زمان یکی از مهمترین مسائلی است که بشر را همیشه به فکر فرو برده است. چانگ دونگ لی، کارگردان فیلم آب نبات نعنایی (Peppermint Candy) بازی عجیبی با زمان در روایت فیلمش کرده است.
هاروکی موراکامی در رمان مشهورش «کافکا در کرانه» درباره زمان مینویسد: « تا وقتی که چیزی به نام زمان وجود دارد، هر کسی بالاخره، آسیب خواهد دید و به چیز دیگری تبدیل خواهد شد. این همیشه اتفاق میافتد، دیرتر یا زودتر. اما حتی اگر این اتفاق بیفتد، آدم باید جایی داشته باشد که بتواند رد پای خودش را بگیرد و به آن برگردد. جایی که ارزش برگشتن را داشته باشد.»
این جملات اشاره درستی به مضمون فیلم آب نبات نعنایی دارد. زمان، که میتوان آن را معادل با رخدادهای پشتسرهمی در نظر گرفت که برای بشر پیش میآید، در ذاتش تغییر نهفته است و این تغییر بلاخره اتفاق خواهد افتاد. اما سوالی که ذهن را درگیر میکند آن است که این تغییر در چه جهتی است و چه روندی را پیش خواهد گرفت. فیلم آب نبات نعنایی با یک صحنه سوال برانگیز شروع میشود. در انتهای تاریکی نوری مشاهده میکنیم. تصویر به مرور به نور نزدیک و نزدیکتر میشود. کمی بعد میفهمیم که درون تونل بودهایم و صدای قطار به ما میفهماند که همراه با یک قطار در حرکتیم. حرکت، خود اشاره تازهای به مفهموم زمان دارد. در ادامه متوجه میشویم که حرکت قطار رو به عقب است. در واقع فیلم به صورت حرکت به گذشته به نمایش درآمده است. اتفاقی که در دنیای حقیقی هیچگاه روی نخواهد داد در عالم سینما شکل عینی پیدا میکند. زمان به عقب حرکت میکند تا به واسطه آن جهانبینی فیلمساز ارائه شود. در تصویر بعد از یک پل که قطار از آن میگذرد به مردی میرسیم که با کت و شلواری پاره روی زمین دراز کشیده است و با چشمان باز آسمان را نگاه میکند. خود را از زمین میکَنَد و به سمت جمعیت خوشحال در نزدیکیاش میرود. آنها مشغول رقصیدن هستند و مرد هم همراه با آنها میرقصد.
بعد از آنکه متوجه میشویم که آنها همکلاسیهای گذشته او هستند او شروع به خواندن آهنگی میکند: « من چیکار باید کنم؟ ... تو ناگهان رفتی... من چیکار باید کنم؟ ... بدون تو نمیتونم زندگی کنم ... من چیکار باید کنم؟ ... تو منو کنار گذاشتی ... واقعاً نمیتونم لطفاً نرو ... آیا تو رازی داری که کسی نمیدونه؟ ... تو خیلی دلنازک بودی...» آهنگی که به هیچ وجه با فضای شاد دوستان گذشتهاش همخوانی ندارد. او در آن لحظه از سمت هیچکسی درک نمیشود. برای همین از آنها جدا میشود و با شیون و فریاد خود را به آب میزند. تمامی رفتارهای او از دیوانگی و شیدایی است. یک مرد به واسطه زمانی که بر او گذشته است که در آن زمان اتفاقاتی برایش رخ داده تبدیل به موجودی شده که نه تحمل خود را دارد و نه اطرافیانش را. او جدا افتاده است و این رخدادی است که حاصل گذر زمان است. نه به آن معنا که خود در آن نقشی نداشته است بلکه زمان او را تبدیل به موجودی کرده که بتواند خود را به این وضعیت برساند.
جالب است فیلمساز هنرمندانه شخصیت را در مسیر داستان میگرداند و در سالها قبل او را دوباره به همان مکان ابتدای فیلم در گذشته میرساند تا دوباره روی زمین دراز بکشد. باز هم جدا افتاده از اطرافیانش اما در دنیایی متفاوتتر و امیدوارانهتر در مکانی که به زعم خودش بویی از آشنایی برای او دارد. شخصیتی در دو زمان متفاوت در یک مکان حرکتی مشابه را انجام میدهد اما حس و تصور او از خود و زندگی و مرگ چیزی بسیار متفاوت است. او در گذر زمان زوال یافته است. آن نقطه دقیقاً همان مفهومی است که موراکامی به آن اشاره دارد. نقطهای که انسانیت او هنوز رنگ نباخته و درست جایی است که باید به آن بازگردد اما بازگشت او به آن مکان چارهای برای تغییر سرنوشت او نیست. جبرِ زمان زوالی برای مرد ساخته که برایش جبرانپذیر نیست و این موضوع تلخی عمیقی است که مدام همراه با روایت معکوس فیلم تهنشین میشود و با اینکه در انتها به لحظه عاشقانه و دوستداشتنی رسیدهایم از همیشه بیشتر غصه خواهیم خورد چرا که با لحظهای مواجهایم که دیگر بازگشتناپذیر است. این زوال، تلخی داستان آبنبات نعنایی است. همانطور که طعم آن آبنبات هم دیگر مانند سابق نیست و مزهاش در گذر زمان زوال یافته است.
