فیلم اکشنِ نوآر Oldboy، محصول سال ۲۰۰۳ کرهی جنوبی، به انتقامجویی مردی بعد از ۱۵ سال زندانی شدن توسط فردی ناشناس میپردازد. اما آیا او واقعا ناشناس است؟
بزرگترین خاصیت برخی از آثار پستمدرن این است که بیرحماند. از دانستهها و کلیشهها و پیشبینیهای تماشاگران براساس تمام فیلمهایی که قبلا دیدهاند استفاده میکنند تا به آنها رودست بزنند. تا درست در زمانی که مخاطب دارد با تماشای اعمال کاراکترها و نحوهی پیشروی داستان به این فکر میکند که همهچیز همانطور که تصور میکند به پایان میرسد، فیلمساز با نیشخندی بر لب گوشهای میایستد و زیر لب میگوید: «به همین خیال باش!». البته دست زدن به چنین حرکات و پیچشهای غیرمنتظره و کلیشهزداییها و غافلگیریها فقط وسیلهای برای متفاوت بودن و رسیدن به شوکهای سطحی و توخالی نیست. بهترین آثار پستمدرن به چنان مضمونها و بحثهای پیچیده و غیرمنتظرهای میپردازند که چارهای جز پیدا کردن وسیلهی دیگری به جز در هم شکستنِ کلیشهها برای روایت آنها و هرچه قدرتمندتر منتقل کردن آنها ندارند. وقتی مضمون قرار است تن تماشاگر را به لرزه بیاندازد، وقتی که حرف فیلم، کمتر گفتهشده، جدید و جنجالبرانگیز است، طبیعتا کارگردان هم باید به دنبال فرم و روش تازهای برای گفتن آن بگردد که با مضمونش جفت و جور شود. نتیجه به آثاری تبدیل میشوند که ذهنمان را یک خانه تکانی حسابی میکنند. آثاری که معصومیت سینما را با بیرحمی تمام به قتل میرسانند و ما را در مقابل چیزهای قرار میدهند که تاکنون با این شدت بهشان فکر نکرده بودیم. فیلمهایی که ذهنمان را در مقابل وحشتها و حقایق و زشتیها و بیرحمیها و شیاطینی باز میکنند که تاکنون هیچوقت جرات روبهرو شدن با آنها را نداشتهایم؛ آن هم وحشتهای واقعی. وحشتهایی که خیلی پیچیدهتر از این هستند که قهرمان به مبارزه با آنها برود و پس از سعی و تلاشهایی که میکند و زخمهای متعددی که برمیدارد بر آنها فایق آید. اینها وحشتهایی هستند که قهرمان و تماشاگرانِ داستان زندگی او باید زیر لگدِ غولپیکرش له شوند. جایی که «قهرمان»، کلمهی خندهدار و بیمزهای بیش نیست. یکی از بهترین فیلمهایی که تمام این توصیفاتِ دربارهاش صدق میکنند، «اولدبوی» است.
