نقد فیلم Roman J. Israel, Esq - رومن جی. ایزریل، وکیل دادگستری

نقد فیلم Roman J. Israel, Esq - رومن جی. ایزریل، وکیل دادگستری

فیلم Roman J. Israel, Esq. با بازی دنزل واشنگتن با اینکه موفقیت دن گیلروی با Nightcrawler را تکرار نمی‌کند، اما کماکان فیلم یک‌بارمصرف خوبی با یک نقش‌آفرینی قوی است.

اولین چیزی که باید درباره‌ی فیلم «رومن جی. ایزریل، وکیل دادگستری» (Roman J. Israel, Esq) بدانید این است که با یک «شبگرد» (Nightcrawler) جدید سروکار نداریم. دن گیلروی در سال ۲۰۱۴ با «شبگرد»، اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش هر کاری که دلش خواست کرد. آن فیلم نه تنها شامل یکی از بهترین‌ها یا حتی بهترین نقش‌آفرینی جیک جیلنهال می‌شود، بلکه از ضدقهرمان خوفناکی به اسم لوو بلوم بهره می‌برد که شاید در کنار جوکرِ «شوالیه‌ی تاریکی»، جذاب‌ترین شخصیتِ مخوفی است که سینمای قرن بیست و یکم به خودش دیده است. یک تریلر نفسگیر که به‌طرز ترسناکی مجبورتان می‌کند تا بی‌وقفه در حال تعجب کردن از عمقِ تمام‌نشدنی ورطه‌ی بی‌اخلاقی انسان باشید. طبیعی است که دن گیلروی بعد از موفقیت غول‌پیکرش با آن فیلم نزد مردم و منتقدان که متاسفانه به همان اندازه مورد توجه مراسم‌های جوایز قرار نگرفت، به کارگردان موردعلاقه‌ی جدید خیلی‌ها از جمله خودم تبدیل شد. کارگردانی که بی‌صبرانه منتظریم تا این‌دفعه از اولین کسانی باشیم که فیلمش را می‌بلعیم. اما یک مشکل وجود داشت. گیلروی شاید حسابی از موفقیت «شبگرد» لذت برده بود و از استقبال گسترده‌ای که از فیلمش شده بود ذوق کرده بود، اما می‌توان تصور کرد که معمولا بعد از این‌جور موفقیت‌های همه‌جانبه، تنها چیزی که انتظار سازنده‌اش را می‌کشد ترس و نگرانی است. ترس و نگرانی از اینکه حالا که او از گوشه‌ کنارها سر از کانون توجه در آورده است و با اولین فیلمش این‌قدر سروصدا به پا کرده است، حتما انتظاراتِ سینمادوستان از او برای بلند شدن روی دست فیلم قبلی‌اش یا حداقل ظاهر شدن در حد و اندازه‌ی آن بالاست. خیلی بالا. مخصوصا وقتی با فیلمی مثل «شبگرد» طرفیم که ساختن فیلمی در ادامه‌ی آن که بتواند کیفیتِ بی‌توقف آن فیلم را تکرار کند از آن کارهای چالش‌برانگیزی است که هیچکس دیگری دوست ندارد برای انجام آن جای دن گیلروی باشد.

خیلی دوست داشتم در ادامه‌ی این جملات بگویم که گیلروی از این کار به‌شدت چالش‌برانگیز سربلند بیرون آمده است. خیلی دوست داشتم بگویم گیلروی با فیلم جدیدش غیرممکن را به ممکن بدل کرده است و چیزی را که تصورش برایمان سخت بود به واقعیت تبدیل کرده است. خیلی دوست داشتم بهتان بگویم گیلروی با فیلم جدیدش از دو شوتی که زده، هر دو را گل کرده است. خیلی دوست داشت بهتان بگویم که گیلروی تبدیل به دیمین شزل جدید سینما شده است. اما خبر بد این است که گیلروی با «رومن جی. ایزریل» با سقوط قابل‌توجه‌ای نسبت به «شبگرد» روبه‌رو شده است. اگر «شبگرد» یک کلاسیک مُدرن تمام‌عیار است که اسمش را طوری در تاریخ حکاکی کرد که هیچ‌وقت فراموش نخواهد شد، «رومن جی. ایزریل» یکی از آن فیلم‌های خوب اما فراموش‌شدنی‌ای است که هر سال شاهد تعدادی زیادی از آنها هستیم. اگر «شبگرد» یکی از آن فیلم‌هایی است که طوری تماشاگرانش را تسخیر می‌کند و بخشی از ذهن‌شان را تصاحب می‌کند که برای همیشه جایی برای سکونت در آنجا پیدا می‌کند، «رومن جی. ایزریل» یکی از آن فیلم‌های خوبی است که به محض بالا رفتن تیتراژ پایانی طوری از ذهن پر می‌کشند و می‌روند که انگار مبتلا به آلزایمر هستیم و خودمان خبر نداریم. اگر «شبگرد» حکم فیلمی را