فیلم زامبی محور Overlord اگرچه مواد اولیه لازم برای بدل شدن به یک اکشنِ ترسناکِ ویدیوگیمی تمامعیار را دارد، ولی در استفاده از آنها دست و دلباز و خلاق نیست. همراه نقد میدونی باشید.
فیلم ترسناک «ارباب» (Overlord) حلول دوباره «فرستاده» (Apostle) با تمام اندک خوبیها و بدیهای فراوانش است. اگرچه خیلی امیدوار بودم که «ارباب» به «مندی» (Mandy) و «ارتقا» (Upgrade) پیوسته و سهگانهی بهترین فیلمهای پالپ و دههی هشتادی سال ۲۰۱۸ را کامل کند، اما این فیلم در عوض خاطراتِ نه چندان خوبِ همچنان تازهی ساختهی ناامیدکنندهی گرت ایوانز را در ذهنم زنده کرد. نه تنها هر دو یکی از آن اکشنهای ترسناکِ اولد-اسکول هستند که به ندرت نمونهشان را میبینیم، که هر دو در آن دسته فیلمهای کلهخراب و افسارگسیختهای قرار میگیرند که فرو رفتنِ یک دستگاه شکنجهی قرون وسطایی مکانیکی درونِ جمجمهی قربانی و هم زدنِ مغزش و منفجر شدنِ نارنجک در دهانِ نازیها بخشی از زندگی عادیشان است. هر دو فیلمهایی هستند که با ایجاد یک توئیست در سناریوی آشنایشان معرفی شدند؛ هر دو یک فیلم جدی آشنا را برمیدارند و یک «چه میشد اگر؟» به آن اضافه میکنند؛ هرچه «فرستاده» به عنوان «یورش» (The Raid) اما با المانهای وحشت معرفی شد، «ارباب» هم این سوالِ کنجکاویبرانگیز را مطرح میکند که چه میشد اگر نیروهایی که در «نجات سرباز رایان» به سواحلِ نرماندی هجوم آوردند، با نازیهای زامبی روبهرو میشدند؟ همچنین هر دو فیلمهایی هستند که گویی اقتباسِ غیررسمی از بازیهای ویدیویی هستند؛ هرچه «فرستاده» با داستانِ مردی که وارد روستایی دورافتاده میشود که ساکنانش عضو یک فرقهی مخوف هستند و زامبی شکنجهگرش با سبدی روی سرش که یادآور زامبی گونیبهسر و ارهبرقی به دستی که گیمرها خاطرات بدی ازش دارند بود، تداعیکنندهی «رزیدنت ایول ۴» بود، «ارباب» هم بارها توسط رسانهها و طرفداران به عنوان فیلم «ولفنشتاین» لقب گرفته است. به عبارت دیگر هر دو فیلمهای پُرهرج و مرج و عصبانی و دیوانهای از جنسِ سینمای اکشن/ترسناکِ دههی هشتاد هستند که در تضاد با سرگرمی خطکشیشده و پاستوریزهی غالبِ این روزها که انگار خون بیرنگ در رگهای آدمهایشان جریان دارد قرار میگیرند؛ فیلمهای جسوری که در حال تماشای آنها میتوان روحیهی درنده و شورشی و خونِ پُرحراراتی را که در رگهایش بهطرز سراسیمهای میدود احساس کرد. شاید اولین قانونِ نانوشتهی اینجور فیلمها این است که به هیچوقت حق ندارند که کسالتبار باشند.
