نقد فیلم The Silence of the Lambs - سکوت بره ها

نقد فیلم The Silence of the Lambs - سکوت بره ها

«سکوت بره‌ها» با بازی سِر آنتونی هاپکینز از آن شاهکارهای رعب‌آور و استخوان‌بندی شده‌ای است که پس از ورود به اتمسفر سیاهش، هیچ راهی برای خروج از تاریکی‌های آن ندارید.

هرگز فکر نمی‌کردم که در ابتدای نقد یک شاهکار، به جای صحبت در رابطه با فضاسازی، فیلم‌برداری و کارگردانی اثر، به بازیگران آن اشاره کنم. اما بگذارید این‌جا همین کار را انجام دهم و بهتان بگویم که بهترین ویژگی اثر خارق‌العاده‌ای به نام «سکوت بره‌ها»، دو بازیگری هستند که اجرای نقش‌های اصلی آن را برعهده دارند. در وهله‌ی اول، با درخشش جودی فاستر بیست و هفت ساله در نقش کلاریس استارلینگ مواجه می‌شوید که از نو، اجرای باورپذیر و فرو رفتن در یک نقش و ارائه‌ی تصویری ماندگار در سینما را تعریف می‌کند. اجرایی که در آن مطلقا نقصی نیست و حتی ساده‌ترین حرکت‌های بدن این بازیگر بزرگ نیز در فیلم، با دقت، ظرافت و توجهی بسیار زیاد به درون‌مایه‌های کاراکتر، انجام شده است. جودی فاستر، در فیلم دقیقا همان تصویری را روی پرده‌ی نقره‌ای می‌برد که اگر The Silence of the Lambs داستانی واقعی بود و آن را در روزنامه می‌خواندم، موقع رویارویی با قهرمان آن داستانِ واقعی انتظار تماشا کردنش را داشتم (هرچند که خواه یا ناخواه باید پذیرفت که The Silence of the Lambs تقریبا مو به مو بر اساس کتابی ساخته شده که خود آن، برگرفته از رویدادهایی حقیقی بوده است).  تصویری که واقع‌گرایی آن فقط محدود به خودش هم نیست و حتی به تنهایی، به واقع‌گرایانه جلوه کردن کل ثانیه‌های فیلم نیز کمک می‌کند. این در حالی است که در طرف دیگر ماجرا، ما سِر آنتونی هاپکینز را داریم که در طول فیلم سه کار بسیار مهم را به سر انجام می‌رساند؛ می‌درخشد، می‌درخشد و می‌درخشد. آنتونی هاپکینز، در نقش دکتر هانیبال لکتر، به قدری تکان‌دهنده و قدرتمندانه ظاهر می‌شود که برخلاف تمامی آنتاگونیست‌هایی که تا به امروز دیده‌ام، در اولین نمایی که کارگردان در آن وی را به تصویر کشید، پلیدی، سیاهی و پست‌فطرت بودن این کاراکتر را در عین وجود عمقی شگفت‌انگیز و عجیب در شخصیت او احساس کردم. احساسی که نمی‌دانم به نحوه‌ی ایستادن هاپکینز، به نگاه‌های او یا به چیز دیگری مربوط می‌شد اما به کمک آن، خیلی راحت فهمیدم که این شخصیت، احتمالا دربردارنده‌ی بهترین اجرایی است که حداقل من تا به امروز از یک بازیگر در نقش یک آنتاگونیست بزرگ و شناخته‌شده دیده‌ام. افزون بر آن، حضور شخصیتی مانند لکتر در The Silence of the Lambs که اگر پس از تماشای فیلم، ریزبینانه به نکات شخصیت‌پردازی‌اش نگاه کنیم می‌فهمیم که از آن کاراکترهای داستانی و غیرواقعی است هم به سبب همین اجرای فوق‌العاده، بدون ضربه زدن به واقع‌گرایی ظاهری اثر سبب جذب مخاطبان شده است. البته این وسط نباید فراموش کرد که یکی از دلایل عدم خدشه وارد شدن به روایت باورپذیر فیلم هم حضور کاراکتر قابل باوری همچون کلاریس استارلینگ در داستان و همان‌گونه که پیش‌تر نیز گفتم، اجرای فوق‌العاده‌ی جودی فاستر در نقش او بوده است. اجرایی که در تعاملات بی‌نظیرش با آنتونی هاپکینز در سکانس‌های رویارویی این دو نفر، حتی سبب تاثیرگذاری بیشتر و بیشتر بازی نقش‌آفرین بزرگی مانند Anthony Hopkins هم شده است.

