«حاشیهی اقیانوس آرام: طغیان» با بازیهای جان بویگا و اسکات ایستوود، بلاکباستری سرگرمکننده و ترکیبی از نقاط نقاط قوت و ضعف فیلم اول با اشکالاتی جدید و برخی ویژگیهای تازه و جذبکننده است.
بزرگترین قسمتی از اثر که مشخصا به خاطر تعویض دل تورو با استیون دینایت در جایگاه کارگردان ضربه خورده، فضاسازی آن است
قسمت اول مجموعهی Pacific Rim، فارغ از این که در زمان اکران آن نمیدانستیم قرار است مثل بسیاری از فیلمهای دیگر به خاطر مقداری سودآوری تبدیل به یک مجموعهی سینمایی جدید (!) بشود، اثر سرگرمکنندهای بود که در شخصیتپردازی و روایت مشکلات گوناگونی را یدک میکشید ولی در فضاسازی و نشان دادن جهانش به مخاطبان خود، کمنقص جلوه میکرد و دوستداشتنی ظاهر میشد. کارگردانی حسابشدهی گیرمو دل تورو، خواه یا ناخواه از Pacific Rim فیلمی ساخت که مخاطب شانس لذت بردن از حضور درون لحظات و نفس کشیدن داخل جهانش را داشت و با آن که قطعا عدهی زیادی از مخاطبان جدیتر سینما در برابرش جبهه میگرفتند، فرهنگ عامه تا حد خوبی آن را پذیرفت و از صحبت دربارهی رباتهای غولآسا و هیولاهای غولآساتری که داشت، لذت برد. با این حال، از همان زمانی که بعد از چند تاخیر بالاخره در حال نزدیک شدن به زمان اکران قسمت دوم مجموعه یعنی «طغیان» بودیم، ترسمان از افتادن فیلم به وادی بیمحتوایی مطلق، مسئلهای جدی و مهم بود که به ذهنمان خطور میکرد. بالاخره قسمت اول، خودش آنچنان چیز دیدهنشده و معرکهای هم نبود؛ چه برسد به فیلم دوم، که تازه فهمیدیم کارگردانِ عادیتری قرار است آن را بسازد.
اولین چیزی که در طول دقایق Pacific Rim Uprising به چشمتان میآید، افت محسوس فضاسازیهای فیلم و شباهت پیدا کردن بیاندازهاش به دیگر آثاری است که با آن در یک زیرژانر مشابه قرار میگیرند. «حاشیهی اقیانوس آرام»، در فیلم اولش هر چیزی هم که نداشت، حداقل سکانسپردازیهایی را ارائه میکرد که خبر از دنیاسازی خاص آن توسط دل تورو میدادند. ولی Uprising برخلاف آن اثر، به طرزی واضح تقلیدشده و شبیه به دیگر فیلمها به نظر میرسد. از ایدههای داستانی نخنماشدهای که بارها آنها را دیدهایم گرفته تا مقدمهپردازی خستهکنندهای که در طول ۴۰ دقیقه، کارکردی تقریبا ۴ دقیقهای را ارائه میکند. به گونهای که قطعا میتوان پردهی اول داستانگویی فیلم را فرصتطلبی فیلمساز برای تلف کردن وقت تماشاگرش دانست و آن را به عنوان عنصری نگاه کرد، که عملا جز معرفی استایلهایی تکراری، کار خاصی انجام نمیدهد. یک طرف، قهرمانی آشنا با بازی کماهمیت و کمارزشِ جان بویگا را داریم که برخلاف پدر قهرمانش از زندگی خویش استفادهی صحیحی نکرده و مشغول کارهای خلاف است و در طرف دیگر، دختربچهای را میبینیم که استعداد شگفتانگیزی در ساخت رباتهای خفن داشته و در اوج تنهایی، از پس زندگی خود به شکلی تمام و کمال برمیآید. این وسط، شجاعت بی مثل و مانند او که برآمده از مواجهه با رخدادی تلخ در کودکیاش است، باعث شده در همان لحظهای که ناگهان خطر به سراغش میآید، همچون جنگاوری کهنهکار کنترل ییگر (همان روباتهای غولپیکر جهان Pasific Rim) خود را بر عهده بگیرد و تمام سیستمهای حفاظتی قرار گرفته در منطقهای محافظتشده را به چالش بکشد!