دارد که آدم به جای تماشا کردن، در آن غلت می‌خورد، «رومن جی. ایزریل» از آن فیلم‌های خوبی است که همیشه فاصله‌اش را با ما حفظ می‌کند. اگر تماشای «شبگرد» شبیه سوار شدن در ماشین فرمول یکی بود که با ۳۰۰ کیلومتر در ساعت به سمت هسته‌ی کره‌ی زمین حرکت می‌کرد، «رومن جی. ایزریل» از چنین قدرتِ دراماتیکی بهره نمی‌برد. شاید این جملات را با بار منفی برداشت کنید، اما نکته‌ی تکرارشونده‌ی تمام آنها صفت «خوب» است. «رومن جی. ایزریل» حتما در مقایسه با اثر قبلی دن گیلروی در سطح پایین‌تری قرار می‌گیرد، اما مسئله این است که ما هر سال‌های فیلم‌های خوب زیادی داریم که شاید جزو قوی‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین فیلم‌های سال قرار نگیرند، اما بدون‌شک ساعات درگیرکننده و سرگرم‌کننده‌ای را ارائه می‌کنند. شاید دنیا را تکان ندهند، اما در همان دقایقی که بهشان چشم دوخته‌ایم ازشان لذت می‌بریم. «رومن جی. ایزریل» شاید «سه بیلبورد» و «شکل آب» نباشد، اما یکی از دونده‌هایی است که اگرچه آخر از همه به خط پایان می‌رسد، اما به جای تسلیم شدن، برای تمام کردن مسابقه تلاش می‌کند. پس شاید مدال طلا را به دست نیاورد، اما البته که لیاقت مورد تشویق قرار گرفتن را دارد.

بنابراین بزرگ‌ترین اشتباهی که قبل از تماشای این فیلم می‌توانید مرتکب شوید این است که به هوای تکرار «شبگرد»‌ سراغش بروید. بزرگ‌ترین اشتباهی که می‌توانید مرتکب شوید این است که به خاطر برخورد شگفت‌انگیز قبلی‌تان با گیلروی، از «رومن جی. ایزریل» انتظار چیزی بیشتر از یک فیلم «قابل‌قبول» را داشته باشید. چون شاید پیشواز از فیلم با چنین انتظاراتی طبیعی باشد، اما قضاوت کردن آن بر این اساس نه. نظرات خیلی از منتقدان و مردم درباره‌ی فیلم با این مضمون شروع می‌شود که چون «رومن جی. ایزریل» تکرارکننده‌ی «شبگرد» نیست پس فیلم بد و حوصله‌سربر و بی‌خاصیتی است، اما قضاوت این فیلم از این پرسپکتیو اشتباه است. دلیلش هم به خاطر این است که هرچه این دو فیلم شبیه هستند، به همان اندازه هم متفاوت هستند. به همان اندازه که از دی‌ان‌ای و دنیای یکسانی بهره می‌برند، به همان اندازه هم به خاطر شخصیت‌های اصلی‌شان که اخلاقشان در تضاد با هم قرار می‌گیرد در برابر یکدیگر می‌ایستند. اگر در «شبگرد» با روانی بی‌رحم و بیش‌فعال و بااعتمادبه‌نفسی سروکار داشتیم که بی‌وقفه برای پول در آوردن به هر شکلی که شده، شبانه پرسه می‌زد و دندان‌های تیزش را در گردن شکارهایش فرو می‌کرد، «رومن جی. ایزریل» حول و حوشِ کاراکتر سربه‌زیر و خجالتی و درون‌گرایی می‌چرخد که مثل یک بچه حیوانِ وحشت‌زده در کُنجی قوز کرده است. اگر «شبگرد» به مردی می‌پرداخت که پنجال‌هایش را برای فرو کردن در قلب دنیا تیز می‌کرد و آماده‌ی گلاویز شدن با آن و ضربه فنی کردنش بود، «رومن جی. ایزریل» به مردی می‌پردازد که بی‌تفاوتی، هرج و مرج و درندگی دنیا، او را به گوشه‌‌ی تاریکی از آن برای مخفی شدن رانده است. بنابراین تعجبی ندارد که تماشای «رومن جی. ایزریل» با در نظر گرفتن «شبگرد» در ذهن‌مان به یک تضاد بزرگ منجر می‌شود. اگر «شبگرد» حکم گرگ درنده‌‌ی خون‌خوار گرسنه‌ای را دارد که بدون خستگی در جستجوی شکار جست و خیز می‌کرد،‌ «رومن جی. ایزریل» در اکثر لحظاتش حکم خرگوش وحشت‌زده‌ای را دارد که در سوراخش مخفی شده است. یکی از لحن پرهرج و مرجی بهره می‌برد و دیگری آرام اما پرالتهاب است. در نتیجه «رومن جی. ایزریل» هرچه از لحاظ مضمون به فیلم قبلی گیلروی شبیه است، از لحاظ لحن و اتمسفر تداعی‌کننده‌ی «مکالمه»، ساخته‌ی فرانسیس فورد کاپولا است.

