نقد فیلم Outlaw King - پادشاه یاغی

نقد فیلم Outlaw King - پادشاه یاغی

 اکشن تاریخی Outlaw King که حکم دنباله‌ی غیررسمی «شجاع‌دل» مِل گیبسون را دارد، خیلی ضعیف‌تر از انتظارات بالایی که از کارگردان Hell or High Water داشتیم است. همراه نقد میدونی باشید.

وقتی فیلمی با جمله‌‌ی «براساس رویدادهای واقعی» آغاز می‌شود موهای تنم سیخ می‌شود. حتی همین الان که دارم این جمله را می‌نویسم دارم با حمله‌ی عصبی‌ام مبارزه می‌کنم. اصلا من به این جمله آلرژی دارم. اگر می‌خواهید کفرم را بالا بیاورید، کافی است بهم بگوید: «من فیلم‌هایی که براساس واقعیت هستند رو دوست دارم!». همین که «شبکه‌ی اجتماعی»، فیلم موردعلاقه‌ام در بین فیلم‌هایی است که مثلا «براساس رویدادهای واقعی» ساخته شده‌اند باید بهتان بگوید که آن‌قدر از این ادعا بدم می‌آید که هرکس آن را مثل آرون سورکین، بهتر سلاخی کند، از آن بیشتر خوشم می‌آید. اصلا یکی از دلایلی که شیفته‌ی برادران کوئن هستم نه به خاطرِ سینمای منحصربه‌فردشان است و نه به خاطر کاراکترهای به‌یادماندنی‌شان، بلکه به خاطر نحوه‌ی به سخره گرفتنِ این جمله در آغازِ «فارگو» است. به حدی از دیدن و حتی فکر کردن به این جمله مورمورم می‌شود که اگر سیاستمدارِ قدرتمندی در مایه‌های فرانک آندروود بودم، تمام عزمم را جزم می‌کردم و از هر ترفند و لابی‌گری و استراتژی‌های کثیفی که می‌شد استفاده می‌کردم تا استفاده از این جمله در آغازِ فیلم‌ها را برای همیشه ممنوع کنم. البته که برخی از فیلم‌های خیلی خوبی که دیده‌ام با این جمله آغاز شده‌اند، ولی همزمانِ تعداد بیشماری از فیلم‌های بدی هم که دیده‌ام با این جمله شروع شده‌اند. و اکثرِ فیلم‌های بدی که ادعای ساخته شدن براساس واقعیت دارند از مشکلِ مشابه‌ای رنج می‌برند. بنابراین همین که با این جمله در تیتراژ یک فیلم روبه‌رو می‌شوم، می‌دانم احتمالِ اینکه این فیلم هم در مقابلِ این ویروسِ مرگبار، ایمن نباشد خیلی بیشتر از مقاومتش در مقابل آن است. مهم نیست یک فیلم چقدرِ حرفه‌ای و گران‌قیمت به نظر می‌رسد و مهم نیست واقعا روی آن زحمت کشیده باشند، به محض اینکه یک فیلم تصمیم می‌گیرد تا به عنوان فیلمی «براساس رویدادهای واقعی» معروف شود، خودش را در مقابل خطری می‌بیند که احتمالِ شکست خوردنش بیشتر از جان سالم به در بُردن از آن است. از همین رو وقتی «پادشاه یاغی» (Outlaw King) با این جمله‌ی لعنتی شروع شد، می‌دانستم مهم‌ترین چالشی که فیلم باید از میان بردارد چه چیزی خواهد بود و وقتی فیلم خیلی زودتر از چیزی که انتظار می‌رفت در مقابلِ این چالش کم آورد و زانو زد، تعجب نکردم. فقط به حالِ پروژه‌ای افسوس خوردم که تمام ویژگی‌های لازم برای تبدیل شدن به یک اکشنِ تاریخی قابل‌توجه را داشت، ولی حیفِ که ویروسِ این دسته فیلم‌ها گریبانگیرش شده است.