بله، فیلمهای بلاکباستر موظف به منطقی بودن نیستند و صرفا میتوانند با بیش از حد هیجانانگیز نشان دادن این چیزها، از پس فروختن در گیشهها بربیاند. اما مسئله از آنجایی زجرآور میشود که فیلم در دقایق آغازینش هیچ چیز جدیدی برای ارائه کنار نمیگذارد و با عناصری به غایت تکراری، از تلف کردن وقت بینندهای که برای دیدنش زمان گذاشته، لذت میبرد. تازه وقتی میگویم که داستان چهل دقیقهی آغازین اثر شدیدا کلیشهای و تکراری است، منظورم همانطور که گفتم فقط محدود به روایت نیست و به شخصیتپردازی هم مربوط میشود. عنصری که در فیلم کاملا کنار گذاشته شده و جای خودش را به تصویر کردن چند کاراکتر تماما مقوایی که بعضیهایشان بیاهمیت، بعضیهایشان خستهکننده و تعداد اندکیشان هم دوستداشتنی هستند، داده است. به گونهای که اگر از آمارا (با بازی ساده ولی قابل قبول و ارزشمند کیلی اسپانی) فاکتور بگیریم، به واقع ییگرهای اصلی قصه را بیشتر از این آدمها، میتوان «شخصیت» خطاب کرد!
بنای قصهگویی «طغیان»، بر پایهی توئیستهای داستانی بنا شده که انصافا، به شکل خوبی هم در فیلم ظاهر میشوند. به همین سبب Pacific Rim Uprising در عین داشتن تمامی ضعفهای بیانشده، وقتی به قسمت اصلی داستان و بخشهای هیجانانگیزتر ماجرا میرسد، مدام دیدنیتر از قبل میشود و چند بار با رودست زدن به تصوراتتان، علاقهتان به خودش را افزایش میدهد. به گونهای که سیر صعودی فیلم تقریبا تا آخرین ثانیهها به شکل درستی حفظ میشود و بیننده به سبب لذت بردن از شنیدن داستانی که اصلا در تریلرها لو نرفته و به اندازهی لازم متفاوت با اثر قبلی جلوه میکند، آرامآرام نکات منفی و اعصابخوردکنی که تا به آن لحظه از جذاب شدن فیلم برایش جلوگیری میکردند را کنار گذاشته و به همراهی با همان شخصیتهای تکبعدی که البته حالا کمی دوستداشتنیتر از قبل شدهاند، میپردازد. اینها یعنی استفادهی صحیح سازندگان از چرخشهای داستانی، اجازهی از نفس افتادن را از فیلمِ استیون دینایت دریغ کردهاند و سبب آن شدهاند که ساختهی او، بیشتر از فیلم دل تورو غیر قابل حدس به نظر برسد.
