Spider-Man: Homecoming با استفادهی ابزاری از بازیگرانش و به خصوص مایکل کیتون، در عین داشتن آغازی به شدت ضعیف و آزاردهنده، در ارائه یک قصهگویی نسبتا قابل قبول موفق است.
ما در زمان از راه رسیدن «هومکامینگ»، نه تشنهی تماشای یک کاراکتر بزرگِ دنیای کتابهای کمیک برای اولین بار در سینماها بودیم و نه در سینمای بلاکباستر ضعیف این روزها، میتوانستیم انتظار تجربهی خیلی خیلی ویژهای از ثانیههای آن داشته باشیم
به شخصه پیش از تماشای تازهترین فیلم متعلق به کاراکتر اسپایدرمن در دنیای سینما، بزرگترین سوالم این بود که آیا ساختهی جدید مارول در طول دقایقش توانایی اثبات این که ما تماشاگران به این اثر احتیاج داشتهایم را دارد یا باز هم در انتهای فیلم در حالتی که فقط یک سری چیز نهچندان ایدهآل را نشانمان داده کارش را به پایان میرساند؟ چون راستش را بخواهید، سینما هم پیشتر با سهگانهی سم ریمی تجربهی جذاب تماشای «مرد عنکبوتی» بر پردهی نقرهای را تقدیم بینندگان کرده بود و هم با «اسپایدرمن شگفتانگیز» (The Amazing Spider-Man) در اثبات این حقیقت که آفرینش فیلمهای ریبوت لزوما دردی از اوضاع این مجموعهها در سینما درمان نمیکند موفق بود. پس ما در زمان از راه رسیدن «هومکامینگ»، نه تشنهی تماشای یک کاراکتر بزرگِ دنیای کتابهای کمیک برای اولین بار در سینماها بودیم و نه در سینمایی که کمکم عبارت «فیلمهای ابرقهرمانی» دارد معنایی برابر با «فیلمهای بلاکباستر» پیدا میکند، میتوانستیم انتظار تجربهی خیلی خیلی ویژهای از ثانیههای آن داشته باشیم. این یعنی اسپایدرمن تازه و مشترکِ مارول و سونی، حداقل به عنوان یک اکران سینمایی دیگر، روی کاغذ چیز ویژهای نداشت که به آن جلوهای تماما متمایز نسبت به پنج فیلم قبلی ببخشد و از منظر ارزشگذاری، به شکلی برابر پتانسیلهایی برای شکست و موفقیت را یدک میکشید. چون فیلم به جز کاهش سن و سال مرد عنکبوتیاش و افزودن حجم زیادی طنز به آن، کار بنیادی دیگری با این داستان تکراری نکرده بود و ویژگیهای جدیدش نیز همانقدر که جذاب به نظر میرسید، خطرناک هم بود.
افزون بر اینها، «هومکامینگ» از منظری دیگر نیز پتانسیلِ تمام و کمالی را برای نابود شدن و تبدیل شدن به یک فیلم فراموششدنی یدک میکشید. چیزی که مستقیما به نحوهی معرفی اسپایدرمن جدیدمان و چگونگی آغاز مجدد این شخصیت در سینما مربوط میشد. آغاز به ظاهر جذابی که با حضور افتخاری پیتر پارکر جدید در یک فیلم شلوغ ابرقهرمانی صورت گرفت و به معنی واقعی کلمه، از معنی، احساس و شخصیتپردازی تهی بود. «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» (Captain America: Civil War)، فارغ از تمامی نکات ضعف و قوتی که لابهلای دقایقش گنجانده بود، با بردن سادهترین و پیشپاافتادهترین بهرهی ممکن از مرد عنکبوتی تازهی این دنیای سینمایی، رسما شانس این شخصیت برای دریافت یک شخصیتپردازی قابل قبول را کاهش داد. چون ما آنجا فقط یک موجود قرمز رنگ را دیدیم که اولا سیجیآیهای قدرتمندی داشت و دوما در عین انجام مبارزههایی خفن، تکههای خندهدار و جالبی میانداخت. یک جلوهی ظاهری محض که قطعا سبب افزایش فروش آن اثر شد اما در پایین آوردن سطح انتظارات ما از عمق شخصیتی این کاراکتر مجددا معرفیشده نیز کاملا موفق بود. خب، راستش را بخواهید، بدترین خبر راجع به «هومکامینگ» هم چیزی نیست جز آن که پس از تماشایش با اطمینان میتوانید بگویید که این اثر شدیدا به ثانیههای نمایشداده شده در آن فیلم وفادار مانده و با افتخار در همان مسیر پیشروی کرده است. مسیری که در آن همهچیز، فقط و فقط برای جذب حداکثری مخاطبان کژوآل سر و شکل یافته و اگر برخی دقایق بهدردبخور که به داد فیلم رسیدهاند را هم درون خودش جای نداده بود، رسما میتوانست از این اثر یک ساختهی غیرقابل تحمل بسازد.
