فیلم کامیکبوکی The Old Guard در حالی میتوانست برداشتِ تازه و بالغی از سینمای ابرقهرمانی از آب در بیاید که نتیجه به گردهمایی کهنهترین کلیشهها و پُرتکرارترین اشتباهات فیلمهای این ژانر تبدیل شده است. همراه میدونی باشید.
«نگهبانانی از دیرباز» (The Old Guard) بهعنوانِ فیلمی دربارهی ناجیانِ نامیرای باستانی بشریت، درست در زمانیکه دستمان را در اوجِ عجز و تنهایی و درماندگی به نشانهی کمک دراز کرده بودیم، آن را پس میزند. در دورانِ شیوع کرونا که انگار با گذشتِ روزها هرگز به بازگشایی سینماهای دنیا نزدیکتر نمیشویم و درحالیکه مدام تأخیرِ بلاکباسترهای تابستانی تمدید میشود و دنیا دیگر باید با این حقیقت که فصلِ سینمایی تابستان برگزار نخواهد شد کنار بیاید، به نظر میرسید که نتفلیکس به تأمینکنندهی بهترین چیزِ جایگزین تبدیل خواهد شد؛ مثل خانوادهای که گرچه برنامهی تعطیلاتشان در دلِ طبیعت به هم میخورد، اما تصمیم میگیرند آن را هرطور شده با چادر زدن در حیاطِ خانه برگزار کنند. دنیاگیری کرونا هرچقدر حکمِ بدترین کابوسِ سینماهای زنجیرهای را داشته است، حداقل در کوتاهمدت به شرایطِ رویایی نتفلیکس تبدیل شده است. آنها به ایستگاهِ مرکزی سرگرمی در زمانِ قرنطینه تبدیل شدهاند. در حالی سریالِ مستند «پادشاه ببرها» (Tiger King)، یکی از پُربینندهترین سریالهای اورجینالشان بود که «استخراج» (Extraction) هم پُربینندهترین محصولِ تاریخِ این پلتفرم نام گرفت. بنابراین به نظر میرسید که «نگهبانانی از دیرباز» هم جای خالیِ هالیوودِ به گِل نشستهی این روزها را پُر خواهد کرد؛ نهتنها «نگهبانانی از دیرباز» یک فیلمِ ابرقهرمانی/کامیکبوکی است (ژانرِ چیره بر تابستان)، بلکه مجهز به ستارهی هیجانانگیزی مثل شارلیز ترون در نقشِ اصلیاش است.
اما واقعیت این است که هیچ چیزی دربارهی ایدهی بلاکباسترسازی نتفلیکس، دلگرمکنندهتر و متفاوتتر از ایدهی بلاکباسترسازی هالیوود نیست. فیلمهای نتفلیکسی و فیلمهای هالیوودی به مترادفِ یکدیگر تبدیل شدهاند. هر دو صفتهای متفاوتی متشکل از یک سری خصوصیاتِ یکسان برای توصیفِ یک محصولِ مشابه هستند. با اینکه نتفلیکس تهیهکنندهی فیلمهای اورجینالِ تحسینشدهی فراوانی از جمله «ایرلندی»، «داستان ازدواج»، «رُما»، «اوکجا»، «تصنیف باستر اسکراگز» و غیره بوده است، اما هیچکدام از این فیلمهای باپرستیژ موفق نشدهاند از انرژی منفیِ گرهخورده با صفتِ «نتفلیکسی» بکاهند. شاید به خاطر اینکه موفقیتِ آنها به اسمِ کارگردانانِ صاحبسبکشان نوشته میشود و شاید هم به خاطر اینکه تقریبا هروقت نتفلیکس دست به بلاکباسترسازی زده، نتیجه به برخی از ضعیفترین فیلمهایش منجر شده است؛ فیلمهای تیپیکالِ نتفلیکسی، فیلمهای کم و بیش پُرخرجی با کمپینِ تبلیغاتی وسیعی هستند که درنهایت فیلمهای عمیقا ملالآوری با ایدههای هدررفته و فُرم ساختِ محافظهکارانهای از آب در میآیند.