نکته‌ی مشترک هر دو فیلم این است که خودم را در حال تماشای هر دوی آنها درگیر داستان و مهبوت کاراکترهایشان پیدا کرده بودم. حالا یکی بیشتر و یکی کمتر. اینکه فیلمی کاری کند احساس کنم به جای تماشای یک «فیلم»، در حال تماشای به وقوع پیوستن زندگی یک شخصیت هستم کار کمی نیست. و «رومن جی. ایزریل» از این کار سربلند بیرون می‌آید. اینکه فیلمی دو ساعته از چنان ریتم داستانگویی روان و حرفه‌ای و دقیقی بهره ببرد که هفتاد-هشتاد دقیقه به نظر برسد یعنی کارش را به بهترین شکل ممکن در همراه کردن مخاطب با شخصیت اصلی‌اش انجام داده است. بنابراین با اینکه موافقم «رومن جی. ایزریل» از نظر عده‌ای می‌تواند نامیزان و کسل‌آور به نظر برسد و با اینکه موافقم فیلم این پتانسیل را داشته تا به موضوعات تامل‌برانگیزتری بپردازد و به یکی از بهترین‌های ۲۰۱۷ تبدیل شود، اما شخصا نمی‌توانم با واکنش‌های شدیدا منفی به این فیلم، آن هم فقط به خاطر اینکه تنش و دیوانگی عریان «شبگرد» را تکرار نکرده است کنار بیایم. یکی از عناصر مشترک «رومن جی. ایزریل»‌ با فیلم قبلی گیلروی این است که این فیلم قبل از هر چیز دیگری یک مطالعه‌ی شخصیتی است. و همان‌طور که این نکته همان چیزی بود که «شبگرد» را به چیزی فراتر از یک تریلر معمولی تبدیل کرد، دقیقا همان چیزی است که «رومن جی. ایزریل» را در بدترین حالت به فیلم کنجکاوی‌برانگیز و تازه‌نفسی تبدیل می‌کند. یکی از جذابیت‌های فیلم‌های گیلروی این است که شخصیت‌محور هستند. همیشه داستان در جایگاه دوم اولویت قرار می‌گیرد. فیلم‌های او بیشتر از اینکه درباره‌ی اتفاقاتی باشد که این کاراکترها پشت سر می‌گذارند، درباره‌ی تغییر و تحول‌هایی است که اتفاقات پیرامونِ کاراکترها در آنها ایجاد می‌کنند. بیشتر از اینکه درباره‌ی درگیری‌های خارجی آنها باشد، درباره‌ی بحران‌ها و شیاطین درونی‌‌شان است. بزرگ‌ترین کمبود «رومن جی. ایزریل» در مقایسه با فیلم قبلی گیلروی عدم بهره بردن از یک خط داستانی قدرتمند به اندازه‌ی شخصیت اصلی‌اش است. اگر «شبگرد» از شخصیت مرکزی عمیقی بهره می‌برد که همزمان اتفاقات جذاب و غیرمنتظره‌ای هم برایش می‌افتاد، «رومن جی. ایزریل» اگرچه اولی را دارد، اما در فراهم کردن دومی لنگ می‌زند. آنجا هر دو عنصر اصلی یک فیلمنامه‌ی عالی دست به دست هم داده بودند تا به یک اثر ایده‌آل و همه‌چیز‌تمام برسیم، اما اینجا در زمان کمبود داستان، این شخصیت است که باید جور آن را بکشد.