دومین قسمت از سهگانهی انتقامِ پارک چان-ووک، کارگردان کرهای که اقتباس غیروفادارانهای از روی مانگایی به همین نام است. وقتی فیلم در سال ۲۰۰۳ اکران شد، دومین جایزهی مهم جشنوارهی کن بعد از نخل طلا را برنده شد و حسابی توسط کوئنتین تارانتینو، رییس هیئت داوران مورد تعریف و تمجید قرار گرفت. غیر از این هم انتظار نمیرفت. «اولدبوی» همان چیزی است که تارانتینو و طرفداران سینمای تارانتینو از آن لذت خواهند برد و لحظه لحظهاش را به خاطر خواهند سپرد. از خشونت بیپروا و معنیدارش گرفته تا کاراکترهای اغراقشده و اکشنهای دیوانهوارش و قصهی نویی که برای گفتن دارد و پیچ غافلگیرکنندهی نهاییاش. اما اگر «اولدبوی» را یک فیلم تارانتینویی بنامیم، بیعدالتی بزرگی در حق پارک چان-ووک انجام دادهایم. در این صورت فیلم به تقلیدی عالی از روی کار بهترِ فرد دیگری نزول پیدا میکند. در حالی که «اولدبوی» موجودِ منحصربهفرد خودش است. با اینکه الهامبرداریهای چان-ووک از «سرگیجه»ی هیچکاک تا کارهای تارانتینو و اتمسفر خفقانآور و توهمزای کافکاییاش مشخص هستند، اما چان-ووک همهی آنها را با ویژگیهای سینمای آسیا طوری با هم ترکیب کرده است که نتیجه به تجربهای کاملا بدیع و دگرگونکننده تبدیل شده است. بدیع و دگرگونکننده از این نظر که بعد از «اولدبوی» تقاضای دیوانهواری برای فیلمهای خشنِ انتقاممحور به وجود آمد و اینگونه «اولدبوی» به آغازگرِ موج ساخت فیلمهای انتقاممحور یا فیلمهایی که به موضوعات تابو و عجیب و غریبی میپرداختند تبدیل شد.
ناگهان سینمای کره اسم و رسم تازهای برای خودش پیدا کرد. اگر دنبال فیلمهایی بودید که در کنار سرگرمی بزرگسالانه و اکشنهای خفن و قصههای رازآلود و بکرشان، تاملبرانگیز میشدند، محصولات سینمای کره خودِ جنس بودند و هستند. نتیجه این است که فیلمهای انتقاممحور کره به همان جایگاهی دست پیدا کردند که فیلمهای ابرقهرمانی و کامیکبوکی هالیوود در دنیا دست پیدا کردند. با این تفاوت که اگر آنها نسخهی جعلی و کارتونی و کودکانهای از قهرمانگری، اکشن و مبارزه را به نمایش میگذاشتند، اکشنهای کرهای از دل واقعیت جامعه سر بیرون آورده بودند. از دل درد و رنجهای مردم. از دل پیچیدگیهای زندگی واقعی. پس، تماشای آنها، همچون خالی کردن تمام عصبانیتها و سرخوردگیهایمان میماند. با این تفاوت که این آخری دربارهی سهگانهی انتقام چان-ووک و مخصوصا «اولدبوی» صدق نمیکند. اصلا چیزی که فیلمهای انتقاممحور کرهای را مشهور و محبوب کرد، خلاقیتشان در روایت این داستان کهن بود و «اولدبوی» در خلاقیت به خرج دادن در این زمینه، یکی از بیرحمترینشان است.
یکی از لذتبخشترین و پرطرفدارترین موضوعات داستانی، انتقام است. همیشه تماشای قهرمانی که به او بدی شده و برای کشتن تمام کسانی که به او نارو زدهاند دست به کار میشود جذاب بوده است. اما پرطرفداربودن یعنی رُس این موضوع در سینما کشیده شده است و فیلمهای انتقامی دیگر چیز تازهای برای گفتن ندارند. «اولدبوی» یکی از فیلمهایی است که خلاف این موضوع را ثابت میکند. بگذارید یک مثال بزنم؛ یادتان میآید کریستوفر نولان با «تلقین» موضوع دنیاهای موازی و رویاها را که قبل از آن نمونهاش را در «ماتریکس» دیده بودیم، گسترش داد و چیزی جدید خلق کرد یا تارانتینو چگونه از خطهای زمانی نامنظمش در «پالپ فیکشن» در رسیدن به اثر و معنایی غیرمنتظره استفاده کرد؟ خب، چان-ووک در «اولدبوی» چنین کاری را با موضوع انتقام انجام داده است. انتقام در این فیلم به چنان موضوع پیچ در پیچ و عجیب و غریبی تبدیل میشود که نمونهاش را ندیدهاید و همانطور که با فیلم اول و سوم این سهگانه، «همدردی با آقای انتقام» و «همدردی با خانم انتقام» نشان داده بود، ثابت میکند که انتقام سکوی پرتابِ انعطافپذیری برای روایت داستانهای تفکربرانگیز است.
