نقد فیلم Pan's Labyrinth - هزارتوی پن

نقد فیلم Pan's Labyrinth - هزارتوی پن

«هزارتوی پن» فیلمی اسپانیایی است که در ارائه‌ی موازی دو داستان درام و فانتزی و خلق رابطه‌ای به یاد ماندنی و غیرمستقیم مابین این دو، جلوه‌ای مثال‌زدنی دارد.

فیلم، کلاس درسی است که با تماشای آن هر مخاطب عام و خاصی چگونگی بردن بهترین بهره‌ی ممکن از آن‌چه که تا به امروز در یک جنس از سینما حضور پیدا کرده را درک می‌کند

از همان لحظه‌ای که مخاطب با داستان‌گویی Pan's Labyrinth «هزارتوی پن» مواجه می‌شود، شباهت فیلم به بهترین فیلم‌های این ژانر به عنوان عنصری انکارنا‍پذیر و تاثیرگذار در آفرینش دقایق آن، واضح و نمایان است. فیلم، به معنی واقعی کلمه به جای شکستن کهن‌الگوها و رسیدن به چیزی دیده‌نشده، به وسیله‌ی نمایش دادن ترکیب صحیحی که اجزایش از میان عناصر آشنای این‌جنس قصه‌گویی‌ها انتخاب شده و ویژگی به خصوص و جذاب آن چینش زیبایی است که فیلم‌ساز برای آن تدارک دیده، ‍پتانسیل رسیدن به عمقی را پیدا می‌کند که کمتر فیلم ساختارشکنی به آن دست یافته است. اثر دل‌تورو، نه برای خلق الگویی ماندگار یا فیلمی که کارگردانان به وسیله‌ی آن چگونگی نوآوری را بیاموزند خلق شده و نه اصرار بر افزودن ویژگی‌هایی ناشناس و تازه، به یک ژانر بزرگ و پراهمیت و صد البته شناخته‌شده را دارد و به جای این‌ها، کلاس درسی است که با تماشای آن هر مخاطب عام و خاصی چگونگی بردن بهترین بهره‌ی ممکن را از آن‌چه که تا به امروز در یک جنس از سینما حضور پیدا کرده، درک می‌کند. دل‌تورو در فیلم معرکه‌اش با روایت یک درام و فانتزی بی‌نقص در کنار یکدیگر که به سبب سعی لایق احترام او هرگز برخورد مستقیمی با یکدیگر پیدا نمی‌کنند، به اتمسفری دست یافته که مخصوص خودش است و احتمالا در فیلم دیگری یافت نمی‌شود. اتمسفری که با استفاده از کم‌ترین هزینه‌ی ممکن و بهره‌برداری درست از بودجه‌ای نوزده میلیون دلاری به دست آمده و به قدری عالی است که دیگر سینماهای ملل را نیز به ساخت فانتزی‌هایی با این کیفیت، ترغیب می‌کند.