خوشبختانه شخصیت اصلی فیلم آن‌قدر قوی است که به تنهایی بتواند بار تمام فیلم را به دوش بکشد. یکی از اولین چیزهایی که به تدریج درباره‌ی «رومن جی. ایزریل» متوجه می‌شوید این است که انگار گیلروی آن را با هدف ساخت دنباله‌ی معنوی «شبگرد» به نگارش در آورده است. انگار هر دو فیلم در یک دنیای مشترک جریان دارند، اما به دو شخصیت کاملا متفاوت که با چیزهای یکسانی به اسم «فساد» و «بی‌اخلاقی در دنیایی بی‌اخلاق» روبه‌رو می‌شوند می‌پردازند. «شبگرد» تقریبا به‌طور کامل به لوو بلوم اختصاص داشت. به گرگی که جنازه‌های لت و پار و خون‌آلود قربانیانش را رها می‌کند و می‌رود. به نظر می‌رسد گیلروی با فیلم جدیدش تصمیم گرفته تا به آنسوی ماجرا بپردازد. به آنسوی دیوار سرک بکشد. به جای دنبال کردن گرگ بعد از ضیافتش، همراه یکی از قربانی‌ها باقی بماند و قصه‌اش را دنبال کند. این‌بار به جای پخش‌کننده‌ی فساد، با کسی همراه شود که برای جلوگیری از پخش فساد مبارزه می‌کند. تا شاید این دو فیلم در کنار یکدیگر به مکمل خوبی در ترسیم دنیایی ترسناک و برخورد آدم‌های مختلف با آن تبدیل شود. در یک طرف جبهه لوو بلوم را به عنوان هیولایی داریم که همچون خون‌آشام پیر و لاغر و تشنه‌ای، کوچه‌پس‌کوچه‌های شب‌های لس آنجلس را در جستجوی صدای زجه و زاری یا بوی خون تازه پرسه می‌زند. او به محض پیدا کردن انسانی گرفتار شده در لای آهن‌پاره‌های اتومبیل تصادف کرده‌اش یا بدن بی‌جانشان در یک جنایت خانگی، دوربینش را در می‌آورد، از آنها فیلمبرداری کرده و آنها را به شبکه‌های تلویزیونی محلی می‌فروشد. چون مردم عاشق اخبار حوادثی که با چاشنی خشونت پخش می‌شوند هستند. آن هم اخباری که بیشتر از اینکه به درد کسی بخورد، همچون سرگرمی‌ زنده‌ای برای شهروندان یک دنیای دستوپیایی می‌ماند. به این ترتیب فیلم به مجموعه‌ای از سکانس‌هایی تبدیل می‌شود که دنیای اطراف لوو در مقابل بی‌اخلاقی او ایستادگی می‌کند، اما درست در لحظه‌ای که به نظر می‌رسد این آدم پست‌تر از آنی نیست که خط قرمز بعدی را زیر پا بگذارد، او خلافش را بهمان ثابت می‌کند. درست در لحظه‌ای که دوست داریم لوو پا پس بکشد، او با شدت بیشتری ناامیدمان می‌کند. داستان کلی فیلم درباره‌ی این نیست که لوو بالاخره به اشتباهاتش پی می‌برد، بلکه درباره‌ی این است که چگونه او بی‌اخلاقی‌اش را گسترش می‌دهد و چگونه دنیا یک جای ویژه هم برای او در سیستمش برای پیشرفتش در نظر می‌گیرد. گیلروی این سناریو را برداشته است و آن را کاملا در «رومن جی. ایزریل» برعکس کرده است. درست مثل این می‌ماند که «شبگرد» را جلوی آینه گذاشته باشیم. اگر فیلم قبلی درباره‌ی این بود که برخورد دنیای بی‌تفاوت با یک فرد کاملا بی‌اخلاق به چه نتیجه‌ای منجر می‌شود، این یکی درباره‌ی نتیجه‌ی برخورد یک دنیای کاملا بی‌اخلاق با یک فرد عمیقا بااخلاق است. نتیجه همان چیزی است که انتظارش را داریم. اصطکاک ایجاد شده مثل چرخیدن پرسرعت چرخ‌های یک ماشین روی برف یخ‌زده می‌ماند. ماشین از جایش که تکان نمی‌خورد هیچ، بلکه یا سر جایش دور خودش می‌چرخد یا چرخ‌هایش در برف فرو رفته و گیر می‌کند. اگر بی‌تفاوتی دنیا و بی‌اخلاقی لوو بلوم همچون بهترین عروس و دامادهایی بودند که بدون کوچک‌ترین دعوا و جر و بحثی به پای هم پیر می‌شدند، یک سیستم بی‌اخلاق در مقابل یک فرد اخلاق‌مدار از آن ترکیباتی است که به راحتی با هم کنار نمی‌آیند.