در دقایق خستهکنندهی آغازین فیلم، شما مدام با سکانسهایی مواجه میشوید که تام هالند در آنها با ذوقزده شدن برای لباس اسپایدرمن که توسط تونی استارک (رابرت داونی جونیور) برایش ارسال شده، فیلم گرفتن از خودش برای نمایش احساساتی بچگانه و القای مصنوعیترین هیجانات ممکن به مخاطبان، کاری میکند که با یک سیلی محکم، کودکانه و بیارزش بودن اثر پیش رویتان را احساس کنید و از خودتان دلیل تماشای چنین فیلمی را بپرسید. بدتر آن که به سبب ارائهی یکی از احمقانهترین اوریجینهای تاریخِ سینمای ابرقهرمانی توسط سازندگان فیلم که مثلا قرار بوده آنتاگونیست قصه با بازی مایکل کیتون که واقعا اسمش هم در ذهنم نمانده را معرفی کند، در ابتدای کار به طرز صحیحی فاتحهی شخصیت منفی داستان را هم میخوانید و به خالی از ارزش بودن نبرد اسپایدرمن و او مطمئن میشوید. اما خوشبختانه، ماجرا به این شکل هم باقی نمیماند و با این که در هنگام تماشای فیلم هرگز با اثری حتی نزدیک به عالی هم روبهرو نمیشوید، اما سیر صعودی داستان و از بین رفتن برخی عیوب بزرگ آن در میان رخدادها، باعث میشود که در انتهای کار حس مواجهه با بلاکباستری قابل قبول و یکبار مصرف را داشته باشید که البته، با تماشا نکردنش هیچ چیز خاصی را از دست نمیدادید. این یعنی جواب سوالی که در آغاز کار پرسیدم کاملا مشخص است. نه! ما ابدا احتیاجی به این فیلم نداشتیم.
یکی از بزرگترین نقاط ضعف حاضر در داستانگویی فیلم که به خصوص در دقایق آغازین آن جذابیت اثر را شدیدا کاهش داده، بیمعنی بودن شخصیت مستقل پیتر پارکر و خستهکننده بودن جلوهی او در زمانهایی است که بدون لباس مرد عنکبوتی راه میرود. فیلم، از آنجایی که در ابتدا تنها به کشش بسیار زیاد کاراکتر اسپایدرمن برای داستانگویی و جذب مخاطب تکیه کرده، پیتر پارکر را تبدیل به موجود بیاستفادهای میکند که نمیشود او را درک کرد و حضورش در فیلم، برای بیننده معنای خاصی ندارد. چون این شخصیت، در ابتدای داستان نه تنها با مانع خاصی روبهرو نیست، بلکه انگیزههایش هم شدیدا بچگانه هستند و برای فردی بزرگسال که دیگر با دیدن تار پرت کردنهای اسپایدرمن ذوقزده نمیشود، هیچ جذابیتی ندارند. همهچیز به این خلاصه شده که یک نوجوان میخواهد خود را به تونی استارک ثابت کند و قهرمان بزرگی باشد اما با خرابکاری، بزرگترش را ناراحت میکند. بدتر آن که این موارد، بعضا پیرنگهای داستان را به نقاط وقت تلفکنندهای میرسانند که حتی در لحظهی تماشایشان میدانید هیچ تاثیری در پایانبندی قصه ندارند و فقط، برای کش دادن زمان فیلم استفاده شدهاند. این وسط، جالبترین نکته حضور نمایشی و صرفا فروشآفرینی است که سازندگان برای شخصیت «مرد آهنی» (Iron Man) در نظر گرفتهاند. حضوری که واقعا امکان حذف را داشت و میشد دیالوگهایش را به یکی دیگر از بزرگترهای حاضر در فیلم داد تا خرج مارول هم زیاد نشود!
اما خوشبختانه در نیمهی دوم فیلم، به سبب بهرهبرداری صحیح سازندگان از چند تکنیک سینمایی، اثر حجم بالایی از نکات ضعف بزرگش را پشت سر میگذارد و به همین خاطر، تبدیل به فیلمی میشود که برخلاف پردهی اول داستان، لیاقت تماشا شدن دارد. در حقیقت، سازندگان در طول پیشروی ثانیههای اثر هم طنز کودکانهی آن را آرامآرام حذف میکنند و شوخیهای جالبتری را به قصه میآورند، هم با پرداخت بیشتر به خود پیتر پارکر، عمق وجودی این شخصیت و به دنبال آن، همذاتپنداری بیننده با وی را افزایش میدهند. چرا؟ چون فیلمساز با استفاده از یک چرخش داستانی ناگهانی، هم مجددا توجه بیننده را به دست میآورد و هم پارکر را از لحاظ ذهنی در شرایط سختتری قرار میدهد. به دنبال همین اتفاق، پارکر برای اولین بار یک شکست حقیقی و یک مواجههی جدی با مانعی بزرگ را تجربه میکند و در خلال همین رخدادها حتی در عین آن که دیالوگهایی کلیشهای به گوش مخاطب میرسند، پسربچهای که جز هیجان کمارزشش برای ابرقهرمان شدن چیزی نداشت، به یک شخصیت بهتر و معنادارتر تبدیل میشود. جالبتر آن که در پایان داستان نیز این رشد شخصیتی با یک اتفاق ساده و کلیشهای افزایش پیدا میکند و سازندگان حداقل تا انتهای کار مسیر خوبی را که در پیش گرفتهاند ادامه میدهند. این یعنی فیلم در نیمهی دوم، به ریتم منظمی از داستانگویی دست پیدا کرده که شاید پرشده از کلیشهها باشد، اما هم کاراکتر اصلی را پردازش میکند، هم نبرد او را به چالشی جدیتر بدل میسازد و هم، طنز را بدون آسیب زدن به جدیت خط اصلی داستان، وارد قصهگوییاش میکند. چیزی که اگر مخاطب از همان دقایق آغازین مقابلش قرار میگرفت، شاید حتی میشد پس از بالا رفتن تیتراژ پایانی، «هومکامینگ» را یک فیلم عالی خطاب کرد.