داستان فیلم، در نگاه اول بسیار ساده و به دور از هرگونه پیچیدگی خاصی به نظر می‌رسد. داستانی که با سفر دختربچه‌ای با نام اوفلیا و مادرش به یکی از پایگاه‌های جنگی اسپانیا که برای از بین بردن آخرین جبهه‌های مقاومت انقلابی‌ها تاسیس شده آغاز می‌شود و از همان ابتدا، با به تصویر کشیدن چند نشانه، بر حضور فانتزی در روایت خود تاکید می‌کند. قصه‌ای که در ابتدا هیچ هدف‌گذاری خاصی را تقدیم مخاطبش نمی‌کند و تا چند دقیقه بیننده تنها شاهد آن است که به سبب ازدواج مادر اوفلیا با کاپیتانی که آن پایگاه نظامی را رهبری می‌کند، او و دخترش به این‌جا آمده‌اند. این وسط، آن‌چه که مخاطب را تا رسیدن به لحظات هدف‌گذاری شده‌ی شخصیت اصلی پای اثر نگه داشته، چیزی نیست جز یک فضاسازی مثال‌زدنی که حتی پیش از روایت کوتاه‌ترین قصه‌ای هم وی را در کشاکش مابین درام و فانتزی فیلم قرار می‌دهد. اصلا اگر حقیقتش را بخواهید، آن‌چه روایت فیلم را با چنین کانسپت ساده و قابل انتظاری به مرحله‌ی فعلی‌اش رسانده، رابطه‌ی فرامتنی و فراتصویری دو پیرنگ داستانی اثر با یکدیگر است. دو پیرنگی که یکی‌شان روایت‌کننده‌ی یک داستان وحشیانه و جنگ‌محور مابین ارتش اسپانیا و انقلابی‌هایی است که در برابر آن‌ها ایستاده‌اند و در محیط‌هایی همچون یک جنگل پر پیچ و خم و فضاهایی بسته مثل پایگاه ارتشی‌ها دنبال می‌شود و دیگری به دختربچه‌ی به ظاهر رویا‍پردازی بها می‌دهد که به شکلی دوست‌داشتنی قصه‌های مورد علاقه‌اش را باور می‌کند و در میان لحظات تاریک زندگی، به روشنیِ ناشناخته‌ی فانتزی‌های بی‌پایانش پناه می‌برد. این وسط مخاطب را داریم که از یک طرف به سبب غرق شدن درون قصه‌گویی ظاهرا تخیلی و عمیق فیلم نمی‌تواند حتی برای یک لحظه حقیقی بودن تجربه‌های عجیب اوفلیا را انکار کند و از طرف دیگر اتمسفر خفقان‌آور و واقع‌گرایانه‌ی پیرنگ دوم فیلم، اجازه‌ی باور کردن چنین تصاویری را از او سلب می‌کند. نتیجه هم چیزی نیست جز حسِ جدیِ غرق شدن در فیلمی که به سبب کنش‌های متفاوتش مخاطب را مدام پای خود نگه می‌دارد و در انتهای کار با یک سکانس محکم و کوبنده، وی را با قضاوتی صحیح نسبت به حقیقی یا خیالی بودن این فانتزی‌ها روبه‌رو می‌کند؛ قضاوتی که در ادامه‌ی مقاله مجددا به سراغ آن می‌روم و به زیبایی نشان می‌دهد که چه‌قدر تلاش ما برای تعیین خیالی یا حقیقی بودن این رخدادها، احمقانه است.

فارغ از تمامی این‌ها، یکی از مواردی که در پیش‌روی هر دو پیرنگ قصه سبب دست یافتن فیلم به درجه‌ای ارزشمند شده، بزرگ‌سالانه بودن آن و روایت داستانش بدون کوچک‌ترین ملاحظه‌ی ممکن است. نکته‌ای که نه فقط در بخش‌هایی از فیلم، بلکه در تمامی ثانیه‌های آن نقش داشته و مشاهده می‌شود. به گونه‌ای که در داستان‌گویی درام اثر، مخاطب با فیلمی رو‌به‌رو می‌شود که خشونت و سکانس‌هایی وحشیانه در خلال دقایقش بیداد می‌کنند و در روند حرکت رو به جلوی آن، حتی آزاردهنده‌ترین جزئیات به تصویر کشیده می‌شوند. از طرف دیگر، قصه‌گویی فانتزی فیلم هم چه از لحاظ دیوانه‌وار بودن عمق تخیلات فیلم‌ساز و چه از لحاظ پرداختن به فانتزی‌هایی تاریک و ترسناک، کم مثل و مانند است. به همین سبب، فیلم به تجربه‌ای تبدیل شده که برخلاف سکانس‌های آغازینش و انتظار مخاطب از آن، خیلی سریع تبدیل به اثری بزرگ‌سالانه و جدی می‌شود. نکته‌ی ویژه‌ی روایت این‌گونه‌ی ساخته‌ی دل‌تورو هم چیزی نیست جز آن که فیلم‌ساز با خلق یک انتظار غلط در وجود مخاطب خود و ارائه‌ی دقایقی شکل‌گرفته برخلاف آن، موفق به افزایش کوبندگی قصه‌گویی ساخته‌ی خویش شده و به رابطه‌ی محکم‌تر و تنش‌زاتری مابین بیننده و فیلمش رسیده که همواره، در به وجود آوردن احساسات صحیح در وجود تماشاگر، موفق می‌شود. این یعنی فیلم‌سازِ فیلمی که از همان ابتدا با درجه‌سنی بزرگ‌سال به مخاطب معرفی شده، با استفاده از تصاویری آشنا و کهن‌الگوهایی سینمایی، در ابتدای قصه‌گویی‌اش چیزی را در پس ذهن تماشاگر خویش قرار می‌دهد که تا پایان فیلم بدون آن که وی متوجهش شود، تاثیرگذاری شات‌های سیاه و بزرگ‌سالانه‌ی اثر را برایش افزایش داده و ساخته‌ی دل‌تورو را در نگاه او تبدیل به اثری درگیرکننده‌تر می‌کند؛ یکی از همان موارد و ویژگی‌های لایق ستایشی که تنها با شناخت عالی فیلم‌ساز از سینمای مورد علاقه‌اش به دست آمده و ممکن نیست هیچ‌کسی با نوآوری صرف توانایی دست‌یابی به آن را داشته باشد.

