فیلم Sorry to Bother You اگرچه با قولِ تبدیل شدن به Get Out امسال پا پیش میگذارد، اما با وجود تمام پتانسیلهایش، از رسیدن به این هدف باز میماند. همراه نقد میدونی باشید.
این روزها دورانِ شکوفایی استعدادهای جوان و کارگردانانِ غافلگیرکنندهی تازهکار و فیلمسازانی با مهارتهای مثالزدنی و چشماندازهای نوین است. به هر سمت که میچرخیم با فیلم تازهنفسی روبهرو میشویم که اسمِ فیلمسازِ ناشناختهاش مثل نقل و نبات در محافل نقد و بررسی تکرار میشود. از «برو بیرون» (Get Out) و «کلاس هشتم» (Eighth Grade) گرفته تا «موروثی» (Hereditary) و «یک مکان ساکت» (A Quiet Place) و «کلمبوس» (Columbus). حالا به جایی رسیدهایم که تقریبا هر ماه حداقل فیلمی از یک کارگردانِ جدید داریم که نه تنها خودشان را به عنوان نامی که با جدیتِ کارهای بعدیشان را دنبال خواهیم کرد معرفی میکنند، بلکه فیلمهایشان به جمعِ بهترینهای ژانرشان وارد میشوند. یکی قبل از کارگردان شدن، با مقالههای ویدیوییاش معروف بوده است و دیگری یک یوتیوبرِ مشهور بوده است. تماشای اینکه از هر گوشه و کنار، همینطوری خلاقیت مثل چشمهای از آب زلالِ سرد کوهستانی بیرون میزند لذتبخش است. بنابراین وقتی بوتس رایلی که از دههی ۹۰ تاکنون، فعالیتهای گستردهای در حوزهی موسیقی و هیپ هاپ دارد، سروصدای زیادی با فیلمِ «ببخشید مزاحمتون شدم» در جشنوارهی ساندنس امسال راه انداخت به نظر میرسید باید صبر میکردیم تا آن را هم به جمع یکی دیگر از موفقیتهای کارگردانانِ کار اولی غیرمنتظره اضافه میکردیم. مخصوصا با توجه به اینکه از «ببخشید مزاحمتون شدم» به عنوان نسخهی افسارگسیختهترِ «برو بیرون» یاد میکردند. بنابراین اصلا انتظار نداشتم تا «ببخشید مزاحمتون شدم» فیلمی در تضادِ با روندِ موفقیتهای رگباری فیلم اولیها از آب دربیاید. اگرچه خیلی از فیلم اولیهای سالهای اخیر ثابت کردهاند که میتوانند به تعادلِ بینقصی بین احاطه بر زبانِ سینما و مهارتهای فیلمسازی همچون کسی که موی خودش را در این کار سفید کرده است و خلاقیت و پیشرفت و طراوت برسند، ولی «ببخشید مزاحمتون شدم» نمونهی واضحی از روبهرو شدن با یک فیلم اولی است که کمتجربگی کار دستش داده است. اگرچه خیلی از فیلم اولیها آنقدر در کارشان مستحکم و دقیق و حرفهای ظاهر شدهاند که با وجود اینکه میدانیم با فیلمسازِ تازهکاری سروکار داریم، باز نمیتوانیم جلوی غافلگیریمان از این همه پختگی را بگیریم ولی «ببخشید مزاحمتون شدم» فاقد پختگی و احاطهای است که از دیگر فیلمسازانِ همردهاش دیدهایم. وضعیتِ «ببخشید مزاحمتون شدم» خیلی شبیه به یکی از شوخیهای تکراری کارتونهای تام و جری است. وقتی بدنِ تام بهطرز عجیبی مثل بادکنک باد میشود و بعد برخوردِ نوک سوزن به او توسط جری، تام را همچون بادکنکی که بادش با شدتِ از پارگیاش خارج میشود به در و دیوار میکوبد. فقط اگر این شوخی در «تام و جری» هدفدار است و باید به آن بخندیم، اتفاقِ مشابهای که سر «ببخشید مزاحمتون شدم» افتاده، از قبل برنامهریزی نشده است.