«پادشاه یاغی» بعد از «طلا» (Gold) با بازی متیو مک‌کانهی، «موسس» (The Founder) با بازی مایکل کیتون و «ساخت آمریکا» (American Made) با بازی تام کروز، یکی دیگر از فیلم‌های یکی-دو سال اخیر است که با اینکه از بازیگران یا کارگردانانِ هیجان‌انگیزی بهره می‌برند و دست روی رویدادها و اشخاصِ تاریخی جذابی گذاشته‌اند، ولی مشکلِ تمامی‌شان این است که این رویدادهای واقعی جذاب، دلیلی برای به تصویر کشیدنِ آنها نیست. سوالِ اصلی این است که سازندگان چگونه می‌توانند عصاره‌ی این رویداد واقعی را از طریقِ داستانگویی دراماتیک بیرون بکشند. این فیلم‌ها چگونه می‌توانند به جای یک وقایع‌نگاری سرسری همچون یک پرزنتیشینِ پاورپوینت، ما را در عمقِ یک موقعیتِ واقعی یا به درونِ ذهنِ یک شخصیتِ تاریخی وارد کنند. به محض اینکه «براساس رویدادهای واقعی» روی صفحه نقش می‌بندد، با یک دوراهی روبه‌رو می‌شویم؛ در یک طرف نویسندگان یک واقعه‌ی تاریخی را برمی‌دارند و تحولاتش را همچون یک برنامه‌ی خبری، به‌طرز خشک و عصاقورت‌داده‌ و «ویکیپدیا»طوری پشت سر هم ردیف می‌کنند و در طرف دیگر نویسندگان سعی می‌کنند تا پیچیدگی‌های یک واقعه‌ی تاریخی را از لابه‌لای صفحاتِ کتاب‌های تاریخ بیرون بکشند، شاید به بازسازی درجه‌یکی از دورانی به اتمام رسیده تبدیل شوند و با خلاقیت‌ و ذوقِ داستانگویی خودشان، آدم‌های آن واقعه را با توجه به تم‌های داستانی‌شان،‌ ترسیم و رنگ‌آمیزی کنند. بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفِ «پادشاه یاغی» این است که هرجا سر دوراهی قرار گرفته، اشتباه پیچیده است؛ هرجا که قصدِ انتخاب کردن مقصدش را داشته است، به سمت تبدیل شدن به همان دسته فیلم‌های «براساس رویدادهای واقعی» که ازشان بیزارم پیچیده است.

این اتفاق اگر برای فیلمی که دلمان را برایش صابون نزده بودیم می‌افتاد شاید بهتر می‌توانستیم با آن کنار بیاییم. ولی حقیقت این است که «پادشاه یاغی» یکی از آن اکشن‌های قرون وسطایی شمشیر و نیزه‌ای سنگین و تیره و تاریک در دورانِ فرمانروایی سلاح‌های گرم و مشت و لگدپراکنی‌ها و هنرهای رزمی به نظر می‌رسید؛ از آن دست داستان‌های تاریخی که حالا تقریبا از سینما به سریال‌های تلویزیونی کوچ کرده‌اند. همین که «پادشاه یاغی» هم توسط نت‌فلیکس ساخته شده، مدرکِ دیگری است که چقدر دیدنِ این‌جور اکشن‌ها از سمتِ استودیوهای هالیوودی غیرممکن شده است. از آن مهم‌تر اینکه دیوید مکنزی روی صندلی کارگردانی «پادشاه یاغی» نشسته است که دو سال پیش به خاطر کارگردانی فیلمنامه‌ی تیلور شریدان با «اگر سنگ از آسمان ببارد» (Hell or High Water)، به اُسکار راه پیدا کرد. بنابراین می‌شد تصور کرد که مکنزی همان جنسِ اکشنِ حساب‌شده و تاثیرگذار و همان فضاسازی خاکستری را از دنیای بی‌قانونِ نئووسترنِ «اگر سنگ از آسمان ببارد»، به دنیای شوالیه‌ها و آزادی‌خواهان و اربابانِ ستمگرِ قرون وسطایی «پادشاه یاغی» بیاورد. بالاخره وقتی با فیلم بعدی همان کسی که «اگر سنگ از آسمان ببارد» را بهمان داده بود طرف هستیم، یعنی طبیعتا انتظاراتِ زیادی ازش می‌رود. خبر بد این است که به جز اندک لحظاتی که فُرم کارگردانی تحسین‌برانگیزِ مکنزی که از فیلم قبلی‌اش به یاد داریم نمایان می‌شود، «پادشاه یاغی» آن‌قدر شلخته و آشوب‌زده و عقیم است که باعث تعجب است چطور کسی که یکی از بهترین فیلم‌های ۲۰۱۶ را ساخته بود، حالا فیلم جدیدش بین ناامیدکننده‌ترین‌های ۲۰۱۸ قرار می‌گیرد.

قضیه حتی وقتی افسوس‌برانگیزتر می‌شود که ۱۰ دقیقه‌ی آغازینِ فیلم تقریبا هیچ سرنخی از اینکه چیزی که در ادامه می‌بینیم قرار است این‌قدر ضعیف باشد بهمان نمی‌دهد. ولی خیلی خوشحالم که این فیلم حداقل یک سکانس دارد که در جریان آن هیچکدام از ایراداتی که در ادامه دچارشان می‌شود را ندارد تا برای اشاره به مشکلاتش به جای مثال زدن از فیلم‌های دیگر، از خودش به عنوان الگو استفاده کنم. «پادشاه یاغی» با یک پلان‌سکانسِ خارق‌العاده آغاز می‌شود. حرکتِ سیالِ «امانوئل لوبزکی»‌وارِ دوربین از داخلِ یک چادرِ دم کرده و با به تصویر کشیدنِ زانو زدنِ رابرت بروس (کریس پاین) به عنوان یکی از لُردهای اسکاتلند در مقابلِ پادشاه انگلیسی ستمگری که سرزمینشان را به غارت بُرده است شروع می‌شود، به خارج از چادر و دوئلی در میدانِ پُر از گل و لای بیرون ادامه پیدا می‌کند و در نهایت به جایی که یکی از بزرگ‌ترین منجلیق‌هایی که تاکنون دیده‌اید، گلوله‌ی آتشینش را به سمتِ قلعه‌ای در دوردست شلیک می‌کند ختم می‌شود. دیوید مکنزی در جریانِ حدود ۱۰ دقیقه، کاراکترها و درگیری اصلی‌اش را زمینه‌چینی می‌کند؛ انقلاب اخیر اسکاتلندی‌ها توسط بیگانگانِ انگلیسی شکست خورده است و لُردهای اسکاتلندی دست از پا درازتر با بی‌میلی و از روی اجبار در حال تجدید میعاد با پادشاه اِدوارد اول (استیون دیلین یا همان استنیس براتیون خودمان) هستند. وارثان به حقِ سرزمین در بدترین شرایطشان قرار دارند و آینده‌ی کشورشان در دستانِ یک متجاوزِ ستمگر و پسرِ روانی‌اش است.