یکی از بهترین سکانسهای «اولدبوی» که بهتر از هرچیزی حال و هوای این فیلم را توصیف میکند جایی است که اوه دائه-سو، شخصیت اصلی فیلم بعد از سالها که از زندان آزاد شده، به یک رستوران میرود تا اولین کاری را که بعد از آزادیاش دوست دارد انجام بدهد، انجام بدهد: «میخوام یه چیز زنده بخورم». پیشخدمت یک اختاپوسِ زنده جلوی دائه-سو میگذارد و او بدون لحظهای تردید، آن را در مشتش میگیرد، در دهانش میچپاند، دندانهایش را روی موجود زنده میبندد و در حالی که پاهای اختاپوس دور دستهای دائه-سو میپیچد، آن را گاز میزند. در کمال تعجب، در این صحنه خبری از هیچگونه جلوههای ویژهای نیست. در واقع بازیگر دائه-سو برای این سکانس چهارتا اختاپوسِ زنده را نوش جان کرده بوده تا همهچیز از نظر کارگردان ایدهآل از آب درآید. ایدهآل از این نظر که پاهای اختاپوس در هنگام خوردن شدن توسط دائه-سو، باید روی صورت او پخش میشدند تا حالتی ترسناکتر به او بدهند. اگرچه عدهای ممکن است این صحنه را به عنوان خشونت علیه حیوانات برداشت کنند، اما وقتی همین هشتپا، تکهتکه میشود و همراه با سبزیجات و قارچ سرو میشود، همان آدمها آن را خشونت علیه حیوانات نمیدادند. ولی کافی است تا آن را بدون تشریفات اولیه سرو کنید تا معنای تازهای به خود بگیرد. این صحنه و خیلی صحنههای خشن دیگری که در طول فیلم پخش شدهاند اما صرفا فقط برای وسیلهای برای شوکه کردن مخاطب نیستند. بلکه چان-ووک از چنین تصاویر دلخراشی برای نمادپردازی و صحبت کردن دربارهی بحثهای تماتیک فیلمش و بررسی روان از هم پاشیدهی کاراکترهایش استفاده میکند. این باعث شده تا فیلمی که در ابتدا یک اکشنِ دیوانهوار و بیکله به نظر میرسید، به اکشن دیوانهوار و بیکلهای تبدیل شود که با احساساتِ عمیقش، قلبتان را نشانه میرود، نه با خشونت فیزیکیاش.
«اولدبوی» شروع کوبندهای دارد. از آنهایی که به محض روبهرو شدن با آن نمیتوانید بیخیال بقیهی ماجرا شوید. یک چیزی در مایههای سکانس بعد از مقدمهی «سگهای انباری»؛ جایی که تارانتینو ما را یکدفعه در ماشینی قرار میدهد که یک نفر در صندلی عقبش در خون خودش غرق شده و از وحشت و درد به خودش مینالد. کوبندگی «اولدبوی» در این حد عالی است. اوه دائه-سو یک شب در خیابان ربوده شده و ۱۵ سال در جایی شبیه به یک زندان، حبس میشود. زندانی که تلویزیون و تخت و حمام و تابلوی روی دیوارش یادآور اتاق هتل هستند، اما درِ فولادی و دیوارهای آجری و پنجرهی مصنوعیاش و نحوهی پخش غذا به زندانیان از طریق پنجرهی کوچکی که روی درِ اتاق تعبیه شده، یادآور میشوند که نه، اینجا هتل نیست. دائه-سو اجازه ترک کردن اینجا را ندارد. هر از گاهی بعد از به گوش رسیدن صدای یک موسیقی، گاز خوابآوری در اتاق پخش میشود و دائه-سو بعد از بیدار شدن متوجه میشود که اتاق تمیز و مرتب و موهایش اصلاح شدهاند. این روتین برای روزها، ماهها و سالها ادامه پیدا میکند. بدون اینکه دائه-سو بداند مسبب این کار چه کسی است و اصلا چرا. یک روز تلویزیون خبرِ قتل همسرش را اعلام میکند و از این میگوید که اثر انگشت دائه-سو در صحنهی جرم پیدا شده است. دائه-سو بعد از تمام کابوسها و خودکشیهای ناموفق و توهماتش با شرایطش کنار میآید و شروع به مشتزنی به دیوار برای آماده شدن میکند. آماده شدن برای انتقام. و در این حین مدام این سوال را از خود میپرسد که چرا او را زندانی کردهاند؟ در حالی که سوال درست این نیست که چرا او را زندانی کردهاند. سوال درست این است که چرا او را همراه با یک تلویزیون زندانی کردهاند؟ یا چرا او را بعد از ۱۵ سال رها میکنند؟