اما اگر از بازیگران فیلم که تمامی‌شان در انجام کارهای محول‌شده به آن‌ها قابل قبول و کار راه‌انداز هستند و دو نفر از آن‌ها حکم مهم‌ترین مهره‌های فیلم برای تبدیل شدن به یک شاهکار را داشته‌اند بگذریم، نوبت به صحبت در رابطه با فضاسازی تاثیرگذار کارگردان در طول فیلم می‌رسد. Jonathan Demme، در «سکوت بره‌ها» با استفاده از تمام عناصری که در اختیار داشته دست به روایت قصه‌ای زده که به سبب سیاهی تمام‌ناشدنی آن نمی‌توان تماشایش را به هر کسی پیشنهاد کرد. قصه‌ای که لابه‌لای دقایقش می‌توان محیط‌هایی تنگ و تاریک و بعضا تدوین‌هایی را پیدا کرد که خودشان به اندازه رازآلودترین داستان‌ها سرتان کلاه می‌گذارند. تدوین‌هایی که در ترکیب با قدرت روایت کارگردان اثر، برای مدتی نسبتا طولانی تصوری غلط را در ذهن‌تان ایجاد می‌کنند و سپس با تخریب کردن ناگهانی آن، احساس پرشده از ترس‌تان به سبب فهمیدن حقیقت را چندین و چند برابر می‌کنند. چیزی که در تعلیق‌آفرینی فیلم هم بدون شک تاثیرگذار بوده و باعث شده که استرس‌ها و هیجانات موجود در داستان، حتی قدرتمندانه‌تر از چیزی که نصیب خود شخصیت‌ها شده، توسط شما احساس شود. فیلم، بدون هیچ ترس و واهمه‌ای بعضا اقدام به نمایش چیزهایی می‌کند که مخاطب شاید در لحظه علت دیده‌شدن آن‌ها در طول پیش‌روی ثانیه‌های اثر را نفهمد اما مثلا یک ساعت بعد، در نقطه‌ای دیگر و در سکانسی به خصوص، سبب موفقیت چند برابر کارگردان در خلق استرس برای مخاطبش می‌شود. این‌ها را به علاوه‌ی شخصیت‌پردازی دقیق و حساب‌شده‌ی کاراکتر اصلی فیلم یعنی کلاریس با بازی جودی فاستر کنید که در کنار بازیگری هنرمندانه‌ی او سبب هم‌ذات‌پنداری بسیار زیاد بیننده با وی شده، تا بفهمید چرا The Silence of the Lambs بدون حضور در ژانر ترسناک کاری می‌کند که بعضی وقت‌ها موقع تماشایش عرقی سرد را بر پیشانی‌تان احساس کنید.