این فیلم همچون یک بالنِ باشکوه زیبای غولآسا با یک پارگی بزرگ است. شاید تا دلتان بخواهد میتوانیم دربارهی زیبایی طرح و نقشهای شگفتانگیزش صحبت کنیم، از بزرگی بالنش حیرت کنیم، دربارهی ارتفاعی که میتوانست بگیرد صحبت کنیم و از سفرهای دور و درازی که با آن میرفتیم حرف بزنیم، اما کماکان با یک بالنِ پارهی سقوط کرده طرفیم که به زمین زنجیر شده است و هر کلمهای از دهانمان دربارهی آن بیرون میآید، حاوی مقدارِ قابللمسی حسرت و افسوس است. «ببخشید مزاحمتون شدم» در آن دسته فیلمهایی قرار میگیرد که تقریبا اکثرِ نکات مثبتش توسط پایین آمدنِ ساطورِ بیرحمانه و ضروری اما و اگرها سلاخی شده است. «ببخشید مزاحمتون شدم» فیلم جاهطلبانهای است، ولی توانایی مدیریتِ این جاهطلبی را ندارد. فیلمی است که به مفاهیمِ پیچیدهی پرتعدادی میپردازد، ولی یا کمرش زیر وزن آنها خم میشود یا بعضیوقتها به نظر میرسد فقط دارد ادای مهم بودن را در میآورد. فیلمی است که آدم را یاد فیلمهای ابسوردِ کالتِ منقرض شدهای از دههی ۷۰ و ۸۰ مثل «برزیل» (Brazil) که به کمدی عجیب و گروتسکشان و اتمسفرِ منزوی و دستوپیایی و مورمورکنندهشان معروف هستند تبدیل شود، ولی هیچوقت به سرگرمکنندگی آنها دست پیدا نمیکند. «ببخشید مزاحمتون شدم» فیلمی است که خلاقیت و طراوت و اشتیاق و سرزندگی یک فیلمسازِ تازهکار کاملا در جای جای آن مشخص است ولی این احساساتِ آتشفشانی نیاز به یک باغبانِ خوب داشته است که مدیریتشان کند و جلوی آنها را از تبدیل شدن به باغچهی آشفتهای با علفهای هرز بگیرد که این اتفاق نیافتاده است. فیلم گرچه در زمینهی ترکیبِ عناصرِ کمدی و وحشت برای صحبت دربارهی مسائلِ نژادی و اتمسفر سورئالش به درستی با «برو بیرون» مقایسه میشود، اما این شباهتها فقط به سطح و ظاهر خلاصه شده است، چرا که «ببخشید مزاحمتون شدم» بویی از تاثیرگذاری محتوا و کوبندگی فرم و ظرافتِ فیلمنامهی جوردن پیل نبرده است. بنابراین با اینکه میتوان دید که این فیلم میتوانست به چه اثرِ باشکوهی تبدیل شود و با اینکه میتوان متوجهی دلیلِ مقایسه شدن آن با «برو بیرون» شد، ولی در نهایت با فیلمی طرفیم که فقط در تئوری درگیرکننده است و در عمل فیلمِ غیرمنسجم و شلختهای است که نکات مثبتش همچون قطعاتِ سالم پراکندهی باقیمانده از یک فضاپیمای متلاشیشده در فضا وسط دریایی از آت و آشغالهای بهدردنخور میماند. افسوس از اتفاقی که برای «ببخشید مزاحمتون شدم» وقتی بیشتر میشود که فیلم با چنین وضعی آغاز نمیشود. بوتس رایلی فیلمش را آنقدر بااعتمادبهنفس و درگیرکننده شروع میکند که کاملا اتفاقی را که در ادامه میافتد به رویدادِ غافلگیرکنندهای تبدیل میکند، ولی حقیقت این است که استارتِ پُرقدرتِ فیلم به تدریج جای خودش را به دوندهی خسته و کوفتهای میدهد که کارش به سینهخیز رفتن روی آسفالت و خسخس کردن از شدت ریه درد کشیده میشود.