«هزارتوی پن»، در توجه به جزئیات آن‌قدر عالی است که کمتر فیلمی در این ژانر را می‌شود پیدا کرد که با دقتی تا این اندازه عالی از سوی کارگردان، شکل گرفته باشد. این توجه به جزئیات که در واقع‌گرایانه‌ترین و وحشیانه‌ترین تصاویر فیلم هم نمود پیدا کرده، اتمسفرسازی خفقان‌آور فیلم‌ساز را به مرحله‌‌ای می‌رساند که خروج مخاطب از آن و عدم درگیری با لحظاتش، برای او ناممکن به نظر می‌رسد. در حقیقت، نگاه دقیق فیلم‌ساز برای شکل دادن سکانس‌هایی تا این اندازه پرجزئیات، حتی در لحظات فانتزی فیلم آن را به نقطه‌ای رسانده که در خلال پیش‌روی‌شان محتمل‌ترین اتفاقات نیز پس از رخ دادن، تنش‌زا، ترسناک و قدرتمند ظاهر می‌شوند. چرا؟ چون وقتی تمام محیط خطرناک پیرامون شخصیت اصلی را برای چند دقیقه با رعایت صحیح کوچک‌ترین عناصر لازم برای خلق استرس در وجود او نشان بیننده بدهید و بعد با اتفاق افتادن رخدادی محتمل آرامش اذیت‌کننده‌ی آن‌جا را از بین ببرید، بیننده دقیقا به مانند کاراکتر فیلم‌تان در اوج ترس و وحشت در مکان‌های به تصویر کشیده شده توسط کارگردان، به دنبال راه فراری می‌گردد تا هر طور شده از تماشای این لحظات خلاص شود. چرا که او هم پا به پای شخصیت اصلی اشتباهاتش را درک کرده و انتظار اتفاق افتادن چنین چیز تلخی را داشته و حالا، فقط برای خلاصی از این داستان و فرار از مهلکه، دست از پا نمی‌شناسد. در انتها، به خودمان می‌آییم و می‌بینیم با فیلمی روبه‌رو هستیم که هم‌ذات‌پنداری را به شکلی تماما متفاوت و بدون بهره بردن از عناصر شخصیتی و تنها با فضاسازی پرجزئیات و عمیقش تحویل مخاطب داده و از این منظر نیز، مجددا به تجربه‌ای غیرقابل انتظار تبدیل شده است.

