فیلم Rampage با بازی تنها ستارهاش دواین جانسون و غولهای بی شاخ و دم خود، در سطح فیلمهای سرگرمکننده بهاره هم ظاهر نشده و از سناریویی ضعیف و پر از ابهام رنج می برد.
فیلم Rampage (رمپیج) محصول سال ۲۰۱۸ و به کارگردانی برد پیتون و اقتباس آزادی از بازی ویدیویی با همین نام است. این فیلم سومین همکاری برد پیتون و دواین جانسون، پس از فیلمهای Journey 2: the mysterious island (سفر 2: جزیره اسرارآمیز) و San Andreas (سن آندریاس) است. فیلم در آوریل ۲۰۱۸ اکران شد و موفق شد با فروش ۴۲۲ میلیون دلاری خود، رتبه هشتم پرفروشترین فیلمهای ۲۰۱۸ را به دست آورد. برخلاف استقبال مخاطبین، فیلم «رمپیج» در میان منتقدین از اقبال بالایی برخوردار نبود و تا کنون امتیاز ۵۲ درصد را در سایت Rotten Tomatoes کسب کرده است.
فیلم «رمپیج» با افتتاحیهای در فضا آغاز میشود که بیشباهت به فضا و دکور فیلم Gravity (جاذبه) و تعلیق و ترس فیلم Alien (بیگانه) نیست. عملیات در یک ایستگاه فضایی با مشکل مواجه و منجر به مرگ اعضای آن شده است. یک نفر که زنده مانده، با وحشت تقاضای خروج دارد و خبر از نمونهای میدهد که: «دیگر فقط یک موش نیست.» به نظر میرسد نمونه مورد بررسی طبق معمول همه فیلمهای تخیلی جهش ژنتیکی پیدا کرده و به موجودی غریب و قوی بدل شده است. فرد زنده مانده، باقی نمونهها را جمع میکند و با خود به کپسول فرار میبرد تا به زمین برگردد. اما برگشت او موفقیتآمیز نیست و پس از انفجار کپسول، باقیمانده نمونهها پس از عبور از جو به زمین برخورد میکنند. برخوردی که تعدادی از حیوانات را به ویروس آلوده میکند و منجر به جهش آنها میشود. با این سناریوی ضعیف و کلیشهای، هیولاها به انسانها حمله میکنند.
پس از این افتتاحیه که از لحاظ بصری زیبا اما از زوایای علمی پر از ایراد و حفره است، داستان از روی زمین ادامه پیدا میکند. دیویس (دواین جانسون) یک محقق نخستین شناس است که سابق بر این در ارتش آمریکا مشغول به کار بوده و حال در مجموعه حیات وحش سن دیگو به نگهداری از حیوانات میپردازد. او به خوبی با حیوانها ارتباط برقرار کرده و به آنها زبان اشاره را آموزش داده است. حیوان محبوب او جورج، یک گوریل زال است که بعد از برخورد بقایای کپسول فضایی، به محتویات آن آلوده شده و طی کمتر از ۲۴ ساعت، به رشد قدی و وزنی چشمگیر دست یافته است و برخلاف ذات تطبیق یافته با انسانش، خشونت بالایی به خرج میدهد. به تدریج مشخص میشود که با برخورد محتویات آزمایشی، هم گوریل تربیتشده دیویس و هم گرگی در جنگلهای وایومینگ تغییر هویت داده و به انسانها حمله میکنند. دیویس هم به دلیل علاقه قلبی به گوریلش جورج و با همکاری کیت (نائومی هریس) که قبلاً برای شرکتی که بانی این دردسرها است کار میکرد، تلاشی را برای نجات بشریت آغاز میکنند.
