نقد فیلم Silver Linings Playbook - دفترچه امید بخش

نقد فیلم Silver Linings Playbook - دفترچه امید بخش

Silver Linings Playbook در ساده‌ترین بیان ممکن، درام شاهکاری است که ثانیه به ثانیه‌اش را معنادار و با احترام به شعور مخاطب شکل داده‌اند.

Silver Linings Playbook (دفترچه امید بخش) ساخته‌ای است که از همان دقیقه‌ی آغازین، مخاطب را به خودش جذب می‌کند. این اتفاق، نه به خاطر شروعی حماسی یا سکانسی بی مثل و مانند رخ داده و نه وجود فلسفه‌ای عمیق در این ثانیه‌ها، سبب پیش آمدن آن شده است. موضوع، خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها است و تنها و تنها، به سادگی زیبای روایت فیلم و شخصیت‌پردازی مدام کاراکترهای حاضر در آن مربوط می‌شود. شخصیت‌پردازی قدرتمندی که هیچ ثانیه‌ای از فیلم را تلف نمی‌کند و از هر لحظه، هر رخداد و هر کنش و واکنشی که مابین کاراکترها شکل می‌گیرد، بهترین بهره‌ی ممکن را برای افزودن بر شاخ و برگ‌هایش می‌برد. چون فیلم، پیش از آن که در رابطه با مقاصد عمیق نهفته در میان دیالوگ‌ها و قصه‌گویی‌های حاضر در آن باشد، بر پایه‌ی کاراکترهایی شکل گرفته که قصه‌اش را روایت می‌کنند. کاراکترهایی که فیلم در هیچ نقطه‌ای، شخصیت‌پردازی‌شان را محدود به خط قرمزهایی بی‌معنی نکرده و در تمام لحظات، آن‌ها را به بهترین شکل ممکن، رها کرده تا دقیقا خود خودشان باشند. نتیجه هم این شده که روابط تمامی کاراکترهای فیلم بدون هیچ اغراقی، برای مخاطبی که در حال تماشای آن‌ها است، ارزشمند شده‌اند و به سادگی، بخشی از حس وی را به خودشان اختصاص می‌دهند. به همین سبب، با فیلمی رو به رو می‌شویم که تک به تک سکانس‌های حاضر در آن مخاطب را پای اثر نگه می‌دارند و سازنده با بخشیدن اجازه‌ی واقعی زندگی به کاراکترها، هر صحنه از اثرش را تبدیل به نمایش افرادی کرده که بیننده برای‌شان ارزش قائل است. چرا که او دائما از نگاه کردن به مسیر زندگی آن‌ها و تلاش‌‌هایشان برای رسیدن به اهدافی که دارند،‌ لذت می‌برد و صد البته به سرنوشت این افراد، اهمیت می‌دهد.

این‌ها یعنی بگذارید در همین ابتدای کار بگویم که «دفترچه امید بخش»، نه فیلمی با کیفیت و خوب، بلکه یک شاهکار سینمایی است. شاهکاری که در ساختاری لایه‌لایه، به سراغ قصه‌گویی جذابش رفته و اتفاقا در مسیر انجام این کار، گل کاشته است. ساخته‌ای که در وهله‌ی اول، پذیرفته که اتفاقات فیلم، با توجه به روایت کاراکترهای اثر از آن‌ها است که برای بیننده معنی می‌شوند و به همین سبب، مدام به شخصیت‌پردازی بیشتر و بیشتر شخصیت‌ها، اهمیت داده است. بعد از آن، فیلم تمام رخدادهایش را به شکلی آفریده که هم کاراکترها بدون خروج از خطوط شخصیتی تعریف‌کننده‌شان بتوانند با منطق در آن‌ها قرار بگیرند و هم بیننده، از تجربه‌ی این موقعیت‌ها به همراه شخصیت‌های دوست‌داشتنی داستان لذت ببرد. چون فیلم، تک به تک سکانس‌هایش را برخلاف حتی برخی از بزرگ‌ترین آثار تاریخ سینما، در خدمت خط کلی داستانی اثر به تصویر درآورده و هرگز بیننده‌اش را با چیزی مواجه نکرده که خارج از داستان قرار بگیرد و بخواهد یک مفهوم را القا کند یا فقط عمق شخصیت‌پردازی یک کاراکتر را افزایش دهد. به عبارت بهتر، سازنده با وفاداری تمام و کمالش به خط داستانی ساده‌ای که برای اثر متصور شده است، تصمیم به خلق فیلمی گرفته که همه‌ی دقایقش بخشی از همین داستان باشند و برای پیش‌برد آن تلاش کنند، اما در عین حال به شکلی دائمی، مفاهیم عمیق زندگی و دیالوگ‌هایی ماندگار و کاراکترهایی فوق‌العاده را نیز نشان مخاطب خویش دهند. این موضوع، آن‌قدر با دقت در طول روایت فیلم پیاده‌سازی شده که حتی یک دویدن ساده توسط پت (بردلی کوپر) در فیلم که از نگاه همگان قرار نیست سکانس خاصی را خلق کند هم در عرض یک ثانیه، به بخشی تاثیرگذار از شخصیت‌پردازی او تبدیل می‌شود و حجم زیادی از بارِ به تصویر کشیدن اولیه‌ی ضعف‌ها و قوت‌های درونی او را به دوش می‌کشد؛ سکانسی که اتفاقا به سبب وارد کردن جدی‌تر تیفانی (جنیفر لارنس) به داستان پت، نقطه‌ی پر رنگی در روایت فیلم‌ساز از داستان اصلی فیلم نیز محسوب می‌شود.