«پادشاه یاغی» با این سکانس افتتاحیه، خودش را به عنوان داستانی درباره‌ی خیانت‌ها و سیاسی‌بازی‌های پشت‌پرده و درگیری بر سر قدرت که این روزها از جنگ و جدل‌های بینِ استارک‌ها و لنیسترها از «بازی تاج و تخت» به یاد داریم معرفی می‌کند. اما حیف که به محض به اتمام رسیدن این سکانس، فیلم در چنان سراشیبی شدیدی قرار می‌گیرد که انگار دیوید مکنزی به ناگهان فرمانِ فیلمش را از دست داده است. تفاوتِ کارگردانی مکنزی در قبل و بعد از اولینِ کاتِ فیلم به حدی آشکار است که باور کردن اینکه ادامه‌ی فیلم توسط شخص ناشناس دیگری کارگردانی شده خیلی قابل‌باورتر از تصورِ چنین تناقضِ فاحشی در کارگردانی یک نفر است. هرچه سکانس افتتاحیه، حساب‌شده و باتفکر فیلمبرداری شده است، ادامه‌ی فیلم به سرعت بی‌در و پیکرتر و «یرخی»‌تر شده است. انگار خلاقیتِ فیلمنامه‌نویسان و کارگردانان بعد از سکانس افتتاحیه با کله سقوط کرده است. آن هم نه یک افت تدریجی در طولانی‌مدت. بلکه سقوط آزادی به سرعتِ رسیدنِ یک بلوک سیمانی از بالای پشت‌بام به زمین. هرچه سکانس افتتاحیه قول یک اثرِ درگیرکننده را می‌دهد، ادامه‌ی فیلم چه از لحاظ داستانگویی و چه از لحاظ کارگردانی، شلختگی و پراکندگی فیلمی مثل «شاه آرتور: افسانه شمشیر» (King Arthur: The Legend of the Sword) را به یاد می‌آورد.

«پادشاه یاغی» به وقایع‌نگاری دوره‌ای از اولین جنگ استقلالِ اسکاتلند در سال ۱۳۱۴ میلادی می‌پردازد. بعد از مرگِ پادشاه اسکاتلندی قبلی، لُردها سر انتخاب پادشاه جایگزین با هم درگیر می‌شوند. آنها از پادشاه اِدوارد اول برای مشورت کمک می‌گیرند، ولی او از دعوا و اختلافات آنها سوءاستفاده کرده و تاج و تخت را برای خودش برمی‌دارد. مهم‌ترین چیزی که درباره‌ی «پادشاه یاغی» باید بدانید این است که این فیلم نقشِ دنباله/اسپین‌آف غیررسمی «شجاع‌دل» (Braveheart)، ساخته‌ی مِل گیبسون را دارد. خط زمانی این دو فیلم با هم هم‌پوشانی دارند. ویلیام والاس، قهرمانِ «شجاع‌دل» حکم یک رهبر انقلابی بزرگ و مورداحترام را در جریان «پادشاه یاغی» ایفا می‌کند. این فیلم در زمانی آغاز می‌شود که ویلیام والاس در خفا به سر می‌برد و نیروهای انگلیسی دربه‌در به دنبالش هستند. بعد از اعدام والاس در «شجاع‌دل»، فیلم با حالتی پیروزمندانه به اتمام می‌رسد و حداقل برای کاراکتر اصلی‌اش که به هدفش که جنگیدن و مُردن در راه مبارزه با ستمگری بوده است همین‌طور است. ولی واقعیت این است که با اعدام او، شورش‌اش سرکوب می‌شود. «پادشاه یاغی» در این دوران آغاز می‌شود؛ زمانی که لُردها و مردمانشان از مدت‌ها جنگیدن و زجر کشیدن و شکست خوردن خسته شده‌اند و آماده‌ی کنار آمدن با وضعیتِ بدشان هستند. اما کارهای والاس بعد از مرگش فراموش نشده است.