دائه-سو تمام ۱۵ سالی را که در زندان است، به نوشتن اسم تمام کسانی که ممکن است به آنها بدی کرده باشد اختصاص میدهد و در پایان با چندین دفترچه پر از اسم آزاد میشود. دفترها اولین سرنخ را بهمان میدهند. اینکه دائه-سو قهرمان بینقص و بیگناهی که فکر میکنیم هم نیست. او که همزمان گرسنهی زندگی و گرسنهی گرفتنِ زندگی است، به رستورانی که گفتم میرود، هشتپایی که گفتم را سفارش میدهد و با دختری به اسم می-دو آشنا میشود و خیلی زود می-دو به همراهش در انتقامگیری از فرد ناشناسی که زندانیاش کرده بود و در ادامه معشوقهاش تبدیل میشود. و اینگونه سفر انتقامجویانهی دائه-سو آغاز میشود. یا حداقل ما در نگاه اول اینطور فکر میکنیم. با اینکه دوست داریم دائه-سو انتقامش را کامل کند و راز و دلیلِ زندانی شدنش برای ۱۵ سال را کشف کند، اما از طرف دیگر فیلم از اتمسفر ترسناکی بهره میبرد که هشدار میدهد. که این از آن انتقامهای سرراستی که همیشه دیدهایم نخواهد بود. این تردیدی است که خود دائه-سو هم برای لحظات کوتاهی حس میکند. زندگی کردن در بیاعتنایی کامل بهتر است یا تلاش برای پردهبرداری از حقیقت. میدانیم که احتمالا فرد ناشناس نقشهی بدی برای دائه-سو کشیده است، اما همزمان نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم. آنقدر وسوسهی پردهبرداری از حقیقت و سرازیر کردنِ خون تمام کسانی که در شکنجهی فیزیکی و روانی او نقش داشتهاند قوی است که میتوانیم انگیزهی درون ذهن او را درک کنیم. احتمالا پایان خوشی در انتظارمان نیست، اما مگر میشود بدون فرو کردنِ این چکش در جمجمهی محبوسکنندگان دائه-سو آرام گرفت.
پس، برخلاف اکثر اکشنهای انتقاممحور که وجودِ تماشاگر را با حسی قهرمانانه پر میکنند، «اولدبوی» لبریز از حس ترس و هراس و تردید است. دقیقا به خاطر همین است که این فیلم را در جمع فیلمهای ترسناک طبقهبندی میکنند. نه فقط به خاطر پایانبندی تراژیکِ وحشتناکش، بلکه به خاطر اتمسفرِ ناآرام و عصبیکنندهای که در تمام لحظات فیلم احساس میشود. در «اولدبوی» تصمیم برای انتقامگیری لذتبخش و جذاب نیست، بلکه هراسآور است. یکی از ویژگیهایی که به این هراس انجامیده، نحوهی به تصویر کشیده شدن خون و خشونت به وسیلهی دوربین چان-ووک است. برخلاف مثلا «بیل را بکش»های تارانتینو که خشونت در آنها با هیجان و لذت به نمایش درمیآید و آدم دوست دارد با هر دست و پایی که توسط کاتانای عروس قطع میشود هورا بکشد، در «اولدبوی» خشونت به شکل واقعی، کثیف و تهوعآوری به نمایش درمیآید. برخلاف «بیل را بکش»ها که خشونت حالت فانتزی دارد (و این موضوع در راستای ماهیت فیلم است)، خشونت در «اولدبوی» آزاردهنده به تصویر کشیده میشود.