«ببخشید مزاحمتون شدم» خط داستانی دیوانهواری دارد که اینجا نمیشود حق مطلب را دربارهاش ادا کرد. کیت استنفیلد که او را از «برو بیرون» و سریال «آتلانتا» (Atlanta) میشناسیم، نقش یک مرد اُکلندی خوشقلب به نام کشس گرین را که هشتش گرو نُهاش است بازی میکند. کش که چهار ماه اجارهی پارکینگی که به عنوان خانه ازش استفاده میکند عقب افتاده است آنقدر گیرِ پول است که تصمیم میگیرد به بازاریابی تلفنی رو بیاورد. او طی صحنههای جالبی که به محض تماس گرفتن با مردم، با میز و کامپیوتر و تمام دفتر دستکش وسط خانهی مردم فرود میآید به کار مشغول میشود، اما مدام در ارتباط با مشتری شکست میخورد. تا اینکه همکارش (با بازی دنی گلاور در نقشی جالبتوجهای که متاسفانه ناگهان در ادامهی فیلم فراموش میشود) به او پیشنهاد میکند که برای صحبت کردن پشت تلفن از «صدای سفیدپوستیاش» استفاده کند. ناگهانِ کش در یک چشم به هم زدن طوری صدایش تغییر میکند که انگار صحبتهای حسین رضازاده را با صدای خاله نرگس دوبله کرده باشند! مهارتِ کش در استفاده از این ترفند، او را در یک چشم به هم زدن به سوپراستارِ کمپانی تبدیل میکند. پیشرفتی که راه او را به سمت طبقهی بالا باز میکند؛ جایی که تماسگیرندههای سوپراستارِ شرکت در آنجا کار میکنند و از مزایای ویژهی خودشان بهره میبرند. این حکم خط شروع داستان را دارد؛ از اینجا به بعد با مدیرعاملِ خوشگذران و شروری با بازی آرمی همر که احتمالا در بردهداری مدرن دست دارد، دوست کش با بازی تسا تامپسون که گوشوارههایش چنان شعارهای بزرگی را حمل میکنند که بعضیوقتها عجیب است که چگونه سرش توانایی حمل چنین بارهای سنگینی را دارد و همکار انقلابی کش با بازی استیون یـن خودمان که شورشِ کارمندان علیه شرکت را هدایت میکند آشنا میشویم. این وسط یک پرفورمنس آرت با محوریتِ پرتاب کردن گلولههای حاوی خون حیوان به کاراکترِ نیمهبرهنهی تسا تامپسون در گالری هنریاش، مجبور شدنِ کش برای رپخوانی در یک مجلس و پیدا شدنِ سروکلهی نسخهی واقعگرایانهی بوجک هورسمن را هم داریم.
ساعتِ اول فیلم همچون نسخهی کمدی یکی از اپیزودهای «آینهی سیاه» (Black Mirror) در صورتی که تکنولوژیهای آن سریال را با یکجور اتمسفرِ سورئالِ تبآلود جایگزین میکردیم عمل میکند. دنیای فیلم با اینکه خیلی به دنیای مدرنِ خودمان شبیه است، اما به همان اندازه آنقدر متفاوت هم است که بدون اینکه تبدیل به یک کابوسِ تمامعیار شود، حال و هوای یکی از آن کابوسهای نامحسوس و سمجی را که هنگام بیماری و در رختخواب افتادن ذهنمان را ول نمیکند دارد. رایلی اجازه نداده تا هیچ موضوعی از دستش در برود. او هر چیزی که گیر آورده را هدف زبانِ هجو تیز و برندهاش قرار داده است؛ از کاپیتالیسم و مصرفگرایی و بردهداری گرفته تا فقر و نژادپرستی و دنیای هنر و اینکه چقدر جوان بودن و سیاهپوست بودن در آمریکای حال حاضر سخت است. برای مدتی رایلی همچون پزشکی به نظر میرسد که بهطور همزمان در حال جراحی چندین بیمار است. در جریان نیمهی اول فیلم، رایلی با مهارت و هوشمندی این تمهای داستانی جدی را پیریزی میکند و همزمان بامزه باقی میماند. اگر «ببخشید مزاحمتون شدم» در یک چیزی کمبود نداشته باشد، ایدهپردازی است. این فیلم سرشار از ایدههای بامزهی جالبتوجه است. از