فیلمهای علمی-تخیلی هیولایی به دلیل ازدیاد به زیرشاخهای از ژانر علمی-تخیلی تبدیل شدهاند. کینگ کونگ، سریهای گودزیلا و پارک ژوراسیک نمونههای موفق و پرطرفداری از این زیرژانر هستند که بسیاری از آنها علیرغم ایرادات ساختاری، داستانهای تکراری و حتی معضلات علمی، محبوبیت بالایی بین مخاطبان جوان خود دارند. در ابتدای امر بسیاری از هیولاهای ساختهشده برای نابودی بشر حمله میکردند و بار منفی داستان را به دوش میکشیدند (رجوع کنید به گودزیلا ۲۰۰۰ و بیگانه) اما رفته رفته هیولاها کاراکتر یافتند، با انسانها همنشینی کردند و حتی در مواقع بغرنج به یاری آنها برخاستهاند (رجوع کنید به گودزیلا ۲۰۱۴، کینگ کونگ و شکل آب). فیلم «رمپیج» ترکیبی از هر دو است. هم هیولای همنشین با انسان را دارد، هم هیولاهای علیه انسان و هم هیولاهای علیه هم. از این نظر ساختاری مشابه گودزیلا ۲۰۱۴ دارد که انسان از جانوران تحت کنترلش برای از بین بردن عاملان تهدید کمک میگیرد.
فیلمهای این ژانر کم و بیش داستانهای مشابهی را روایت میکنند. جزیرههای دورافتاده و پر از جانوران ناشناخته و ترسناک (کینگ کونگ، مارهای آناکوندا)، حیوانات بیآزار و ضعیفی که طی دخالتهای انسان در طبیعت دگرگون و خطرناک میشوند (گودزیلا، رمپیج، سیاره میمونها) یا موجودات ناشناختهای که به نحوی پا روی زمین گذاشته و انسان را تهدید میکنند (بیگانه، جنگ دنیاها). همه فیلمها بسته به ذات کاراکترهای تخیلی خود، بر شخصیتسازی یا جلوههای ویژه تمرکز کردهاند تا مخاطب هیولای ساختهشده را مصنوعی و کمتر از باقی افراد فیلم واقعی نداند. اما بسیاری نیز از ساختار از پیش تعیینشده و روال عادی خود فاصله میگیرند و در چارچوب ژانر خود آثاری ارزشمند و فراتر از داستانهای علمی تخیلی سرگرمکننده به جا میگذارند. فیلمهای Arrival (ورود) و the Mist (مه) نمونهای از فیلمهای پیش رو در زیر ژانر علمی-تخیلی-هیولایی به حساب میآیند.
اما فیلم «رمپیج» متعلق به گروه اول است. گروهی که با همان مواد اولیه همیشگی دست به خلق زده و تلاشش را برای ارتقا تجربه مخاطب به کار گرفته و خبری از پیچشهای دلهرهآور و گونه جدیدی از وقایع و موجودات نیست. همین بزرگترین و توی ذوق زنندهترین ایراد فیلم «رمپیج» است. سناریویی تکراری و قابل حدس از همان دقایق آغازین، بدون هیچ ورق جدیدی برای رو کردن. در اجرای همین خط داستانی واضح هم فیلم «رمپیج» موفق ظاهر نشده و در بسیاری قسمتها، به خصوص نیمه ابتدایی فیلم بارها با مشکلات بسیاری مواجه میشود. در ابتدای فیلم میبینیم که کپسولی که برای بازگرداندن نمونههای آزمایشگاهی تعبیهشده، در فضای خارج از کره زمین دچار انفجار میشود و بقایای آن پس از عبور از جو، به زمین برخورد میکند. یعنی نمونه محافظتشده یکبار در معرض انفجار و بار دیگر تحت برخورد با