کوئنتین تارانتینو با فیلم جدید خود که بازیگرانی همچون برد پیت، آل پاچینو، مارگو رابی، مارگارت کوالی و صد البته لئوناردو دیکاپریو دارد، در قالب اثری شخصی شهر و زمانهای ارزشمند برای خود را به مخاطب معرفی میکند.
برای یکی از معدود کارگردانهای زندهی دنیا که همزمان نخل طلای جشنواره کن، جایزهی گلدن گلوب و مجسمهی طلایی اسکار را به دست آورده است و میان مخاطبان هم جامعهی مشخص و در نوع خود گستردهای از طرفداران را دارد، رفتن به سراغ یک اثر شخصی حرکتی قابل درک و طبیعی است. به این دلیل که او حالا در جایگاهی قرار میگیرد که بتواند فارغ از تمامی موارد دیگر به ساخت اثری مشغول شود که خودش آن را دوست دارد. فیلمی که شاید حتی از خطوط معمول سینمای وی هم خارج شود، بعضیها را ناامید کند و حتی جایی در رتبههای بالای فهرست بهترین آثار سینمایی ساختهشده توسط وی نداشته باشد؛ بالاخره همین چند سال قبل مارتین اسکورسیزی با «سکوت» (Silence) فیلم شخصی خود را ساخت، آلفونسو کوارون در همین قالب Roma را تحویل تماشاگرها داد و حالا هم تارانتینو با «روزی روزگاری در هالیوود» به سراغ انجام آن رفته است. البته با این تفاوت بزرگ که آن فیلمها هرگز از نظر سودآوری برای سازندگان تبدیل به آثار قابل توجهی نشدند و Once Upon a Time In Hollywood با بهرهبرداری از مواردی همچون قدرت ستارهای قابلتوجه تیم بازیگری توانست در چندین و چند کشور حکم پرفروشترین اثر خالق فیلم Pulp Fiction بدون احتساب نرخ تورم را پیدا کند و در عین حال کموبیش از سوی سینماشناسها هم تحویل گرفته بشود. اما آیا هیچکدام از این موارد آن را تبدیل به اثری در حد و اندازهی انتظارات اکثر بینندگان کردهاند؟
«روزی روزگاری در هالیوود» بالاتر از هر شخصیتپردازی یا حتی داستانگویی، روی دو مورد مانور میدهد؛ معرفی جغرافیا، تاریخ، سبک زندگی غالب و احساسات و نظرات شخصی کارگردان راجع به هالیوود و پاسخ به این سؤال که اصولا چه عناصری سازندهی یک جامعهی انسانی با فرهنگی مشخص در نقطهای بهخصوص از دنیا هستند. مابقی موارد سازندهی فیلم همه و همه تنها در جایی تعریف میشوند که به این دو مورد یعنی بار احساسی اثر و پیام آن آسیبی وارد نکنند. به همین خاطر در طول اکثر دقایق فیلم تصویر بزرگ آفریدهشده با محوریت مناطق مختلف شهر، اتومبیلهای حاضر در آن، حسوحال افراد ساکن در هالیوود و تفکرات و باورهای متفاوتی که هرکدامشان دارند، شخصیت اصلی فیلم محسوب میشود. مخصوصا باتوجهبه قدرت بالای اثر در طراحی صحنه و لباس و گریم تمامی افراد قرارگرفته در مقابل دوربین که درکنار تدوین صوتی دلنشین و موسیقیهای درست انتخابشده برای قرارگیری در فیلم، شرایط غرق شدن بیننده در دورانی بهخصوص را فراهم میآورد.
از آن طرف اما تصمیم کارگردان مبنی بر تمرکز کامل روی این موارد تنها در صورتی کاملا جواب میداد که باقی جنبههای فیلم، گاهی بهجای کمرنگ شدن به مرز محو شدن نمیرسیدند و قدرت بار احساسی جریانیافته در پیام اصلی و تصویرسازی تارانتینو از لسآنجلسِ پنجاه سال پیش، کاری نمیکرد که ساختهی تازهی او در ایجاد دلیل بلندمدت برای جلب کامل توجه ذهنی مخاطب به خود مشکل داشته باشد. در حقیقت Once Upon a Time In Hollywood آنجایی برای گروهی از تماشاگرها به مراتب پایینتر از سطح انتظارات جلوه میکند که میبینیم عملا منهای یک کاراکتر اصلی و دو کاراکتر فرعی، در خلق شخصیتهای سینمایی درست شکست عجیبی خورده است. بهگونهای که عملا در طول فیلم مخاطب مثلا بیشتر از آن که کلیف بوث را دنبال کند، برد پیت را میبیند و بیشتر از آن که کاراکتری به اسم شارون تیت را بشناسد، جابهجایی مارگو رابی در طول و عرضه صحنه را دنبال میکند. آیا این باعث شده است که بازیگران فیلم فرصتهای درخشانتری برای نمایش تواناییهای خود داشته باشند؟ اصلا.