«ارباب» با اینکه جزیی از دنیای سینمایی «کلاورفیلد» نبود، اما یک ماموریتِ دیگر هم داشت: پاک کردنِ فاجعهی «پارادوکس کلاورفیلد». «ارباب» با اینکه در ابتدا به عنوان قسمتِ دیگری از دنیای «کلاورفیلد» معرفی شد، ولی بعد از اینکه «پارادوکس کلاورفیلد» ضربهی وحشتناکی به این برند که با دو فیلم اول اسم و رسمی برای خودش جمع کرده بود زد، به یک فیلمِ مستقل تغییر شکل داد. با این حال با وضوح میتوان دید که اگر «پارادوکس کلاورفیلد» به چنان افتضاحی که حتی پارامونت هم حاضر به اکران کردنش در سینماها نشد، تبدیل نمیشد، جی. جی. آبرامز راهی برای تبدیل کردنش به قسمتِ دیگری از مجموعهاش پیدا میکرد. بنابراین با اینکه «ارباب» از لحاظ فنی هیچ ربطی به «کلاورفیلد» ندارد، ولی نمیشود به آن به عنوانِ فیلمی که آبرامز از طریقش میتواند فضاحتِ «پارادکوس کلاورفیلد» را جبران کند نگاه نکرد. ولی «ارباب» نه تنها ضعیفتر از آن است که توانایی جبران کردنِ «پارادوکس کلاورفیلد» را داشته باشد، که بزرگترین گناه یک فیلم جنگ جهانی دومی درباره نازیهای زامبی را هم مرتکب میشود: کسالتبار بودن. بزرگترین دلیلش به خاطر این است که «ارباب» نه از لحاظ محتوا و شخصیتپردازی چیزی برای عرضه دارد و نه میتواند جای خالی محتوای کمعمقش را با ارائهی فُرمی خیرهکننده و غافلگیرکننده پُر کند. نتیجه فیلمی است که اگرچه در ظاهر هیچ محدودیتی برای بالا انداختن دوتا قرص روانگردان و از پنجره بیرون پریدن ندارد، ولی مودبتر از چیزی که باید باشد به نظر میرسد؛ یا حداقل در دیوانهبازی به شکلی که قبلا نمونهاش را بهطرز هنرمندانهتری ندیده باشیم، غیرمنتظره نیست. به عبارت بهتر «ارباب» جواب این سوال است که چه میشد اگر فیلمهای دههی هشتادی از فیلترِ هالیوود عبور میکردند و خصوصیاتِ شخصی و ساختارشکنانهشان را از دست میدادند. از یک طرف فیلمهایی مثل «شاون مردگان» (Shaun of the Dead) را داریم که با رفتن به جنگِ کلیشههای ژانر، تجربهی تازهنفسی را از آن استخراج میکنند و از طرف دیگر فیلمی مثل «ارباب» را داریم که عُرضهی کوبیدنِ چکش به ستونهای ژانرش را ندارد. از یک طرف فیلمی مثل «شاون مردگان» آنقدر کلیشههای ژانر را مثل کف دستش میشناسد که ژانرها را بهطرز باظرافتی با هم ترکیب میکند (عاشقانه، موزیکال، زامبیمحور) و از آن به منظورِ روایت داستانهای چندلایه و اورجینال استفاده میکند و از طرف دیگر فیلمی مثل «ارباب» آنقدر شیفتهی خلاصهقصهاش بوده که به جای اینکه این خلاصهقصه بدل به وسیلهای برای زیر و رو کردنِ همهچیز شود، تبدیل به اولین و آخرینِ نکتهی هیجانانگیزش شده است. در نهایت تنها چیزی که با ترکیب این دو ژانر اتفاق افتاده این است که نویسندگان به جای یک ژانر، میتوانستند کلیشههای دو ژانر را گردآوری و روی سرمان خراب کنند؛ نتیجه فیلمی است که به جای یک درجه، دو درجه کسالتبارتر است.
