فیلم Song to song، آخرین ساخته ترنس مالیک و با هنرمندی جمعی از ستارگان دنیای سینما و موسیقی، چند ماه پیش اکران شد. با نقد فیلم همراه میدونی باشید
«ترانه به ترانه»، همانند سایر آثار ترنس مالیک، فیلمی متعلق به سینمای معناگرا، ساختار شکن و پر از جزئیات است. داستان فیلم آن گونه که در معرفیها آمده، درباره دو زوج جوان در آستین است. فِی (رونی مارا) و بی.وی. (رایان گاسلینگ)، کوک (مایکل فسبندر) و روندا (ناتالی پورتمن). محوریت فیلم روابط این دو زوج و تنشهای آنها برای رسیدن به شهرت و در جدال با خیانت است که در قابی موزیکال از آستین تگزاس به تصویر کشیده شده است. این تعریفی است که به کرات در منابع مختلف دیدهام. اما این فقط رویه داستان است. مانند باقی فیلمهای ترنس مالیک، «ترانه به ترانه»، یک ماجرا برای تعریف کردن دارد که اگر کسی پرسید داستان فیلم چیست شما باید همان را که پیشتر گفته شد، توضیح بدهید. اما اگر به همین بسنده کنید در حق فیلم ظلم کردهاید. این مسئله در مورد کارهای قبلی این کارگردان نیز صحت دارد. به عنوان نمونه، درخت زندگی داستان زندگی یک خانواده بود که فرزند خود را از دست میدهند و پسر بزرگ خانواده پدر خود را مقصر میداند. اما فیلم ورای این داستان کلی بود و به صورت ریشهای و دقیق، دلیل این احساس خشم را در کودکی پسر و حتی عقبتر از آن در انسان جست وجو میکرد. یا در شوالیه جامها، روابط نامتعارف یک نویسنده موفق هالیوود و به صورت جزییتر آشفتگی روحی و هدف زندگیش بررسی میشد. برای آنکه حق مطلب ادا شود، بگذارید ابتدا مروری داشته باشیم بر رزومه کارگردان فیلم، ترنس مالیک.
ترنس مالیک استاد فلسفه دانشگاه ام آی تی است. شاید خیلی از تماشاگرانی که به فیلمهایش حمله میکنند پس از شنیدن این حقیقت، کمی گارد خود را پایین بیاورند. نه اینکه اساتید فلسفه حق ساختن فیلم بد داشته باشند. خیر. بلکه شاید با دانستن این موضوع، بتوان درک کرد که چرا ساختار فیلمهای مالیک این چنین است: رویاگونه، با نریشنهای متعدد و غالبا مبهم که معلوم نیست مخاطب حرفها کیست. شما با یک کارگردان عام و از بدنه هالیوود روبهرو نیستید. بلکه سر یکی دیگر از کلاسهای مالیک نشستهاید و از زاویه دیدش با رفتار انسان، افکار و احساساتش آشنا میشوید. مالیک، همانطور که از موضوعاتی که در فیلمهایش هدف قرار میدهد برمیآید، دغدغهاش افکار انسان است. فیلمهایش در ذهن کاراکترها میگذرد، حرفهای ذهنی آنها را پخش میکند و با شنیدن آنهاست که آدم به طرز عجیبی با کاراکترها همذات پنداری میکند. حتی با کارهای نادرستی که انجام میدهند. برای نمونه در فیلم «ترانه به ترانه»، اگر با امواج فکری فِی آشنا نباشیم و حرفهایش را نشنویم، از اینکه به جوان برومند و مهربانی مثل بی.وی خیانت میکند و با تهیه کننده موسیقیاش رابطه برقرار میکند، پریشان و عصبانی میشویم و هیچ وقت خودمان را جای او نمیگذاریم. اما از ابتدای فیلم، فِی از دغدغهها و غصههایش برای خودش و گاهی در ذهنش برای بی.وی. حرف میزند. حرفهایی که رو در رو به خود او به خاطر عذاب وجدانش نمیتواند بگوید. میبینیم که خوشحال نیست، نه از روند حرفه موسیقیاش و نه از داشتن شغل جانبیاش و به همین دلیل خود را به دست تهیه کنندهاش میسپارد. کسی که به گفته فِی: "دستهایش همه چیز داشتند. شهرت و پول". این دیالوگهای درونی و صادقانه، امضای خاص ترنس مالیک است و در فیلمهایش تکرار میشود. در درخت زندگی هم پسر بزرگ خانواده بامرور خاطراتش اعتراف میکند که همه چیز زندگی در کنترل پدرش نبوده و در نهایت او را میبخشد. اتفاقاتی که فقط با همراهی با روند صداهای ذهنی منطقی و باورپذیرند. وگرنه چه کسی باور میکند که پس از مرگ یکی از فرزندان خانواده، پسری پدر خود را ببخشد؟