به بیان بهتر وقتی شخصیتها به خودی خود پیچیده نیستند و منهای یک استثنا که ریک دالتون با نقشآفرینی درخشان و لایق تحسین لئوناردو دی کاپریو باشد، نهایتا تبدیل به کاراکترهایی چندخطی میشوند، بازیگران نهتنها شانسی برای به رخ کشیدن تواناییهای خویش ندارند، بلکه صرفا باید به پایهایترین تصویر ارائهشده از خود در طول کارنامهی کاریشان وفادار باشند. نتیجه هم میشود آن که آل پاچینو که همین امسال مجددا جلوههایی مثالزدنی از هنر خود بهعنوان یک بازیگر ماندگار را در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی نشانمان بدهد، اینجا با سکانسهایی کوتاه شبیه سایهای از آل پاچینو به نظر برسد. آن طرف ماجرا هم مارگو رابی را داریم که با کاراکتر کمدیالوگ خود عملا قابل جایگزینی با هر نقشآفرین دیگر در سطح کاری خود است؛ اشتباه نکنید. مشکل تصویر ارائهشده از شارون تیت در این فیلم بیدیالوگ بودن او نیست. مشکل این است که او آنچنان دیالوگی ندارد، چون کموبیش نقشی در قصهی کلی (؟) ایفا نمیکند. برد پیت هم در این بین ارائهکنندهی همان شخصیت کاردرست، آشنا و دوستداشتنی برای مخاطب است که در سادهترین فیلمهایش دیده میشود. او را باتوجهبه قدرتی که بهعنوان یک ستاره در فضای سرخوشانهی اثر دارد حتی برای یک لحظه نمیتوان با بازیگر دیگری جایگزین کرد. ولی حتی دیدن صرف نقشآفرینی وی در این فیلم هم باعث میشود که تقریبا همهی مخاطبان بفهمند اینجا برخلاف ساختهای همچون «حرامزادههای لعنتی» (Inglourious Basterds)، نه فیلمنامه و نه کارگردان هیچ درخواست قابل توجهی از او بهعنوان یک بازیگر کاربلد نداشتهاند و همین مورد نیز کاری میکند که او نیز مثل خیلی از افراد دیگر حاضر در مقابل دوربین این فیلم، تصویری صرفا مفرح و فراموششدنی را ارائه دهد. کلیف بوث ابدا شخصیتی بالاتر از «دوست و بدلکار جالب و خفن ریک دالتون» نیست که برد پیت بخواهد موقع تصویرسازی از او پرترهی پیچیدهتری نسبت به وضعیت فعلی را ترسیم کند.
همهی اینها برای بیننده آنجایی از مرحلهی وجود برخی ایرادات در فیلم میگذرند و به اعضای گروه عناصر تبدیلکنندهی Once Upon a Time ... in Hollywood به فیلمی متوسط در فیلمنامه و اثری ضعیف در داستانگویی میرسند که او متوجه شود اصلا قصهی بلندی در اثر مورد بحث وجود ندارد و مخاطب صرفا با خردهپیرنگهایی دربارهی سینما رفتن شارون تیت، ماشینسواری کلیف بوث و وضعیت روزمرهی زندگی چند نفر از اعضای حاضر در گروهی مشخص روبهرو شده است. در حقیقت منهای ریک دالتون که مسیری صحیح و قابل درک در دوران افول و صعود یک بازیگر و از آن بالاتر یک انسان را طی میکند، مابقی فیلم را داستانکهایی پر کردهاند که اولا به خودی خود خالی از هرگونه تعلیق و کشش ارزشمند هستند و ثانیا ارتباط خاصی با یکدیگر ندارند. نتیجه هم میشود همین که بیننده موقع تماشای «روزی روزگاری در هالیوود» دائما از نقطهای به نقطهی دیگر در فیلمنامه کوچ کند، اتفاقاتی را به تماشا بنشیند و سپس سراغ ماجرای بعدی برود. طوری که اگر مثلا پس از یک ساعت گذشتن از زمان فیلم از چرایی نیاز تماشاگر به ادامه دادن به تماشای فیلم تا پایان کار بپرسید، احتمالا هیچ جواب مرتبط با داستان، روایت قصه و فیلمنامهای دریافت نمیکنید. در Once Upon a Time ... in Hollywood مخاطب قصهای بدون سیر درگیرکننده را میبیند و هرگز نه انتظار اتفاقی را میکشد و نه از رخ دادن یک اتفاق به وجد میآید؛ نه دلیلی برای نگران شدن برای یک شخصیت وجود دارد و نه حتی اگر فرضا لحظهای در فیلم باشد که میشود طی آن افتادن سایهی خطر را روی یکی از کاراکترها دید، مخاطب باتوجهبه ناشناسی آن کاراکتر برای خود اهمیتی به زندگی وی میدهد. اینها مواردی مرتبط با انتظارات از پیش تعیینشده از «روزی روزگاری در هالیوود» نیستند و بعد از ناتوانی این فیلم داستانی در روایت داستانی جذبکننده و قابلتوجه به چشم میآیند.