داستان تقریبا در جریان ۲۴ ساعت روایت میشود و حول و حوش جوخهی چتربازانی میچرخد که باید در روستایی در فرانسه فرود بیایند؛ ماموریت آنها منفجر کردنِ کلیسایی است که نازیها از آن برای مسدود کردنِ ارتباطاتِ نیروهای آمریکایی استفاده میکنند. فرمانده این گروه یک متخصص مواد منفجرهی باتجربه و سرسخت به اسم فورد است. اما داستان از زاویه دید سرباز بویس روایت میشود که در اولین ماموریتش بعد از دوره آموزشی به سر میبرد و حسِ هیجانزدهای نسبت به کشتنِ نازیها یا هر کس دیگری ندارد. دیگر اعضای گروه سرباز تیبت که حکم عضوِ پُرچانه و بدبین گروه را دارد، سرباز روزنفلد، یک یهودی که از این نگران است که چه میشود اگر نازیها نام خانوادگیاش را بفهمند و آخری سرباز چیس است که دوست دارد دورانِ حضورش در جنگ را با دوربینِ محبوبش ثبت و ضبط کند. آنها در جریانِ حرکت به سوی مقصدشان با یک زنِ جوان فرانسوی به اسم کلویی آشنا میشوند که به آنها در اتاقِ زیرشیروانی خانهاش برای برنامهریزی حملهشان به کلیسای روستا پناه میدهد. فکر کنم تا حالا متوجه شده باشید که شخصیتها همه بهطرز بدی در حال دست و پا زدن در باتلاقِ تیپهای کلیشهای خستهکنندهشان هستند؛ تا جایی که بعضیوقتها میتوان نوع دیالوگها و لحنِ حرف زدنشان را هم از کیلومترها جلوتر حدس زد؛ این فیلم به حدی فرمولزده است که بعضیوقتها به نظر میرسد قصد پارودی فیلم های جنگی را دارد که کاش اینطور میبود، اما بدترین اتفاقِ ممکن میافتد: فیلمی که به پارودی پهلو میزند، همزمان طوری رفتار میکند که انگار اورجینالترین فیلمِ جنگی تاریخ است. از سربازی که با خوشبینی و امیدواری دربارهی نوشتنِ کتاب ماجراهایش در جنگ حرف میزند تا اینکه خیلی زود فیلم با کشتنِ مثلا غافلگیرکنندهی او سعی میکند تا بیرحمی جنگ را بهطرز تاثیرگذاری به تصویر بکشد، ولی در عوض عدمِ به کار رفتنِ کمی خلاقیت و انرژی در این سناریو را به تصویر میکشد گرفته تا سربازِ نیویورکی وراجِ غرغرویی که با وجود تمام منفیبافیها و رفتار تهاجمیاش با دیگران، قلب مهربانی دارد. از سربازی که همیشه با ابروهای درهم رفتهاش، ناراحت و افسرده و معذب به نظر میرسد تا فرماندهی جوانی که فقط وقتی لازم باشد با صدای آرامی که میگوید «حیف من که گیر شماها افتادم» با دیگران صحبت میکند تا سرباز دیگری که تنها خصوصیتِ شخصیتیاش به عکس گرفتن از دور و اطرافش خلاصه شده است.
از سربازی که حتی همان خصوصیتِ عکاسی کردن را هم ندارد تا کودکِ بامزهای در یک منطقه جنگی که شاید پیچیدهترین حرکتِ فیلمنامه برای به تصویر کشیدنِ وحشتِ جنگ است. از دخترِ فرانسوی سرسختی که در یک چشم به هم زدن میتواند مسلسل و شعلهافکن به دست بگیرد تا فرمانده نازی تماما شروری با موهای بلوندِ لختِ ژلزده و یونیفرم چرمی سیاه بلندش که بویی از هیچگونه انسانیتی نبرده. منظورم این نیست که انتظار یک فرمانده نازی مهربان و انساندوست را داشتم؛ منظورم کاراکترِ شروری است که بیش از ارائهی تصویری کارتونی و سطحی از