پسووردِ آسانسورِ ویژهی کمپانی که یک صفحه آچار است تا صدای اتوماتیکِ آسانسورِ کمپانی که کرکرخنده است و باعث شد آرزو کنم کاش فیلمی مثل «او» اما با حضور این آسانسور به جای سیستم عاملِ کاراکترِ واکین فینیکس ساخته میشد. مشکل از جایی پدیدار میشود که بعد از مدتی به نظر میرسد رایلی واقعا داستانی برای گفتن ندارد، بلکه فقط میخواهد بهطرز گلدرشت و بیظرافتی به تمهای پیچیدهاش اشاره کند و با لبریز کردن فیلم با ایدههای دیوانهوار مختلف، جای خالی داستان و شخصیت را پُر کند. «ببخشید مزاحمتون شدم» همچون ترکیبی از دستوپیاهای «آینهی سیاه»، کمدی افسارگسیخته اما پُرمعنی سریال «ریک و مورتی»، فضای رعبآور و بحثهای نژادی «برو بیرون»، فلسفهی کاپیتالیسم و پارانویای «مستر روبات» (Mr Robot) و از همه مهمتر بلندپروازیهای مضمونی «مربع» (The Square)، ساختهی روبن اوستلوند است. مخصوصا این آخری.
با اینکه «مربع» و «ببخشید مزاحمتون شدم» به همان اندازه که از فیلمی اروپایی از جشنوارهی کن با فیلمی آمریکایی از جشنوارهی ساندنس انتظار داریم، با هم تفاوت دارند ولی هر دو یک شباهت هم دارند که باعث شد در جریان تماشای فیلم رایلی یاد «مریع» بیافتم؛ «ببخشید مزاحمتون شدم» مثل «مربع» فیلمی است که دستش به کم نمیرود. «مربع» طیف وسیعی از موضوعات را شامل میشد: از نقد محافل هنری تا نزاکت سیاسی. از سیاستهای پیرامون هنر تا سلسهمراتب جنسیتی. از طبیعت درندهی مطبوعات تا پیچیدگیهای تبلیغات. از فرهنگ «وایرال»گرایی در شبکههای اجتماعی تا هنر پرفورمنس. از فاصلهی طبقاتی تا روابط خانوادگی. از سوسیالیزم تا کاپیتالیسم. از مسئولیتهای اجتماعی تا مسئولیتهای فردی. از نوعدوستی تا دورویی اجتماعی. از خودسانسوری تا آزادی بیان و ابراز ایدههای شخصی. از اعتماد به دیگران تا بیاعتمادی. از به زیر سوال بردن جامعهی نخبهی کشور گرفته تا خیلیهای دیگر که احتمالا من متوجهشان نشدهام. فرقِ «ببخشید مزاحمتون شدم» با «مریع» اما عدم توانایی مدیریتِ این همه موضوعاتِ گوناگون و گسترده است. روبن اوستلوند بدون گندهگویی و درهمبرهم شدن و شلختگی فضای فیلمش، موفق میشود نه تنها با حوصله به تمام این موضوعات بپردازد، بلکه همهی آنها را زیر یک چتر قرار بدهد و در نهایت حرفِ بهیادماندنی و قابلتوجهای هم برای زدن دربارهی هرکدام از آنها داشته باشد. تازه او این وسط داستانِ تحول شخصیت اصلیاش را هم بهطرز هنرمندانهای به سوی سرانجامی جذاب روایت میکند. اتفاقی که برای «ببخشید مزاحمتون شدم» افتاده همان اتفاقی است که آن را «مضمونزدگی» مینامیم. رایلی با اینکه بحثهای پیچیده سیاسی و اجتماعی بهروزی را انتخاب کرده است، اما بیشتر از اینکه حرفِ خاصی برای گفتن داشتن باشد، فیلمش را به گردهمایی یک سری سرتیترِ قلنبهسلنبه تبدیل کرده است. ایدهی کارمندانی که برده هستند. یا بردگانی که در عین پیشرفت، تبدیل به بردگانی کت و شلوارپوش میشوند. ایدهی سیاهپوستانی که برای پیشرفت مجبورند تا هویتِ واقعیشان را پشت صدای سفیدپوستانهشان مخفی کنند. یا ایدهی بردهداری نوین کمپانیها از طریق تبدیل کارمندانشان به اسب، به جایی فراتر از شعارهایی مثل «کاپیتالیسم بد است» یا «سیاهپوستان سختی میکشند» یا «منابعِ آفریقا به غارت رفته است» منتهی نمیشوند.