دنزل واشنگتن نقش یک وکیل کیفری به اسم رومن جی. ایزریل را بازی می‌کند که مبتلا به اوتیسم است. برخلاف لوو که بی‌وقفه در حال دله‌دزدی یا کارهای بزرگ‌تری برای پول در آوردن بود، رومن دهه‌ها است که در یک اتاق معمولی یک شرکت حقوقی معمولی یک ساختمان معمولی کار می‌کند و بزرگ‌ترین دغدغه‌اش نه لذت بردن از پولی که در می‌آورد، که انجام کارش به بهترین شکل ممکن و حتی از خودگذشتگی‌هایی فراتر از آن است. همکار قدیمی رومن وظیفه‌ی رسیدگی به پرونده‌ها و مشتری‌ها و حضور در دادگاه‌ها و سروکله زدن با قاضی‌ها را داشته است و رومن هم که از حافظه‌ی فوق‌العاده‌ای در به خاطر سپردن فکت‌‌ها و اعداد و قوانین و تبصره‌های حقوقی بهره می‌برد کاغذبازی‌های پشت‌پرده را برعهده داشته و حکم پشتیبان او را داشته است. همین دور بودن از بطن جامعه و زندانی کردن خودش در اتاقش، او را از حقیقت دنیای بیرون و چیزی که همکارش هرروز با آن سروکله می‌زده دور نگه می‌داشته است. عقب‌افتادگی او از نحوه‌ی پوشش‌ و علاقه‌مندی‌هایش مشخص است. اگر فیلم را ندیده باشید، با نگاهی به پوسترش که واشنگتن را با موهای پرپشت فرفری، عینکی با شیشه‌های بزرگ که تا روی گونه‌هایش آمده و هدفونی که متعلق به دوران فرمانروایی واکمن‌هاست نشان می‌دهد ممکن است فکر کنید داستان فیلم در دهه‌ی هفتاد جریان دارد، اما در واقع این خودِ رومن است که گویی با ماشین زمان از آن دوران به سال ۲۰۱۷ سفر کرده است. دهه‌ای که به خاطر جنبش‌های مدنی‌اش معروف است. تعجبی ندارد که رومن خودش را یکی از مارتین لوتر کینگ‌هایی می‌داند که به کارش نه به عنوان وسیله‌ای برای پول در آوردن، بلکه به عنوان وسیله‌ای برای بهتر کردن وضعیت عدالت اجتماعی نگاه می‌کند. وقتی همکارِ رومن بر اثر سکته سر از بیمارستان در می‌آورد، او مجبور می‌شود که از غارش بیرون آمده و قدم در دادگاه‌ها بگذارد و اینجاست که از نزدیک متوجه می‌شود که واقعیت چقدر با ایده‌آل‌هایش فاصله دارد.

البته هرچقدر که ایده‌آل‌هایش با واقعیت فاصله دارند، رومن هم به همان اندازه ثابت‌قدم و محکم و لجباز و مصمم است و به‌هیچ‌وجه اجازه‌ی عقب‌ رانده شدن توسط نیروهایی را که با ایده‌آل‌هایش مخالف هستند نمی‌دهد. البته که آن نیروها آن‌قدر قوی‌تر و فراوان‌تر هستند که در نهایت او را سر جای خود می‌نشانند، اما رومن کوتاه‌بیا نیست. نیاز داشتنِ رومن به پول همانا و قبول کردن پیشنهاد کار در شرکت جرج (کالین فارل) که نماینده‌ی یک وکیل موفق و تیز اما غیرهمدلی‌برانگیز مُدرن است هم همانا. جرج که شاگرد سابق همکار و استاد رومن است، اگرچه از رفتار و تفکر قدیمی و زنگ‌زده‌ی رومن آگاه است، اما همزمان از پتانسیل فوق‌العاده‌اش هم آگاه است. رومن به محض قبول کردن این پیشنهاد خود را در شرکتی پیدا می‌کند که تعریفشان از کمک در اجرای بهتر عدالت با او زمین تا آسمان فرق می‌کند. در حالی که رومن به کارش به عنوان کاری طاقت‌فرسا اما بدون پاداش نگاه می‌کند، او متوجه می‌شود که شرکت‌های حقوقی همه به یک‌جور بانک برای پول در آوردن تبدیل شده‌اند. عدالت واقعی جای خودش را به سیستم عجیب و غریبی داده که هدفش بیشتر از اجرای درست عدالت، به توافق‌ها و نحوه‌ی بازی کردن با قوانین خلاصه شده است. به عبارت دیگر سیستم قضایی با مسئله‌ی حساسی مثل «عدالت» نه با حساسیت و دقت و در نظر گرفتن پیچیدگی‌هایش، بلکه همچون معامله‌ی یک گونی سیب‌زمینی یا پیاز در بازار میوه و تره‌بار رفتار می‌کند! اگر بخواهیم رومن را در دو کلمه تعریف کنم، آن دو کلمه «صداقت مطلق» خواهد بود. دقیقا به خاطر همین است که قاضی به خاطر جر و بحثِ بی‌هدف رومن با او از طرف موکلش، او را به خاطر یک نکته‌ی فنی بی‌‌اهمیت به جرم اهانت به دادگاه جریمه می‌کند. یا به خاطر همین است که وقتی رومن تصمیم می‌گیرد تا به هر ترتیبی که شده کارتش را در جیب یک بی‌خانمان مُرده بگذارد، دو پلیس تا مرز دستگیر کردن او پیش می‌روند. صداقتِ مطلق رومن اگر اعصاب‌خردکن‌تر از شرارت مطلقِ لوو بلوم نباشد کمتر نیست. صحنه‌ای است که رومن توسط دزد ناشناسی مورد زورگیری قرار می‌گیرد و در حالی که دارد توسط او کتک می‌خورد فریاد می‌زند که: «داری از آدم اشتباهی دزدی می‌کنی». رومن توقع دارد حالا که زندگی‌اش را وقف مردم کرده، دنیا از خودگذشتگی‌اش را دیده و او را به خاطر این کار تشویق کند و مدال گردنش بیاندازد و هوایش را داشته باشد. مشکل این است که رومن خود را به عنوان «آدم‌خوبه» می‌بیند. فکر می‌کند همین صداقت داشتن و ایستادگی پای حقوق مردم یعنی آدم‌خوبه‌بودن. اما مسئله این است با دنیای دوگانه‌ای سروکار نداریم که شرارت مطلق به شکست و صداقت مطلق به موفقیت منجر شود. همان‌طور که شرارت لوو بلوم در کمال شگفتی‌مان به موفقیت و پیروزی شیطان منجر شد، صداقت رومن هم چیزی جز دردسر و افسوس و توسری‌خوردن برایش در چنته ندارد.