قصه‌گویی The Silence of the Lambs در غالب دقایق به شکلی منطقی و تماما لایق تماشا شدن توسط مخاطب پیش می‌رود. اندک ضعف‌های فیلم در این بخش هم بیشتر از آن که نقطه‌ی ضعف باشند، حکم جایگاه‌هایی را دارند که می‌توانستند بهتر از چیزی که هستند نیز جلوه کنند. البته این موضوع، صرفا به بخش بسیار بسیار اندکی از نحوه‌ی ورود کلاریس به داستان اصلی مربوط می‌شود که از منظر منطق داستانی، مخاطب نمی‌تواند دقیقا دلیل انتخاب شدن او توسط جک کرافورد (اسکات گلن) یعنی همان مامور بلندمرتبه‌ی FBI را بفهمد. هرچند که این نکات انگشت‌شمار، در حقیقت به سبب خود داستان، قصه‌گویی و صد البته فضاسازی فیلم، پس از چند دقیقه در ذهن مخاطب محو می‌شوند و رسما، تاثیری روی احساس نهایی ما نسبت به فیلم ندارند. داستان فیلم، فارغ از جلوه‌ی ظاهری و معرکه‌ای که به عنوان یک اثر در ژانر تریلر و ساخته‌ای جنایت‌محور دارد، دربردارنده‌ی مفاهیم عمیقی است که به طرز استخوان‌سوزی آزاردهنده و حقیقی هستند. فیلم با استفاده از استعاره‌سازی‌هایی همچون قرار دادن پیله‌ی متولدنشده‌ی نوعی پروانه درون گلوی برخی از مقتولین و نشان دادن آن‌ها به عنوان جنازه‌هایی که نابود شده‌اند، کاری می‌کند که به فکر فرو بروید و بعد وقتی به پوسترش نگاه می‌کنید و جلوه‌ی آن پروانه‌ی پرواز کرده از داخل گلوی کلاریس را می‌بینید، باعث می‌شود که رسما به سبب معناگرایی دیوانه‌وارش، احساس دیوانگی کنید. مفاهیمی که اندکی بعدتر در همین مقاله به آن‌ها خواهم پرداخت و فعلا، برای جلوگیری از لو رفتن کوچک‌ترین بخش مهمی از داستان، از آن‌ها می‌گذریم.

The Silence of the Lambs از مناظر فنی نیز یکی از همان فیلم‌هایی است که می‌توانید صادقانه، بارها و بارها آن‌ها را ستایش کنید. فیلمی پرشده از تکنیک‌های سینمایی گوناگون که چه در نورپردازی‌های متفاوتش و چه در ایده‌های جالبی که برای ضبط سکانس‌ها از آن‌ها بهره برده، جلوه‌ای مثال‌زدنی دارد. در طول ثانیه‌های اثر، هیچ شاتی را پیدا نمی‌کنید که اندازه و زاویه و جلوه‌ی کلی‌اش، بدون تلاش برای ایجاد یک احساس در وجود مخاطب خلق شده باشند. همه چیز آن‌قدر ایده‌آل و قوی است که بیننده را بدون تشخیص دادن این که در حال تماشای همچین فیلم دقیقی بوده، به درون باتلاق داستان‌گویی اثر می‌کشاند. مثلا کافی است در طول فیلم به سبک مواجهه‌ی خودتان با مقتولین و قاتلان داستان نگاه کنید. همیشه فیلم‌برداری‌ها از زوایا و با استفاده از لنزهایی انجام شده که در آن‌ها قربانیانِ قاتل اصلی داستان، صرفا به عنوان موجوداتی ضعیف و پروژه‌هایی برای انجام شدن به تصویر کشیده می‌شوند و هرگز، سازنده کاری نکرده که شما برای آن‌ها دل بسوزانید. از طرف دیگر، در اکثر لحظاتی که قرار است کاراکتر منفی داستان را ببینیم، با اکستریم کلوزآپ‌هایی روی دندان‌های او و به کل شات‌هایی مواجه می‌شویم که کمتر قصد به تصویر کشیدن چهره‌ی وی را دارند و به همین سبب، شما او را به عنوان موجودی کثیف که صرفا می‌خواهد همان پروژه‌ها را به سرانجام برساند می‌بینید. نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها هم می‌شود آن که در طول دقایق داستان، شما در کشاکشی مابین احساس بی‌رحمی، آرزو برای موفقیت کلاریس، مبهوت شدن به خاطر دیوانگی‌های جملات هانیبال لکتر، ترس از فعالیت‌های بیل بوفالو و ترس از مواجهه با انسان‌هایی پست‌فطرت که انگار با آن که اسم‌شان را می‌دانید و از هویت‌شان خبر دارید ناشناس هستند، به دام می‌افتید. دام بزرگی که فیلم را تبدیل به اثری غیرقابل مقایسه با هر فیلم دیگری که دیده‌اید می‌کند و پس از تماشای آن، آرام‌آرام باعث می‌شود که فیلم‌ها و سریال‌هایی را که با اقتباس از آن به موفقیت رسیده‌اند و پیش‌تر با آن‌ها مواجه شده‌اید به یاد بیاورید. این یعنی پس از تماشای The Silence of the Lambs، شما یک کهن‌الگو در دنیای سینما را تماشا کرده‌اید و به همین سبب پس از مواجهه با تک‌تک دقایق این ساخته‌ی سینمایی، درکی بیشتر از قبل نسبت به هویت هنر هفتم پیدا می‌کنید!

