نخستین فیلم بلند مایکل سارنوسکی در مقام کارگردان با بازی نیکلاس کیج، یک مطالعهی شخصیتی عمیق است که کار خود را فکرشده، قدم به قدم، بدون سروصدای بلند و به شکلی مثالزدنی انجام میدهد.
به دور از زرقوبرق جشنوارهها، سروصدای مراسمهای جوایز و مبالغ خیرهکنندهی قرارگرفته در جدول باکس آفیس، گاهی آثار لایق تماشا از ناکجاآباد بیرون میآیند؛ پروژههای مستقلی که در پایان از قضا به کمکهای مالی و غیرمالی چندین و چند شرکت کوچکوبزرگ برای تکمیل و دریافت فرصت پخش نیاز داشتند. ناگهان مخاطب به خود میآید و متوجه میشود که تعداد قابل توجهی از افراد مختلف مشغول گفتوگو راجع به اثری شدهاند که اکثر بینندگان تا دیروز از وجود آن خبر نداشتند.
در نتیجه اگر تماشاگر از فیلم لذت ببرد، صرفا یک تجربهی لذتبخش را نداشته است. بلکه احساسی همچون یافتن قارچ کمیاب و گرانقیمت دنبلان در جنگل به او دست میدهد؛ درحالیکه صرفا مشغول گشتوگذار میان درختها بود.
یکی از بزرگترین مزایای از راه رسیدن برخی از فیلمها به این شکل دقیقا همین است که میتوانیم چشموگوشبسته سراغ آنها برویم؛ بدون دیدن تریلر، بدون دیدن چند تصویر و حتی بدون خواندن یک جمله از متن خلاصهی داستان رسمی. سینمادوست ماجراجو در هر حالت باتوجهبه واکنشهای نشاندادهشده به فیلم PIG احتمالا یک بار به آن فرصت میدهد. پس با اینکه مقالهی پیشرو هرگز بدون هشدار اسپویل سراغ لو دادن رازهای فیلمنامه نخواهد رفت، باز هم فرصت همراه شدن با نیکلاس کیج میخکوبکننده و خوک باهوش او با کمترین پیشزمینهی فکری ممکن را نباید از دست داد. بالاخره ما انقدرها موفق به یافتن چیزهایی نمیشویم که بخواهیم واقعا به آنها اهمیت بدهیم.
کیج در بسیاری از دقایق فیلم Pig ساکت است و بدون تعارف باید پذیرفت که بسیاری از سکانسهای ساختهی مورد بحث میتوانند در قالب سینمای صامت هم کار کنند؛ ولی نه همهی سکانسها. البته که قصهگویی تصویری فیلم خوک (فقط به تغییرات هدفمند و حسابشدهی حرکت دوربین طی برخی از سکانسها دقت کنید) مدام قدرتمند به نظر میرسد. اما این فیلم ساکت وقتی زبان باز میکند، نمیتوان گوش نداد؛ نمیشود خود را غرق در مونولوگهای راب با بازی کیج نکرد.
سارنوسکی ذرهذرهی فیلم خوک را با همین الگو جلو میبرد؛ استفادهی اندک و بهجا از ابزار داستانی برای افزایش تاثیرگذاری. نتیجه صرفا گرهخورده به سکوت شخصیت طی بسیاری از دقایق و به حرف آمدن وی در تعدادی محدود از ثانیهها نیست. قصه این است که فیلم Pig اول اجازه میدهد که سکوت راب را بفهمید و سپس کاری میکند که به سکوت او احترام بگذارید. هنگامی که چنین شخصیتی زبان باز میکند، همه با احترام و دقت گوش میدهیم. مهم نیست که مونولوگها چهقدر فلسفی، جدی و پیچیده به نظر بیایند. ما باور کردهایم که این کاراکتر بدون دلیل دهان خود را باز نمیکند. پس هرچه بگوید، دستکم ارزش یک مرتبه شنیدن را دارد.
عصبانی شدن شخصی که همیشه آرام است، گوش عالم و آدم را تیز میکند. زیرا همه پذیرفتهاند که آن فرد بیدلیل عصبی نمیشود. در نتیجه اگر خشمگین است، حتما دلیلی دارد که باید به آن گوش سپرد. حالا همین تفکر را به کل فیلم شرح و بسط بدهید. اگر در یک سکانس بهخصوص به استفادهی مفصل و جدی از دوربین روی دست احتیاج داریم، این تکنیک را پیش از لحظهی کلیدی تا جای ممکن کنار میگذاریم. اگر فلان واکنش بازیگر باید بسیار قدرتمند باشد، مطمئن میشویم که تمایز آن با جلوههای عادی بازیگری وی در فیلم به نمایش دربیاید. اگر تمیزی صورت معنایی دارد، این مفهوم پس از مواجههی مخاطب با خونآلودی آن چهره بهتر هویدا میشود.