بنابراین خیلی طول نمی‌کشد که رومن خود را همچون شوالیه‌ای در دنیای قرون وسطایی بی‌رحم و بی‌قانونی مثل وستروس پیدا می‌کند. دنیایی که لوو بلوم بودن در آن خیلی آسان است. آن‌قدر آسان که انگار خود دنیا برایت کارت دعوت می‌فرستد و فرش قرمز پهن می‌کند، اما ند استارک‌بودن را با قدرت پس می‌زند. تمام این حرف‌ها به این معنی نیست که رومن به خاطر ایستادگی‌اش در مقابل این دنیا، انسان خوبی است. در اینکه دنیا بی‌رحمی را تشویق می‌کند و قوانین ضدانسانی دور و اطراف‌مان را گرفته است شکی نیست. رومن حق دارد که عصبانی باشد. اما رومن همان اشتباهی را دچار می‌شود که لوو بلوم در «شبگرد» دچار شده بود. اشتباهاتی که شاید در متضادترین نقطه‌ی یکدیگر قرار بگیرند، اما تاثیر منفی یکسانی دارند. مسئله این است که هیچکدامشان حد تعادل را رعایت نمی‌کنند. در یک طرف این طیف، شرارت آتشینِ لوو بلوم قرار دارد و در طرف دیگر اعتقادِ سفت و سخت رومن به قانون و عدالت و حقوق اجتماعی. رومن فقط یک راه در مقابل خودش می‌بیند. یا اینکه به یکی شبیه به همین وکیل‌های مُدرن که بیشتر از هر چیزی به دنبال کاسبی کردن هستند تبدیل شود یا اینکه پای ایده‌آل‌هایش ایستادگی کرده و در این راه تلف شود. شاید اما راه سومی هم وجود دارد که از ترکیب این دو ایجاد می‌شود. اینکه دنیا را کامل پس بزنی یک چیز است، اما اینکه چم و خم‌هایی را که به مذاق‌مان خوش نمی‌آیند یاد بگیریم تا با بهره‌گیری از آنها راه‌مان را برای به حقیقت تبدیل کردن ایده‌آل‌هایمان باز کنیم چیزی دیگر. دومین موضوعی که در همین زمینه مطرح می‌شود یکی از همان درگیری‌هایی است که خیلی‌ها به‌طور روزمره با فکر و خیال‌های مربوط به آن دست و پنجه نرم می‌کنند و آن هم تعادل ایجاد کردن بین انجام شغل و هدفی که شیفته‌اش هستی با انجام شغل و هدفی است که پول بیشتری به همراه می‌آورد.