با این اوصاف، برای فیلمی که چنین سکانس‌های ساده‌ای از آن توانایی رسیدن به عمق‌هایی مثال‌زدنی را دارند، عجیب نیست اگر می‌بینیم که در دقایق اوج، هیچ‌کس نمی‌تواند در هنگام تماشای آن گذر زمان را احساس کند. چون ساخته‌ی هنرمندانه‌ی دیوید او. راسل، فیلمی است که حتی فرعی‌ترین شخصیت‌های حاضر در آن هم به اندازه‌ای بیش از حد انتظار، پردازش می‌شوند. مثلا شخصیت نیکی، در تمام زمان فیلم، چیزی در حد و اندازه‌ی چند دقیقه در برابر دوربین حاضر می‌شود و بعضا در فلش‌بک‌هایی به شدت کوتاه نیز در برابر مخاطب قرار می‌گیرد. اما برخلاف انتظارات‌مان از چنین شخصیتی، نمایش فیلم از درون‌ریزی‌های پت آن‌قدر عمیق و حساب‌شده بر پرده‌ی تصویر می‌رود که به سبب تفکرات او و تلاش وافری که برای ارتباط با نیکی دارد، این کاراکتر در ذهن مخاطب به شدت‌ شناخته و پردازش شده است. نتیجتا تعامل چند دقیقه‌ای او به شکلی مستقیم با پت و به شکلی نامستقیم با تیفانی، نه تنها برای بیننده جذاب است، بلکه توانایی بازی کردن نقش یکی از مهم‌ترین سکانس‌های فیلم را هم پیدا می‌کند. سکانسی که هم احساس در آن فوران می‌کند و هم بیننده تماما نقش پر رنگ نیکی در آن را می‌فهمد. این‌ها را به علاوه‌ی آن همه کاراکتر با کیفیت دیگر و مابقی سکانس‌های این‌چنینی اثر کنید، تا بفهمید چرا انقدر با اطمینان می‌گویم که Silver Linings Playbook یک شاهکار کامل است.

افزون بر تمامی این‌ها، «دفترچه امید بخش» را باید از منظر مهم دیگری نیز بررسی و به طبع آن، ستایش کرد. آن هم چیزی نیست جز آن که این فیلم، هرگز حتی در این سطح از جذابیت باقی نمانده و به بخش‌های هنری خاص‌تر و عمیق‌تر نیز، به شدت بها داده است. چون تا این‌جای کار، ما ساخته‌ی  راسل را به عنوان فیلمی شناختیم که شخصیت‌پردازی‌اش تمام‌ناشدنی و جذاب است، تک به تک کاراکترهایش را می‌شود درک کرد و تماشای لحظه به لحظه‌ی آن، درامی دارد که هر مخاطبی را به خود جذب می‌کند. اما این‌ها، ویژگی‌هایی هستند که اثر را تازه در لایه‌ی اول آن توصیف می‌کنند و همان‌گونه که اندکی قبل‌تر گفتم، این فیلم بدون شک ساخته‌ای لایه به لایه است. فیلم، دریایی سرشار از نمادپردازی‌های کارآمد و گوناگون در ساختار داستان‌گویی مدرن خود است که بدون آسیب وارد کردن به تجربه‌ی مخاطب عام از آن، برای بیننده‌ی جدی‌تر و حرفه‌ای‌تر سینما، لذتی شگرف را پدید می‌آورد. این موضوع، نه فقط در لایه‌ی زیرین اغلب شخصیت‌ها یا دیالوگ‌های برتر فیلم، بلکه در ساده‌ترین عناصر آن نیز به چشم می‌خورد. این یعنی فیلمی که آن را می‌توان عاشقانه‌ای نامید که در عین جذابیت از همان ابتدا، لحظه به لحظه مخاطب را بیش‌تر جذب خود می‌کند، در نگاهی عمیق‌تر ساخته‌ای است که دنیا را از نگاه عمیق سازنده، به زیر ذره‌بین می‌برد. در جهان‌بینی فیلم‌ساز، شخصی با عنوان دیوانه، هرزه، زشت یا دارای هر صفت دیگری، در حقیقت عضوی از هیچ مجموعه‌ی بد و نادرستی نیست و به جای این‌ها، تنها در گروهی متفاوت با افراد پیرامونش طبقه‌بندی می‌شود.