به محض اینکه خبر اعدامِ والاس پخش می‌شود، عده‌ای از اسکاتلندی‌ها به رهبری رابرت بروس تصمیم می‌گیرند تا با آغاز شورشی جدید، راهِ والاس را ادامه بدهند. ولی لشگرِ نه چندان بزرگی که رابرت بروس دست و پا کرده است تقریبا بلافاصله درهم‌می‌شکند و او را آواره‌‌ی دنیا می‌کند. از آنجایی که خیلی از لُردهای اسکاتلند دیگر از جنگ خسته شده‌اند، درخواستِ کمک رابرت را رد می‌کنند. در نتیجه کار به نبردی نابرابر و ناامیدانه گروهی کوچک در مقابل نیروهای پادشاه و پسرش کشیده می‌شود. «پادشاه یاغی» از آن فیلم‌هایی است که در طول آن می‌توانید سرنخ‌هایی از اینکه می‌توانست به چه فیلم خوبی تبدیل شود را ببینید،‌ ولی این سرنخ‌ها چیزی بیشتر از فسیل‌ها و عتیقه‌های به جا مانده از شکوهی که دیگر وجود ندارد نیستند. اولین کاری که دیوید مکنزی برای جدا کردنِ فیلمش از «شجاع‌دل» کرده تلاش برای هالیوودزدایی از آن است. هرچه فیلم مل گیبسون، سرسبز و باطراوت و سرزنده بود، «پادشاه یاغی» کثیف و زشت و سیاه است. هرچه «شجاع‌دل» حال و هوایی قهرمانانه و اسطوره‌ای یا «مل گیبسونی» داشت، «پادشاه یاغی» یادآور اپیزودِ «نبرد حرامزاده‌ها» از «بازی تاج و تخت» است. دیوید مکنزی می‌خواهد آن تصویرِ فرازمینی که از مقاومتِ ویلیام والاس داریم را بردارد و آن را با سر لای گِل و لای واقعیت فرو کند. هدفِ جذابی است و برای اندک لحظاتی که نتیجه می‌دهد، می‌توان تصور کرد که در قالب این فیلم می‌توانستیم روی دیگری از «شجاع‌دل» را ببینیم، ولی مشکل این است که فیلم بزرگ‌ترین عنصری که برای رسیدن به این هدف داشته است را جدی نمی‌گیرد: قرار دادنِ کاراکترهایش در یک مخصمه‌ی اخلاقی یا فیزیکی.

بزرگ‌ترین مشکلِ «پادشاهی یاغی» این است که اصلا معلوم نیست درباره‌ی چه چیزی است؛ در طول فیلم هیچ تم داستانی قوی یا معناداری شکل نمی‌گیرد. این موضوع از عدم شکل‌گیری شخصیت‌ها و روابط بینشان سرچشمه می‌گیرد. و این درست در تضاد با «اگر سنگ از آسمان ببارد» و فیلم‌های قبل‌ترِ مکنزی قرار می‌گیرد. کاراکترهای فیلم‌های مکنزی معمولا آدم‌های باظرافت و پیچیده‌ای هستند که برای رسیدن به خواسته‌شان، از لحاظ چیزهایی که خود به آن باور دارند و چیزی که مجبورند برای به دست آوردن آن انجام بدهند در تنگنای فشرده‌ای قرار می‌گیرند. مثلا اگرچه خلاصه‌قصه‌ی «اگر سنگ از آسمان ببارد» به اندازه‌ی «پادشاه یاغی»، تکراری و آشنا است. ولی در حالی تیلور شریدان و مکنزی به چارچوبِ داستانِ دزد و پلیس‌بازی‌ در فضایی وسترن، انرژی و غافلگیری تازه‌ای تزریق کرده‌اند که چنین چیزی را در «پادشاه یاغی» نمی‌بینیم. جذابیتِ «اگر سنگ از آسمان ببارد» این بود که اگرچه با تعقیب و گریزِ راهزنان و کلانترها آغار می‌شد، ولی در ادامه با ترسیم دنیا و انگیزه‌هایی خاکستری، تماشاگرانش را در موقعیتِ سختی برای انتخاب تبهکار و قهرمان واقعی از بین آنها قرار می‌داد.

