Spy Game ساختهای است که آرامآرام قصهاش را بسط میدهد و پس از به راه افتادن چرخدندههای داستان، به یک تریلر هیجانانگیز و دوستداشتنی تبدیل میشود.
«جاسوس بازی» یا Spy Game، بدون شک یکی از فیلمهای جذابی است که موضوع ماموران مخفی و ماموریتهای سری آنها را که همواره دستمایهی هالیوود برای خلق بلاکباسترهای عظیمی مثل سری «ماموریت غیرممکن» بوده از مناظر گوناگون و عمیقتری به زیر ذرهبین میبرد. فیلمی که با قصهگویی خاص خود حتی مخاطب را هم در دقایق ابتدایی فریب میدهد و با صبر و حوصله دست به خلق داستانی میزند که دنیایی خیانت و سیاهی در نقطه به نقطهی آن جای گرفته است. در ابتدای کار، بیننده فکر میکند با یکی دیگر از فیلمهای اکشن این سبک رو به رو است که از قضا سکانس آغازینش را نیز در اوج هیجان خلق کرده و طبیعتا در ادامه هم اکشن حجم بالایی از دقایق آن را تشکیل میدهد. اما تنها چند دقیقهی بعد، در جایی که ما انتظار یک پیروزی پراسترس اما حتمی دیگر برای یک مامور مخفی را داریم، داستان هنرمندانه به مخاطبش خیانت میکند و جدیت خود را با شکست ماموریت و زندانی شدن آن مامور ناشناس به بدترین شکل ممکن، بر صورت مخاطب میکوبد. همین آغاز متفاوت، خیلی سریع به بیننده میفهماند که قرار نیست با فیلمی شبیه به دیگر آثار این سبک مواجه شود و به جای آن، در هنگام تماشای این اثر باید انتظار یک سری سکانس تاریک، اعصابخوردکن و صد البته متفاوت را بکشد.
داستان، در رابطه با یکی از مامورین مخفی سازمان CIA است که در حین انجام عملیات به دام میافتد و در کشور چین، به عنوان یک جاسوس زندانی میشود. آن هم به این شکل که اگر در بیست و چهار ساعت آینده، اتفاق خاصی رخ ندهد، مامورین زندان چین وی را اعدام خواهند کرد. از طرف دیگر، استاد و آورندهی او به سازمان یعنی نیتن میوئر (با هنرنمایی لایق احترام رابرت ردفورد) در تلاش است تا قبل از به اتمام رسیدن این زمان، وی را از این مخمصه نجات دهد. اما آنچه که این تم داستانی نهچندان شگفتآور را به تجربهای ارزشمند تبدیل کرده، شخصیتهای حاضر در صحنه و نحوهی روایت لایق توجه آن است. چرا که آنتاگونیستها و پروتاگونیستهای فیلم، نه به شکل دو نقطهی مثبت و منفی مطلق تصویر میشوند و نه نحوهی شکلگیریشان بر پایهی آن چیزی است که مخاطب از چنین اثری انتظار دارد. از یک طرف پروتاگونیستها را داریم که دو انسان پر اشتباه، پر عیب، در برخی مواقع بیاحساس و در برخی مواقع احساسی هستند که مخاطب به سبب درک کردنشان و نه همدردی کردن یا دلسوزاندن برای آنها به دنبال کردن مسیر داستانیشان میپردازد. از طرف دیگر، در فیلم، آنتاگونیستهایی را میبینیم که به جای یک مشت انسان اسلحه به دست در زندان (چیزی که از فیلمهای این زیرژانر انتظار میرود)، چند مسئول بلندمقام CIA هستند. انسانهایی خشک، بیاحساس و اعصابخوردکن که طبق معمول در حال بررسی بهترین واکنش ممکن در قبال این اتفاق هستند؛ واکنشی که باید بیش از هر چیز، به نفع دولت آمریکا و نه هیچ شخص دیگری تمام شود.