جو آسیبی ندیده است. حتی اگر فرض کنیم محفظه نگهدارنده از ماده خاصی ساخته شده که در برابر این تغییر دمای وحشتناک مقاوم است، باز هم نمیتوان برخورد دست جورجِ گوریل به آن و ترکیدنش را توجیه کرد. این بخشی است که توی ذوق هر فردی (حتی غیرعلمی) میزند و پذیرفتن آن را غیرممکن خواهد کرد. سایر مسائل علمی نیز توجیهناپذیر است. تأکید کیت بر اینکه گروه پشت این جنایات حتماً پادزهری برای ویروس خود تعبیه کردهاند نمونه دیگری از این ایرادات است. در ابتدای فیلم هنگام بحث کلیر وایدن (مالین آکر من)، چهره پشت پرده تمام این معضلها با برادرش میبینیم که دلیل اجرای این آزمایش در فضا سخت بودن کنترل آن و تغییر خوی ناگهانی نمونهها است. در صورتی که در تمامی این مدت پادزهری برای کنترل آن وجود داشته است. پس دلیل این همه هزینه برای انجام آزمایش در خارج از جو چیست وقتی دوای درد وجود دارد؟ شاید عدهای بگویند که فیلمهای تخیلی آنقدر کند و کاو ندارند و درباره مسائلی هستند که یا کشف نشده یا تحقق آن دور از ذهن است. اما این دو مقوله با هم متفاوتاند. یک مطلب، هرچقدر هم نامحتمل، میتواند با پرداخت مناسب، محتمل یا حداقل بدون حفره از آب در بیاید. نمونه آن را میتوان در آثار نولان یا اسپیلبرگ دید. برادران نولان با تخیل قوی و اسپیلبرگ با فانتزیهای جذابش، آنقدر در پرورش داستان خود تأمل کردهاند که ایرادهای پیشپاافتاده به آنها وارد نمیشود. ایراداتی مثل آنها که پیشتر اشاره شد. با این اوصاف، فیلم «رمپیج» حتی در طرح ایده جهش ژنی که بارها اجرا شده، دچار مشکل میشود و در نیمه اول خود مخاطب را آزار میدهد.
این پاراگراف بخش هایی از داستان را لو می دهد.
مشکل دیگر فیلم المانهای کلیشهای آن است. کلیشه در ذات بد نیست و برخاسته از احساس و تفکری است که به دلیل تکرار زیاد برای ذهن آشنا است. اما استفاده نامناسب و بالا از المانهای تکراری، تا حدی که قبل از دیدن آنها، قادر باشیم دیالوگ کاراکترها و مرگ و زندگیشان را به راحتی پبش بینی کنیم، ارزش اثر را به طرز چشمگیری پایین میآورد. استفاده از کلیشه در نیمه ابتدایی فیلم واقعاً آزاردهنده است. وقتی دستیار دیویس در ابتدا اصرار دارد که جورج را از بین ببرند و برای متقاعد کردن دیویس از جمله: «او دیگر آن جورج سابق نیست.» استفاده میکند، مشخص میشود که فیلم حتی برای ذرهای تغییر تلاش نکرده است. نزدیک شدن گرگ جهشیافته و ایستادنش بالای سر طعمه خود در حالی که آب دهانش بر شانه مرد میچکد، مأمور دولتی که در انتها با دیویس رفیق میشود، اتمام جنگهای تن به تن فقط چند ثانیه قبل از پرتاب بمب، همه مشت نمونه خرواری از کلیشههای به کار رفته در فیلم است که آن را به داستانی درجه چند تبدیل کرده و از قرار گرفتن فیلم «رمپیج» در کنار همتایانی چون کینگ کونگ جلوگیری میکند.