فیلمهایی که در حالی اگر در سینماها اکران میشدند، به سرنوشتِ «ترمیناتور: سرنوشت تاریک»ها، «افسانهی تارزان»ها و «پرستوی سرخ»ها و «مردان سیاهپوش: بینالمللی»ها دچار میشدند که فقط به این دلیل درنهایت موفق هستند چون دیدنِ آنها با کمترین زحمت در خانه خیلی گزینهی متقاعدکنندهتری در مقایسه با ایدهی خارج شدن از خانه برای دیدنِ آنها در سینما است. پس، نتفلیکس میتواند از این قدرتِ جادویی برای قسر در رفتن از پیامدهای مالیِ اکرانِ فیلمهای بزرگسالانهی افتضاح در سینماها استفاده کند. «نگهبانانی از دیرباز» یکی از همین فیلمهاست. فیلمی که کیلومترها با چشمهی آبِ زلال و خنکی در وسطِ برهوتِ خشک و داغِ تابستانِ ۲۰۲۰ که ممکن بود به نظر برسد فاصله دارد. «نگهبانانی از دیرباز» آنقدر پوچ است که صدای آدم در فضای خالی داخلش پژواک پیدا میکند؛ آنقدر فراموششدنی است که احتمال ابتلا به آلزایمر را در تماشاگرانش افزایش میدهد؛ آنقدر بیهوده است که آدم شک میکند که نکند ساختِ آن بهانهای برای پولشویی بوده است؛ آنقدر کلیشهزده است که استخوانهایش از شدتِ فرسودگی قرچقروچ آه و ناله میکنند؛ آنقدر بیلیاقت است که بمبِ کاریزمایی به اسم شارلیز ترون را دستنخورده میگذارد؛ آنقدر نسبت به ماهیتِ کامیکبوکیاش خجالتزده که دست به هر کاری برای سرکوب کردن آن میزند و آنقدر متوسط و معمولی است که هیچ ردپایی از خودش به جا نمیگذارد (حتی منفی). در یک کلام، «نگهبانانی از دیرباز» چنان فراموششدنی است که فراموش میکنید که چه زمانی فراموشش کردید.
داستان با تیمِ چهارنفرهای از مزدورانی با قدرتهای ویژه و پیوند و رفاقتِ باستانیشان شروع میشود که مأموریتِ جدیدی را میپذیرند: آزادسازی دخترانِ گروگانگرفتهشده در سودان. اگرچه اَندی (شارلیز ترون)، رهبرِ بدبین، خسته و بیزارِ گروه باور دارد که نباید به کوپلی (ماورِ سابقِ سی.آی.اِی که استخدامشان کرده است) اعتماد کنند، اما او تحت اصرارِ همتیمیهایش میپذیرد. احساسِ بد اَندی نسبت به این مأموریت درست از آب در میآید. آنها قربانی یک مأموریتِ قُلابی میشوند؛ تلهای برای به دام انداختنِ این گروهِ استثنایی. آنها در یک چشم به هم زدن به هدفِ رگبارِ مستقیم و غیرمنتظرهی سربازانِ کوپلی تبدیل میشوند و در قالب آبکشهای انسانی به زمین میافتند. با این تفاوت که خصوصیتِ استثنایی و قدرتِ ویژهی دار و دستهی اَندی این است که آنها بهطرز «وولورین»گونهای غیرقابلکُشتن هستند. بنابراین درحالیکه دشمنانشان بیتوجه به آنها مشغول تبریک گفتن به یکدیگر به خاطر انجامِ بینقصِ ماموریتشان هستند، زخمهایشان، گلولهها را به بیرون تُف میکنند و آنها برمیخیزند و همانجا با قاتلانشان تسویه حساب میکنند. اینکه آنها چند قرن سن دارند به این معنی است که آنها علاوهبر شرکت کردن در برخی از افسانهایترین میدانهای نبرد تاریخ (از جنگهای صلیبی گرفته تا جنگهای ناپلئون)، بلکه در زمانِ حال نیز به استفاده از شمشیر و تبر درکنار سلاحهای گرم عادت دارند.