فرماندههای نازی، کمی به سمتِ کاراکترِ کریستف والتز از «حرامزادههای لعنتی» میل میکرد. فیلمی مثل «ارباب» معمولا با هدفِ درهمشکستنِ فرمولِ فیلمهای جدی منبعِ اقتباسش و تزریقِ انرژی تازهای به رگهای خشک و پلاسیدهاش و دیدن آن از زاویهای دیگر ساخته میشود. بنابراین شاید یکی از بزرگترین گناهانی که اینجور فیلمها میتوانند مرتکب شوند این است که تغییراتشان از سطح فراتر نمیرود و کافی است تا کمی حفر کنی تا به همان فرمولِ قبلی برسی؛ «ارباب» چیزی بیشتر از رنگِ ناشیانهای که روی همان ساختارِ زنگزدهی قبلی کشیده شده است نیست. جدا از کاراکترها، تعداد زیادی از صحنههای فیلم هم یکراست نمونهی کپی-پیستشدهی همان چیزهایی است که در فیلمهای اینچنینی به وفور قبلا دیدهایم؛ از سکانسِ افتتاحیهاش که نسخهی هوایی، سکانس افتتاحیهی «نجات سرباز رایان» با تمامِ دوربینهای پُرتکان و هرج و مرجِ سرگیجهآورش است که البته به خاطر عدم بهره بردن از کارگردانی استیون اسپیلبرگ و جلوههای کامپیوتری زشت و هیچگونه خلاقیتی از خودش، یک درصد از استرسِ منبع الهامش را زنده نمیکند تا صحنهای که زن فرانسوی که تا حالا فرانسوی حرف میزد ناگهان فاش میکند که میتواند مثل بُلبل انگلیسی حرف بزند و در تمام این مدت در حالِ امتحان کردنِ آمریکاییها بوده است. از صحنهای که زنِ جوانِ فرانسوی مورد تعرضِ فرمانده نازی قرار میگیرد و قهرمانانِ آمریکایی قبل از اینکه اتفاقی بیافتد به کمکش میشتابند تا صحنهای که نویسنده برای نشان دادنِ اوجِ ظلم و بیرحمی نازیها، یک زن و شوهرِ روستایی ناشناس را بهطور رندوم وسط خیابان اعدام میکند. از صحنهای که یکی از سربازان سر بزنگاه بچهای را از وسط شلوغی تیراندازی نجات میدهد و در لحظهی آخر گلوله میخورد تا صحنهای که معلوم نیست آیا آنتاگونیستی که جواب قهرمانان را نمیدهد، کشته شده یا دارد وانمود به بیهوشی میکند. از صحنهای که یکی از کاراکترها برای مبارزه با زامبیها مجبور میشود تا از سُرم زامبیکننده استفاده کند و خودش را برای دوستانش فدا کند تا یک صحنهی «مایکل بی»گونهی فرار از لابهلای انفجارهای کامپیوتری متوالی که به عنوان حُسن ختام فیلم ثابت میکند که سازندگانش اصلا خودشان هم خبر نداشتهاند در حال ساختن چه نوع فیلمی بودهاند.
ناسلامتی داریم درباره یک اکشن/ترسناکِ دههی هشتادی حرف میزنیم؛ فیلمی که کلِ جذابیتش به این است که حداقل انفجارهایش واقعی است؛ فیلمی که بیش از اینکه دغدغهی خوشگل به نظر رسیدن داشته باشد، باید دغدغهی متقاعد کردنِ مخاطبانش به این را که قهرمانانش در خطرِ واقعی هستند داشته باشد. اما سکانسهای اکشن و انفجاریاش انگار از فیلترِ مارول عبور کردهاند؛ همانقدر مصنوعی و همانقدر در تلاش برای اینکه آب در دل کسی تکان نخورد. فیلم کلیشهای داریم تا کلیشهای. یکجور فیلم کلیشهای مثل «مندی» داریم که از فیلترِ منحصربهفرد سازندهاش عبور کرده و هویتِ بهخصوصی به دست آورده (سکانس محو شدن صورتها درون یکدیگر یا مونتاژِ تصاویری که نیکولاس