پس با این اوصاف، عجیب نیست اگر میبینیم که حجم بالایی از سکانسهای پرتنش فیلم، به جای میدان جنگی که جلوههای ویژه در شکلدهی آن بزرگترین نقش ممکن را داشته باشد، در یک اتاق دربستهی تمیز و مرتب و بر پای یک میز بزرگ رخ میدهند. جایی که میوئر، با روایت جذاب فیلم دو هدف را به صورت موازی دنبال میکند؛ اول آن که با فریب دادن این افراد، سرباز آموزشدیدهاش را از آن زندان لعنتی بیرون بکشد و دوم هم این که با روایت داستان او برای مابقی افراد اتاق، به بینندههای اثر دلیلی جدی برای تماشای فیلم تا آخرین دقیقه و دنبال کردن سرنوشت تام بیشاپ (برد پیت) را بدهد. با این حال، این روایت آرامسوز که پس از آشنا شدن مخاطب با آن، تبدیل به یکی از دلایل اصلی جذابیت فیلم میشود، در دقایق آغازین اثر، در شناساندن خود به مخاطب کمی تعلل به خرج میدهد و به همین سبب، شاید چهل دقیقهی آغازین آن منهای سکانس اکشن ابتداییاش را به شکلی خستهکننده تقدیم برخی مخاطبان کند. مشکلی که یکی دیگر از دلایل شکلگیری آن، به شخصیتپردازی دیرهنگام بیشاپ که تماما در فلشبکهای داستان صورت پذیرفته برمیگردد. البته نه به این سبب که فیلم در شخصیتپردازی این کاراکتر ضعفی از خود نشان داده باشد، بلکه صحبت بر سر زمانی است که تا به نتیجه رسیدن این شخصیتپردازی هدر میرود. نتیجه هم این شده که تا آنجای فیلم، بیشاپ بیشتر برای ما حکم یک مامور خوشتیپ زندانیشده در یک زندان مخوف چینی را دارد و هرگز به عنوان عنصری پر رنگتر از این حرفها، نمایش داده نمیشود؛ مشکلی که البته اگر به فیلم وقت کافی بدهید، به شکلی از بین میرود که احتمالا در انتهای فیلم به یادتان هم نمیآید.
چون همانگونه که در آغاز نقد گفتم، شاید چرخدندههای فیلم برای به راه افتادن به زمان نیاز داشته باشند اما این هرگز تاثیری بر چرخش صحیح نهایی آنها نگذاشته است. به گونهای که وقتی در نقطهی پایان به روایت انجامشده از سوی کارگردان اثر نگاه میکنید، خود را گذر کرده از قصهگویی جذابی میبینید که استخوانبندیاش را از همان لحظهی ابتدایی شکل داده و بدون هیجانات مصنوعی، آرامآرام شعلهور شده و در دقایق پایانی همانگونه که از یک فیلم خوب و جذاب انتظار داریم، همهجا را آتش زده است. این یعنی تمامی عناصر داستانگویی اثر، در خدمت یک هدف و با توجه به نوع روایت آن سر و شکل یافتهاند و مخاطب هرگز در هنگام تماشای Spy Game، احساس مواجهه با فیلمی شلخته را نخواهد کرد. اینها را به علاوهی کاراکترهای جذابی مثل نیتن و تام که دقیقه به دقیقه در خلال روایت دو بخشی داستان، کامل و کاملتر میشوند کنید، تا بفهمید چرا میگویم Spy Game فیلمی است که باید یک بار آن را تماشا کرده باشید.
(از اینجا به بعد متن، بخشهایی از داستان فیلم را اسپویل میکند)
افزون بر تمامی اینها، «جاسوس بازی» از یک زاویهی دیگر نیز لیاقت ستایش شدن دارد. زاویهای که شاید در بیان ساده بتوان آن را «واقعگرایی» نامید اما در حقیقت، مخاطب با مفهومی بزرگتر از آن در طول شکلگیری روایت فیلم مواجه میشود. منظورم این است که این عنصر، تنها در بخشهایی مثل دنیای نمایش داده شده یا اکشنهای فیلم دیده نمیشود، بلکه در تصمیمات کاراکترها، نحوهی مواجههشان با اتفاقات پیرامونی و تک به تک موارد داستانی دیگر نیز، به شکلی تمام و کمال تاثیر جدی خود را به نمایش میگذارد. مثلا به سکانس ماموریت بیشاپ در رودئو نگاه کنید که وقتی وی در حال خارج کردن آن مرد از شهر است به سبب یک تماس از سوی رئیسش، مجبور به بیرون انداختن او از ماشین و رسما فرستادنش به سوی مرگ میشود. در چنین سکانسی، بر طبق تعریف شکلگرفته در ذهن ما از سینمای بلاکباستر هالیوود، بیشاپ باید تلفن را بر رییسش قطع کند و طی یک ماموریت خودساختهی خطرناک، نصف شهر را با خاک یکسان کند و مرد را نجات دهد. اما چه میشود؟ ما او را در حالی میبینیم که به زور وی را بر کف خیابان پرت کرده و خودش سوار ماشین میشود و تمام. نه قهرمانبازی شخصمحوری داریم و نه قرار است سکانس اکشن عجیب و غریبی را تماشا کنیم. بلکه با دنیایی خاکستری رو به رو میشویم که سر تا پایش را کثیفی پر کرده و زندگی یک انسان، در آن تا وقتی ارزش دارد که شرایط بر آن حکم کرده باشد.