افرادی که آن‌ها نیز به اندازه‌ی همین‌ها، مشکل، درد، ناراحتی‌های درونی و عیب‌های گوناگون دارند و تنها فرقشان این است که به سبب فرهنگ و قانون بعضا غلط جریان‌یافته در پیرامون‌شان، به جای بیمارستان روانی در خانه‌هایشان زندگی می‌کنند. مثلا پدر پت، در جلوه‌ی آغازین به عنوان شخصی معرفی می‌شود که تماما وضع خوبی دارد و در اوج سالم بودن، به فکر خوب شدن حال فرزندش است. اما همین شخصیت به ظاهر بی‌مشکل، وقتی اندکی از فیلم را می‌گذرانیم، کم‌کم ضعف‌هایش و اشتباه‌هایش و حتی مشکلات روانی‌اش را شخصا و در جلوه‌ی تصویر یا به وسیله‌ی دیالوگ‌هایی پرمحتوا، آشکار می‌کند. تا جایی که در بعضی مواقع به خودتان می‌آیید و می‌بینید در دنیایی که پت و تیفانی، معیوب‌هایش به شمار می‌آمدند، ما در حال مشاهده‌ی صحنه‌هایی هستیم که این دو وظیفه‌ی آرام کردن جامعه‌ی بیمار تشکیل‌شده از نزدیکان‌شان را دارند. چنین تناقض شگفت‌انگیزی، خودش از فیلم چیزی را ساخته که به سختی می‌توان مثل و مانندش را در هر جنسی از سینما پیدا کرد. فیلمی که نام تیم «عقاب‌ها» در آن می‌تواند نماینده‌ی جنون تمام‌ناشدنی یک پدر پیر و تمام ضعف‌های آن باشد و در عین حال، برای بیننده‌ی عام سینما چند سکانس بعضا خنده‌دار و بامزه را خلق کند. تازه این‌ها مربوط به قسمت‌های گفت‌وگو محور فیلم است که تصویر تنها بخشی از بار آن‌ها را به دوش می‌کشد و نقطه‌ی اوج این ماجرا آن جایی است که فیلم‌ساز دنیایی از این مفاهیم را در کنار پردازشی تند و سریع و ارزشمند از کاراکترهای اصلی و در عین خدمت به پیش‌برد بسیار جذاب داستان، در چند دقیقه تقریبا به شکلی تماما تصویری تقدیم مخاطب خویش می‌کند. جایی که داستان‌گویی سینمایی ناب و تصویرمحور، آن‌قدر دقیق و زیبا صورت می‌گیرد که فقط پنج دقیقه به صفحه‌ای بی‌دیالوگ خیره شده‌اید و قصه‌گویی فیلم برای‌تان همه‌ی این کارها را کرده است!

کمدی‌درام بودن فیلم هم خودش یکی از ویژگی‌های دیگری است که آن را به چیزی بسیار بلندتر از یک تجربه‌ی روزمره‌ی سینمایی تبدیل کرده است. چرا که واقعا به یاد نمی‌آورم در چه زمانی یک فیلم تا به این اندازه، در به تصویر کشیدن مفهوم نام این ژانر سینمایی، موفق بوده باشد. به بیان ساده‌تر، فیلم راسل پر شده از پلان‌هایی است که درام در آن‌ها به نقطه‌ی نهایت خود رسیده‌اند و عواطف و احساسات و درد، در لحظه‌‌لحظه‌شان موج می‌زند. اما در هنگام تماشایشان باز هم برخلاف انتظاری که دارید، حتی جدی‌ترین بیننده خود را در حالتی پیدا می‌کند که نمی‌تواند خنده‌اش را متوقف کند. نکته‌ای که واقعا یک ویژگی دشوار برای دیده‌شدن در یک فیلم و یک امتیاز بزرگ برای «دفترچه امید بخش» است. نکته‌ای که تجربه‌ی فیلم را برای هر شخصی جذاب‌تر از حالت عادی کرده و در عین حال، نه تنها به تاثیرگذاری درام فیلم صدمه نمی‌زند، بلکه بر شدت باقی ماندن آن در یاد مخاطب نیز، می‌افزاید. چون سازنده پیش از آن که به چنین سکانس‌های مهمی برسد، دنیای فیلمش را به خوبی و بدون جلب توجه مخاطب، به او نشان داده است. به شکلی که وقتی هر یک از دقایق فرا می‌رسند و مخاطب با چنین حس دوگانه‌ای رو به رو می‌شود، هیچ چیز آشفته و خارج از فیلم نیست و همه‌ی این احساسات، در چارچوب دنیای کاملا باورپذیر فیلم، قابلیت پذیرفته شدن تمام و کمال توسط مخاطب را دارند.