رومن خیلی دوگانه به کارش نگاه می‌کند. فکر می‌کند انجام این کار دو نوع دارد. یا شغلت را بدون چشم‌داشت مالی انجام می‌دهی و تمام زندگیت را صرف انجام آن می‌کنی و به هیچ‌گونه پیشرفت و استراحت و لذتی فکر نمی‌کنی. یا تبدیل به یکی از آن وکیل‌های پست و رذلی می‌شوی که تنها هدفشان این است که مشتریانش را چگونه تیغ بزند. یک دسته آن وکیل‌هایی هستند که در یک دفتر تاریک و دم‌گرفته و بدون تجهیزات برای انجام کارشان به بهترین شکل ممکن زجر می‌‌کشند و دسته‌ی دوم وکیل‌هایی هستند که در آسمان‌خراش‌هایی با نمای کل شهر از پنجره‌ی اتاقشان، بدون کمترین دوندگی و دلسوزی برای مشتریانش کار می‌کنند. یکی زندگی مفلسانه و نقل‌مکان با پای پیاده و شرکت واحد است و دیگری عیش و نوش و نقل‌مکان با ماشینِ گران‌قیمت شخصی. اما نکته این است که یک حد وسط هم بین این دو وجود دارد که کسی آن را جدی نمی‌گیرد. کسانی که به فکر اجرای عدالت واقعی و مبارزه برای حقوق مردم هستند حتما نباید مفلس و مسکین باشند و کسانی که ثروتمند هستند هم حتما نباید به هیچ‌چیز اهمیت ندهند. اتفاقا کسی با تفکر انسان‌دوستانه‌ی رومن از طریق منابع یک شرکت بزرگ بهتر می‌تواند ایده‌آل‌هایش را به حقیقت تبدیل کند. مثلا رومن سال‌هاست در حال کار روی لایحه‌ای است که اگر اجرا شود سیستم قضایی را به سمت تبدیل شدن به چیزی محاسبه‌شده‌تر متحول می‌کند. رومن پیشنهاد تکمیل این پرونده را زمانی به رییس شرکتش می‌دهد که او به خاطر خطایی که از او سر زده از دستش عصبانی است. طبیعی است که وقتی رومن کاری را که ازش خواسته شده به درستی انجام نداده است، نمی‌تواند انتظار داشته باشد که رییس‌اش به پیشنهاد بزرگ او گوش کند و آن را جدی بگیرد. او اول باید اعتماد رییس‌اش را جلب کند. اما از آنجایی که رومن اکثر زندگی‌ کاری‌اش را پشت در بسته‌ی دفترش گذرانده و با پیچیدگی‌ها و راه و روش‌های ارتباط در دنیای واقعی بیرون آشنا نیست، فکر می‌کند که دنیا با او در افتاده است. البته که دنیا با او در افتاده است. دنیا با همه در می‌افتد. اما رومن ضربه‌های شدیدتر و بیشتری از آن می‌خورد و او را تا حدی ناامید می‌کند که او تصمیم می‌گیرد تمام ایده‌آل‌هایش را زیر پا گذاشته و کیف زندگی را ببرد! قابل‌ذکر است که گیلروی تمام این تم‌ها را آن‌طور که باید و شاید پرورش نمی‌دهد و همیشه می‌توان حس کرد که این ماجرا این پتانسیل را داشته تا به اثر پیچیده‌تری تبدیل شود. ولی به محض اینکه کم‌کاری‌ها یا نواقص فیلم در زمینه‌ی داستانگویی خطرناک می‌شوند نقش‌آفرینی خارق‌العاده‌ی دنزل واشنگتنِ همچون ابرقهرمانی فداکار پیدا می‌شود و فیلم را به تنهایی نجات می‌دهد.

«رومن جی. ایزریل» یکی از آن فیلم‌هایی است که هنرنمایی بازیگر نقش اصلی حرف اول و آخر را در آن می‌زند. «رومن جی. ایزریل» شاید در هیچ فهرستی جز بهترین‌ها قرار نگیرد، اما بدون‌شک جایی در بین بهترین بازی‌های واشنگتن به خودش اختصاص می‌دهد. دنزل واشنگتن به عنوان بازیگری کاریزماتیک و طوفانی شناخته می‌شود. بازیگری که چه وقتی سروصدا به پا می‌کند و چه وقتی با نگاه نافذش به دوربین خیره می‌شود، یک‌جور قدرت و صلابت با خود به همراه می‌آورد که هر جا باشد نگا‌ه‌ها را به سمت خود جلب می‌کند. رومنِ اما نه تنها از لحاظ اجتماعی معذب است، بلکه عمیقا تنهاست. مهم نیست در آپارتمانش به صدای ساخت و ساز ساختمان همسایه در نیمه‌شب که زندگی‌‌اش را به جهنم تبدیل کرده دست و پنجه نرم می‌کند یا در حال قدم‌زدن در خیابان‌های شلوغ شهر است. او آن‌قدر تنهاست که همچون روح از وسط بقیه رد می‌شود. مگر اینکه صدایی از خودش در بیاورد یا کسی احضارش کند. بنابراین جای واشنگتنی که با چشمان لیزری‌اش دوربین را سوراخ می‌کرد، واشنگتنی گرفته است که سرش را پایین می‌اندازد و از چشم در چشم شدن با دیگران طفره می‌رود. جای واشنگتنِ داد و بیدادکن و پرهمهمه و