با اینکه تیمِ اَندی فعلا قسر در میروند، اما حالا نهتنها رازِ نامیرایی آنها فاش شده است، بلکه آنها طی یکی از رویاهای دستهجمعیشان، از وجودِ یک نامیرای جدید اطلاع میکنند: سربازی به اسم نایل در افغانستان که جان سالم به در بُردنِ معجزهآسای او از زخمِ مرگبارِ چاقویی که دریافت میکند، شکِ آدمهای اطرافش را برمیانگیزد. اگر فقط یک چیز در این فیلم وجود داشته باشد که از این نامیراها، کهنهتر باشد، آن داستان یک مُشت جنگجوی نامیرا است. نخستین چیزهایی که با شنیدنِ این داستان به ذهنتان خطور میکند بدون کمترین تغییر و بدون هیچ توئیستِ خاصی در این فیلم وجود دارند؛ از بحرانِ اگزیستانسیالِ نامیراها از عدم بهره بُردن از موهبتِ مرگ تا درد و عذابِ آنها از اینکه باید نظارهگرِ پیر شدن و مُردنِ تمام عزیزانشان باشند؛ از اینکه یک مُشت جنگجوی «افراد ایکس»گونه گیرِ یک سازمانِ مخفی که میخواهد از آنها بهعنوانِ موشهای آزمایشگاهیاش استفاده کند افتادهاند تا تبهکارِ ثروتمندی که میخواهد با شکنجهی آنها، اکسیرِ نامیرایی را کشف کند. فارغ از اینکه این خلاصهقصه چقدر در ایده قابلپیشبینی و نخنماشده است، مسئله این است که فیلم حتی در روایتِ آن هم بسیار ماشینی، ناشیانه و بدقواره ظاهر میشود.
نتیجه، داستانی است که شاید در حالت عادی میتوانست به یک فیلمنامهی کاربردی تبدیل شود (درست مثل چیزی که در «استخراج» دیدیم)، اما در حال حاضر از چنان روایتِ کج و کولهای آسیب دیده است که اندک پتانسیلِ دراماتیکش نیز از آن سلب شده است. بزرگترین مشکلِ «نگهبانانی از دیرباز»، ارتکابِ یکی از رایجترین و مرگبارترین گناهانِ فیلمهای هالیوودی است که هرروز به تعدادِ تلفاتش افزوده میشود: «نگهبانانی از دیرباز» بیش از اینکه بهعنوان یک فیلم مستقل ساخته شده باشد، بهعنوانِ آغازگرِ یک فرنچایزِ دنبالهدار برنامهریزی شده است. طبیعتا دنبالهسازی الزاما بد نیست. اما تفاوتِ بزرگی بینِ ساختن یک فیلم مستقلِ خوب که شاملِ تمام چیزهایی که طرفداران از ایدهی داستانیاش میخواهند است و ساختنِ فیلمی که نقشِ یک تیزرِ دو ساعته برای دنبالهاش را ایفا میکند وجود دارد. به عبارتِ دیگر، استودیوها بهجای اینکه یکراست سراغِ اصلِ ماجرا بروند، فیلم اول را به روایتِ اتفاقاتِ بیاهمیتِ منتهی به اصلِ ماجرا اختصاص میدهند. حتی اگر قرار است فیلمِ اول مجموعه به اورجین اِستوری اختصاص داشته باشد، سازندگان باید از اینکه این اورجین اِستوری شاملِ تمام چیزهایی که تماشاگران از فلان فیلم میخواهند باشد اطمینان حاصل کنند.