فارغ از تمامی موارد بالا که اگر بخواهیم، می‌توانیم با ورود به بندبند داستان، خیلی بیشتر از این حرف‌ها آن‌ها را شرح دهیم، یک نکته‌ی دیگر نیز در خلق شگفتی فیلم موثر بوده است. بله، بازیگران حاضر در آن را می‌گویم که انصافا به سبب اجرای بی‌نقص آن‌ها، تماشای اثر به سطحی دیگر از جذابیت وارد شده است. بازیگرانی که تک به تک‌شان آن‌قدر گم‌شده در میان ابعاد شخصیت‌هایشان هستند که مخاطب در کمتر لحظه‌ای از فیلم، به اجرای آن‌ها و چگونگی بازی‌شان دقت می‌کند. منظورم این است که آن‌ها به قدری در نقش‌شان فرو رفته‌اند که حتی مخاطب پرتوجه نیز در اغلب مواقع فراموش می‌کند که چگونگی اجرایشان را به زیر ذره‌بین ببرد و به جای آن، باورشان می‌کند و از همراهی با این شخصیت‌ها لذت می‌برد. بازیگرانی که رابرت دنیرو، یکی از آن‌ها است و مابقی‌شان نیز، مانند او وظیفه‌شان در خلق دنیای فیلم را به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهند. اصلا خود رابرت دنیرو به عنوان یک مثال از تمام کاراکترهای فرعی، آن‌قدر بار عاطفی اثر را بر دوش می‌کشد و در خلق هویت سینمایی آن نقش دارد که حتی برای چنین بازیگر بزرگی هم فوق‌العاده است. دو بازیگر اصلی فیلم یعنی بردلی کوپر و جنیفر لارنس هم که توصیف کردن‌شان در این نقش‌ها، هرگز حق مطلب را در رابطه با بزرگی کارشان ادا نخواهد کرد. چون این دو نفر به معنی واقعی کلمه، با پت و تیفانی یکی شده‌اند و در هیچ نقطه‌ای از فیلم، شبیه به بازیگرانی در حال اجرای شخصیت‌هایشان، به نظر نمی‌رسند و این با توجه به شیمی خارق‌العاده‌ی جریان‌یافته مابین کاراکترهای این دو، به شکلی کم مثل و مانند مخاطب را مجذوب خویش می‌کند.

در پایان و برای جمع‌بندی تک‌تک این حرف‌ها، باید گفت که تماشای «دفترچه امید بخش»، کاری لازم برای هر شخصی است که سینما را به عنوان «هنر» می‌شناسد. چون فیلم آن‌قدر دقیق و حساب‌شده قصه می‌گوید که نمی‌توان نشنید. آن‌قدر زیبا شخصیت‌پردازی می‌کند که نمی‌توان کاراکترهایش را همراهی نکرد. آن‌قدر عمیق داستان‌گویی می‌کند و آن‌قدر زیبا تصویر شده که بعید است که با یک بار تماشا، کسی از آن سیر شود. این فیلم، شاید همان چیزی است که سینمای درام باید باشد. ساخته‌ای شیرین و پرتلنگر که هم فکر مخاطبش و نگاه او را گسترش می‌دهد و هم نزدیک به دو ساعت سرگرمی زیبا را تقدیم وی می‌کند. قصه‌هایش واقعی هستند، داستان‌گویی‌هایش جذاب است و حرف و دقیقه‌ی اضافه‌ای نمی‌توان در آن پیدا کرد. فیلمی که گذر زمان نه تنها از ارزش آن نکاسته، بلکه با توجه به این حجم از فیلم‌هایی که در شناخت هویت خودشان هم مشکل دارند، شاید بر آن افزوده هم باشد! هر آن‌ چه که باشد، این فیلمی است که نقاط روشن زندگانی را در اوج واقع‌گرایی، نشان‌مان می‌دهد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
12 + 1 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.