گیلرمو دل‌تورو، به سبب گستردگی بیش از اندازه‌ی داستانش که همزمان به قصه‌ای درام و خشونت‌آمیز و جنگی می‌پردازد، ماجراجویی‌های فانتزی دخترکی را در دنیایی سیاه دنبال می‌کند، در رابطه با مفهوم فانتزی نتیجه‌گیری می‌کند و حرف‌های فوق‌العاده‌ای می‌زند و  صد البته همه‌ی این‌ها را در یک دنیای واحد تقدیم مخاطب می‌کند، تصمیم به حذف برخی از اصلی‌ترین ویژگی‌های سینمایی شناخته‌شده برای ما از اثر ماندگارش گرفته و به همین سبب، موفقیت‌های فوق‌العاده‌ای را نیز کسب کرده است. دل‌تورو، از آن‌جایی که فیلمش را به عنوان اثری دیده که قرار است مولف، قصه‌گو و داستان‌محور باشد، توجه ویژه و خاص به عنصر شخصیت‌پردازی را به طرز جالبی از داستان‌گویی‌اش حذف کرده و برخلاف انتظارتان، به نتیجه‌ی فوق‌العاده‌ای نیز دست یافته است. شخصیت‌های دنیای فیلم به جز اوفلیا، یا صرفا به مانند نود درصد سربازان کاراکترهایی کاملا خنثی هستند یا مانند شخصیت‌هایی همچون کاپیتان، مرسدس و دکتر، تنها به عنوان عناصری تصویر شده‌اند که فیلم‌ساز برای پیش‌برد داستان‌های مختلف فیلم، به آن‌ها نیاز دارد. از طرف دیگر، خود اوفلیا هم تصویری اغراق‌شده از تمام چیزهایی است که کاراکترهایی این‌چنینی دارند. او عاشق داستان‌‌های فانتزی است. به‌جای توجه به حرف آدم‌ها و نگاه به دنیای پیرامونی در ورای این‌ها زندگی می‌کند و شخصیتی است که عنصر نترسی و شجاعت را در عین کوچک بودن و وحشت‌زده‌شدنش در مواقعی گوناگون، یدک می‌کشد. پس با این اوصاف، عجیب نیست اگر بگوییم تنها تفاوت او با دیگر کاراکترهای فیلم، جزئیات بیشتری است که فیلم‌ساز در درون‌ریزی‌های او جای داده است. کاراکتری که اگر پس از تماشای فیلم، یک بار صفر تا صد آن را مرور کنید، متوجه می‌شوید چه‌قدر به مانند باقی شخصیت‌ها نقشی ابزاری برای پیش‌برد داستان دارد و هرگز پردازش عجیب و غریبی را به دست نمی‌آورد. البته دلیل رویارویی‌مان با چنین اتفاقی در فیلمی تا این اندازه مثال‌زدنی هم واضح است؛ فیلم‌ساز، در برطرف کردن نیازی که اغلب فیلم‌ها با شخصیت‌پردازی کاراکتر اصلی‌شان و عمق بخشیدن به او برآورده‌اش می‌کنند با استفاده از اتمسفرسازی خفقان‌آور و پرمحتوایی که پیش‌تر به آن اشاره کردم، به زیبایی هر چه تمام‌تر موفق می‌شود.

به بیان بهتر، دل‌تورو به سبب فضاسازی خوب و به تصویر کشیدن صحیح عناصر جذاب محیطی، توانسته چندین و چند کار گوناگون را به شکلی لایق تحسین انجام دهد. اولا، مخاطب را بدون نیاز به همراهی تنگاتنگ با شخصیت اصلی وارد داستانش می‌کند و همان‌گونه که بالاتر گفتم، حتی هم‌ذات‌پنداری را با خلق احساس مشترک درون بیننده به واسطه‌ی فضاسازی‌ها تقدیم او می‌کند. بعد از آن، جذابیت داستان را مدام با فرو بردن بیشتر وی به عمق تصاویر خواستنی‌اش افزایش می‌دهد و به دنبال آن، در ارائه‌ی لذت ویژه‌اش به تماشاگر، موفق می‌شود. اما مهم‌ترین نکته چیزی نیست جز آن که در کشاکش این لذت بردن‌های گوناگون و همراهی عمیق ایجادشده مابین بیننده و بندبند فیلم، کارگردان توانایی زدن حرف‌های عمیق و فلسفه‌مندش در ساده‌ترین لحظات ممکن را پیدا کرده است. حرف‌هایی که به سبب خلق یک درگیری متفاوت بین بیننده و اثر او در «هزارتوی پن»، دیگر بدون نیاز به سکانسی دیوانه‌وار که روی شخصیت اصلی تاثیر بگذارد بیان می‌شوند و بدون هیچ مشکلی قابل درک و ماندگار نیز جلوه می‌کنند. حرف‌هایی که کمتر اثر فانتزی بزرگی تا این اندازه بی‌پرده تصویرشان کرده و کمتر ساخته‌ای با این قاطعیت، جرئت بیان‌شان را داشته است. بهتر از همه آن که تمامی این مجموعه، از دل فیلمی بیرون آمده که شاید به سبب رعایت و چینش صحیح کهن الگوها به جایگاه فعلی‌اش رسیده، اما در دنیای سینما به واقع هویت یگانه و ارزشمند خود را پیدا کرده است. فیلمی که در فیلم‌برداری عالی است، در قصه‌گویی مثال‌زدنی است و در فضاسازی، الگویی همیشگی به نظر می‌رسد. فیلمی که واقعیت و خیال را کنار یکدیگر و به عنوان عناصری جدایی‌ناپذیر تصویر می‌کند و به قصه‌گویی خاصی دسترسی دارد. اصلا بگذارید راحت‌تر بگویم: «هزارتوی پن» فیلم جذابی است که هیچ فانتزی‌دوستی حق از دست دادن و تماشا نکردن آن را ندارد.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم را اسپویل می‌کند)