اگرچه زمینهچینی این ایدهها در نیمهی اول فیلم بهطور کنجکاویبرانگیزی صورت میگیرد، ولی زمانی که نوبت به پرداختِ واقعی آنها و مرحلهی داشت و برداشتِ چیزهایی که کاشته شده بودند میرسد، رایلی نمیداند باید چه کار کند. بنابراین نظم و هدفمندی و محتوای نسبی فیلم در نیمهی اول جای خودش را به سلسه سکانسهای پراکنده و غیرمتمرکزی در نیمهی دوم میدهند که بدون علت و معمول همینطوری پشت سر هم اتفاق میافتند. نتیجه فیلم بسیار شعاریای است که به جای پرداخت موضوعش به شکلی ظریف و نامحسوس، همچون دیوانهای میماند که وسط میدان شهر ایستاده است، یک بلندگو دستش گرفته است و گله و شکایتهایش را از ته حلق فریاد میزند. مسئله این نیست که چیزهایی که ازشان گله و شکایت دارد حقیقت ندارند، مسئله این است که هنرِ سینما، بلندگو دست گرفتن و فریاد زدن نیست. هیچوقت فکر نمیکردم چنین حرفی بزنم، اما «بلک پنتر» به عنوان یک بلاکباسترِ بیمغز هالیوودی، حرفهای بسیار بسیار عمیقتر و جذابتری برای گفتن دربارهی مسائل نژادی در مقایسه با فیلم بزرگسالانهی مثل «ببخشید مزاحمتون شدم» دارد. «ببخشید مزاحمتون شدم» کم و بیش سراغ همان بحثهایی رفته است که اخیرا در «لگو مووی»، اپیزودِ «۱۵ میلیون امتیاز» از «آینهی سیاه» که حول و حوش تلاش دوچرخهسواران برای شرکت در مسابقهی استعدادیابی و اپیزود هفتم فصل سوم «ریک و مورتی» که به بررسی فضای سیاسی/اجتماعی سیتادل بعد از خرابیهای گستردهاش میپرداخت دیده بودیم. فقط اگر «آینهی سیاه» در حدود یک ساعت و «ریک و مورتی» در جریان ۲۰ دقیقه، بحثهای پیچیدهی کاپیتالیسم و شورشهای پوچ مردم علیه دولت و بردهداری نوین و ظلم و بیعدالتیهای سازمانیافتهای که تا بالاترین ردههای حکومت ادامه دارند را طوری بررسی میکنند و چنان دنیاهای دستوپیایی نهیلیسمی و غنیای خلق میکنند که موهای تن آدم از فکر کردن بهشان سیخ میشود و تکتک دیالوگها و تصاویرشان را با داستانگویی و پرورشِ تمهایشان پُر میکنند، «ببخشید مزاحمتون شدم» در نهایتِ همچون تعریفِ کودکانه و پیشپاافتادهای از تمهای داستانیاش است.