دزدی برادرانِ سارقِ داستان بیش از اینکه از روی شرارت باشد، یک‌جور حرکت «رابین هود»گونه برای خودشان از دستِ حکومتی بود که دارایی‌هایشان را بالا کشیده بود و تلاشی برای اطمینان حاصل کردن از آینده‌ی خانواده‌شان در رکورد اقتصادی. از طرف دیگر نه تنها یکی از کلانترها که سرخ‌پوست بود، به خوبی از سابقه‌ی حکومت در چپاولِ حق و حقوق مردمش آگاه بود که حالا از بیگانگان به مردم خودشان کشیده شده، بلکه این دو کلانتر به‌طور غیرمستقیم مسئولِ جمع کردن عواقبِ کثافت‌کاری‌های همان دولت هستند. بنابراین مکنزی ما را در طول فیلم در موقعیتِ پیچیده‌ای برای تصمیم‌گیری برای اینکه باید امیدوارِ به موفقیتِ کدام طرف باشیم قرار می‌دهد. در پایان هیچ برنده‌ای وجود ندارد. خنده‌های زورکی کاراکترِ جف بریجز بعد از گرفتن انتقام همکارش از طریق گذاشتنِ یک گلوله در مغزِ یکی از راهزنان، همچون تلاش سختی برای دو دستی گرفتنِ روحش است که می‌خواهد از درد فریاد بزند. برای لحظاتی به نظر می‌رسد که «پادشاه یاغی» هم می‌خواهد چنین تنگنای اخلاقی دشواری را برای قهرمانانش درست کند. بعد از اینکه رابرت بروس و یارانش در نتیجه‌ی پیمان‌شکنی‌ها و خیانت‌های لُردهای اسکاتلندی، کشته‌های زیادی می‌‌دهند و لشکرشان در بدو آغاز نبرد، متلاشی و آواره می‌شود، رابرت به این نتیجه می‌رسد که آنها برای موفقیت در این جنگ، باید شرافت را کنار بگذارند و درست مثلِ دشمنشان، کثیف بازی کنند.

هدفِ آنها این است تا به جای روبه‌رو شدن در میدان نبرد، به‌طور مخفیانه به قلعه‌های تحت فرماندهی‌شان حمله کنند. در این لحظه، احتمالاتِ فراوانی برای داستانگویی در مقابلِ نویسندگان قرار می‌گیرد؛ اینکه قهرمانان ارزش‌هایشان را زیر پا می‌گذارند تا به موفقیت برسند چه معنایی برای آنها دارد؟ تصمیم آنها برای تبدیل شدن به گرگ‌های درنده‌ای مثل دشمنانشان چه تاثیری روی آنها می‌گذارد؟ چه می‌شود اگر قهرمانان در این مسیر، کم‌کم خودشان را در حال تبدیل شدن به همان هیولایی که در حال مبارزه با آن هستند پیدا کنند؟ آنها در عین به دست آوردنِ پیروزی، باید از چه چیزی بگذرند؟ آیا اصلا موفقیت در این نبرد، ارزشش را دارد تا شرافتشان را زیر پا بگذارند؟ انگیزه‌ی اصلی آنها برای شورش علیه پادشاه، نشاندنِ آدمی شرافتمند بر تخت پادشاهی است. خب، اگر آنها قرار است شرافتشان را در راه پیروزی از دست بدهند، آن وقت چطور کسی که جای پادشاه قبلی را می‌گیرد، با او فرق می‌کند؟ حالا که آنها با زیر پا گذاشتنِ شرافتشان پیروز شده‌اند، چگونه می‌توان انتظار داشت حالا که مزه‌ی شیرین آن را چشیده‌اند، بعدا که دوباره در مخصمه قرار گرفتند، بلافاصله رو به این استراتژی نیاورند؟ از این جور سوالات تا دلتان بخواهد وجود دارد. ولی مشکل این است که فیلم به محض اینکه نقشه‌ی رابرت برای پیروزی از دهانش خارج می‌شود، آن را فراموش می‌کند و هیچ‌وقت از آن برای تولید درام و تعلیق استفاده نمی‌کند. اما اینکه از «پادشاه یاغی» انتظار چنین داستان پیچیده‌ای را داشته باشیم وقتی خنده‌دار می‌شود که متوجه می‌شویم فیلم حتی در پایه‌ای‌ترین چیزهایی که از شخصیت‌پردازی که هیچ، از معرفی خشک و خالی کاراکترهایش انتظار داریم هم لنگ می‌زند. بزرگ‌‌ترین شخصیت‌پردازی رابرت بروس خود کریس پاین و انتخاب او به عنوان شخصیت اصلی است. شخصیت او آن‌قدر کمبود دارد که اگر فیلم با او شروع نمی‌شد یا اگر بازیگر شناخته‌شده‌ای مثل کریس پاین در نقش او ظاهر نمی‌شد، احتمالا مثل دیگر کاراکترهای سریال در پس‌زمینه گم می‌شد. این دقیقا اتفاقی است که در رابطه با جیمز داگلاس با بازی آرون تیلور جانسون به عنوان یکی از دست راست‌های رابرت بروس افتاده است. همان تیلور جانسونی یکی از وزنه‌های «حیوانات شب‌خیز» بود، در اینجا به کاراکتر نچسبی که تنها خصوصیتِ شخصیتی‌اش فریاد زدنِ اسم خاندانش در نبردها است خلاصه شده است.

