نقد فیلم Rise of the Planet of the Apes - ظهور سیاره میمون ها

نقد فیلم Rise of the Planet of the Apes - ظهور سیاره میمون ها

به سبب از راه رسیدن War for the Planet of the Apes، دو فیلم آغازین سه‌گانه‌ی «سیاره‌ی میمون‌ها» را نیز به ذره‌بین می‌بریم. قسمت اول: «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها».

آن‌چه که اثر را نسبت به دیگر فیلم های این ژانر متمایز کرده، ورود ناگهانی و بسیار سریع داستان‌گویی آن به قسمت درام است

Rise of the Planet of the Apes را می‌شود از چند جهت گوناگون، ریبوت سینمایی موفقی خطاب کرد که در داستان‌گویی و خلق کانسپتی جذاب، عملکردی لایق تحسین را از خود به نمایش می‌گذارد. فیلمی که کاراکترهای اصلی، بنیان داستانی و کارگردانی‌اش ابدا دربردارنده‌ی جلوه‌هایی عجیب و معرکه نیستند، اما هم در ارائه‌ی یک سرگرمی تقریبا دو ساعته به مخاطب ضعفی ندارند و هم، گاها در تنه زدن به برترین‌های سینمای ابرقهرمانی بی‌مشکل هستند. چون داستان فیلم به گونه‌ای سر و شکل یافته که چندین و چند پیرنگ متفاوت را تقدیم مخاطبانش می‌کند و در طول دقایق خویش، تنها به یک جلوه‌ی خاص محدود نمی‌شود. به همین سبب، در زمان رویارویی با ثانیه‌های «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها»، بیننده همواره خود را در مواجهه با فیلمی می‌بیند که خلاف انتظارات ساده‌اش ادامه پیدا می‌کند و در نتیجه، دنبال کردن وقایعش برای وی جذابیت انکارناپذیری دارد. در آغاز قصه، داستان‌گویی فیلم به یک مشت کلیشه‌های علمی‌تخیلی خلاصه شده است. یک شرکت قدرتمند داروسازی، موفق به خلق چیزی شده که ممکن است آلزایمر و بیماری‌های مغزی بسیاری را برای همیشه درمان کند. از طرف دیگر، این شرکت همان‌طور که انتظارش را داریم، در ابتدا محصولش را روی میمون‌ها آزمایش می‌کند و به دنبال آن، با نتیجه‌ی فوق‌العاده‌ای روبه‌رو می‌شود. میمون‌ها باهوش می‌شوند. همه به خاطر پولی که قرار است به جیب بزنند ذوق می‌کنند و ناگهان حیوان اصلی ماجرا دیوانه می‌شود و کل شرکت را به هم می‌ریزد. می‌دانم. این‌ها در ظاهر خبر از قصه‌گویی جذابی نمی‌دهند که سه‌گانه‌ای محترم و مهم را پایه‌ریزی می‌کند. اما سرعت اثر در ارائه‌ی این قصه و وارد شدن به مرحله‌ی بعد داستان‌گویی خود، چیزی است که در هنگام تماشای آن، به سختی اجازه‌ی خسته شدن بیننده از رویارویی با فیلم را می‌دهد.

در حقیقت، آن‌چه که «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها» را نسبت به آثار هم‌سبک خود تبدیل به ساخته‌ی قدرتمندتری کرده، ورود ناگهانی و بسیار سریع داستان‌گویی آن به قسمت درام است. قسمتی که در آن برای مدتی نه موارد علمی‌تخیلی بخش‌های اصلی قصه را تشکیل می‌دهند و نه کارگردان توجه بیننده را به اتفاقات افتاده تا پیش از این لحظات جلب می‌کند. به جای این‌ها، همه‌چیز بر محوریت رابطه‌ی دوستانه‌ی یک خانواده و در راس آن‌ها ویل رادمَن (با بازی جیمز فرانکو) با شخصیت اصلی داستان یعنی سِزار، پیش می‌رود. میمونی که به خاطر وجود همان داروی آزمایشی در بدنش، هوش بسیار زیادی دارد و حتی زبان اشاره را آموخته است. حیوانی مهربان که بدون توجه به هیچ چیز، تنها به نگهدارندگانش که دقیقا مانند یک دوست با او برخورد می‌کنند عشق می‌ورزد. در این قسمت از فیلم، درام یک عنصر شعاری نیست که برای خلق لحظاتی نه چندان تاثیرگذار از داستان شکل گرفته باشد. بلکه دقیقا به سبب وجود همین درام مهم و تاثیرگذار، بیننده داستان ساده‌ای را که در ابتدا با آن مواجه شده بود جدی می‌گیرد و به ادامه‌ی این قصه و سرنوشت شخصیت اصلی آن، اهمیت می‌دهد. شخصیتی که پس از مدتی به مانند خود داستان، بزرگ‌تر می‌شود و احساسات و سوال‌های بزرگانه‌تری نیز پیدا می‌کند. در ادامه‌ی قصه، سِزار پس از مدتی به سبب پیدا کردن انگیزه‌هایی قدرتمند و گوناگون و از آن مهم‌تر، مواجهه با موانعی جدی، رشد می‌کند و تبدیل به موجودی می‌شود که لیاقت همذات‌پنداری مخاطب را دارد. نمی‌خواهم چیزی از داستان اصلی فیلم را لو بدهم اما همین‌قدر بدانید که به کمک تمامی این موارد، از این‌جا به بعد قصه که تقریبا نیمه‌ی دوم آن را تشکیل می‌دهد، با فیلمی مواجه می‌شوید که حکم یک ابرقهرمانی جذاب و صد البته معنی‌دار را دارد. فیلمی که شاید حکم مقدمه‌ای را داشته باشد که در برابر دو فیلم بعدی مجموعه آن‌چنان اثر بزرگی نیست اما با این حال، کارش را به عنوان اثری سرگرم‌کننده و پایه‌گذار، به شکلی کم اشکال به سرانجام می‌رساند.