فارغ از همهی این حرفها، یکی از موارد ناراحتکنندهای که مشخصا میشود در میان ثانیههای اثر آن را احساس کرد، استفادهی کاملا ابزاری مارول و سونی از بازیگرانی است که در فیلم حضور دارند. در «هومکامینگ»، از یک طرف، رابرت داونی جونیور را داریم که رسما عهدهدار نقشی شده که بازیگرانی با درجههای بسیار پایینتر از او نیز توانایی اجرایش را داشتند و از طرف دیگر، برخلاف انتظارمان با مایکل کیتونی مواجه میشویم که شخصیت اجرا شده توسط او به طرز ناامیدکنندهای تکبعدی است. راستش را بخواهید، در زمان انتشار اخبار گوناگون «هومکامینگ»، یکی از مواردی که بیش از هر چیز هیجانزدهام کرده بود، تایید شدن حضور بازیگری مانند کیتون در این فیلم بود. حضوری که احساس میکردم احتمالا بی دلیل و علت صورت نگرفته و قطعا مارول آنتاگونیست درست و حسابیای داشته که اجرایش را به همان شخصی سپرده که همین سه سال پیش، در Birdman ساختهی آلِهاندرو گونزالز ایناریتو (Alejandro González Iñárritu)، همچین نمایش بینقصی را ارائه داده بود. اما همانطور که احتمالا خودتان هم حدس زدهاید، تنها استفادهی مارول از این بازیگر در خلق دقایق ساختهاش این است که نقشی به شدت کمارزش را به او بسپارد و از چهرهاش برای اخبار و پوسترها استفاده کند اما رسما، فرصت نقشآفرینی و ارائهی یک اجرای هنرمندانه را از او بگیرد. چیزی که البته تنها برای کیتون هم اتفاق نیفتاده و احتمالا راجع به تمامی افراد حاضر در فیلم از جمله خود تام هالند نیز صدق میکند. آن هم به شکلی که در ابتدای کار، با اطمینان میتوانستم بگویم که هالند رسما توانایی بازیگری ندارد و انتخابی کاملا اشتباه بوده که در آینده یقهی دنیای سینمایی مارول را میگیرد، اما در لحظات پایانی که سازندگان آن را در قالب چیزی ورای یک کاراکتر مقوایی به تصویر کشیدند، حداقل توانستم بخشی از دلایل انتخاب شدن وی برای بازی در چنین نقش بزرگی را درک کنم.
برای جمعبندی همهی این حرفها و رسیدن به پاسخی صحیح در رابطه با وضعیت کلی «مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه»، نیاز به مرور اطلاعات پیچیدهای نیست. فیلم، به سادگی هر چه تمامتر حکم بلاکباستر قابل قبولی را دارد که ابدا با تماشا نکردن آن چیز بزرگ و تازهای را از دست نمیدهید. سازندگان اثر، در شروع داستانگوییشان با استفاده از عناصری بچگانه که احتمالا نوجوانها (بخوانید طیف بزرگی از مخاطبان اسپایدرمن) را خیلی ساده وادار به خرید بلیتهای فیلم میکنند، رسما هویت ساختهی سینماییشان را زیر سوال برده و «هومکامینگ» را تا مرز تبدیل شدن به اثری غیرقابل تحمل پیش میبرند. اما به سبب استفادهی صحیح فیلمساز از یک چرخش جذاب در داستان و افزایش مدام جدیت اثر در خلال روایت آن، فیلم به جای آن که در رتبهی یک محصول بصری بیارزش طبقهبندی شود، حداقل لیاقت شناخته شدن به عنوان فیلمی قابل قبول را پیدا میکند. فیلمی که شاید حجم بالایی از نقشآفرینیهایش را میشد به دوستان نزدیکتان سپرد و بازیگرانش به جز تام هالند، فقط به خاطر نامهای معروف و قیافههای شناختهشدهای که دارند در آن حضور پیدا کردهاند. شما را نمیدانم. شاید خیلیها اسپایدرمن را آنقدر دوست داشته باشند که بدون توجه به تمامی این موارد، از دیدن فیلم نهایت لذت را ببرند. اما شخصا، در زمانهای که شاهکاری مثل Baby Driver هم بلاکباستر خطاب میشود، دلیلی برای تماشای «هومکامینگ» ندارم.