اینگونه فیلم خوک با حداقلها موفق به انجام کار خود شد و چهقدر معرکه است که در کل تماشای آن حدودا ۹۰ دقیقه زمان میبرد و اصلا بیش از اندازه طول نمیکشد. ولی راب کیست؟ چرا سفر جادهای او کنار امیر انقدر مهم است؟ او دقیقا چه مدل احساساتی دارد؟
فیلم Pig به پرسشهای نامبرده پاسخ نمیدهد. اما همیشه مشغول شخصیتپردازی است. به مانند جهان واقعی که در آن انسانها را بخش به بخش و گام به گام میشناسیم، فیلم ابایی از عدم معرفی کامل کاراکترهای خود ندارد. چون بهدنبال همذاتپنداری من و شما با راب نیست؛ میخواهد نه با او که با همه همدردی کنیم. قصه راجع به یک خوک، یک پسر ثروتمند یا یک مرد تنها نیست. داستان فقط مربوطبهتنهایی ابدی ما انسانها است؛ همین که چهقدر هر روز در ظواهری متفاوت به مدلهای مختلف میسوزیم و میسازیم. برای برانگیخته شدن همدردی احتیاجی به آشنایی کامل با خوک نداریم؛ صرفا زحمات صادقانهی او در طول روز برای یافتن ترافل/قارچ دنبلان را مینگریم.
یازده دقیقه بعد از آغاز فیلم Pig دیگر نمیتوان به آن اهمیت نداد. چون درد سادهای شکل گرفت و سوالات سادهای به وجود آمدند. ما میخواهیم راب به خواستهی کوچک خود برسد و در عین حال میل عجیبی به شناختن این شخصیت ساکت در وجود مخاطب شکل میگیرد. نیکلاس کیج نگاه میکند. فقط نگاه میکند؛ گاهی با چشمهای پرشده از درد، گاهی با غم بیپایان، گاهی با خشم و معمولا بدون هیچگونه احساس قابل تشخیص.
در میان قهرمانهای سینمایی امروز که تعداد قابل توجهی از آنها بینهایت حرف میزنند و مدام مشغول کنشها و واکنشها هستند، نیکلاس کیج در نقش راب، بیصدا طغیان میکند. انگار بالاخره یک نفر پیدا شد که قانون سوم نیوتون را حداقل چند دقیقه نقض کند. قدرت نقشآفرینی او در آن است که محدود به اغراقها، حملهها و حرف زدن نیست. بازیگری بهطور معمول با کنش و مخصوصا واکنش به چشم میآید. اما کیج در به خود این جسارت را باشد که گاهی دیوار باشد. اگر به دیوار لگد بزنید یا مقابل آن بلندبلند ناسزا بگویید، دیوار بهطور معمول واکنشی نشان نمیدهد. اما این کاهشدهندهی ارزش نقش او در خانهی شما نیست. بلکه نشان میدهد چهقدر نقش خود بهعنوان دیوار را میان اجزای دیگر خانه، عالی بازی کرده است.
دوباره همان الگو به چشم میآید. مدام مردی را میبینیم که بهمعنی واقعی کلمه با تکتک سلولهای خود به آرامی میگوید که تقریبا به هیچچیزی در این دنیا اهمیت نمیدهد. پس وقتی انقدر مشتاق حفاظت از خوک خود است، دیگر کارگردان نیازی به پررنگ کردن آن رابطهی دوستانه و مهربانانه ندارد. مخاطب باتوجهبه نقشآفرینی کیج متعجب میشود که مردی مطلقا بریده از دنیا، آن خوک را با تمام وجود دوست دارد. پس قطعا ما شاهد یکی از عجیبترین جلوههای عشق افلاطونی هستیم. نه خوک را میشناسیم و نه با راب، این شخصیت پرشده از پرسش میتوانیم بهصورت کامل همذاتپنداری کنیم. ولی رابطه را میفهمیم. چون در تضاد با تمامی موارد دیگر، آن را باور میکنیم.
ونسا بلاک و مایکل سارنوسکی ترسی از مخاطب ندارند و برخلاف بسیاری از جلوههای سینمای هنری نمیخواهند مقابل او بایستند. هدف فیلم Pig سیلی زدن به تماشاگر یا درس دادن به او نیست. کارگردان میخواهد دست بینندهی خود را بگیرد؛ آن هم نه برای اینکه مثلا او را به مسیر درست ببرد. بلکه تنها شاید به این هدف که دست را به گرمی بفشارد و بگوید ما تنها نیستیم. البته که تا ابد تنها هستیم. ولی بهعنوان انسانها، تکتک تا ابد با این تنهایی ابدی سر و کار داریم.