کیج بعد از مصرف کردنِ مواد مخدر میبینید را به یاد بیاورید) و از طرف دیگر یکجور فیلم کلیشهای مثل «ارباب» داریم که انگار سازندگانش برخی از پُرتکرارترین سکانسها و نقاط داستانی فیلمهای همردیفش را گرد هم آوردهاند و پشت سر هم دوختهاند. قبل از دیدن فیلم تصور میکردم که آبرامز به دلیلِ ضربه خوردنِ برند «کلاورفیلد» بعد از «پارادوکس کلاورفیلد»، «ارباب» را به عنوان یک فیلم مستقل عرضه کرده تا ارتباط با این مجموعه، تاثیری روی فروشش نگذارد، ولی بعد از دیدنِ فیلم احساس میکنم اتفاقا او نخواسته تا بیشتر از اینها اعتبار مجموعه «کلاورفیلد» با فیلمهای ضعیف خراب شود. چون کیفیتِ فیلمنامه و کارگردانی «ارباب» بیش از اینکه به «کلاورفیلد» و «شماره ۱۰ جاده کلاورفیلد» رفته باشد، به سوی «پارادوکس کلاورفیلد» میل میکند. «ارباب» به اندازه «پارادوکس» شلخته و بیسروته نیست (بالاخره مگر فیلم دیگری میتواند آنقدر بد باشد!)، اما خب، بویی از ویژگیهای برترِ دو فیلم اول مجموعه هم نبرده است. دو فیلم اول «کلاورفیلد» به این دلیل موفق شدند که از ایدهی ابتداییشان به عنوان سکوی پرتابی برای روایتِ داستانهای درگیرکنندهای استفاده کردند؛ هدفِ آبرامز با «کلاورفلید» این بود تا گودزیلای آمریکا را معرفی کند و به لطفِ کارگردانی مت ریوز موفق شد تا به این هدف برسد؛ نتیجه به جای اینکه به کپی دستدومی از گودزیلا تبدیل شود، با روایتِ داستانش از زاویهی دید بازماندگانِ سرگردانِ حملهی هیولایی به شهر، از فُرم مستندگونهاش برای رسیدنِ به وحشتِ میخکوبکنندهی گرفتار شدن وسط فاجعهای آخرالزمانی استفاده میکند.
«شماره ۱۰ جاده کلاورفلید» هم با استفاده از سه کاراکتر و یک لوکیشنِ محدود و بازی پُرجزییاتِ جان گودمن، یکی از بهترین تریلرهای قرن بیست و یکم را ارائه میکند. «ارباب» اما هیچکدام از اینها را ندارد. نه میتواند با ترکیب «نجات سربازان رایان» و «بازمتحرکساز» (Re-Animator) نتیجهی دلانگیزی را که «کلاورفیلد» با ترکیب «گودزیلا» و «پروژه جادوگر بلر» به آن دست پیدا کرده بود را تکرار کند و نه شاملِ داستانگویی عمیق و کارگردانی قرص و محکمِ «جاده کلاورفیلد» (سکانسِ بشکهی اسید و گلولهای را که بیهوا شلیک میشود حتما هنوز یادتان است!) میشود. مشکلِ بعدی این است که «ارباب» به اندازه کافی دیوانه نیست. با دیدنِ تریلرهای فیلم به نظر میرسد که اکثرِ زمان فیلم در لابراتورهای محرمانهی نازیها، به زامبیکشی اختصاص دارد، اما برعکس. اکثرِ زمان فیلم به جر و بحثِ کردن کاراکترها در اتاق زیرشیروانی خانهی زنِ فرانسوی میگذرد. وقتی هم که در نیم ساعتِ آخر فیلم، کاراکترها وارد لابراتورِ زامبیسازی نازیها میشوند، اوضاعِ به حدی که تریلرها هایپ کرده بودند قاراشمیش نمیشود. در واقع جنبهی ماوراطبیعهی فیلم آنقدر اندک، آنقدر دیر، آنقدر ضعیف و آنقدر آدم را تشنه میگذارد که به جای بدل شدن به قلبِ تپندهی اصلی فیلم، همچون تافتهی جدابافتهای در مقایسه با بقیه فیلم میماند. یا فیلم