم خود ساخت.
«خیزش اسکایواکر» اما هر دو پیام آن فیلم در رابطه با اهمیت نداشتن قطعی ارتباط خانوادگی و خودساخته بودن قهرمانهای واقعی را به مرحلهی بعدی میبرد. چون اینجا رِی بهعنوان فردی معرفی میشود که از قضا تمام جهان میخواست او را به سمت تاریک بفرستد. تمام جهان میخواست او رِی پالپاتین باشد. در مرحلهی اول رِی موقع مورد پرسش قرار گرفتن توسط یک ناشناس خود را رِی معرفی میکند و همچنان بدون آن که خبر داشته باشد از بخش دوم اسم حقیقی خویش فاصله میگیرد. در پایان اثر اما او یک گام جلوتر میرود؛ انتخاب خانوادهای که بیشترین تاثیر را روی هویت، سرنوشت و شکلگیری باورهایش داشتهاند. این یعنی درحالیکه تا اینجا قصههای سری سینمایی ااصلی «جنگهای ستارهای» با محوریت ارتباط با ریشههای خانوادگی بهخصوص پیش میرفت، اسکایواکر در این فیلم تبدیل به یک مکتب فکری میشود که رِی حکم فرزند تازهای از آن را دارد. بدون شک هم رسیدن او به این جایگاه بیارتباط با قرار گرفتن مادر خوشقلب و بزرگی چون لِیا درون وجود بِن ممکن نبود؛ کسی که مخاطب فکر میکرد قصد متوقف ساختن پسر خود یا فراهم آوردن شرایط لازم برای شکست خوردن وی از رِی را دارد اما دستش را گرفت و او را بلند کرد. یک قدم قبل از رسیدن به قاب پایانی و درخشان فیلم که دقیقا همان خاطرات سهگانهی اورجینال و نگاه انداختن لوک به افق را زنده میکند، رِی لوک و لِیا را میبیند؛ استاد اصلی خود و کسی که با آموزش دادن وی و همزمان به راه درست آوردن فرزندش رِی اسکایواکر را آفرید. موقع تماشای رِی و BB-8 دربرابر آن دو خورشید منظومه چند پرسش و پاسخ در ذهن مطرح میشوند. «خیزش اسکایواکر» در مقام یکی از بهترین فیلمهای این سری؟ احتمالا. رِی تبدیلشده به یک جنس تازه از مبارزان روشن کهکشان؟ شاید. جی. جی. آبرامز تا انتها باقیمانده در هماهنگی و قدرت با نیرو؟ بدون شک.