فیلمهای ترنس مالیک عموما با دو برخورد مواجه میشوند. عده ای از منتقدین آن را با استانداردهای فیلمشناسی میسنجند و از نتیجه راضی نیستند. برخی حتی پا را فراتر میگذارند و مالیک را خودشیفتهای خطاب میکنند که با ساختههایش، فلسفهاش را به رخ سایرین میکشد. عده ای از منتقدین نیز فیلمهایش را سرشار از انسانیت میدانند که وجه الهی فرد را به خوبی در زندگی روزمره بازتاب میکند. به نظرم دلیل این اختلاف، تفاوت دید آدمها به مقوله استاندارد و ساختارشکنی، و هم چنین نوع نگاهشان به زندگی و فلسفه آن است. شاید به دلیل همین دو دستگی است که امتیاز فیلمهایش همیشه حدود ۵۰ میچرخد.
برگردیم به «ترانه به ترانه». برای کسی که اولین بار است با یکی از آثار مالیک رو به روست، تعجب اولیه و دلزدگی، امری به غایت عادی و پیشبینی شده است. بسیاری از طولانی بودن سکانسها، نمایش المانهایی از طبیعت که شاید ربط خاصی به ماجرا نداشته باشد و عدم وجود داستان و روایت خاص، شکایت میکنند و آن را جز نقاط ضعف عمده فیلم به شمار میآورند. مگر عده کمی، که هم چون مالیک، شاعرانه و طبیعتگرا به زندگی نگاه میکنند و از دیدن صحنههایی که مالیک خلق کرده به وجد میآیند. صحنههایی که گویی در خواب میگذرند. با لنزهای فیشآی، از صورت کاراکترها کلوزآپهای طولانی گرفته و کوچکترین جزئیات ضبط میشود، اخمی که آرام به لبخند تبدیل میشود، نگاه دزدانهای که به معشوق انداخته میشود و از همه بیشتر، اشکهایی که جاری میشوند. خبری از دیالوگهای سنگین نیست. دیالوگهای کل صحنهها شاید به دو برگه A4 برسد. تمام قصه در نگاه و موسیقی خلاصه میشود.
اوایل گفته میشد که فیلم به موسیقی در آستین تگزاس اختصاص یافته است، اما بعد از نمایش آن مشخص شد موسیقی و صنعت آن فقط دستمایه اولیه برای بیان داستان بوده است. طی فیلم ژانرهای متفاوتی از موسیقی به گوش میرسد و تا حدی میتوان گفت سبک نیز قضاوت میشود. ابتدای فیلم با فستیوال موسیقی آغاز میشود که مخلوطی است از راک و پانک راک که با صحنههای غریبی از استیجها ادغام شده است. انتهای فیلم اما سافت راک است با استیج معقول. زاویه دید در فستیوالها، چشمان تماشاگران کنسرت نیست، فِی، بی.وی.، کوک و رواندا هستند که پشت صحنه ایستادهاند و جمعیت را میبینند که دیوانهوار بر سر و کول هم میلولند و خوانندهها را میبینند که با حرکات غریب و اغراقشده، فریاد میزنند. شخصیتپردازی کاراکترها در ظریفترین عکس العملها اتفاق افتاده است. فِی که روی صحنه مینوازد، رویش را برمیگرداند و این نشانه نارضایتی اوست. بی.وی. هیچ وقت روی آن صحنهها اجرا نمیکند و همان کسی است که اصولش را کنار نمیگذارد. کوک توی سر و کله رقاصها میزند و تشویقشان میکند و همان پلیدی محض داستان است. در نهایت روندای معصوم، دستپاچهای است که بین صدای جمعیت داد میزند و سعی میکند صدایش را به گوش کوک برساند.