به عبارت بهتر اگر «ریک و مورتی» و «آینهی سیاه»، کتابهای فلسفه و جامعهشناسی و سیاست را بدون کاهشِ جزییات و پیچیدگیشان در کمتر از یک ساعت خلاصه کردهاند، «ببخشید مزاحمتون شدم» چیزی بیشتر از نگاهی سرسری و تکراری به همان موضوعات نیست. مسئله این نیست که حرفهایی که رایلی قصد گفتنشان را دارد درست نیستند و خودش آنها را بهطور دستاول تجربه نکرده است، مسئله این است که راهی که برای انتقالشان انتخاب کرده به اندازهی کافی متمرکز و تاثیرگذار نیست. در واقع اینطور به نظر میرسد که رایلی بیش از اینکه داستانِ جذابی برای گفتن داشته باشد، با ایدهاش ذوق کرده است. به جای اینکه به فکر داستانی برای پرورش دادنِ ایدهاش و قابللمس کردن آن باشد، فیلم را براساس ایدهی خامش ساخته است. بزرگترین مشکل فیلم عدم داشتن یک شخصیت اصلی قابللمس است. وقتی با داستانی اینچنین جامعهشناسانه سروکار داریم، داشتنِ شخصیتی که زندگیاش از طریقِ گره خوردن با این جامعه تعریف میشود از اهمیت زیادی برخوردار است. مثلا در اپیزودِ هفتمِ فصل سوم «ریک و مورتی»، چندتا شخصیت داریم که دنبال کردن داستانِ شخصیشان، حقیقت دنیایشان را فاش میکند. مثلا گروهی از مورتیها سفری را برای پیدا کردن چاهی که میگویند آرزوهایشان را برآورده میکند آغاز میکنند و در پایان متوجه میشوند که آن چاه در واقع چاه دفعِ زباله بوده است. یا داستانِ شورشِ کارگر سادهی یک کارخانهی ویفرسازی که صاحبان کارخانه از خاطرهی شیرینِ انقلابش به عنوان عصارهای برای خوشمزه کردنِ ویفرهایشان استفاده میکنند. اما فرق شخصیت کش گرین این است که ما دنیا را از طریقِ داستانِ شخصیاش تجربه نمیکنیم. اگر در «لگو مووی» و «آینهی سیاه» و «ریک و مورتی»، دنیا حکم اتفاقی را دارد که سر شخصیتهای اصلی میآید و از طریق واکنش آنها به آن، با جامعهشان آشنا میشویم، در «ببخشید مزاحمتون شدم»، کش گرین بیشتر نقش وسیلهای برای گشت و گذار در این دنیا را دارد. کش گرین بیش از اینکه مثل شکر در قهوه در این دنیا حل شده باشد، مثل یک تافتهی جدابافته در ارتباط با دنیایش میماند. بنابراین فیلم فاقد عنصرِ حیاتی تحول روانشناسی و احساسی شخصیت اصلیاش است. انگار دنیا برای رایلی بیشتر از شخصیت اهمیت دارد و شخصیت اصلیاش را به اجبار انتخاب کرده است. انگار کش گرین هرکس دیگری هم میتواند باشد. انگار رایلی بهطور اتفاقی فقط یک نفر را به عنوان راهنما انتخاب کرده است که از طریقِ او، از زیر و بم کمپانی شرورِ مرکزی داستان اطلاع پیدا کنیم. کش گرین تا آخرِ فیلم، در حد یک غریبه باقی میماند.
زندگی کیش گرین در این دنیا با فاصله ارائه میشود. ما آن را همراهش تجربه نمیکنیم. برای مثال صحنهای در اوایل فیلم است که کش چگونگی استفاده از صدای سفیدپوستانهاش را برای صحبت کردن پشت تلفن یاد میگیرد. اما ایدهی استفادهی کش از صدای سفیدپوستانهاش به ندرت در فیلم مورد استفاده قرار میگیرد. خبری از یک سکانسِ طولانی با شروع و میانه و پایان که یکی از تلاشهای کش در حال فروختن جنس و اثباتِ توانایی و استعدادش را به تصویر بکشد نیست. پیشرفتِ کش در کمپانی نادیده گرفته میشود. فیلم شامل سکانسی که تجربه کسب کردن کش یا ذکاوتش در حال حلِ مشکل را ببینیم نمیشود. فیلم خیلی سریع از روی چگونگی موفق شدنِ کش عبور میکند و بهطور ناگهانی به نقطهای که او دیگر موفق شده است منتقل میشویم. حالا این را مقایسه کنید با «گرگ والاستریت» و سکانسِ معروفِ رودهبُرکنندهای که جوردن بلفورت، نحوهی شکار مشتری از پشت تلفن را به کارمندانش آموزش میدهد. در جریان این سکانس نه تنها مهارتِ ترسناکِ بلفورت در کشیدنِ طعمه به درون لانهاش و بستن آروارههایش به دور بدنش بدون اینکه خودش متوجه شود را به شکلی میبینیم که بیدرنگِ دلیل موفقیت او در امپراتوریای که برای خودش ساخت را درک میکنیم، بلکه همزمان در چشمانِ مشتاق و گرسنه و هیجانزدهی دور و وریهای بلفورت، کسانی را میبینیم که دارند از صحنهی این شکار لذت میبرند و آرزو میکنند که کاش میتوانستند شکارچیانی به خوبی بلفورت باشند. عدم علاقهی «ببخشید مزاحمتون شدم» به موشکافی شخصیت اصلیاش، در ادامه شدیدتر هم میشود. در پردهی دوم فیلم، بعد از اینکه کش به هدفش رسیده است و تمام پول و ماشین و ثروتی که آرزویشان را داشت به دست میآورد، فیلم نمیداند باید با او چه کار کند.