«سکوت بره‌ها» فیلمی نه برای تمامی مخاطبان بلکه ساخته‌ای برای طیف خاصی از تماشاگران است که سینما را با اهداف مهم‌تری دنبال می‌کنند. آدم‌هایی که می‌خواهند در این مدیوم شاهکارها را ببینند و بفهمند. آدم‌هایی که دنبال یادگیری سینما یا حداقل رسیدن به یک احاطه‌ی ذهنی محکم‌تر نسبت به بی‌قانونی هنر هفتم هستند و سرگرم شدن، تنها هدفی نیست که تماشای یک فیلم را به خاطر دست‌یابی به آن آغاز می‌کنند. چون «سکوت بره‌ها»، فیلم بی‌رحمی است. فیلم خون‌آلودی است که قصه‌ی قشنگی نمی‌گوید. امید در آن مثل دنیای خودمان ریسمانی است که در انتهای یک چاه سبب تلاش کردن‌های ما می‌شود. بعضی وقت‌ها بالایمان می‌کشد و بعضی وقت‌ها هم با پاره شدن در وسط راه، محکم‌تر زمین‌مان می‌زند. ریسمانی که کسی تا به امروز به کمک آن از چاه خارج نشده اما همگان بودنش را به نبودن آن ترجیح می‌دهند. پایان‌بندی اثر هم که به مانند مابقی لحظاتش خارق‌العاده به نظر می‌رسد، به همین مفهوم اشاره دارد. به این که پایان یافتن یک چیز خطرناک، دقیقا به مانند بالا رفتن از همان ریسمان و رسیدن به اواسط ارتفاع چاه، لزوما معنای خوبی ندارد و شاید، همه‌چیز به تلاش چاه برای فریب دادن ما و پرت کردن‌مان با شدتی آزاردهنده‌تر مربوط بشود. با این اوصاف، اگر هنوز فیلم را ندیده‌اید و دست و پنجه نرم کردن با چنین مفاهیمی را از دنیای سینما می‌خواهید، تماشا نکردن «سکوت بره‌ها» دقیقا همان کاری است که حتی نباید فکرش را بکنید. با این حال، اگر پیش‌تر کابوس Jonathan Demme را دیده‌اید، این مقاله هنوز برای شما به پایان نرسیده و حالا تازه وقت آن است که اندکی از فلسفه‌های خوابیده پشت ثانیه‌های این اثر عجیب را واکاوی کنیم.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم را اسپویل می‌کند)

راستش را بخواهید، The Silence of the Lambs به هیچ عنوان فیلمی نیست که بتوان مفاهیم آن را به یک یا دو عدد محدود کرد اما من می‌خواهم راجع به مورد به خصوصی صحبت کنم که اصلی‌ترین پیام فیلم بوده و در تمامی ثانیه‌های اثر، تماشاگر با آن مواجه است. مفهومی که نیاز به تغییر ما انسان‌ها در جهان جدید را که تبدیل به مکانی پر از ظلم و کثافت شده به زیر ذره‌بین می‌برد و به زیرپوستی‌ترین و اثرگذارترین حالت ممکن، از تک‌تک‌مان می‌خواهد که عدالت‌گرا باشیم. فلسفه‌ی این تغییر اما به آن‌جایی برمی‌گردد که انسان‌های تغییریافته و عجیبی که میل‌های‌شان قابل درک نیست و بیل بوفالو نمادی از آن‌ها در اوج زشتی است، این روزها دارند در جوامع جهانی جولان می‌دهند و پیله‌هایی را در گلوی‌مان فرو می‌کنند که برای خفه نشدن توسط آن‌ها مجبوریم به افرادی همچون هانیبال لکتر پناه ببریم! افرادی که چون خودشان در جلوه‌ای ورای تمام این سیاهی‌ها زندگی می‌کنند، چنین رفتارهایی را به مانند مادر و پدری که فرزندان‌شان را می‌شناسند می‌فهمند و برای کنترل کردن‌شان، راه‌هایی به ما می‌دهند. البته بیل بوفالو، صرفا شخصی پست‌فطرت با میلی عجیب است که نه به گروهی خاص، بلکه به تمامی انسان‌های پست جهان با امیالی کثیف مربوط می‌شود. در حقیقت، فیلم‌ساز با به تصویر کشیدن شخصی از یک طیف خاص، قصد زیر سوال بردن آن طیف را نداشته و فقط از بیل بوفالو، به عنوان نماینده‌ای از تمامی انسان‌های فاسد و کثیفی استفاده کرده که این روزها ردشان را در همه‌ی نقاط جهان می‌توان مشاهده کرد. با این حال، جلوه‌ی شگفت‌انگیز فیلم در آن نقطه‌ای مشخص می‌شود که بتوانیم مابین دو تا از لحظات پر اهمیت آن رابطه برقرار کنیم. لحظاتی که هر دو به کلاریس مربوط می‌شوند و به کمک آن‌ها، مفهوم حقیقی اثر را درک می‌کنیم.