این وسط، یکی از ضعف‌های اصلی فیلم، انسان‌های حاضر در آن هستند. انسان‌هایی که برخلاف سِزار، هرگز تبدیل به چیزی فراتر از کاراکترهایی تک‌بعدی نمی‌شوند و صرفا، در مواجهه با این کاراکتر عمیق است که معنی پیدا می‌کنند. کاراکترهای انسانیِ داستان، به طرز زشتی می‌توانند صفت‌هایی ساده مانند «خوب» و «بد» را دریافت کنند و باید پذیرفت که از سوی نویسندگان، هیچ طرح خاصی برای شخصیت‌پردازی آن‌ها وجود نداشته است. بعضی برای شلیک کردن به سزار خلق شده‌اند. بعضی برای آن که ادای پولدارهای سودجو و کثیف را دربیاورند و بعضی هم برای این که دوست سِزار باشند. به همین سبب، در تمامی طرح‌های فرعی داستان که در آن‌ها مستقیما خبری از سِزار نیست، بیننده ابدا توجهی به رخدادهای مقابل چشمانش نمی‌کند و فیلم‌ساز در این بخش‌ها، برای جذب توجه او با مشکلات جدی مواجه می‌شود. مثلا در همان اوایل قصه‌گویی فیلم، ویل دارویی را که ساخته روی پدرش که آلزایمر دارد نیز امتحان می‌کند. اما از آن‌جایی که ما نه به او، نه به پدرش و نه به رابطه‌ی مابین این دو نفر اهمیتی نمی‌دهیم، نتیجه‌ی این کار برایمان رسما هیچ اهمیتی ندارد. چون ما در این لحظات، فقط منتظر سِزار هستیم. منتظر آن که ببینیم او در مواجهه با دنیا و انسان‌های پیرامونش، دیگر چه احساساتی برای بروز دادن دارد.

فارغ از تمامی این‌ها، نمی‌شود در رابطه با قسمتی از سه‌گانه‌ی «سیاره‌ی میمون‌ها» (Planet of the Apes) حرف زد و اشاره‌ای جدی به هنرنمایی بی‌نقص اندی سرکیس (Andy Serkis) در نقش سِزار نکرد. راستش را بخواهید، خیلی برای خودم هم واضح نیست که چگونه ممکن است یک انسان تا این اندازه بتواند در نقش پیچیده‌اش در قالب یک میمون فرو برود اما با این حال، بدون هیچ شکی می‌گویم که اندی سرکیس این کار را کرده است. او به سِزار، چیزی را بخشیده که هیچ تکنولوژی سینمایی و هیچ CGI قدرتمندی توانایی گرفتن جایش را ندارند. چیزی که احساسات این میمون را حتی به کمک سرعت نفس نفس زدن‌هایش نیز به مخاطب انتقال می‌دهد و بیش از هر عنصر دیگری، به وی هویت می‌بخشد. او حتی در چند بخش کوتاهی از داستان که مجبور به حرف زدن هم شده، کلمه‌ی ساده‌ای مثل «نه!» را به‌گونه‌ای ادا می‌کند که انگار راستی راستی، با میمونی طرف هستیم که به سبب تکامل، از عمق حنجره‌اش تلاش به حرف زدن کرده است. این‌ها را بگذارید کنار نگاه‌ها، حالات چهره و احساسات عمیق موجود در تکان خوردن‌های بند‌بند وجود سِزار که همگی برآمده از هنر انکارناپذیر او هستند، تا بفهمید چرا انقدر جدی دارم بخشی از مقاله را فقط و فقط به ستایش از این بازیگر متفاوت اختصاص می‌دهم. البته از اجراکننده‌ی Gollum در دنیای ارباب حلقه‌ها، انتظاری جز این هم نداریم. شخصی که بخش‌های زیادی از تصاویر ماندگار ساخته‌ی پیتر جکسون را به خود اختصاص داده است.