اگرچه بالاخره موتورِ داستان با آغازِ پردهی سوم و اطلاعِ کش از ماهیتِ واقعی شرکتی که برایش کار میکند، دوباره راه میافتد، ولی بخش قابلتوجهای از اواسط فیلم به خاطر اینکه شخصیت اصلی کاملا به اهدافش رسیده است و راضی است و دیگر نیاز و خواستهای برای جلو بردن قصه ندارد، از حرکت میایستد. تحولِ شخصیتی کش بهطور کلی نادیده گرفته شده است. انتظار میرود که کش به عنوان یک آدم آس و پاس و فقیر اما خوشقلبی که به دوستان و همکارانش پشت میکند و پیشنهادِ کمپانی برای پیوستن به جمع تماسگیرندههای سوپراستار را قبول میکند، عذاب وجدان و درگیری روانی بیشتری داشته باشد. ولی فیلم هیچوقت بهطور عمیقی به اینکه خیانتِ کش به همکارانش چه تاثیری روی او میگذارد یا غرق شدن او در ثروت چه معنایی برایش دارد نمیپردازد. کش به همان سرعت که به اعماقِ کاپیتالیسم وارد میشود، بدون کوچکترین تاثیری مدتی را همانجا میگذراند و با همان سرعت هم توبه میکنند و به انقلاب دوستانش میپیوندد. طبیعتا داستانِ اصلی چنین فیلمی باید بررسی این باشد که کش چگونه بدون اینکه خودش متوجه شود، به یکی از همان کسانی که ازشان متنفر است تبدیل میشود. اما همانطور که گفتم، رایلی بیش از اینکه دغدغهی قصه گفتن داشته باشد، ظاهرا آنقدر شیفتهی ایدهی تبدیل شدن کارگران به اسب بوده است که فقط یک چیزی سرهم کرده تا به غافلگیری اسبها برسد. کاراکتر تسا تامپسون در کارهای انقلابی نقش دارد، ولی فیلم از تضاد تفکرات او در مقابل زندگی کردن با کش که جزو همان کسانی هست که علیهشان شورش میکند برای تولید درام استفاده نمیکند. خردهپیرنگِ کارگرانِ شورشی هم یکی دیگر از بخشهای داستان است که نحوهی پیشرفت و پرورشش نشان داده نمیشود، بلکه بعد از وقفهای طولانی، دوباره در آخر فیلم باز میگردد تا رایلی بتواند هرج و مرج بیسروتهاش را با استفاده از آن جمعبندی کند. همچنین «بخشید مزاحمتون شدم» برای رو کردنِ دستِ بدمنِ اصلیاش از همان کلیشهی خجالتآورِ دوربینِ موبایلی که بهطور اتفاقی، فیلمِ تبهکاران در حال ارتکاب جرم را ضبط میکند استفاده میکند.