بودجهی کافی برای ساختِ ارتش نازیهای زامبیاش را نداشته یا خلاقیتش را. هرچه هست، یک اپیزود از سریال «مردگان متحرک» شامل مقدارِ بیشتری خون و خونریزی و کشت و کشتارهای زامبیمحور در مقایسه با این فیلم است. افقِ «ارباب» به جای اینکه هرچه جلوتر میرود به سوی فینالی پُرآشوبتر، بزرگتر شود، برعکس بزرگ آغاز میشود و هرچه جلوتر میرود باریکتر میشود. مشکلِ دو-سومِ ابتدایی فیلم این است که بیش از اینکه به فضایی رازآلود به سوی افشای زامبیها تبدیل شود، مثل این میماند که فیلم فقط میخواهد این افشا را تا جایی که میتواند عقب بیاندازد. فیلم مثلا با استفاده از خالهی کلویی که صداهای ناجوری از اتاقش در میآورد میخواهد غافلگیریاش را زمینهچینی کند، اما این تکه زمینهچینیها نه تنها به نتیجهی خاصی منجر نمیشوند، که بعضیوقتها از لحاظ منطقی هم سوالبرانگیز هستند؛ هیچوقت نمیفهمیم که چرا خالهی کلویی با چنین وضعی در خانه حضور دارد.
لحنِ فیلم نامیزان است؛ لحن از یک سکانس به سکانس بعدی، از یک لحظه به لحظهی بعدی در نوسان قرار دارد؛ از یک طرف فیلم با الهامبرداری از «نجات سرباز رایان» (دیگر واقعگرایانهتر از این چی؟) آغاز میشود و ادامه پیدا میکند، اما وسط راه دنده عوض میکند و لحنِ یک فیلم ویدیو گیمی مفرحِ غیرجدی را به خود میگیرد. از یک طرف فیلم میخواهد خیلی جدی به جنبهی ماوراطبیعهاش بپردازد تا از افشای آن به عنوان وحشتی که پایههای باورهای کاراکترها را میلرزاند رفتار کند؛ یک چیزی در مایههای فیلم کرهای «شیون» (The Wailing). اما از طرف دیگر به محض اینکه زامبیها معرفی میشوند، فیلم به یک اکشنِ بکشبکش با لحظاتِ کمدی تغییر میکند (صحنهای که قهرمانان، یک نازی را با نارنجکی در دهانش که ضامنش به چسب روی دهانش وصل است پیش رفقایش میفرستند و او بال بال میزند تا جلوی رفقایش را از برداشتن چسب روی دهانش بگیرد به یاد بیاورید). اگر فیلم میخواست تا جایی که امکان دارد واقعگرایانه باقی بماند و به تاثیرِ روانی این ترس روی کاراکترهایش بپردازد، پس پردهی سومش چه میگوید و اگر فیلم میخواهد مثل پردهی سومش، یک بیمووی شوخ و شنگِ ویدیو گیمی در مایههای سری «رزیدنت ایول» با «کیل»های فجیع و گرافیکی باشد، پس چرا دو-سوم از زمانش را پای ترسیم دنیایی واقعی هدر میدهد. از یک سو با فیلمی طرفیم که جنبهی ابسوردش را نادیده میگیرد و با خودش خوش نمیگذراند، اما همزمان لحظاتی در فیلم است که در تضاد با این واقعگرایی قرار میگیرد (خندهدارترینش جایی است که فرمانده نازی بعد از گروگان گرفتنِ برادر کلویی در حین فرار، به سمت آمریکاییها برمیگردد و یک نیشخندِ بدجنسانهی کارتونی به آنها میزند!). این شلختگی لحن باعث شده نه تنها دو-سوم ابتدایی فیلم چیزی بیشتر از این پا و آن پا کردن برای رسیدن به اصلِ ماجرا به نظر نرسد، بلکه وقتی اصلِ ماجرا هم از راه میرسد، فیلم مودبتر و منظمتر و بیخلاقیتتر از آن است که توانایی زدن به سیم آخر به همان شکلی که وعدهاش را داده بود داشته باشد.