اما اکثرِ اوقات استودیوها با فیلم اول نه بهعنوانِ فصل اول مجموعه، بلکه بهعنوان پیشگفتاری که به فصلِ اول مجموعه منجر میشود رفتار میکنند. همانطور اخیرا در گزارش باکس آفیس گفتم، این سنتِ اشتباه با موفقیتِ غولآسای «شوالیهی تاریکی» محبوب شد. هالیوود مثل همیشه به خاطرِ نگاه سطحیاش به این نتیجه رسید که موفقیتِ «شوالیهی تاریکی» به خاطر تیزرِ کارتِ جوکر در پایانِ «بتمن آغاز میکند» بود. اما کُپیکارهای هالیوود کافی بود نگاهی به عملکردِ تجاری این فیلم میانداختند تا متوجه شوند حتی ایدهی ارائهی اورجین اِستوری تیره و تاریکی از کاراکتر فوقالعاده پُرطرفداری مثل بتمن هم یکراست به موفقیتش منجر نشد، چه برسد به دیگران. «بتمن آغاز میکند» کارش را با دریافتِ نقدهای بسیار مثبت، با کسب ۴۸ میلیون دلار افتتاحیه آغاز کرد. در زمانیکه فیلمهایی مثل «افراد ایکس ۲» و «مرد عنکبوتی»، افتتاحیههای ۸۵ تا ۱۱۴ میلیون دلاری داشتند، افتتاحیهی «آغاز میکند» ناامیدکننده برداشت میشد. دست و جیغ و هورا و ذوقزدگیِ طرفداران از دیدنِ کارت جوکر به خاطر روبهرو شدن با ایدهی فیلم دیگری با محوریت بتمن و جوکر نبود؛ هیجانزدگیِ طرفداران از اتفاقی که در آینده خواهد افتاد سرچشمه نمیگرفت، بلکه از اتفاقی که در دو ساعت گذشته شاهدش بودند سرچشمه میگرفت.
آنها از دیدنِ کارت جوکر به خاطر این خوشحال شدند چون «بتمن آغاز میکند»، فیلمِ معرکهای بود؛ چون کریس نولان اعتمادشان را جلب کرده بود؛ چون این فیلم نسخهی متفاوت و هیجانانگیزی از دنیای کامیکبوکهای بتمن را خلق کرده بود. طرفداران با کارت جوکر پیش خودشان نمیگفتند رویارویی بتمن و جوکر چقدر میتواند جذاب باشد، بلکه میگفتند اگر رویارویی بتمن و جوکر به اندازهی چیزی که در دو ساعت پیش دیدیم خوب باشد، چقدر جذاب خواهد بود. آنها براساسِ یک فرضِ مبهم و غیرقابلدسترسی خیالپردازی نمیکردند، بلکه در قالب «بتمن آغاز میکند» از مدرکِ واقعی و قابللمسی برای هیجانزده شدن برای دیدنِ مجددِ جوکر بهره میبردند. از «پـن»، «شاه آرتور»، «مومیایی» گرفته تا «آرتمیس فاول»، «توم ریدر» و ریبوتهای «فنتستیک فور» و «هلبوی»؛ خصوصیتِ مشترکِ همهی آنها این است: آنها بهجای اینکه یکراست از همان فیلمِ اول سراغِ داستانِ جذاب اصلی بروند، فیلم اول را به اورجین اِستوری غیرضروریِ کاراکترهایشان اختصاص میدهند و داستانِ جذاب اصلی را به دنباله میسپارند. اما فیلم اول بهگونهای شکست میخورد که هیچوقت آن دنباله ساخته نمیشود.
هالیوود تصور میکند که موفقیتِ غولآسای «شوالیهی تاریکی» از زمینهچینی آن با «بتمن آغاز میکند» سرچشمه میگیرد. اما اینطور نیست. ایدهی صرفِ روایت اورجین استوری بتمن، «شوالیهی تاریکی» را به موفقیت نرساند، بلکه کیفیتِ روایتِ مجدد اورجین استوری بتمن، باعث شد تا استودیو فقط براساسِ اتمسفرِ مثبتِ پیرامونِ فیلم، روی «شوالیهی تاریکی» سرمایهگذاری کند. این موضوع دربارهی «مرد آهنی»، «کازینو رویال» و «ظهور سیارهی میمونها» نیز حقیقت دارد؛ همه فیلمهایی هستند که روی پای خودشان میایستند و بهجای یک مقدمهچینی غیرضروری صرفا جهت عقب انداختنِ داستانِ اصلی، تکهی حیاتی داستانِ مجموعه هستند که شروع، میانه و پایانِ مشخصِ خودشان را دارند. کافی است از خودتان بپرسید چه میشد اگر جُرج میلر ریبوتِ «مد مکس» را به بازسازی قسمت اول مجموعه اختصاص میداد و هر چیزی که در «جادهی خشم» دیدیم (از جمله کاراکتر فیوریوسا) را برای دنبالهی احتمالیاش کنار میگذاشت. در حالی هدفِ فیلم اول باید جمعآوری طرفدار و متقاعد کردنِ آنها به اینکه چرا باید التماسِ ساخته شدنِ دنبالههایش را کنند باشد که در رابطه با «نگهبانانی از دیرباز» و امثالِ آن، فیلمِ اول به وسیلهای برای وقتکشی تبدیل میشود.