هیچ حرکتی بیحساب نیست، هر پلک زدنی، تکان دستی و چرخش بدنی در راستای شناساندن کاراکترها و فراتر از آن انسانیت امروزی است که شاید از همین چند دسته فراتر نرود. کوک همانی است که به اصطلاح روح خود را مدتها پیش به شیطان فروخته و سه شخصیت اصلی باقی در حلقه او ارزیابی میشوند. فِی دختری است در سودای شهرت که تن به تابو میدهد و در تلاطم با آن و با خودش، در جدال است. بی.وی. اسطوره پاکی و سادگی است که به خاطر اعتمادش ضربه میخورد اما خوب بودن را رها نمیکند و قدر خودش را میداند. روندا دختر معصومی است که برای تجربه اتفاقات تازه پا به دنیایی جدید و فاسد میگذارد، در آن حل میشود اما آن را تاب نمیآورد و اتفاقات داستان، امتحانی است که کاراکترها پشت سر میگذارند. این همان جوهره داستانی است که بالاتر گفته شد. همانی که اگر به آن اشارهای نشود، این دو ساعتی که از پیش چشم گذشته، فقط در حد چند خط داستان سطحی و ابتدایی باقی خواهند ماند.
توانایی ترنس مالیک در این بخش پدیدار میشود. از دل داستانی تکراری، اثری عمیق و قابل تامل بیرون میکشد. درگیری دو زوج جوان را به بستری برای هدایت و گمراهی بشریت بدل میکند. رابطه فِی و بی.وی. و رابطه کوک و روندا به صورت موازی اما در بازههای زمانی متفاوت با یکدیگر، پیش میرود و قضاوتی واضح را برای تماشاگر رقم میزند. دنیای فِی و بی.وی. سرشار از صحنههای زیبا و فریبنده است. ترنس مالیک در تبدیل اتفاقات عادی به پدیدههای شگفتانگیز یکی از بهترینهاست. قایم شدن فِی پشت پرده حریر، مسابقه دوی بی.وی. و فِی، نواختن بی.وی. و رقصیدن فِی، پرت کردن دستمال توالت از بالای برج چندصد متری که دهن کجی عشق است به پول و شهرت، همه اینها مجموعهای از زیباترین و خواستنی ترین رومنسهایی است که نظیرش کم دیده شده است. در مقابل رابطه کوک و رونداست که به طرز هنرمندانهای، ترسناک جلوه میکند. درتمامی صحنهها، کوک قدرت را در دست دارد و پیشخدمت را مجبور به انجام تجربههای جدید میکند. تجربههایی که به روندا وعده آزادی و رهایی از بند داده اما برای او چیزی ندارد جز سردرگمی. اوج هنر مالیک برای من صحنهای است که کوک قارچی توهم زا در دست دارد و آن را به عسل آغشته میکند و در دهان روندا میگذارد. مکث دخترک و پذیرش او، در ادامه منگی و خندههای غیر ارادیاش و آرایش صورتی که خراب شده، سیاه پوستانی که با آرایشهای عجیب میروند و میآیند، اتمسفری خفه کننده و ترسناک را در عین کُندی رقم میزند. نمایش این تضادها در دل اتفاقات روزمره، همان کار دشواری است که داستان کلیشهای «ترانه به ترانه» را یک سطح بالاتر برده و مالیک خوب از پس آن برآمده است.
«ترانه به ترانه» به همین داستان عاشقانه بسنده نمیکند. فیلم پر از خرده روایتهای ظریف است که با چند صحنه و چند خط دیالوگ، آشنا جلوه میکنند. انگار مالیک عامدانه به سراغ اتفاقات عادی زندگی رفته است. زندگی خانوادگی بی.وی.، رابطه زیبا و پراحساس فِی با پدرش، ماجرای عاشقانه قبلی بی.وی. با دختری موسیقیدان و خواننده که نقشش را لیکی لی خواننده ایفا میکند، زندگی واقعی پتی اسمیت از زبان خودش، همه و همه داستانهایی کوچک در دل آشفتگی بزرگی است که مالیک از آن به عنوان زندگی روتین یاد میکند.