همانطور که هانری برگسون اعتقاد دارد که «زمان دو صورت دارد؛ یکی زمانی که خود را به شکل فضا به نمایش درمیآورد و دیگری زمانی که به صورت بیکرانگی یا دیرند نمایان میشود و باید بین این دو فرق گذاشت. وقتی میخواهیم بدانیم چه زمانی است، نگاه خود را به صفحه ساعت میاندازیم. اما آنچه میبینیم، زمان نیست، فقط جابجا شدن عقربههای ساعت و در واقع مکان است. البته اینگونه تغییر یا تبدیل زمان به مکان برای مرتب و منظم ساختن حرکات و فعالیت ما بدانسان که مقتضای محیط اجتماعی است، ضرورت دارد، اما آن، زمان راستین و حقیقی نیست. زمان راستین، زمان دلتنگیها و ملالتها و افسردگیهای ما و زمان دریغ و دریغاگوییها و ناشکیباییهای ما و زمان امیدواریها و آرزومندیهای ماست. آن زمان که گاهی است که ما به آن، وقتی به عبارتی یا به نوایی گوش فرا مینهیم، آگاهی داریم. در آنگاه میان لحظات جدایی نیست.» ( بحث در مابعدالطبیعه، نوشته ژان وال، ترجمه یحیی مهدوی، صفحه ۳۷۵ )
مرد پس از جدا شدن از همکلاسیهایش به سمت پل قطار میرود و تصمیم به خودکشی میگیرد. فاصله نوع نگاه او با دوستانش در دیالوگ یکی از دوستان به درستی مشخص است: « از هر ده نفری که به قصد خودکشی خودشون رو انداختن تو رودخونه یکیشون زنده مونده» و درست در لحظهای که قطار به او نزدیک میشود که همزمان با پایان فصل اول فیلم است مرد به جلمهای اشاره میکند که جهانبینی فیلمساز در آن نهفته است: «میخوام به عقب برگردم» و درست از همین لحظه روایت فیلم شروع به بازگشت به گذشته میکند تا نوع زندگی او به شکلی متفاوت مرور شود. در این زندگی لحظاتی اهمیت مییابند که زمان مفهوم راستین خود را پیدا میکند یعنی لحظاتی که زمان از بین میرود و گذر آن مشخص نیست همچون لحظاتی که برای اولین بار مرد کنار عشقش قدم میزند، یا اینکه سالهای بعد در شهر عشقِ قدیمیاش با دختری دیگر ارتباط برقرار میکند. اما این زمانهای راستین فقط زمانهای مثبت زندگی او نبودهاند. جایی که او از روی ترس باعث مرگ دختری جوان میشود هم زمان مفهوم اول خود را از دست داده و تبدیل به حس و حالی ممتد شده است.
وقتی میخواهیم بدانیم چه زمانی است، نگاه خود را به صفحه ساعت میاندازیم. اما آنچه میبینیم، زمان نیست، فقط جابجا شدن عقربههای ساعت و در واقع مکان است.
شاید این فیلم در میانه خود به دلیل فرم انتخابی کمی کسلکننده شود یا بسیاری از داستانهایش به کلیشه نزدیک باشد اما نکتهای که در این میان وجود دارد این است که تمامی اتفاقات با قرار گرفتن در کنار نیمه گمشدهشان که در ادامه فیلم قرار گرفتهاند به معنا و بلوغ میرسند. در واقع تمامی خرده داستانها و اتفاقات فیلم چیده میشوند تا با قرار گرفتن در کنار نیمه گمشدهشان دوباره به مفهوم اصلی اثر یعنی زوال و جبر زمان ارتباط پیدا کنند. فیلمساز با استفاده از این شکل روایت همه چیز را بر اساس تعلیق پیش میبرد. چون مادام در نقطهای از زمان هستیم که گذشته سوالی مجهول ایجاد میکند که با حال گره خورده است و ما هر لحظه منتظریم تا گذشتهای از شخصیت را ببینیم.
مسئله اساسی که در فیلم آبنبات نعنایی وجود دارد این است که شکل روایت از آخر به اول بنا به جذاب کردن داستان یا ایجاد فرم تازه در فیلم انتخاب نشده بلکه فرم فیلم دقیقاً بیانگر محتوای درونی اثر است و با توجه به ارتباط داستان به مفهوم زمان و زندگی معنای فیلم همراه با روایت آخر به اول شکل خواهد گرفت. فیلمساز به دنبال معنای عمیقی از زندگی است که در ارتباط با مرگ و گذر زمان و از بین رفتن انسانیت در زندگی است. لحظاتی از زندگی هستند که بخش مهمی از زندگی را تعیین میکنند. لحظاتی که بزنگاه زندگیاند و بازگشتن به آن نقطهها امکانپذیر نیست و این فیلم تلنگری برای دانستن قدر آن لحظات در یک بستر دراماتیک و یک فرم به خصوص است.
در یکی از لحظات ابتدایی فیلم جایی که مرد به دنبال خرید اسلحه به خارج از شهر رفته هنگام خرید چایی درست در لحظهای که چند پیرمرد قصد عکاسی دارند، از جلوی آنها رد میشود و عکسشان را ناخواسته خراب میکند. این صحنه در عین ظاهر بیاهمیت خود درست نوک پیکان فیلمساز برای بیان دیدگاهش است. در ادامه وقتی به گذشته میرویم به لحظهای میرسیم که مرد از لحظهای که همراه معشوقهاش قدم میزند ادای عکس گرفتن را در میآورد و میگوید که آرزو داشته که عکاس شود. هدفی که هیچگاه به آن نمیرسد و تلخی این نرسیدن درست از جایی که مرد دوربین را به دختر پس میدهد تا دوباره روزی به دستش برسد همراه مرد میماند. درد مرد در فیلم آبنبات نعنایی به بزرگی از دست دادن تمام زندگی است. زندگی که لحظات خوش کم نداشته و تلخی این درد هم به ناپایدار بودن این خوشیها بازمیگردد.