این موضوع، حتی به آنتاگونیستهای فیلم هم گسترش پیدا کرده و سازندگان، در هیچ نقطهای برای خلق موقعیتهای تیره و تارتر، دست به اغراق در شخصیتپردازی کاراکترهای منفی فیلم نیز نمیزنند. به گونهای که تک به تک این اشخاص، دائما در جلوهی چند مسئول نگران که دلیلی برای نجات تام بیشاپ ندارند تصویر شده و هرگز تبدیل به انسانهایی بدخواه، پر قدرت و تماما منفی نمیشوند و این موضوع، آنقدر جدی است که اگر یک بار آنها را به درستی نگاه کنید، میبینید خشک و بیاحساس و اعصابخوردکن بودنشان، هیچ دلیلی به جز بروز رفتارهای طبیعی و باورپذیر چنین افرادی در دنیای واقعی از سوی آنها ندارد. البته فیلم در شخصیتپردازی فقط هم از نکات مثبت پر نشده و ضعفهایی جدی را نیز یدک میکشد. به طوری که به جز دو کاراکتر اصلی فیلم، تقریبا میتوان گفت که مابقی اشخاص حاضر در صحنه یا از یک شخصیتپردازی تکبعدی بهره میبرند یا به جای یک شخصیت، صرفا حکم یک ابزار داستانی کوتاهمدت را دارند. مثلا افرادی مانند «دکتر احمد» و «الیزابت»، در هیچ نقطهای از فیلم، حکم یک شخصیت را پیدا نمیکنند و دائما ابزارهایی موقتی هستند که قصه را پیش برده و سبب پردازش بهتر شخصیت تام بیشاپ برای مخاطب میشوند و از طرف دیگر، آنتاگونیست اصلی فیلم مانند «چارلز هارکر» که به سبب اجرای مناسب استیون دیلِین (استنیس براتیون خودمان!) به سادگی در راس شخصیتهای منفی داستان قرار میگیرد هم تا لحظهی آخر به عنوان آدمی که آنتاگونیست اصلی فیلم است باقی میماند و بس. نه! هیچکدام از حرفهای قبلیام در رابطه با کاراکترها و تاثیرگذاریشان در داستان را نفی نمیکنم و هنوز هم با اطمینان میگویم که آنها به عنوان بخشی از عناصر داستانی فیلم، به خوبی در خدمت روایت داستان هستند و به شکلی واقعگرایانه، کار میکنند. اما با این حال، کافی است یک لحظه فقط و فقط به یکیشان نگاه کنید، تا ببینید درونریزی شخصیتهایشان تا چه اندازه از خالی پر شده است.
با کنار هم گذاشتن تمامی موارد مثبت و منفی «جاسوس بازی»، این نتیجه را که فیلم ساختهای لایق تماشا و واقعا ارزشمند تلقی میشود، نمیتوان انکار کرد. چون این اثر از محدود ساختههایی است که با ریسکی جدی نگاه متفاوت خودش را دنبال میکند و با اعتماد به روایت منظم و تمیزی که ارائه کرده، به خود اجازهی آرامآرام نفوذ کردن در ذهن مخاطب را میدهد. فیلمی که برخلاف انتظارم، اکشنهایش فقط و فقط، برای رشد دادن شخصیتپردازی کاراکترهای اصلی به کار میروند و هیچ عنصر زورکی و بیمنطقی را برای جلب مخاطب به خود اضافه نکرده است. به علاوهی آن که در تمام دقایق فیلم، میتوان از هنرنمایی دو بازیگر قدرتمند یعنی برد پیت و رابرت ردفورد هم بهره برد و از فرو رفتن آنها در نقششان احساس رضایت خاطر کرد. اما آنچه که در این میان حرف اصلی را میزند و سبب جذاب به نظر رسیدن تمام این موارد شده است، بدون شک چیزی نیست جز آن که فیلم هویت خود را میشناسد. میداند که داستانش در رابطه با فریب و دروغگویی است و به همین سبب، از آغاز تا انتهایش با خلق موقعیتهایی مشابه، انتظاری را در مخاطب به وجود میآورد و به سادگی هر چه تمامتر آن را از بین میبرد. افزون بر این، تمام رخدادهایش را به علاوهی واقعگرایانه بودنشان، با احترام به شعور مخاطب و با منطق تحویل او میدهد. حرف آخرم چیست؟ این که در سینمای پر شده از تکرار این روزها، بدون شک «جاسوس بازی» ساختهای است که لیاقت دیده شدن دارد. ساختهای که نگاه خاص خود به یک سبک از داستانها و جذابیتهای ویژهی خودش را تقدیم مخاطب میکند و قرار نیست سرشار از تکرار مکررات باشد.