تازه اگر هم انتظاراتی از این فیلم داستانی در کار باشد، ربطی به دیگر فیلمهای سینمایی ندارد و به این مربوط میشود که خود تارانتینو همیشه در بهترین روزهای خود بهعنوان یک فیلمساز، مولفی قصهگو بود و حتی اکثر جوایز درخشان کارنامهاش را به خاطر فیلمنامهنویسی کسب کرده است.
این وسط با وجود آن که عملا نمیتوان از لحاظ بصری خردهای بر «روزی روزگاری در هالیوود» گرفت و موفقیت دائمی فیلم در انتخاب قابهای غیرمنتظرهای که به تنوع تصویری آن کمک میکنند، باتوجهبه عدم وجود قصهگویی لایق احترام در هفتاد درصد دقایق آن، سخت میشود ادعا کرد که دوربین رابرت ریچاردسون اینجا موفق به داستانگویی تصویری پررنگی شده است. تارانتینو اکثرا از تصاویر و تمام جزئیات به کار رفته در بازسازی مکانهای گوناگون برای نمایش عالی هالیوود سال ۱۹۶۹ بهرهبرداری قابل احترامی میکند و حتی گاهی بدون توجه به داستان، در سکانسی یک دقیقهای با محوریت حرکت کلیف در خیابانهای مختلف شهر، فضاهایی خاطرهانگیز برای برخی مخاطبان و تصاویری جالب از شهر یا دورهای هرگزندیده را برای دستهای دیگر به ارمغان میآورد.
اینها درکنار بازسازی مثالزدنی و زیبای برخی از سکانسهای معروف فیلمهایی شناختهشده و کلاسیک در قسمتهایی از اثر و جزئیات گسترده و فکرشدهای که صرفا برای نمایش سکانس بیست ثانیهای حضور ریک دالتون در یکی از فیلمهایش به کار رفتهاند، باعث میشوند که در کل بتوان ادعا کرد اگر Once Upon a Time In Hollywood در خلق قصه و روایت درست آن فیلمی با درجهی ارزشی متوسطِ رو به پایین است، در باقی بخشها همواره یا یک اثر سینمایی بسیار خوب میماند یا حداقل هرگز نمیشود هنگام سنجیدنش باتوجهبه آن موارد لقبی پایینتر از خوب را به آن اهدا کرد. هرچند که مشخصا هیچکدام از موارد نامبرده به خاطر محو شدنشان پشت ایرادهای داستانی در نیمی از دقایق فیلم، قرار نیست مطلقا ذهن تماشاگر را از مشکلات موجود دور کنند.
شخصیت ریک دالتون و داستان قابل درک او اما تنها استثنای فیلم از لحاظ عدم موفقیت در روایت داستانهای لایق تحسین است. چرا که کاملا هدف مشخص خویش را دنبال میکند و کارگردان هنگام پرداختن به او برخلاف مابقی دقایق فیلم خود در پیامی که میخواهد بدهد و عشقی که این فضا-زمان دارد، گم نشده است. ریک دالتون تصویری از همهی آدمهایی است که افول را پس از به اوج رسیدن تجربه میکنند و با اینکه قرار نیست ناگهان دوباره زندگیشان به شگفتانگیزی قبل باشد، هنوز هم میتوانند رگههایی از حیات و امید را در جهان بیابند. این وسط هوشمندی تارانتینو در استفاده از کاراکترهایی مثل یک دختربچهی بازیگر یا حتی خود کلیف در داستان ریک به چشم میخورد و جزئیاتی مانند درگیری احساسی عجیب وی با کتابی که داستانی مشابه را روایت کرده است، از این کارکتر تصویری خواستنیتر میسازند.