اما نمی‌شود از فانتزی عمیق خلق‌شده توسط دل‌تورو حرف زد و به پیام نهفته و عمیق آن اشاره‌ای نکرد. همان‌طور که اندکی قبل‌تر نیز درباره‌ی آن گفتم، «هزارتوی پن» ساخته‌ای است که درام و فانتزی را به این دلیل موازی هم روایت کرده که بیننده را در مورد حقیقی بودن موجودات عجیب و رخدادهای عجیب‌تر دیده‌شده توسط اوفلیا، به شک بیاندازد. این شک، هنگامی به اوج خود می‌رسد که در سکانس‌های پایانی فیلم و در جایی که کاپیتان موقع حمله به اوفلیا «فان» را که مقابل او ایستاده نمی‌بیند و فیلم‌ساز نیز به هنگام نمایش دادن سکانس از همان زاویه، فان را از تصویر محو می‌کند. با توجه به این سکانس، مخاطب کافی است یک بار دیگر از ابتدا تا انتهای اثر را از برابر چشمانش بگذارند تا ببیند در هیچ نقطه‌ای از آن، کسی به جز اوفلیا به معنی واقعی کلمه عناصر فانتزی اثر را مستقیما مشاهده نکرده است. بدتر از همه لحظه‌ای است که در آن پس از دیدن اوفلیا در سرزمین افسانه‌ای پدرش مجددا به روی جنازه‌ی او می‌آییم و لحظه‌ی لبخند زدن و جان دادن او، مشاهده می‌شود. انگار دخترک تمام مدت در حال رویاپردازی بوده و حالا موقع جان باختن، خود را در چنین جایی متصور شده است. از طرف دیگر، برخوردهای او با «فان»، رفتنش به هزارتو و از همه مهم‌تر بهبود یافتن حال مادرش به کمک چیزی که «فان» به او اهدا کرده، همه و همه آن‌قدر حقیقی هستند که فانتزی‌های فیلم، محکم و غیرقابل انکار به نظر می‌رسند. پس با توجه به تک به تک این موارد، یکی از سوالاتی که همیشه مخاطبان این فیلم با آن روبه‌رو بوده‌اند، چیزی نیست جز آن که در جهان‌بینی فیلم‌ساز، فانتزی حقیقی است یا صرفا حکم یک خیال آرامش‌بخش را دارد؟ سوالی که جوابش من را یاد آن فرفره‌ی لعنتی و پایان‌بندی «تلقین» (Inception)، ساخته‌ی کریستوفر نولان می‌اندازد.