در طول دقایق فیلم، دو بار کارگردان از تکنیک فیلم‌برداری روی دست استفاده کرده که اولی به آغاز فیلم و نمایی مربوط می‌شود که ما در آن کلاریس را تعقیب می‌کنیم. جایی که کلاریس از طناب‌های بلندی بالا می‌رود و تازه به جنگلی می‌رسد که از مه پر شده و نور، به سختی خودش را لابه‌لای سایه‌های آن جای داده است. جایی که نمادی از جهان خودمان و برخورد پر استرس کلاریس با آن است و به جای تصویر چهره‌ی جودی فاستر، این سبک فیلم‌برداری روی دست کارگردان است که احساس را انتقال می‌دهد. دومین نمای به خصوصی که از تکنیک فیلم‌برداری روی دست در خلق آن استفاده شده، به پایان‌بندی فیلم و جایی مربوط می‌شود که بیل بوفالو، از پشت قصد نزدیک شدن به کلاریس و به قتل رساندن او را دارد. انگار این مرد در قالب همان تغییراتی که جامعه‌ی جهانی مردمانش را به سمت آن سوق داده در طول فیلم ظاهر شده و از همان ابتدای دقایق فیلم، داشته از پشت دنبال کلاریس می‌دویده و حالا، بالاخره قصد شکار او را دارد. اما تلاش بی‌پایان کلاریس با چرخیدن‌هایش لابه‌لای یک تاریکی مطلق و دقتی که به صدای آماده شدن یک تفنگ برای شلیک کردن می‌کند، سبب آن می‌شود که پیله‌ی گیرکرده در داخل گلویش که سبب مرگ خیلی از افراد این جامعه می‌شد، کارش را به سرانجام برساند و پروانه‌ای را به بیرون بفرستد که تصویر قرار گرفتن‌اش روی لب‌های کلاریس، پوستر اصلی فیلم را آفریده است. این‌جا همان جایی است که گلوله شلیک می‌شود و بیل بوفالو، مانند تمامی انسان‌های دیگر زمین، مرگ را تجربه می‌کند. همه‌چیز تمام می‌شود، شخصی به خاطر پیله‌ی پروانه‌ها خفه نمی‌شود و تلاش بی‌پایان و بدون ترس کلاریس برای پا گذاشتن به یک تاریکی مطلق و جنگیدن با یک بی‌عدالتی بزرگ، بدون هیچ ریسمانی او را به بالای چاه می‌رساند. حالا او آن‌جا ایستاده و مردمان درون چاه را زیر نظر گرفته تا از خفگی‌ها بعدی نیز جلوگیری کند. تا سراغ آن‌هایی برود که در تاریکی‌های بزرگ‌تری نفس می‌کشند. این‌جا همان‌جایی است که فیلم در اوج اوج و ارتفاعی که برای کم‌تر اثر سینمایی‌ای دست‌یافتنی است به پایان می‌رسد. همان‌جایی که من در مقابل سوالی که می‌پرسید آیا این اثر یک شاهکار است، «بله» را به پررنگ‌ترین حالت ممکن نوشتم.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
15 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.