پرهیاهویی که اخیرا در «حصارها» (Fences) دیده بودیم را واشنگتن ساکت و متزلزلی گرفته است که بعضی‌وقت‌ها مثل یک بچه مظلوم می‌شود. اگرچه ممکن است در نگاه اول این‌طور به نظر برسد که با یکی از آن نقش‌آفرینی‌هایی طرفیم که طرف خودش را برای نامزدی اسکار به آب و آتش می‌زند و با یکی از آن بازی‌هایی طرفیم که لفظ «طعمه‌ی اسکار» به بهترین شکل ممکن آن را توصیف می‌کند، اما در عمل واشنگتن بازی باظرافت‌تری از خود اجرا می‌گذارد که ترکیب دقیقی از غرور، جذابیت، ترس و خشم است. با اینکه هویت شخصیتش به عنوان یک وکیل دادگستری اوتیسمی جان می‌دهد برای یکی از آن نقش‌های اسکاری پرزرق و برق و پرهیاهو، اما واشنگتن هیچ‌وقت افسار کاراکترش را از دست نمی‌دهد و همواره سعی می‌کند تا به جای بولد کردن خصوصیات شخصیتش، از آنها به عنوان چرخ‌دهنده‌های نادیدنی‌ای در پشت‌پرده برای ساخت یک شخصیت‌ قابل‌لمس استفاده کند. صحنه‌ای در فیلم هست که رومن در حال مصاحبه دادن برای استخدام در شرکتی است که برای حقوق مدنی مردم مبارزه می‌کنند. وقتی رومن متوجه می‌شود که مصاحبه‌اش چندان خوب پیش نمی‌رود و او استخدام نخواهد شد، سوابقش را از کیفش در می‌آورد، درباره‌ی کارهای گذشته‌اش حرف می‌زند و از هیجان و علاقه‌ای که به کاری که می‌کند دارد می‌گوید. در جریان این مونولوگ، قطره اشکی شروع به سُر خوردن روی صورتش می‌کند، اما واشنگتن بدون اینکه توجه‌مان را بهش جلب کند سعی می‌کند تا آن را مخفی کند. کاملا مشخص است که او آن‌قدر شیفته‌ی این کار است که صحبت کردن درباره‌ی آن احساساتی‌اش می‌کند، اما از آنجایی که با یک مصاحبه‌ی جدی طرفیم باید تمام تلاشش را کند تا جلوی بروز احساساتش را بگیرد. نتیجه به اصطکاکی بین این دو منجر شده که واشنگتن به خوبی از پس آن برمی‌آید و این در حالی است که فیلم سرشار از چنین لحظاتی است.

با هر چیزی از فیلم بتوان کنار آمد، با پایان‌بندی‌ کلیشه‌ای‌اش نمی‌شود. کارگردانی گیلروی در سکانس‌های دلهره‌آور منتهی به پایان‌بندی عالی است. تعقیب و گریز در بیابان و سکانس گفتگوی نهایی رومن و جرج در خیابان و ماشین مشکوکی که در پس‌زمینه به چشم می‌خورد هوشمندی گیلروی در بالا بُردن تعلیق و تنش را به نمایش می‌گذارند و در این صحنه‌ها فیلم کم و کسری از «شبگرد» ندارد. اما خود پایان‌بندی چیزی است که راستش از گیلروی انتظار نداشتم. در طول تماشای فیلم و نگارش این متن تمام تلاشم را کردم که این دو فیلم را برای سنجش کیفیت دیگری مقایسه نکنم. چون بالاخره کاملا مشخص است که «رومن جی. ایزریل» از استحکام و تحرک دراماتیکِ «شبگرد» بهره نمی‌برد و همین که به هوای یک درام دادگاهی که از تحقیقات خوبی بهره می‌برد و یک مطالعه‌ی شخصیتی با بازی خیره‌کننده‌ای است سراغش برویم کفایت می‌کند. اما با این حال بعد از پایان‌بندی شوکه‌کننده‌ی «شبگرد» که آن را از یک فیلم عالی به یک فیلم بی‌نقص تبدیل کرد، انتظار داشتم که با چیزی بیشتر و غیرمنتظره‌تر از این روبه‌رو شوم. تا حداقل فیلمی که آشنا آغاز شده بود، آشنا به پایان نرسد. ولی این‌طور نمی‌شود. روی هم رفته اگرچه «رومن جی. ایزریل» یک عقب‌گرد برای دن گیلروی محسوب می‌شود و اگرچه با فیلم مشکل‌داری طرفیم که به تمام پتانسیل‌هایش دست پیدا نمی‌کند و به خاطر عدم تمرکزش موفق نمی‌شود تا با موفقیت به تمام تم‌های داستانی‌اش بپردازد، اما تصویربرداری رابرت اِلسویت و کارگردانی گیلروی به لس آنجلسی منجر شده که در عین روزمرگی، زنده و قابل‌لمس است و همچنین دیالوگ‌نویسی گیلروی در استفاده از اصطلاحات و زبان حقوقی و مارتین لوتر کینگ‌وارِ رومن آن‌قدر خوب است که گوش سپردن به دیالوگ‌های رگباری او به یکی از جذابیت‌های فیلم تبدیل می‌شود. مجموع تمام اینها فیلمی است حیف است آن را فقط به خاطر اینکه زیادی استاندارد است از دست بدهید.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.