شخصیت امیر با بازی الکس ولف (بازیگر فیلم ترسناک Hereditary آری استر) نمایندهی ما است که غالبا از زاویهی دید پرسش وارد زندگی جنگلی راب میشویم؛ شاید با نگاهی کنجکاوانه برای کسب آشنایی و شاید حتی با نگاهی تند به هدف سرزنش این سبک از پشت سر گذاشتن دقایق زندگی. در آخر تماشاگر هدف نیز مثل امیر واکنش نشان میدهد. آیا شخصیتها آرامشی پیدا میکنند؟ آیا واقعا درد بیشتر از وضعیت فعلی هم میشود؟
(از اینجا به بعد مقاله داستان فیلم Pig را اسپویل میکند)
ایستایی عجیبوغریب شخصیتها در فیلم Pig، پررنگکنندهی تغییرات اندک آنها است. رابین که خورد میشود، اشک میریزد و در کلبهی خود بالاخره ضبط لعنتی را روشن میکند تا صدای بانوی از دست رفته را بشنود. امیر که بالاخره ضبط لعنتی را خاموش میکند و سر خود را روی صندلی همان ماشین گرانقیمت دارای قابلیتهای فراوان میگذارد؛ تا بخوابد. پدر امیر که محض رضای خدا حداقل برای چند دقیقه از نقشآفرینی و مستحکم به نظر رسیدن دست میکشد و حرف میزند. هیچکدام تغییرات عجیبوغریبی نیستند. ولی مهم و ارزشمند ظاهر میشوند. زیرا قوسهای شخصیتی را شکل میدهند.
برای فیلمی به سکوت و کمادعایی خوک، درازنویسی اشتباه و حتی رفتن سراغ تحلیلهای بسیار مفصل کمی غیرمنصفانه است. این مقالهی سینمایی تقریبا ۹۰ دقیقهای نوشتهشده راجع به انسانیت اهل داد و بیداد نیست که کسی بخواهد بلندبلند از دستاوردهای او بگوید. ولی مگر میتوان ماتومبهوت حملهی بیصدای آن به انتظارات نشد؟ در جهانی که مخاطبها فقط با دیدن پوستر فیلم Pig میگفتند احتمالا «یک جان ویک با محوریت خوک بهجای سگ» را خواهیم دید، مگر میتوان موقع آغاز آشپزی در خانهی پدر امیر بغض نکرد؟ کدام انتقام؟ کدام درد؟ کدام حملهی عصبی؟ این مرد در آن باشگاه مشتزنی کتک خورد تا فقط یک بار دیگر کنار خوک باهوش خود صبحانه بخورد.
نگاه ظریف فیلم خوک به احساسات حقیقتا حسابشده است. اینجا نه آدم بد قصه و نه قهرمان، برای مخاطب ناشناس نیستند. بارها و بارها چنین شخصیتهایی را در سینما دیدهایم. راب همان پروتاگونیست مرموز، ساکت و بریده از دنیا است که ما خوب میشناسیم. اما با اینکه تعداد قابل توجهی از فیلمها از غرق شدن این دنیا و نابود شدن تمام زندگیها گفتهاند تا به بیاهمیتی بسیاری از جنبههای زندگی روزمره بپردازند، کم پیدا میشوند فیلمهایی که واقعا بتوانند برای چند ساعت این واقعیت غمانگیز را به ذهن و قلب مخاطب سینما انتقال دهند.
رابین نیازی به خوک نداشت. او میتواند ترافلها را پیدا کند. اما غم سنگین از دست رفتن خوکی که اسم فیلم بود و حدودا در ۱۰ درصد از آن حضور داشت، تنها آوردهی این دوستی و علاقه برای راب نیست. راب که حتی دیگر قدرت در آغوش کشیدن افراد دیگر را ندارد، به خاطر دوستی و صبحانه خوردن با آن خوک به زندگی در دل طبیعت وحشی ادامه داد. به همین دلیل چهار باتری بزرگ را بهدست آورد تا ضبط توانایی روشن شدن را داشته باشد. وقتی او به کلبه بازمیگردد، به خاطر آن چهار باتری میتواند ضبط را روشن کند و هنوز رشتهی اتصالی به جهان فانی ما داشته باشد.
آشپز بزرگ روی تخت کمی آرام گرفت و فردا بهدنبال یافتن قارچهای دنبلان خواهد رفت. در انتهای تیتراژ پایانی و پس از تمام شدن نوار دوستداشتنی، صدای خوک را شنیدیم. راب تنها است. تنهایی ابدی انسان به پایان نمیرسد. زندگی ادامه دارد.