بازیگران نیز، به زدن امضای مالیک پای فیلم کمک کردهاند. مایکل فسبندر برای نقش میلیاردر دیوانهای که به هیچ چیز نه نمیگوید، بی نظیر است. نگاههای منگ و خیره اش، ورجه وورجهاش در ساحل و بی قراری دائمیاش، همه نشان دهنده روح فنا شده اوست که در پی یافتن به قول خودش آزادی، از انجام هیچ کاری فروگذار نمیکند. در کنار همه اینها، غیر ممکن به نظر میرسد که بتواند نقش انسانی دلشکسته و پشیمان را این چنین باورپذیر از آب در بیاورد، اما در صحنههای پایانی فیلم، در حالی که اشک از چشمانش روان است و در تنهایی پرسه میزند، بیننده از ته دل آرزو میکند که هیچ وقت در شرایط او قرار نگیرد و استیصال او را تجربه نکند.
رایان گاسلینگ، به دنیا آمده تا نقشهایی همانند بی.وی. یا سباستین در لالالند را بازی کند. به خاطر چهره زیبا و آرامش و شوخیهای ظریف و سبک، میتواند همان شاهزاده سوار بر اسب سفید قرن بیست و یکم باشد. حتی تا حدی شعارزدهتر، جوان آس و پاس آمریکایی که قلبی از طلا دارد. او کلیشهای و تکراری اما دلنشین است و برای ایجاد تعادل در روابط فیلم و ایجاد همچین تضادی با شخصیت کوک، خلق شده است. صحنه گریه بی.وی. بر بالین پدرش، یکی از تاثیرگذارترین بازیهای اخیر گاسلینگ است. با ناباوری با پدر بیهوشش صحبت میکند و کنار پنجره اشک میریزد. اینجا است که همه آن خوشقلبی که پیش تر کلیشهای به نظر میرسید، رنگ واقعیت به خود میگیرد.
ناتالی پورتمن در نقش پیش خدمت که هیچ وقت نامش برای بیننده فاش نمیشود، خوش میدرخشد. تعریف از ظرایف کار پورتمن و هوشش در درک و خلق شخصیتها چیز جدیدی نیست. معلم مهدکودکی که به دلیل نبود کار، در رستورانی گارسون است و دل در گرو کوک دارد. مردی پولدار و قوی که به او وعده رهایی داده، اما سرشت روندای پیشخدمت، مثل کوک نیست که همراه او شود. روحش معصوم، خام و دست نخوردهاست. دست به کارهایی میزند که شاید بسیاری از جوانان امروزی از انجام آن ابایی نداشته باشند و حداقل یک بار آنها را از سر گذراندهاند. اما برای پیش خدمت گران تمام میشود و شخصیت شکننده و معنویش، تاب نمیآورد. لباس و چهره آراسته و خندانههای مستانه کم کم به سر و روی آشفته و چشمان اشکبار بدل میشود و پورتمن استادانه روند نزول روحی کاراکترش را نمایش میدهد. همانطور که در یکی از گفتارهای درونیش خطاب به کوک میگوید: "تو عشق مرا سوزاندی."
از همه اینها جذابتر شخصیت فِی است که وزنه او بیشتر از بقیه سنگینی میکند؛ هم به لحاظ دیالوگ و هم تعداد صحنههای حضورش. فِی شخصیتی دوست داشتنی، جوان و اهل آزمایش است. همانگونه که در نریشنهای ابتدایی عنوان میکند: "به خودم گفتم، هر تجربهای، بهتر از تجربه نداشتن است." خانوادهاش را دوست دارد اما به خاطر شکستهایش از آنها گریزان است. عشق در زندگیش درست موقعی اتفاق افتاد که دنبالش نمیگشت و رویایش شهرت بود. بی.وی به زندگیش میآید تا فِی متوجه شود آن چه فکر میکند میخواهد، دقیقا آن چیزی نیست که نیاز دارد. چهره زیبا و ساده رونی مارا، صدای سرد و آرامش، حرکات موزون و خندههایش، به جان دادن به شخصیت فی بینهایت کمک کرده است. هوش این بازیگر قابل ستایش است، نقشهایش را دست چین میکند و تمام و کمال از عهدهشان برمیآید. چه یک جامعه گریز به تمام معنا باشد در دختری با تتوی اژدها، چه جوانی با سودای شهرت در «ترانه به ترانه».