پس، بنیانِ فیلمنامهی «نگهبانانی از دیرباز» را انگیزهای کاملا تجاری که به نفعِ روایتِ بهترین داستان ممکن با این متریال نیست تشکیل میدهد. ایدهی یک فیلمِ کامیکبوکی که بیش از اکشن، روی دستوپنجه نرم کردنِ ابرقهرمانان با جنبهی نفرینشده و ترسناکِ قدرتهای فرابشریشان تمرکز میکند عالی است. این چیزی است که سینمای ابرقهرمانی با وجودِ سلطهی ابرقهرمانانِ مقوایی و اِستاتیکِ مارول و دیسی بر این ژانر، بیش از هر چیزی به آن نیاز دارد. قهرمانبودن چالشبرانگیز است و نوشتنِ یک قهرمان خوب یعنی نوشتنِ کاراکتری که دنیا را ازطریقِ گلاویز شدن با جهنمِ طاقتفرسا و از پا درآوردهی درونیِ خودش بهجای بهتری تبدیل میکند؛ ایدهی یک جنگجوی نامیرا که توسط یک نیروی ناشناخته به یک دلیل نامعلوم نامیرا شده است؛ ایدهی جنگجویی که پس از قرنها جنگیدن به این نتیجه رسیده که میلِ انسان به جنگافروزی فروکش نکرده است؛ داستانِ دوستِ سابقِ اَندی که او را بهدلیلِ نامراییاش، درونِ یک تابوتِ فلزی در اعماقِ دریا میاندازند تا در چرخهای ابدی غرق شود، زنده شود و مجددا غرق شود؛ اینکه نامیراها باید با وجود بهره بُردن از موهبتِ زندگی جاویدان، پژمرده شدنِ عزیزانشان را بدون اینکه قادر به استفاده از قدرتشان برای تغییر سرنوشتشان نیستند نظاره کنند؛ اینکه آنها از ترسِ اینکه کسی از رازشان با خبر شود، همیشه باید تنها باقی بمانند؛ اینکه نامیراها یک روز بهطور ناگهانی متوجه میشود که دیگر غیرقابلکُشتن نخواهند بود و باید با وحشتِ مرگی که همیشه آرزوی آن را میکردند کنار بیایند.
اینها همه شاید قلمروهای دستنخوردهای نباشند، اما همزمان باتوجهبه مهارتِ نویسنده در کندو کاوشان، از پتانسیلِ دراماتیکِ بالایی برای پرداختِ یک سری ابرقهرمانان قابلهمدردی برخوردار هستند. مشکلِ اصلی فیلمنامه این است که این بحرانها را در تار و پودِ قصه بافته نشده است. بهجای اینکه درام بهطرز اُرگانیکی در چارچوبِ قصه شکل بگیرد، کاراکترها آن را بهطرز گُلدرشت و بیظرافتی با دیالوگهای اکسپوزیشن برای ما توضیح میدهند. نویسندگان داستانشان را با بیاعتنایی کامل به اصلِ فیلمنامهنویسی «نگو، نشان بده» به نگارش درآوردهاند؛ مثلا به سکانسِ افشای گذشتهی اَندی نگاه کنید. نایل کابوسِ غرق شدنِ ابدی دوستِ سابقِ اندی را میبیند و وقتی آن را برای بقیه تعریف میکند، یکی از کاراکترها طی یک مونولوگِ طولانی و خشک، با لحنی «ویکیپدیا»طور شروع به تعریف کردنِ گذشتهی اَندی میکند. مشکلِ این نوعِ داستانگویی این است که درگیری کاراکترها از چیزی متقاعدکننده و قابللمس، به چیزی مصنوعی و دورافتاده تنزل پیدا میکند. این مشکل دربارهی سکانسِ سخنرانی بوکر دربارهی گذشتهاش در غار نیز صدق میکند.