ولی همانگونه که برخی افراد هم حدس میزدند، اصلیترین تبدیلکنندهی ریک دالتون از کاراکتری آشنا، قابل درک و صرفا خوب به شخصیتی عالی و قابل لمس نه فیلمنامهی «روزی روزگاری در هالیوود» که نقشآفرینی کامل لئوناردو دیکاپریو است. فردی که ذرهذرهی جزئیات در نظر گرفتهشده برای این کاراکتر را میجود و با یک نقشآفرینی پراغراق که از قضا به خاطر شدت باورپذیری آن نمیشود اغراق حاضر درونش را به آسانی لمس کرد، ثابت میکند که هنوز کمتر کسی توانایی رقابت با او بهعنوان یکی از بهترین بازیگرهای مرد زندهی دنیا را دارد.
اصلیترین مدرک برای اثبات صحت همهی این نکات دربارهی ریک و دیکاپریو هم این است که بهترین سکانسهای Once Upon a Time In Hollywood با اجرای دونفرهی دیکاپریو و جولیا باترز (بازیگر ۱۰سالهی نقش ترودی فریزر) پیش میروند؛ سکانسهایی که از لحاظ درگیری شدید با نمایش یک شهر در دورانی مشخص و پاسخ دادن به سؤال مد نظر فیلمساز جدا از مابقی هستند، کار خودشان را میکنند و یک پروتاگونیست خاکستری را بهمعنی واقعی کلمه از همه نظر به قوس شخصیتی زیبایی میرسانند.
فیلم Once Upon a Time In Hollywood برخلاف انتظارات بسیاری از مخاطبان نه اثری پرشده از یک شگفتی پشت دیگری که اثری سرشار از تضادها است. اثری که در آن چند کاراکتر (بخوانید تقریبا همهی کاراکترها به جز ریک) روی پرداخت صحیح سازنده به یک شخصیت (ریک دالتون) تاثیرات کم یا زیاد و ارزشمند خود را میگذراند و در عین حال نه او در داستانهای آنها نقشی دارد و نه آنها در دنیای هم نقش داستانی ویژهای را ایفا میکنند. «روزی روزگاری در هالیوود» را میشود اثری دانست که از نظر تصویری شاید فوقالعاده نباشد اما نمیتوان بر آن خردهای گرفت و از نظر داستانی، «فراموششدنی» مهربانانهترین صفتی است که میتوانیم با آن به توصیف دقایقش بپردازیم. همچنان با تمامی این حرفها نمیتوان این حقیقت که فیلم تارانتینو از برخی جهات لیاقت قرار داشتن در برخی از فهرستهای برترینهای سینمای سال ۲۰۱۹ را دارد، انکار کرد و در عین حال نمیشود منکر شد که «روزی روزگاری در هالیوود» در اکثر آن فهرستها نباید به رتبهی آنچنان بالایی برسد. همچنان باید به خاطر اینکه فردی مثل تارانتینو میتواند در فضای استودیویی هالیوود امروز که اصلا سر سودآوری با کسی شوخی ندارد فیلم خود را با همهی اغراقهای عجیب مد نظرش و آزادی عمل کافی بسازد و شکست مالی هم نخورد، خوشحال بود. ولی هیچکدام از این موارد هم قرار نیستند این را انکار کنند که «فیلم شخصی» جدید او در داستان ساختن و داستان گفتن به تلخی شکست خورده است.
(از اینجا به بعد بررسی، بخشهایی از داستان «روزی روزگاری در هالیوود» را اسپویل میکند)
بخشی از محتوای اصلی «روزی روزگاری در هالیوود» در ستایش سینما بهعنوان مدیومی است که مخاطب گاه و بیگاه برای غرق شدن در جهانی جایگزین به آن پناه میبرد و اگر با اثر معرکهای طرف باشیم، با پشت سر گذاشتن همهی واقعیتهای دنیای پیرامون خود، چند ساعتی را در این جهان جایگزین وقت میگذراند. به همین خاطر همهی انسانها و اتفاقات واقعی حاضر در فیلم هم نه کپی برابر اصل که نسخههایی بهشدت تغییرکرده و سرخوشانهتر از حقیقت هستند.