یکی از معروفترین صحنههای خشن فیلم جایی است که دائه-سو ۱۵تا از دندانهای صاحب زندانش را با میخکشِ چکش بیرون میکشد و دیگری که امروزه به یکی از کلاسهای درس طراحی اکشن در سینما تبدیل شده، جایی است که دائه-سو در راهروی باریکی با حدود ۲۰تا از نگهبانان زندان روبهرو میشود و تکتکشان را با ارادهی قوی، مشتهای پینه بسته و چکش دوستداشتنیاش تار و مار میکند. کارگردان این صحنه را که بررسی آن خود یک مقالهی جداگانه میطلبد، به شکل بازیهای بزن بکشِ اولد-اسکل، در حالت دو بعدی/ساید اسکرولینگ فیلمبرداری کرده است. دائه-سو از سمت چپ تصویر وارد صحنه میشود و به دلِ دشمنان پرتعدادی که از سمت راست تصویر، جلوی رویش قرار گرفتهاند میزند و همهچیز همچون یک بازی ویدیویی، بدون کات صورت میگیرد. جهت یادآوری باید بگویم که با یک پلانسکانس گفتگوی معمولی بین دو نفر سروکار نداریم. بلکه با نبرد تکنفرهی دائو-سو با بیست نفر دیگر طرفیم که طبیعتا کوریوگرافی دقیق آن زمان زیادی میبرد. این سکانس نبرد فقط به خاطر پلانسکانس بودنش، به عنوان یکی از بهترین صحنههای اکشن تاریخ سینما تحسین نمیشود، بلکه نکتهی طلایی آن، نحوهی مبارزهی واقعگرایانهی کاراکترهاست.
در این صحنه خبری از فرم مبارزهای زیبا و بامزهی فیلمهای جکی چان نیست. مبارزان بهشکل جان ویکواری حرفهای نیستند. دائه-سو و دشمنانش برخلاف رزمیکاران فیلمهای «یورش» (The Raid)، یک سری استاد کونگفو نیستند و دائه-سو مثل بتمن که هیچوقت بعد از مبارزههایش خسته نمیشود تا پایان نبرد تازهنفس و مصمم باقی نمیماند. در عوض پارک چان-ووک با این سکانس، یک نبرد خیابانی واقعی را نمایش میگذارد. دائه-سو چاقو میخورد. زیر مشت و لگدها و چوبهای نگهبانان له میشود و در حالی که به درد به خودش میپیچد و نفسنفس میزند، راه خودش را از بین آنها باز میکند. تنها خصوصیتِ دائه-سو انگیزه و ارادهی راسخش برای انتقام است. وگرنه هیچکس بر دیگری نکتهی برتری ندارد. همه یک مشت مبارزِ ناشی هستند که به جان هم افتادهاند. نتیجه این است که برخلاف «بیل را بکش»ها با یک سکانس زیبا و خوشگل طرف نیستیم. خشونت در خالصترین و کثیفترین شکلش به نمایش گذاشته میشود. بنابراین وقتی دائه-سو از این نبرد پیروز بیرون میآید، کارگردان با استفاده از اکشن، شخصیتپردازی کرده است. دائه-سو به عنوان یک کاراکتر معمولی وارد ساختمان میشود و در قالب یک قهرمانِ شکستناپذیرِ روانی خارج میشود و چان-ووک با خشونتی که به نمایش گذاشته نشان میدهد که سفر انتقامجویانهی دائه-سو برخلاف انتظارتمان اصلا زیبا نیست. بلکه دردناک و خونبار است. اکشن واقعی یعنی وسیلهای برای داستانگویی و «اولدبوی» یک نمونهی عالیاش را در این سکانس به نمایش میگذارد.