مسئله این است که مشکلِ «پادشاه یاغی» خیلی شدیدتر از شخصیت‌پردازی بد است. اینجا شخصیت‌پردازی با چنان خشکسالی سخت و گسترده‌ای روبه‌رو شده است که مشکل این نیست که کاراکترها برایمان مهم نمی‌شوند و انگیزه‌هایشان تعریف نمی‌شود، مشکل این است که اگر کاراکترها را از یک سکانس به سکانس بعدی حذف کنند یا بازیگرانشان را عوض کنند هم احتمالا متوجه‌شان نمی‌شویم. این مشکل وقتی تاثیرگذارتر می‌شود که خودِ فیلم این‌طور فکر نمی‌کند. یعنی خود فیلم طوری رفتار می‌کند که انگار چنین مشکلی وجود ندارد و این ما هستیم که یک چیزی را این وسط نادیده گرفته‌ایم. مثلا یکی از تم‌های اصلی فیلم، ایثار و از خود گذشتگی و دندان روی جگر گذاشتن‌هایش رابرت برای به حقیقت تبدیل کردن پیروزی‌اش است؛ از آنجایی که رابرت و دار و دسته‌اش فراری هستند، نیروهای انگلیسی سراغِ برادران و خانواده‌اش می‌روند؛ چه برادران خونی‌اش و چه همرزمانش که آنها را برادر می‌داند. فیلم طوری رفتار می‌کند که باید از کشته شدنِ برادرانش ناراحت باشیم. ولی این در حالی است که فیلم بدون اغراق، حتی ۱۰ ثانیه هم به پرداختِ رابطه‌ی او و عزیزان و آدم‌های دور و اطرافش وقت صرف نمی‌کند.

اصلا پرداخت کیلو چنده؟ رابطه‌ی آنها تازه در لحظه‌ی مرگشان با رابرت مشخص می‌شود! حتی اسم آنها هم تا قبل از مرگشان معلوم نیست. چطور می‌توان با ایثارِ رابرت همذات‌پنداری کرد، در حالی که هیچ تلاشی برای قابل‌لمس کردنِ وزن چیزی که از دست می‌دهد صورت نگرفته است. با این وجود، فیلم صحنه‌های واکنش نشان دادن و غمگین شدنِ رابرت از شنیدن خبر برادرانش را طوری به تصویر می‌کشد که انگار ما قسی‌القلب هستیم که هیچ احساسی نسبت به مرگِ بی‌رحمانه‌ی نزدیکانش نشان نمی‌دهیم. یکی دیگر از بحران‌هایی که بعد از معرفی به هیچ‌جا ختم نمی‌شود، رابطه‌ی رابرت با همسرِ جدیدش الیزابت است. از آنجایی که هنوز داغ از دست دادن همسر اولِ رابرت برای او تازه است، ازدواجِ استراتژیک او با دختر یکی از لُردهای همسایه، با خودش حس و حال یکی از آن ازدواج‌های پُرتنش که یک نمونه‌اش را با ازدواج تیریون لنیستر و سانسا استارک در «بازی تاج و تخت» دیده بودیم به همراه می‌آورد، ولی این ازدواج هم به هیچ بحران یا نکته‌ی قابل‌توجه‌ای منجر نمی‌شود و در عوض مثل دیگر لحظاتِ فیلم، از مسیرِ سرراست و قابل‌پیش‌بینی‌ای پیروی می‌کند. شاید شروع رابطه‌شان شبیه شروعِ یکی از آن عاشقانه‌هایی که به سردی آغاز می‌شود و بعد به تدریج به عشقی پُرحرارت منتهی می‌شود به نظر برسد، ولی نه. از «پادشاه یاغی» انتظارات بیجا نداشته باشید. و منظور از «بیجا»، پایه‌ای‌ترین لازمه‌های داستانگویی است.

یکی از دلایلی که باعث ایجاد چنین فاصله‌ای بین خواسته‌ی فیلم و چیزی که تماشاگر دریافت می‌کند ایجاد شود به خاطر این است که «پادشاه یاغی» مثل سریالی ۱۰ اپیزودی است که در قالب یک فیلمِ دو ساعته کوتاه شده است. در طول فیلم، حس تماشای نسخه‌ی دو ساعته‌ی فصل اولِ «بازی تاج و تخت» را داشتم. در طول فیلم به وضوح می‌توان ردپای داستانِ بزرگی را که سلاخی شده است را دید. می‌توان تصور کرد که «پادشاه یاغی» می‌توانست به یک مینی‌سریال حماسی تبدیل شود، اما نتیجه فیلمی است که مثل بخشِ «آنچه گذشت» سریالی است که به جای ۳۰ ثانیه، دو ساعت طول می‌کشد. خط باریکی بین تدوین کردن یک فیلم برای روایت داستان و سرهم‌بندی کردن یک سری تصاویر وجود دارد. «پادشاه یاغی» نه تنها این خط را رد کرده است،‌ بلکه در سرزمین آنسو گم شده است. به جز سکانسِ افتتاحیه، هیچ سکانسی در طول فیلم فرصتی برای «سکانس بودن» پیدا نمی‌کند. همه‌چیز با شتاب از یک صحنه‌ی کوتاه و بی‌معنی و مفهوم، به صحنه‌ی کوتاه و بی‌معنی و مفهوم دیگری در حرکت است. به‌طوری که خیلی زود ریتمِ تکرارشونده‌ی فیلم دستتان می‌آید؛ نمای معرفی یک لوکیشن. کاراکترها یک چیزی بلغور می‌کنند. نمای معرفی یک لوکیشن دیگر. کاراکترها یک چیزی بلغور می‌کنند. نمایی از کاراکترها در حال سفر. صحنه‌ی مبارزه. نمای معرفی یک لوکیشن و این روند بارها و بارها و بارها تکرار می‌شود. یک سری فیلم‌های کلیشه‌ای داریم که از اهمیتِ کلیشه‌ها آگاه هستند و قدرتِ کهنشان را بیرون می‌شکند. جدیدترین نمونه‌اش «آسیایی‌های خیلی مایه‌دار»  است که گردهمایی تمامِ خصوصیاتِ سینمای کمدی رومانتیک را به دلیلی برای اینکه چرا این فیلم‌ها را دوست داریم تبدیل می‌کند.