یکی از نقاط قوت اثر که سبب باورپذیری بیشتر و ارتباط عمیق‌تر مخاطب با آن شده، توجه به جزئیات و استفاده‌ی صحیح فیلم‌ساز از تمامی چیزهایی است که قرار بوده در داستانِ فیلم، حضور داشته باشند. بگذارید برای بیان بهتر حرفم، از یک مثال استفاده کنم. مثالی که مستقیما به بخش‌های اکشن فیلم مربوط می‌شود اما توضیحاتم در رابطه با آن کم و بیش درباره‌ی مابقی قسمت‌های اثر نیز صدق می‌کند. نکته‌ی اول در رابطه با این سکانس‌ها چیزی نیست جز آن که در طول پیش‌روی‌شان، شما را مقابل جنسی متفاوت از اکشن قرار می‌دهند. اکشنی که آفریده شدن آن، فقط به خاطر جنگیدن چند میمون با انسان‌هایی اسلحه به دست و استراتژی‌هایی که این حیوانات برای مبارزه با سربازها دارند ممکن شده و همواره حس برخورد با چیزی اوریجینال را به مخاطب خویش القا می‌کند. به زبان دیگر، سازنده اگر صرفا به دنبال یک بزن بزن خیلی شدیدتر و انفجارهایی خوش رنگ و لعاب‌تر بود و به جای توجه به اصلی‌ترین هسته‌ی مرکزی فیلم یعنی «میمون‌ها»، با اهمیت دادن به چنین چیزهایی دست به خلق اکشن‌ها می‌زد، نتیجه نه تنها چیز ویژه‌ای از آب درنمی‌آمد و شبیه به تمامی فیلم‌های دیگر به نظر می‌رسید، بلکه این تازگی جذاب فیلم در چنین بخش‌هایی را نیز از آن دریغ می‌کرد.

از طرف دیگر، یکی از موارد مهم در رابطه با همین اکشن‌ها به منطق نهفته در تک به تک آن‌ها مربوط می‌شود. در حقیقت، Rise of the Planet of the Apes ابدا از آن فیلم‌هایی نیست که اکشن را فقط برای خلق یک تجربه‌ی جذاب بصری به کار برده باشد و از آن، به عنوان یکی از اهرم‌های مهم داستان‌گویی خود بهره می‌برد. اگر گلوله‌ای شلیک می‌شود، اگر کسی دیگری را به پایین می‌اندازد و اگر شخصی با تمام قدرت به دشمنش ضربه می‌زند، تمامی‌شان برای مخاطب معنا دارند و احساسات او را درگیر می‌کنند. چرا که سازندگان هرگز منطق داستان‌گویی‌شان را فراموش نکرده و «انگیزه‌»‌های کاراکتر اصلی‌شان را به شکلی جدی، در این لحظات جای می‌دهند. به همین سبب، وقتی سِزار به خاطر زجرهایی که کشیده قصد حمله به کسی را دارد، ما مثل او آماده‌ی حمله می‌شویم و به نتیجه‌ی این رخداد اهمیت می‌دهیم. این‌جا، همان‌جایی است که بیننده نمی‌تواند چشمانش را از فیلم بردارد. جایی که «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها»، جلوه‌هایی اندک از شگفتی‌های دو فیلم بعدی را به تصویر می‌کشد.

در آخر، می‌توان این‌گونه گفت که «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها» یکی از آن فیلم‌هایی است که شاید بی‌نقص نباشند و عیوبی را نیز یدک بکشند، اما در عین نداشتن جلوه‌ای فراموش‌ناشدنی، به عنوان یک مقدمه‌ی سینمایی عالی هستند. فیلم‌هایی که یک دنیای غنی، جنسی به خصوص از داستان‌گویی و موضوعاتی جالب را برمی‌دارند و به کمک آن‌ها قصه‌سرایی می‌کنند و با بهره‌برداری از عناصر به خصوص‌شان، در سرگرم کردن مخاطب مشکلی ندارند. در طول فیلم، به دنبال یک تجربه‌ی جذاب و گذرا بگردید که دیدنش لذت‌بخش است و حتی سکانس پس از تیتراژ خود را هم هدفمند و زیبا شکل می‌دهد. با این حال، قطعا به سبب تعاریفی که از این مجموعه شنیده‌اید، عمق داستانی و فلسفه‌ی پشت لحظات اثر پایین‌تر از حد انتظارات‌تان خواهند بود و ممکن است به همین سبب، آزرده‌خاطرتان کنند. اما نگران نباشید. چون در قسمت دوم و سوم، کارگردانی پروژه را در دست گرفته که به خاطر کاردرستی‌اش از همین حالا افراد زیادی برای دیدن بتمن خلق شده توسط او، هیجان دارند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
5 + 6 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.