بی انصافیست اگر از فیلمبردار «ترانه به ترانه» سخنی به میان نیاید. امانوئل لوبزکی کارنامه درخشان و لیست بلندی از جوایز معتبر دارد. از جمله فیلمهایش میتوان به بازگشته، مرد پرندهای، جاذبه و وقایع ناگوار لیمونی اسنیکت اشاره کرد. فیلم برداری فیلمهای اخیر مالیک نیز بر عهده او بوده و فضای ذهنی مالیک را با استفاده از نورهای طبیعی و شگرد دوربین روی دست، به خوبی از آب در آورده است. لوبزکی به تم کلی فیلم که بر پایه تناقضات درونی کاراکترها است، وفادار باقی میماند. با کلوز آپهای طولانی، احوالات درونی کاراکترها را به شکلی جادویی ضبط میکند و در مقابل با برداشتهای عریض از طبیعت، فضای ساختمانها و استیجهای موسیقی به تقابل هر چه بیشتر عناصر در فیلم کمک میکند. چه تقابل لطافت طبیعت دستنخورده با خشونت شهری، چه تقابل افراد با یکدیگر، چه با خودشان.
با وجود تمامی نکات مثبتی که گفته شد، «ترانه به ترانه» خالی از ایراد نیست، فارغ از نحوه ساخت و پرداخت آن که نوعی جریان در سینما به حساب میآید (و من ابدا آن را ضعف به حساب نمیآورم)، داستانی که مالیک برای پاسخ به سوالهای ذهنیاش و نتیجهگیری بر اساس آن انتخاب کرده، بسیار کلی و غیرقابل تعمیم است. بینندهای که با آثار مالیک آشناست یا از این گونه روایات استقبال میکند، جدا از لذت اولیهای که بعد از تماشای فیلم نصیبش میشود، ممکن است به فکر فرو رود که اگر تشخیص خوبی از بدی این چنین آشکار بود، که انسان را غمی نبود. اما متاسفانه در واقعیت مرز بین نیکی و پلیدی آن قدرها هم واضح نیست. به همین جهت «ترانه به ترانه» شاید دوای درد روحهای سرگردان در شرایط مشابه باشد، اما راه انتخاب در شرایط بغرنج را به آنها نشان نمیدهد.
فارغ از چنین ایرادات کوچک و شکل روایی متفاوت، نمیتوان منکر تاثیرگذاری «ترانه به ترانه» شد. خاطرم هست که بعد از تماشای فیلم به عبارتی از منتقدی برخوردم که در وصف فیلم گفته بود: "چقدر انسان بودن، طاقت فرسا است." و به نظرم این جمله، تمام و کمال بیانگر این روایت دوساعته است. اینکه برخلاف تصوری که از انتخابهایمان، زندگی روتینمان و احساساتمان داریم، تحمل بار آنها چندان هم آسان نیست. جدال دائمی با افکارمان، گرههای درونی، دلخوری از دوستان و خانواده، تجربه شکست، همه و همه باری است که تمام عمر به دوش میکشیم و مالیک در «ترانه به ترانه» به زیبایی این بار نامرئی و سنگین وزن را به تصویر میکشد. گویی بزرگتری، دوستی یا استادی، داستان زندگی آدمهایی را برایمان تعریف کند و بگوید که درک میکند که ما هر روز، حتی عادیترین روزهایمان، چگونه زیر فشار عواطف و احساساتمان فرسوده میشویم و در انتها اضافه کند که راه تحمل آن چیزی نیست جز عشقی نجات بخش.