از تریلرها به نظر میرسید که فیلم با ورود سربازانِ آمریکایی به لابراتور پیچ در پیچِ نازیها آغاز میشود و هرچه داستان جلوتر میرود، اوضاعِ قاطیپاتیتر و رازِ هدفِ این تشکیلات آشکارتر میشود. شخصا انتظار داشتم تا ورود آنها به لابراتورِ نازیها بدل به سفری به اعماقِ جهنم شود. نتیجه میتوانست به یک وحشتِ بقای واقعی در مایههای «سقوط» (The Decent)، «اتاقِ انتظار» (Green Room) یا حتی «نابودی» (Annihilation) تبدیل شود؛ این فیلم در حالی مواد اولیهشان را دارد که نه فضاهای بستهی خفقانآورِ «سقوط» را دارد، نه بادی هاررِ «اتاق انتظار» را و نه استیصالِ کاراکترهای «نابودی» در برخورد با چیزی که با زیر پا گذاشتنِ قوانین فیزیک، درکشان را به قتل میرساند. این فیلم میتوانست لوکیشن بسازد. شاید یکی از جاندارترین لحظاتِ «ارباب» جایی است که بویس برای اولینبار یواشکی وارد لابراتور میشود و آنجا با جنازههایی که با لولههایی که به درون بدنشان فرو رفتهاند، به تخت بسته شدهاند، با سرِ جداشدهی زنی که از او درخواست کمک میکند و رحمهای مصنوعی که درونشان آدم به چشم میخورد روبهرو میشود. چه میشد اگر فیلم از اول تا آخر در چنین فضای خوفناکی جریان داشت. به این ترتیب، نه تنها فیلم میتوانست به اتمسفرِ کلاستروفوبیکی دست پیدا کند، که میتوانست با محاصره کردنِ کاراکترهایش با وحشتهای فراتر از کشت و کشتارِ جنگ، آنها را از لحاظ روانی تحت فشار قرار بدهد. طبیعتا سروکله زدن کاراکترهایی که با جنازههای متحرکِ روبهرو میشوند میتواند به درگیریهای درونی جذابتری در مقایسه با کاراکترهایی که نصفِ بیشتر فیلم را مشغولِ نجات دادن یک زن از دست یک فرمانده نازی و بعد پیدا کردن راهی برای منهدم کردن یک دکلِ رادیویی هستند منجر شود. همین که بزرگترین چیزی که از فیلم یادم مانده روبهرو شدن بویس با سرِ جداشدهی زنی متصل به ستون فقراتِ خالیاش که حرف میزند است نشان میدهد که تنها صحنهای که کوچکترین قدمی برای دنیاسازی و معماپردازی و فروپاشی ساختمانِ روانی کاراکترها برمیدارد، تاثیرگذاری بیشتری از تمام اکشنهای فیزیکیاش داشته است. کاش با نوشته شدنِ داستان با مرکزیتِ این لابراتور، فیلم شاملِ لحظاتِ اینچنینی بیشتری میبود.