از طرف دیگر، «پادشاه یاغی» در آن دسته فیلم‌هایی قرار می‌گیرد که نه تنها تمام لحظاتش از کیلومترها دورتر قابل‌پیش‌بینی است، بلکه تمامی‌شان مُرده‌ و یکنواخت هستند. انگار دیوید مکنزی با میلِ شخصی‌اش این فیلم را نساخته، بلکه یک نفر با نشانه گرفتنِ اسلحه‌ای به سمت او، بالای سرش ایستاده و ازش خواسته تا فهرستی از صحنه‌هایی که در حد فهرست خریدِ ماست و دوغ و کاهو و خیارشور و پنیر قابل‌پیش‌بینی هستند را کارگردانی کند. در نتیجه هر صحنه‌ای که از یک فیلم تاریخی قرون وسطایی بخواهید اما منهای حسی که به آنها جان می‌بخشد در این فیلم یافت می‌شود. از صحنه‌ای که همسرِ جدید رابرت بروس، شجاعتش را در برابر سربازانی که می‌خواهند یک پسر نوجوان را به جنگ ببرند نشان می‌دهد تا صحنه‌ای که پدرِ پیر رابرت بعد از نصیحت کردنش، نفس آخرش را می‌کشد و می‌میرد. از صحنه‌ای که رابرت مجبور به کشتنِ یکی از لُردهای اسکاتلندی که قصد لو دادنِ انقلابش را دارد می‌شود تا صحنه‌ای که همراهان رابرت یکی پس از دیگری نمونه‌ی متفاوتی از «منم هستم» را به معنای پیوستن به انقلابش تکرار می‌کنند. از صحنه‌ای که دار و دسته‌ی رابرت برای ورود به قلعه پشتِ گاری هیزم مخفی می‌شوند تا صحنه‌ای که رابرت قبل از نبرد، سربازانش را مهمان یکی از آن سخنرانی‌های انگیزشی می‌کند. «پادشاه یاغی» حداقل این فرصت را داشته با چنینِ خط داستانی آشنایی به فیلم کلیشه‌ای اما جذاب و سرگرم‌کننده‌ای تبدیل شود. اما حیف که بی‌حوصلگی و شتاب‌زدگی از تمام لحظاتِ فیلم می‌بارد. در یکی از صحنه‌های فیلم، رابرت بعد از تصاحب یک قلعه، با پسربچه‌ای روبه‌رو می‌شود که از لابه‌لای حرف‌هایشان متوجه می‌شویم که ظاهرا از دست نیروهای انگلیسی جان سالم به در بُرده است و تاج پادشاهی رابرت را برای او آورده است. رابرت طوری از دیدن او ذوق می‌کند و بقیه طوری از «فکر می‌کردیم مُرده باشی» حرف می‌زنند که شک برمان می‌دارد که آیا باید این یارو را بشناسیم؟ این صحنه به شکلی روایت می‌شود که انگار باید از زنده ماندن این پسربچه خوشحال شویم یا باید اهمیتی به شخصیت او به عنوان کسی که قرار است از تاجِ رابرت محافظت کند بدهیم، ولی خودِ فیلم کوچک‌ترین قدمی برای اینکه چرا باید به این پسربچه اهمیت بدهیم برنمی‌دارد. «پادشاه یاغی» سرشار از چنین کاراکترها و لحظاتی مُرده‌ای است.