با اینکه تلاش فیلمساز برای پرداختن به این پیام به برخی چیزها و مخصوصا شخصیتپردازی کاراکترهایی مثل شارون تیت، رومن پولانسکی و چارلز منسن و دار و دستهی او صدمهی جبرانناپذیر و مهلکی زده است و این افراد را به کاراکترهایی مطلقا تکبعدی تبدیل میکند، اما در برخی لحظات مانند کشته شدن آدمهای منسن و به تمسخر گرفته شدن آنها به خاطر دیالوگهای خاصی که به زبان میآورند، به خوبی به چشم میآید. اما مشکل فیلم تارانتینو چه در پرداختن به این پیام و چه در زمانیکه «روزی روزگاری در هالیوود» شکلگیری درصد قابل توجهی از فرهنگ یک جامعه را حاصل تفاوت نظرات آنها دربارهی موضوعاتی ثابت میداند، چیزی نیست جز اینکه حجم قابل توجهی از مخاطبان انقدر با کمبودهای فیلم در شکل دادن به یک قصهی لایق دنبال کردن دستوپنجه نرم میکنند که اصلا فرصتی برای توجه به این مسائل زیرمتنی نداشتهاند. تا حدی که حتی برخی افراد شاید به درستی موضع تندتری هم میگیرند و وقتی به فیلمی اینچنین میرسند که در خلق ساختاری لایهلایه و رساندن درست تماشاگر به حرفهایش موفق نبوده است، اصلا همین پیامهای دفنشده در آن را نیز نهچندان کارآمد و حتی فرامتنی و نسبت دادهشده به اثر توسط طرفدارها صدا میزنند.
فارغ از این اما به عقیدهی من نمیشود انکار کرد که فیلم کمدی/درام Once Upon a Time In Hollywood حداقل برخلاف تعدادی از آثار دیگری که صرفا قصد تعریف یک فضا-زمان از نگاه سازندهی خود را دارند، تمهیدی بالاتر از نمایش صرف آن محیط برای معرفیاش داشته است و با تمرکز روی تضادهای ذهنی آدمها موقع فکر کردن به موردی ثابت، به یاد ما میآورد که چرا بحثهای مختلف هرگز جوامع امروزی را ترک نمیکنند و رد و بدل باورهای متضاد بین مردم، از برخی جهات مثل جاری شدن خون در وجود یک جامعه به نظر میرسد. از یک طرف کلیف و ریک که به ترتیب بدلکار و بازیگر هستند، هرکدام دنیا و شرایط لازم برای راضی و شاد بودن را به یک شکل میبینند و از طرف دیگر کلیف و جرج اسپان هرکدام نظر کاملا متقاوتی راجع به سکونت آن حجم از افراد خاص در شهرک سینمایی وی دارند. یک نفر مثل شارون تیت با به یاد آوردن بروسلی خاطرات شیرین و خوشی را مقابل چشمان خود میبیند و یک نفر مثل کلیف او را بهعنوان یک انسان مغرور و بیش از حد پررنگشده تصور میکند.
از آنجایی که مردم دنیای امروز بهشدت با مسئلهی بحث کردن بر سر همهچیز روبهرو هستند و حتی سینماروها هم خواه یا ناخواه تقریبا همواره در جبهههای متضاد داشتن نظر مثبت یا منفی راجع به آثار گوناگون مقابل یکدیگر قرار میگیرند، شاید «روزی روزگاری در هالیوود» را بتوان یادآوری خوبی برای این حقیقت دانست که همهی بحثهای گفتهشده بیارزش نیستند و اصلا باتوجهبه ذات جامعهی انسانی باید وجود داشته باشند. هرچند که اگر کارگردان واقعا در تمام موارد برای نمایش هر دو عقیده زمان و اهمیت برابری قائل میشد و در پایهایترین مثال ممکن، طول سکانس به تمسخر گرفتن بروس لی چند دقیقه و سکانس برخورد خوب شارون تیت و او نسبت دربرابر هم چند ثانیه نبود، مخاطبان بیشتری هم میتوانستند از دریافت پیام گفتهشده لذت ببرند. همانگونه که خیلی از بخشهای این فیلم میتوانستند خیلی بهتر از وضعیت فعلی جلوه کنند.
«روزی روزگاری در هالیوود» با نمایش یک جهان جایگزین تمام میشود که در آن افرادی بیگناه به قتل نمیرسند، کلیف بوث و ریک دالتون (دو دوست قدیمی) صمیمیتر از همیشه میشوند و ریک هم میتواند به آیندهای واقعا بهتر امیدوار باشد. رخدادی داستانی که با درنظرگرفتن یکی از دو سخن اصلی بیانشده توسط اثر زیبا است. منتها وقتی فیلم برخلاف بسیاری از آثار پیشین سازندهی خود در یادآوری شیرینی و جذابیت هنر هفتم هم حداقل از نظر داستانی انقدر کمبود دارد، سخت میشود انقدرها به حرفی مطرحشده توسط آن اهمیت داد که دربارهی سینما و شیرینی و جذابیت و ارزشهای حاضر در آن است.