شاید یکی از تابلوترین کمبودهای «ارباب» به عنوان فیلمی که در دسته فیلمهای «نازیکُشی» قرار میگیرد، عدم بهره بردن از یک آنتاگونیستِ جاندار است. کلِ جذابیتِ فیلمهای «نازیکُشی» این است که یک سری آنتاگونیستِ نازی تنفربرانگیزِ تمامعیار داشته باشیم که از قتلعام شدنِ آنها به فجیعترین شکل ممکن لذت ببریم. برای این کار فیلم باید به آنتاگونیستهایش بپردازد و «ارباب» علاقهای به این کار ندارد. چه فرمانده نازی که که تکبعدیتر و بیخطرتر از آن است که نظرمان را جلب کند و چه نازیهای زامبی که خیلی راحتتر از چیزی که انتظار داریم از پا در میآیند. حالا که «ارباب» مدام با بازیهای «ولفنشتاین» مقایسه میشود، خوب است یادی کنیم از دو بازی اخیرِ این مجموعه که مسئلهی پرداختِ آنتاگونیستهایی را که دوست داریم تبرمان را وسط جمجمهشان فرود بیاوریم رعایت میکند. یکی از بهترین سکانسهای بازی «ولفنشتاین ۲» به تلاشِ هیتلر برای پیدا کردنِ بازیگر مناسبِ فیلمش اختصاص دارد که از نظرِ ترکیبِ خنده و تنش و نقشآفرینیهای افسارگسیختهی رودهبُرکننده به فیلمهای تارانتینو پهلو میزند. همچنین با اینکه داریم دربارهی داستانی با سگهای روباتیک و پایگاههای نظامی روی سطح عطارد و پیوند زدنِ سر انسان صحبت میکنیم، اما نویسندگان با روایت داستانِ شخصی قهرمانِ بازی که حول و حوشِ پدرِ نژادپرستِ و ضدزنش میچرخد، واقعیتِ تنفربرانگیزِ قابللمسی را به درونِ فانتزی بازیشان تزریق میکنند. حتی «حرامزادههای لعنتی» هم به عنوان یک فیلم «نازیکُشی»، چنان آنتاگونیستهای باهوش و هولناکی دارد که وقتی بالاخره وقتِ کشتنشان میرسد، میتوانیم لذتِ سُر خوردنِ انگشتانمان را روی ماشه مسلسلهای قهرمانان احساس کنیم.
«ارباب» شاید یک فرمانده نازی پست و رذل و یک دانشمندِ نازی دیوانه داشته باشد، اما آنقدر با آنها وقت نمیگذارند یا آزمایشهای آنها را به اتفاقاتِ دنیای واقعی متصل نمیکند تا وزنشان را احساس کنیم. نتیجه یک سری نازیهای توخالی است. فیلمهای ویدیو گیمی خوب، فیلمهایی هستند که المانهای ویدیو گیمی را آنقدر خوب به سینما ترجمه میکنند که در عینِ بهره بردن از حال و هوای ویدیو گیمی، چیزی شبیه به آن را جایی به جز سینما نمیتوان تجربه کرد. آنها در حالی جنونِ ویدیو گیم را شامل میشوند که هیچوقت باعث نمیشوند تا برای تجربه چیزی شبیه به آن کنسولهایمان را روشن کنیم. به عبارت دیگر این فیلمها شاید از بازیهای ویدیویی الهام گرفته باشند، اما سعی میکنند در حد استانداردهای منابعِ الهامشان ظاهر شوند، نه به کپی سینمایی ضعیفتری از جنس اصلی تبدیل شوند؛ از «لبهی فردا» (Edge of Tomorrow) و «اسکات پیلگریم علیه دنیا» (Scot Pilgrim vs. the World) گرفته تا فیلم رزمی «شب به سراغ ما خواهد آمد» (The Night Comes For Us) از همین اواخر. همه فیلمهایی هستند که به شکلی عطشِ سینمای ویدیو گیمیمان را سیراب میکنند که با خودمان نمیگوییم: «خب، اینو بهترش رو بازی کردم. حالا چرا باید بدترش رو ببینم». «ارباب» یکی از آن دسته فیلمهای ویدیو گیمی است که اگرچه الهامبرداریهای ویدیو گیمیاش از سر و رویش میبارد، اما انگار همزمان بدون توجه به آنها ساخته شده است. بنابراین در پایان فیلم بیش از اینکه از دیدنِ یک اقتباسِ غیررسمی عالی احساسِ رضایت کنم، پوچی عمیقی را درونم احساس میکردم که فقط با روشنِ کردن کنسولم و یکدست «کال آو دیوتی» و «ولفنشتاین» بازی کردن پُر میشد.