با وجود ایرادات واضح و تقلیدهای آبکی فیلم از استخوانبندی فیلمهای این چنینی، دواین جانسون در نقش مرد زمخت اما با قلبی از طلا خوب ظاهر میشود. شوخیهای او با جورج، گوریل زال شاید تنها بخش دوستداشتنی و دلنشین فیلم باشد. کاراکتر جانسون خوب پرداخت شده و میتوان او را در نقش ارتشی خشنی که مبارزه و کشتن آدمها آزارش نمیدهد اما در برابر معصومیت و ناتوانی حیوانات مثل کودکی مهربان حامی آنها میشود، تصور کرد. شوخطبعی ذاتی جانسون و توانایی بالایش در ایفای صحنههای اکشن هم مزید بر علت شده و میتوان او را پروتاگونیست مسلم فیلم «رمپیج» قلمداد کرد. شخصیتهای فرعی اما نصفهنیمه و گلدرشت پرداخت شدهاند. وایدنها که آنتاگونیستهای افراطی داستاناند، تهی، سرد و غیرقابلباور تصویر شدهاند. مخاطب نه دلیل سرمایهگذاری آنها بر پروژههای علمی را متوجه میشود (چون به طرز آزاردهندهای کودن و بدون برنامه به نظر میرسند) و نه خونسردی کلیر وایدن بعد از فروپاشی اقتصادیشان و ضبط تمامی تحقیقاتشان قانعش میکند. همکار مؤنث دیویس یعنی کلیر هم اوضاعش بهتر از آنها نیست و دلیل موجهی برای به آب و آتش زدن ندارد. نه میداند چطور جورج را نجات بدهد نه عذاب وجدانی دارد که از فشار آن این همه مصیبت را تحمل کند. تنها دلیل خلق او این است که در فیلمهای تخیلی این چنینی همیشه نقش اصلی، یک همکار از جنس مخالف در کنار خود دارد که در نهایت هم به او علاقهمند میشود. سیگنالهای نزدیکی دیویس و کیت به یکدیگر نیز زمخت و در مواقع نامناسب رخ میدهد و شیمی مناسبی نیز بین این دو شکل نگرفته است.
اما برگ برنده فیلم «رمپیج» بیشک، جلوههای ویژه آن است و بخشی از فیلم است که هیچ ایرادی به آن وارد نخواهد بود. به نظر میرسد پایتون تمام انرژی خود را برای تجربه نزدیک به واقعیت مخاطب صرف کرده و الحق که در آن بینظیر عمل میکند. تیم جلوه ویژه فیلم، لوپ شیکاگو (بخش معروفی از شیکاگو که در کنار رودخانه میشیگان قرار دارد) را بازسازی کرده و نحوه برخورد هیولاها، نحوه ریزش ساختمانها و نوع آسیب را در آنها طراحی کردهاند. طراحی هیولاها به خوبی صورت گرفته و ذات مهربان و مثبت گوریل در خندههایش و زبان اشارهاش بازتاب پیدا میکند و دوستیاش با دیویس را باورپذیر نشان میدهد. صحنههای اکشن نیز مناسب با فضا طراحی شده و در نیمه دوم فیلم به اوج خود میرسند.
فیلم «رمپیج» رونوشتی پر افت و خیز از فیلمهای هیولایی رده متوسط است و در هیچ بخش خود از آنها جلو نمیزند (مگر در جلوههای ویژه). استخوانبندی سست فیلم همواره خودنمایی کرده و ضعفهای روایی خود را با کلیشه، سؤالهای بیپاسخ و کاراکترهای سیاه و سفید، مدام در چشم مخاطب فرو میکند. تنها نقطه قوت فیلم جلوههای بصری خارقالعاده آن و در برخی صحنهها بازی جانسون در نقش ارتشی خشن حامی حیوانات است. همانطور که کارگردان در صحبتهای خود اذعان داشت، فیلم «رمپیج» در به تصویر کشیدن بخشهای تخیلی خود، از آن چه مخاطب با خود فکر میکند واقعیتر جلوه خواهد کرد. با وجود جلوههای بصری، در انتها از کلیشههای بیامان و نبود دید هنری فیلم نمیتوان چشم پوشید و همین مساله فیلم «رمپیج» را در حد فیلمهای گیشه پسند بدون تفکر عمیق در پشت پرده نگه خواهد داشت. فیلم «رمپیج» بیشتر از آن که درباره دنیا و خطراتی که بشر در معرض آنها قرار دارد باشد، شبیه به بازی ویدیویی متوسطی پر از میدانهای نبرد هیولا با انسان است که سعی دارد با اکشن و تجربه واقعی حواس مخاطب را بدزدد، اما بیمغزیاش هنگامی که هیولاهایش غرش نمیکنند و خون نمیریزند، بارها به چشم خواهد آمد.