شاید «آماتورگونه» بهترین صفتی است که بتوان با آن «ببخشید مزاحمتون شدم» را در یک کلام توصیف کرد. فیلمی که بیش از اینکه واقعا عالی باشد، فقط به چیزِ باشکوهی که میتوانست باشد اشاره میکند. برای مثال یک برنامهی تلویزیونی خیالی در فیلم به اسم «بدجوری کتک خوردن» یا یک چیزی در این مایهها وجود دارد که مردم در آن شرکت میکنند تا جلوی دوربین کتک بخورند و مخاطبان هم فیلمشان را ببینند و بخندند و احساس بهتری نسبت به زندگی افتضاحشان داشته باشند. ایدهی جالبی است، اما مشکل این است که مدتی بعد یک صحنه داریم که کاراکترِ دنی گلاور توضیح میدهد که این برنامه چه معنایی دارد و چرا باید به آن بخندیم. همین تصمیم برای کشیدنِ این جوک از پشتصحنه به جلوی صحنه و اختصاص دادنِ زمان برای توضیح دادنش، آن را خراب میکند. این بزرگترین ویروس فیلم است که به همه جای آن سرایت کرده است. ایرادِ کار رایلی این است که نمیتواند تمهای داستانی و شوخیهایش را به پسزمینه منتقل کرده و بهطرز نامحسوسی به آنها بپردازد. بنابراین مدام بهشان اشاره میکند و توضیحشان میدهد. در نتیجه فیلم حتی اگر هم با نیتِ صمیمانهای ساخته شده باشد، شعاری به نظر میرسد و چیزی برای کشف کردن برای بیننده باقی نمیگذارد. اتفاقی که برای «ببخشید مزاحمتون شدم» افتاده مثل این میماند که سریالی مثل «بوجک هورسمن» تصمیم میگرفت تا هر از گاهی صبر کند و تمام نکات مخفی و شوخیهای پسزمینهایاش را توضیح بدهد.
مسئله این نیست که «بخشید مزاحمتون شدم»، فیلم توخالی و بیمحتوایی است؛ مسئله این است که فیلم آنقدر سراسیمه و بیحوصله است که برای ۱۰ ثانیه نمیتواند روی یک ایده تمرکز کند و ته و توی آن را در بیاورد و به یک نتیجهی جالب برسد. به محض اینکه ایدهی صدای سفیدپوستی معرفی میشود، فراموش میشود. به محض اینکه ایدهی پرتاب شدنِ کش با میز و صندلیاش در خانهی مردم معرفی میشود، فراموش میشود. به محض اینکه صحنهی رپخوانی کش در مجلسِ سفیدپوستان آغاز میشود، قطع میشود. به محض اینکه ایدهی انسانهای اسبنما معرفی میشود، فیلم آنقدر از مسیر اصلیاش خارج شده است که به جز پناه بردن به یک غافلگیری کلیشهای، برنامهای برای با آن ندارد. همزمان بعضی صحنهها مثل صحنهی دیدارِ کاراکتر استیون ین و تسا تامپسون و صحبت دربارهی مهارتهای تابلو چرخاندنشان اضافی به نظر میرسند و ربطی به محتوای اصلی ندارند. یا مثل صحنهی صمیمیتر شدن آنها با یکدیگر به کل فراموش میشوند. «ببخشید مزاحمتون شدم» با فیلمنامهای بازنویسیشده و کارگردانی که فرمانِ لحنهای افسارگسیختهی فیلم را در دست میداشت، میتوانست به کمدی ترسناکِ باذکاوت و بامزهای که از ترکیب «برو بیرون» و سریالهای «مستر روبات» و «آتلانتا» به وجود آمده تبدیل شود یا حتی لقبِ نسخهی مُدرن «برزیل» تری گیلیام را که بزرگترین منبع الهامش بوده به دست بیاورد. ولی فیلم رایلی نه از کارگردانی قوی جوردن پیل بهره میبرد، نه بویی از بحثهای فلسفی و سیاسی عمیقِ سریالِ سم اسماعیل برده است، نه در بازسازی تجربهی سیاهپوستبودن به «آتلانتا» نزدیک میشود و نه حاوی دنیاسازی پرجزییات و هجو سوزناک و تصویرسازیهای خیرهکنندهی «برزیل» میشود. نتیجه فیلمی بدون اسکلت و بیروح است که از سرهمبندی یک سری ایدهها و جوکهای دهانپُرکن و مثلا جدی شکل گرفته است که باید قبل از اینکه سرمان را درد بیاورد، تلفن را رویش قطع کنیم.