هشدار: ادامهی متن بخشهای مهمی از داستان را لو میدهد.
نکتهی بعدی که «اولدبوی» را در تضاد با فیلمهای انتقاممحورِ مرسوم سینما قرار میدهد، معشوقهی قهرمان داستان است. در اکثر تریلرهای اینچنینی، معشوقهی قهرمان مربوط به خط داستانی دوم میشود که به خط اصلی داستان متصل میشود. معشوقهی قهرمان یا به همکارِ او در ماموریتش تبدیل میشود یا به گروگانی که قهرمان باید او را از خطر نجات دهد. اما در «اولدبوی»، معشوقهی قهرمان نه تنها از اول بخشی از خط اصلی داستان است، بلکه یکی از مهمترین عناصر انتقام هم است. بنابراین وقتی به پایانبندی میرسیم از روبهرو شدن با این حقیقت که بیاهمیتترین و کلیشهایترین شخصیت کل فیلم، در واقع مهمترینشان است، شوکه میشویم. تمام اینها به خاطر این است که «اولدبوی» یک داستان انتقاممحور نیست. بلکه دو داستان انتقاممحور است. در پایان فیلم متوجه میشویم ما فقط در حال تماشای سفر انتقامجویانهی دائه-سو نبودهایم، بلکه در حال تماشای انتقام لی وو-جین، آنتاگونیست قصه و کسی که دائه-سو را زندانی کرده بود بودهایم. و جالب این است که اگر فیلم را از زاویهی دید وو-جین مرور کنیم، میبینیم که او واقعا دلیل قانعکنندهای برای متنفر بودن از دائه-سو دارد و نقشهی بلندمدتی برای انتقام گرفتن از او کشیده است. نقشهای که نقشهی جوکر در «شوالیهی تاریکی» در مقابل آن بچهبازی احساس میشود و نتیجهاش از کاری که جان دو در پایان «هفت» با دیوید میلز انجام داد، وحشتناکتر است.
خفنترین و شگفتانگیزترین نقشههای انتقام آنهایی هستند که انتقامگیرنده کاری میکند تا قهرمان را بدون اینکه متوجه شود شبیه به خودش کند. همان چیزی که قهرمان دارد برای نابودیاش میجنگد. گرچه «هفت» یک داستان انتقامی نیست، اما بهترین لحظهی این فیلم مثال خوبی برای بهترین نوع انتقام است. جایی که قاتل سریالی، پلیس جوان داستان را مجبور به آدمکشی میکند و با این کارش نه تنها نقشهی خودش را به عنوان یک قاتل سریالی کامل میکند، بلکه کاری میکند تا هیچ خطی بین کاراکترهای خوب و بد داستان باقی نماند. کاری که وو-جین با دائه-سو انجام میدهد یک مرحله پیشرفتهتر از این است. وو-جین کاری میکند تا دائه-سو عاشق می-دو (بدون اینکه بعد از ۱۵ سال زندانی بودن بداند که او در واقع دختر خودش است) شود. پس، وو-جین، دائه-سو را در این زمینه شبیه به خودش میکند. اما نه از طریق زور و اجبار، بلکه رابطهی دائه-سو و می-دو بهطور طبیعی و از طریق عشق دو طرفه صورت میگیرد.