افزون بر اینها، توجیه منطقی فیلم برای قرار دادن مخاطب در برابر این داستان را باید یکی از بهترین ویژگیهایی به حساب آورد که اثر به عنوان یک دنبالهی سینمایی، ارائه میکند. چون بالاخره داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که همه انتظار داشتند ماجرایش تنها محدود به باز شدن یک دریچهی فضا-زمانی دیگر، آمدن چند هیولای جدید و جنگیدن آنها با ییگرها باشد و با این که داستان نهایی هم بیشباهت به همین چیز ساده و قابل انتظار نیست، باید پذیرفت که برخی نکات باعث میشوند در ارتفاعی بالاتر از آن، قدمهایش را بردارد. به خصوص که این تفاوت داستانی با فیلم اول، به اکشنهای اثر نیز جهت متفاوتتری میدهد و با این که باعث کاهش برخی سکانسهای محبوب برای تماشاگران مجموعه یعنی لحظات مبارزه با کایجوها میشود، میتوان آن را در نگاه کلی عنصری مثبت دانست که به ارزش و اعتبار تماشای فیلم، میافزاید. در نگاهی دیگر نیز این ویژگیها را باید به عنوان مواردی شناخت که حتی درک بیننده نسبت به فیلم اول را نیز کمی بیشتر میکنند و در انتها به پایانی منجر میشوند، که کاری میکند بدانیم در صورت وجود دنبالهای دیگر برای این سری، قصهسراییهای اثر پتانسیل متفاوت بودن و ارائهی یک جلوهی جذبکنندهی جدید را دارد. در عین حال، همهی اینها به معنی آن نیست که پس از رد کردن مقدمهی ضعیف و فاجعهبار اثر، همهچیز عالی میشود و دیگر نقصهای گوناگونی را در این جهان نمیبینیم. چرا که فیلم همیشه در حد همان بلاکباسترِ صرفا سرگرمکننده باقی میماند و اگر صحبت از خوبیهایش میکنیم، منظورمان این است که در تماشای یکبارهی آن احتمالا به مشکلی نخواهید خورد و با کمی آسان گرفتن، میتوانید بدون سر رفتن حوصلهتان، مشغولِ نگاه کردنش شوید.
اگر فضاسازی و خلق اتمسفری مهم برای مخاطبان همان چیزی باشد که فیلم به طرز واضحی در آن نسبت به اثر قبلی افت کرده، شیمی جریانیافته مابین شخصیتهای قصه و جلوههای ویژهی بهتر «طغیان»، مواردی هستند که به سادگی میتوانیم آنها را بهبودیافته نسبت به فیلم اول بخوانیم و همیشه انتظار طبقهبندی شدنشان به عنوان بهترین نکات مثبت این ساختهی استیون دینایت را داشته باشیم. چون هم کاراکترهای بدون عمق و سادهی قصه به کمک شیمی کلیشهمحور اما واقعا خوبی که در گفتوگوها و روابطشان وارد شده تبدیل به موجوداتی لایق دیده شدن میشوند و به دنبال این ماجرا علاقهی بیننده برای دنبال کردن داستانشان را افزایش میدهند، هم پیشرفت تکنولوژیها و بالا رفتن درک سازندگان نسبت به جهانی که آفریدهاند، کاری کرده جلوههای ویژهی اثر نسبت به فیلم اول، تماشاییتر جلوه کنند. البته باید پذیرفت که فیلم مورد بحث، از نظر تکنیکی و کیفیت بصری تصاویر کامپیوتری، کیلومترها عقبتر از جایی ایستاده که امثال «تبدیلشوندگان: آخرین شوالیه» (Transformers: The Last Knight) پیشتر به آن رسیدهاند؛ برای نمونه، در بعضی لحظههای فیلم و به خصوص موقع مواجهه با ییگرها، تصاویری را خواهید دید که کامپیوتری بودنشان به واقع در ذوق مخاطب میزند و جدایی آشکاری نسبت به فضاهای حقیقیای که فیلمبرداری شاتها در آنها به سرانجام رسیده دارند. همهی این نکات مثبت و منفی، در کنار عناصر خنثی و بدون عملکردی که حتی نمیتوان حضورشان در فیلم را به درستی احساس کرد، کاری میکنند که قضاوت سادهای دربارهی «حاشیه اقیانوس آرام: طغیان» داشته باشیم؛ اگر فیلم اول را دوست داشتید و با تماشایش سرگرم شدید، دیدن این یکی هم احتمالا نتیجهی مشابهی خواهد داشت ولی در غیر این صورت، در هیچ جهانی و برای هیچ تماشاگری، هیچ دلیل خاصی برای دیدن Pacific Rim Uprising، پیدا نمیکنید.