«پادشاه یاغی» در بدترین حالت می‌توانست حداقلِ چندتا سکانسِ اکشنِ شمشیر و نیزه‌ای جذاب داشته باشد که خب، همان مشکلِ تدوینِ شتاب‌زده و «آنچه گذشته»‌گونه‌ی فیلم علاوه‌بر روایت، به صحنه‌های اکشن هم ضربه زده است. همان کسی که در سکانس افتتاحیه، دوئلِ بی‌خطرِ رابرت و پسر پادشاه را در نمایی باز و واضح کارگردانی کرده بود، هرچه جلوتر می‌رود دوربینش در سکانس‌های اکشن، پُرتکان‌تر و کودن‌تر می‌شود. سکانس شبیخون در جنگل یا مبارزه در ساحلِ رودخانه به تعریفِ یک اکشنِ افتضاح تبدیل می‌شوند. مشکل، دوربین پُرتکان و تدوین سراسیمه‌ی مکنزی نیست. مشکل این است که مکنزی و تیمش به‌طرز آماتورگونه‌ای از این تکنیک به منظور سرهم‌بندی اکشن‌هایشان استفاده می‌کنند. کوریوگرافی مبارزه در اکشن‌های جنگل و رودخانه پرت و پلا است؛ نه جایگاه قهرمانان در لوکیشن مشخص می‌شود، نه جای دشمنان، نه هدفی وجود دارد و نه ریتم و روایتی. فقط دوربینی که از کشته شدن وحشیانه‌ی یک سرباز ناشناس به دست یک سرباز ناشناس دیگر به کشته شدن وحشیانه‌ی یک سرباز ناشناس به دست یک سرباز ناشناس دیگر رفت و آمد می‌کند. وضعیت در اکشنِ نهایی کمی بهتر می‌شود. حالا نه تنها اکشن هدف‌دارتری طرفیم که در آن نقشه‌ی قهرمانان، کشیدن دشمن به سمت تله‌ای که در زمین حفر کرده‌اند است، بلکه کمتر برای مخفی کردن آشفتگی‌ها، از دوربین و تدوین سراسیمه استفاده می‌شود. این سکانس که با الهام واضحی از روی نبرد حرامزاده‌ها از «بازی تاج و تخت» طراحی شده است، تا حدودی در منتقل کردنِ هرج و مرجِ سرگیجه‌آورِ نبرد و بلاهای وحشتناکی که سربازان سر یکدیگر می‌آورند موفق است. ولی این نبرد هم خیلی زود به تماشای سلسله پلان‌های تکراری و خسته‌کننده‌ای که سربازانِ ناشناسی را در حال به قتل رساندن یکدیگر وسط بلبشویی که طرف خوب و بدش مشخص نیست به تصویر می‌کشد خلاصه می‌شود.

بنابراین ناگهان به خودم آمدم و دیدم دست به سینه در حال تماشای کشته شدن آدم‌ها به فجیح‌ترین اشکال مختلف هستم، ولی هیچ اهمیتی به اینکه کدام برنده است و اصلا چه خبر است نمی‌دادم. هرچه نبرد حرامزاده‌ها نشان می‌دهد که چگونه می‌توان به یک آشوب و هیاهوی منظم رسید، «پادشاه یاغی» در شلوغ‌کاری خودش گم می‌شود. اگرچه بخشی از آن به خاطر این است که این سکانس برخلاف نبرد حرامزاده‌ها از کمبود یک سناریوی قوی رنج می‌برند، ولی از طرف دیگر مشکل اصلی‌اش بیش از اینکه تقصیر خودش باشد، تقصیرِ چیزهایی است که تا قبل از شروع نبرد دیده‌ایم. نبرد نهایی آن‌قدر سریع و بی‌مقدمه از راه می‌رسد که اصلا شبیه نبردِ سرنوشت‌سازی که همه‌چیز به آن ختم می‌شود به نظر نمی‌رسد. طبیعتا وقتی در مسیری که تا این لحظه پشت سر گذاشته‌ایم، هیچ اهمیتی به قهرمان و دشمن نمی‌دهیم و وقتی اهمیت این نبرد قبل از وقوعش مشخص نشده است، چیزهایی که می‌بینیم هرچقدر هم خشن و جدی به نظر برسد، درگیرمان نمی‌کنند. البته که همیشه یک اکشنِ جذاب می‌تواند جای خالی شخصیت‌پردازی را پُر کند. ولی فقط به شرطی که انگیزه‌ی ساده اما قوی شخصیت‌ها تفهیم شده باشد و فقط به شرط اینکه اکشن‌ها به میدانِ تقلای آنها برای از میان برداشتن چالش‌ها و رسیدن به خواسته‌شان تبدیل شوند. نبردِ نهایی «پادشاه یاغی» این دو لازمه را کم دارد. بماند که «پادشاه یاغی» با احمقانه‌ترین تصمیمی که یک نفر در پایانِ نبرد می‌تواند بگیرد تمام می‌شود. درست در حالی که رابرت و سربازانش، پسر پادشاه ادوارد اول را شکست داده‌اند، به جای اسیر گرفتن چنین مهره‌ی استراتژیک مهمی برای معاوضه کردنش با زن و بچه‌اش، تصمیم می‌گیرد تا بگذارد او برود. رابرت از کجا می‌داند که شاهزاده پس از بازگشتن از میدان نبرد به خانه، از شدت خشم، زن و بچه‌اش را شکنجه نمی‌کند و نمی‌کشد؟ رابرت دقیقا با این تصمیم می‌خواهد چه چیزی را ثابت کند؟ دلیل این هم مثل خیلی از دیگر تصمیمات فیلمسازی «پادشاه یاغی» معلوم نیست. تنها چیزی که معلوم است این است که باید فاصله‌تان را با این فیلم حفظ کنید و امیدوار باشیم که دیوید مکنزی خیلی زود برای جبران بازگردد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
7 + 12 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.