نایل بیش از اینکه به یک شخصیتِ مستقل تبدیل شود، شبیه شخصیتی غیرضروری است که صرفا جهتِ سؤال پرسیدن دربارهی سازوکارِ نامیراها و گذشتهشان معرفی شده است. انتخابِ بازیگرانِ گروه اَندی تعریفی ندارد. برای فیلمی که وقت پرداختِ پُرجزییاتِ همهی کاراکترهایش را ندارد، انتخابِ بازیگرانِ مناسبی که فقط با با یک نگاه به آنها، شخصیتشان را حدس بزنیم از اهمیتِ زیادی برخوردار است. اما منهای شارلیز ترون، هیچکدام از دیگر اعضای گروه بهعنوانِ جنگجویانِ چند صد ساله باورپذیر نیستند. اما مشکلاتِ فیلمنامه به اینها خلاصه نمیشود. «نگهبانانی از دیرباز» یکی از بدترین آنتاگونیستهایی را که سینمای ابرقهرمانی از زمانِ کارلتون دریک (ریز احمد)، آنتاگونیستِ «ونوم» به خودش دیده است دارد. استیون مِریک (همان دادلی خودمان از «هری پاتر») بهعنوانِ مدیرعاملِ جوانِ حریص و شرورِ شرکتِ داروسازی، زندهکنندهی خاطراتِ رقتانگیزمان از لکس لوثرِ جسی آیزنبرگ است. او یک کستینگِ افتضاحِ دیگر به سابقهی سیاهِ فیلمهای ابرقهرمانی در زمینهی انتخابِ بازیگرِ آنتاگونیستهایشان اضافه میکند. خلقِ آنتاگونیستی که قادر به برانگیختنِ خالصترین احساس تنفرِ مخاطب باشد؛ آنتاگونیستی که به چنانِ سدِ شکستناپذیری تبدیل شود که قهرمان را تا مرزِ فروپاشیاش بکشاند؛ آنتاگونیستی که بدون عذاب وجدان و بدون شرمساری در تمایلاتِ شرورانهاش غلت بزند و خندههای شیطانی سر بزند، کاری است که به اندازهی خلقِ یک آنتاگونیستِ پیچیده مهارت میخواهد (بهترین نمونهاش در فیلمهای «پدینگتون» یافت میشود).
اما استیون مِریک هیچکدام از اینها نیست؛ او نه تنفرمان را شعلهور میکند و نه با ایدئولوژیِ خاکستریاش، همذاتپنداریمان را برمیانگیزد. او در برزخِ بین این دو، در حالتِ بلاتکلیفی به سر میبرد. از یک طرف کودنتر، کارتونیتر و بیزور و بازوتر از آن است که بتوانیم باور کنیم که او میتواند برای قهرمانانمان دردسرساز شود و از طرف دیگر، انگیزهاش برای کشفِ اکسیرِ زندگی جاویدان، خودخواهانهتر از آن است که بتوانیم با شرارتش همذاتپنداری کنیم؛ مخصوصا دومی. این پُرتکرارترین مشکلِ فیلمهای ابرقهرمانی است. اگرچه خیلی از فیلمهای ابرقهرمانی این روزها شاملِ آنتاگونیستهایی با انگیزههای ظاهرا پیچیدهای هستند؛ از اوشنمستر در «آکوآمن» که از نابودی محیط زیست و اقیانوسها بهدستِ انسانها به ستوه آمده است تا جین گری در «دارک فینیکس» که از دستکاری ذهنش توسط پروفسور ایکس خشمگین میشود و علیه دوستانِ سابقش شورش میکند. اما مشکل این است که نهتنها آنها وقت کافی برای پرداختِ انگیزهشان را دریافت نمیکنند و درگیریشان تا حدی که قهرمانان در حین در مبارزه با آنها در مخمصهی اخلاقی قرار بگیرند جدی گرفته نمیشوند، بلکه خط جداکنندهی قطور و پُررنگِ بینشان هرگز محو نمیشود.