برای آن‌هایی که «تلقین» را دیده‌اند، همیشه این سوال وجود داشت که وقتی نولان در ثانیه‌های پایانی به سیاهی کات زد، آن فرفره افتاد یا نه. آیا جهان مقابل دی‌کاپریو حقیقی بود یا تنها رویایی شیرین؟ آیا او فرزندانش را دید یا سایه‌ای از آن‌ها را؟ آن‌جا، همان‌طور که میدونی پیش‌تر در مقاله‌ای به قلم رضا حاج‌محمدی به آن پرداخت، ما درک کردیم که پرسیدن چنین سوالاتی، احتمالا اشتباه‌ترین کار ممکن بوده است. چون ما باید چیز دیگری را می‌پرسیدیم. سوالی که از قضا جواب واضحی هم داشت. ما باید می‌پرسدیم که آیا کاراکتر زجرکشیده‌ی کاب، بالاخره در آن لحظه به شادی رسید؟ بالاخره توانست بعد از آن همه سختی کشیدن به چیزی که می‌خواست دست پیدا کند و بالاخره فرزندانش را دید؟ سوالی ساده و آسان که جوابش تنها و تنها یک «بله»ی محکم بود. به بیان ساده‌تر، در آن اثر شگفت‌انگیز، ما متوجه شدیم نولان می‌گوید شادی و آرامش، در مرکز همه‌چیز قرار دارد و حال آن که شخصی درون یک خواب به آن دست پیدا کند یا در واقعیت، اصلا مهم نیست. به همین سبب افتادن یا نیافتادن فرفره اصلا اهمیتی نداشته و فیلم‌ساز بدان جهت در میانه‌ی چرخشش فیلم خود را به پایان رسانده که بر عدم اهمیت آن تاکید کند. مهم آن که بود که کاب آرامش پیدا کرده و فرزندان عزیزش را یافته است. این‌جا هم ماجرا چیزی جز این نیست. این‌جا هم مهم آن است که فانتزی، مادر در حال مرگ اوفلیا را خوب کرده است. مهم آن است که فانتزی، اوفلیا را به شخصی بدل ساخته که حتی برای رسیدن به تختی شاهانه، حاضر به ریختن چند قطره‌ی خون یک کودک نمی‌شود. مهم این است که اوفلیا در اوج درد و در آخرین لحظات زندگی، به خاطر همین فانتزی‌ها لبخند می‌زند و اگر چیزی توانسته در لحظاتی تا این اندازه پر درد، لبخندی زیبا را بر لبان یک دخترک بنشاند، پس حقیقتا واقعی یا دروغی بودن آن، چه اهمیتی دارد؟

این وسط، آن‌چه که بیش از هر چیز توجه مخاطب را به خود جلب کرده، برخورد سخت و محکم دل‌تورو با انسان‌هایی است که به فانتزی «نه» می‌گویند. مثلا در جایی از فیلم، مادر اوفلیا با حمایت از مردی که فانتزی را دروغ می‌داند، آن ریشه‌ی درون کاسه‌ی شیری که اوفلیا زیر تختش گذاشته بود و به بهبودی‌اش کمک می‌کرد را برمی‌دارد و به درون آتش می‌اندازد. نتیجه چیست؟ او می‌میرد! بدترین بلای ممکن بر سر یک انسان می‌آید به آن سبب که فانتزی را به اجبار از زندگی‌اش بیرون کرده است و این همان چیزی است که مفهوم بیان‌شده در پاراگراف قبلی را تکمیل می‌کند. فیلم‌ساز، با اثری ارزشمند فریاد می‌زند که حقیقی یا خیالی بودن فانتزی مهم نیست، اما این عنصر ارزشمند و این رویاپردازی‌ها چیزهایی هستند که ما را در درام تلخ دنیای‌مان، سر پا نگه می‌دارند. چون بیرون از دنیای کتاب‌هایمان و فیلم‌هایمان، همیشه جنگ خواهد بود و خون‌ریزی. همیشه عده‌ای در جایی سلاخی می‌شوند. همیشه ممکن است پس از به پایان رسیدن «هزارتوی پن» نگاهمان را از روی صفحه‌ی نمایش برداریم و با نگاه انداختن به بیرون پنجره ببینیم هوا سرد و تیره و تار شده است. اما همان‌گونه که فیلم در پایان روایت فوق‌العاده‌اش می‌گوید، ممکن است شاهزاده از دنیای ما رفته باشد و تماشای «هزارتوی پن» به پایان برسد، اما فیلم دل‌تورو به مانند او تاثیراتی را در زندگی‌مان گذاشته که فراموش ناشدنی است. همان تاثیری که شاهزاده با مرگش در دنیا از خود به جا گذاشته و حذف‌ناشدنی است. این تاثیر تا ابد قابل لمس خواهد بود. فقط کافی است برای مشاهده‌ی زیبایی‌های جادویی به‌جا مانده از آن، شخص بداند که باید کجا را نگاه کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 18 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.