نکتهی بیرحمانهی ماجرا این است که دائه-سو بعد از فهمیدنِ حقیقت، در یک دو راهی جنونآمیز قرار میگیرد. از یک طرف حقیقت رابطهی آنها آنقدر ترسناک است که باید هرچه سریعتر آن را به هم بزند و از طرف دیگر دائه-سو واقعا از صمیم قلب می-دو را دوست دارد و نمیتواند او را تنها بگذارد. او نه راه پیش دارد و نه راه پس. وو-جین با استفاده از «عشق»، ترسناکترین انتقام ممکن را عملی میکند. تضادِ این اتفاق به حدی بزرگ است که فکر کردن به آن هرکسی را از نفس میاندازد، چه برسد به دائه-سو که باید آن را زندگی کند. برخلاف جان دو که فقط یک بار دیوید میلز را مجبور به کشتن میکند، وو-جین کاری میکند تا دائه-سو برای همیشه به دوست داشتن می-دو ادامه بدهد. اینکه یکبار انتقام بگیری یک چیز است، اما اینکه قربانیت را تا ابد مجبور به قربانیبودن کنی چیز دیگری است. از طرف دیگر اگر جوکر در «شوالیهی تاریکی» نقشهاش را در آن واحد عملی میکرد، وو-جین نه چند هفته و نه چند ماه، بلکه بیش از ۱۵ سال روی آن وقت صرف میکند. همین صبر و شکیبایی فوقالعاده بالای اوست که انتقامش را به یکی از خفنترین انتقامهای سینما تبدیل میکند و البته همین صبر و شکیباییاش است که در نهایت باعث تلف شدن تمام زندگیاش برای انتقامگیری میشود و در پایان که متوجه بیمعنا بودن زندگیاش بعد از اجرای انتقام میشود، کاری جز شلیک یک گلوله به مغزش ندارد. به این ترتیب فیلم، تماشاگرانش را با یک پوچی مطلق بدرقه میکند.
هر دو کاراکتر اصلی فیلم، برداشت غیرکاملی از دنیای اطرافشان دارند. دائه-سو فقط به انتقام فکر میکند. به پردهبرداری از حقیقت و هیچوقت به مسیری که در آن قدم گذاشته است فکر نمیکند. البته نمیتوان او را سرزنش کرد. چرا که ما هم او را به سوی انتقام تشویق میکنیم. دشمن او آنقدر قوی و پرنفوذ است که دائه-سو چارهای جز حرکت به سمت جلو ندارد. او قربانی دنیای بیرحم اطرافش است. از سوی دیگر اگرچه به نظر میرسد کنترل اوضاع در دست وو-جین است، اما او هم نمیتواند متوجه مهمترین خصوصیتش شود. او باور دارد که دارد عدالت را اجرا میکند، اما نمیتواند شرارتِ اخلاقی درونش را ببیند. نه تنها خودش در گذشته با محارمش نزدیکی کرده، بلکه دائه-سو را فقط به خاطر اینکه حقیقت گناهش را فاش کرده است، عذاب میدهد. فیلم با نمایی از لبخند دائه-سو به پایان میرسد. همان لبخند عجیبی که او هر وقت در طول فیلم به بنبستی ناامیدانه برخورد میکند میزند. آیا دائه-سو فراموش کرده که او دخترش است یا نه؟ معلوم نیست. و مهم هم نیست. مهم این است که او عاشق شده است. حالا میخواهد به خاطر هیپتونیزم باشد یا نه. مهم این است که این عشق واقعی احساس میشود. اما همزمان شاید دائه-سو حقیقت را به وسیلهی هیپتونیزم فراموش کرده باشد، اما ما نکردهایم. بنابراین هرچه این صحنهی پایانی زیبا و آرامشبخش هم باشد، حقیقت تلخی لای شاخههای درختان نظارهگر ماجراست. پارک چان-ووک ما را در بنبستی میگذارد که هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. با پایانبندی مبهم سادهای مثل رویا بودن یا نبودنِ پایان «تلقین» طرف نیستیم. اینجا هر گزینهای را انتخاب کنیم، سایهی هیولا را احساس میکنیم.