در پایانِ «آکوآمن»، آرتور کاری در حالی بر اوشنمستر غلبه میکند که مشکلِ محیط زیست بدون تغییر باقی میماند و در «دارک فینیکس» هم نویسندگان تمام تلاششان را میکنند تا علاوهبر توجیه کردنِ تلفاتِ طغیانِ جین گری (با تصادفی جلوه دادنِ مرگِ میستیک)، از آسیبهای جانبیاش بکاهند (مثل صحنهای که مگنیتو جلوی سقوط هلیکوپتر ارتش بهدست جین گری را میگیرد). به بیانِ دیگر، آنتاگونیستها انتظاراتمان را به چالش نمیکشند و داستان را به سمتِ مسیرهای بکر و غیرمنتظرهای هدایت نمیکنند. در «نگهبانانی از دیرباز» هم شاید میشد استیون مِریک را بهجای یک دلقکِ مضحکِ بزدلِ بیعُرضه و دستوپاچلفتی، بهعنوانِ یک انسانِ واقعی با یک درگیری انسانی واقعی به تصویر کشید که گرچه روشی که برای کشفِ اکسیرِ زندگی جاویدان ازطریقِ شکنجه کردنِ تیمِ اَندی انتخاب کرده اشتباه است، اما انگیزهای غمانگیزتر و جالبتر از یک مدیرعاملِ «مارک زاکربرگ»گونهی فاسدِ حوصلهسربرِ دیگر داشته باشد، اما این اتفاق نیافتاده است. حتی وقتی هم که قهرمانان با موانعِ غافلگیرکنندهای مواجه میشوند، اوضاع بهتر نیست. مثلا به نحوهی به تصویر کشیدنِ محافظهکارانه و غیرمنطقی خیانتِ بوکر نگاه کنید.
بوکر به این دلیل که از درد و رنجِ ناشی از زندگیِ ابدیاش به ستوه آمده است، تصمیم میگیرد از پشت به دوستانش خنجر بزند. او امیدوار است که با کمک کردن به استیون مِریک ازطریقِ قرار دادنِ دوستانش در اختیارِ او، راهی برای درمانِ مشکلِ نامیرایی خودش پیدا کند. تصور اینکه بوکر حاضر شده کسانی که ۲۰۰ سال گذشته را با آنها سپری کرده است، محکوم به تبدیل شدن به موشِ آزمایشگاهی کند متقاعدکننده نیست. اگر بوکر اینقدر از زندگی بیزار شده است، چرا خودِ او برای آزمایشها داوطلب نمیشود؟ مخصوصا باتوجهبه اینکه او درست یک ثانیه پس از خیانت، از انجامش پشیمان میشود و بلافاصله هرچه در توان دارد را برای نجات دادنِ دوستانش به کار میگیرد. اگر انگیزهی بوکر آنقدر سست و شکننده است که او بلافاصله پس از خیانت از انجامش پشیمان میشود، چگونه میتوان با ادعای او دربارهی درد و رنجِ طاقتفرسایی که او را مجبور به اتخاذِ این تصمیم میکند همذاتپنداری کرد؟ اگر ذهنِ او هنوز زیر بارِ این زندگی عذابآور مچاله نشده است که بلافاصله به اشتباهش پی میبرد، چطور خود او بهجای دوستانش داوطلب نمیشود؟
مشکلِ اصلی خیانتِ بوکر اما ماهیتِ غیرمنطقیاش نیست؛ مشکل اصلی این است که نویسندگان آن را به یک درگیری بیخاصیت تقلیل میدهند. آنها از خیانتِ بوکر صرفا بهعنوانِ ابزارِ پیشپاافتادهای برای گیر انداختنِ اَندی استفاده میکند. به بیان دیگر، خیانتِ بوکر بیش از اینکه در شخصیتِ او ریشه داشته باشد، وسیلهای جهت هدایت کردنِ داستان به سمتِ دلخواهشان است. نویسندگان پای تصمیمشان برای خیانتکاری بروکر نمیمانند. نویسندگان به همان سرعت که اَندی را زندانی میکنند، به همان سرعت هم همهچیز را با کمترین عواقب به حالتِ قبل بازمیگردانند. ایرادِ بعدی «نگهبانانی از دیرباز»، ازهمگسیختگی لحنش است؛ «نگهبانانی از دیرباز» با بحرانِ هویتی دستوپنجه نرم میکند؛ این فیلم نمیداند دقیقا میخواهد چه چیزی باشد. اجزای فیلم یا در تناقض با یکدیگر هستند یا به خوبی با محتوا ادغام نشدهاند. «نگهبانانی از دیرباز» بهعنوانِ یک فیلمِ کامیکبوکی دربارهی یک مُشت جنگجوی باستانی، بیش از اندازه جدی، اخمو و عبوس است. این فیلم بهعنوانِ یک فانتزی با شوخطبعی سیاه و خشونتِ افسارگسیختهاش در حالی باید به امثالِ «ددپول»، «کینگزمن» و «جان ویک» میرفت که در حالتِ فعلی بیش از اندازه رئالیسمزده است.
اگر فیلم به واقعگراییاش وفادار میماند مشکلی نبود، اما اینطور نیست. شاید اعصابخردکنترین تصمیمِ فیلمساز به انتخابِ آهنگهای فیلم مربوط میشود. «نگهبانانی از دیرباز» سرشار از آهنگهای پاپِ جیغ و گوشخراش است. گویی کارگردان به تلفنِ همراه یک دختربچهی ۱۲ ساله دستبرد زده است و کلِ پلیلیستِ او را درونِ سکانسهای اکشنش چپانده است. حتی بدتر از آهنگهای «جوخهی انتحار». تناقضِ چیزی که میبینیم و آهنگی که میشنویم مثل این میماند که «جان ویک» بهجای آهنگهای مرلین منسون، از آهنگهای تیلور سوئیف، سلنا گومز و آریانا گرانده در سکانسهای مبارزهاش استفاده کند. مسئله این نیست که امثالِ تیلور سوئیف بد هستند؛ مسئله این است که آهنگهای تینایجری انتخابشده برای «نگهبانانی از دیرباز» بهحدی با فُرمِ فیلم در تناقض هستند که هروقت صدای خواننده به گوش میرسد، همان حسِ غوطهوری نصفه و نیمهی فیلم نیز با قدرت یک زلزلهی هشت ریشتری شکسته میشود و انگار از دنیای یک ملودرامِ عاشقانهی دبیرستانی «۱۳ دلیل برای اینکه»وار سر در آوردهایم. «نگهبانانی از دیرباز» بهعنوان یک فیلمِ اقتباسی از روی کامیکبوکی با تونالیتهی رنگی نامرسوم بنفش، نارنجی، صورتی، سبز و زرد در حالی پتانسیلِ فراوانی برای تبدیل شدن به یک فیلم پُرحرارت، پرخاشگر، چشمنواز و پُرانرژی از لحاظ بصری را داشته است که محصولِ فعلی خیلی سیاه، ساکن و بیرنگ و رو است؛ نتیجه از لحاظ بصری به چنان فیلمِ یکنواخت و کسلکنندهای منجر شده که اگر از پیش، از ماهیتِ اقتباسیاش اطلاع نداشته باشید، عمرا بتوانید منبعِ کامیکبوکیاش را حدس بزنید. این واقعگرایی جعلی و جلوهی تیره، چرک و خسته در اکثر فیلمهای ابرقهرمانی دیده میشود (از «واچمن» گرفته تا «اونجرز: پایان بازی») و اکنون «نگهبانانی از دیرباز» هم به جمع بیشمارِ آنها اضافه میشود تا این فیلم یکی دیگر از مشکلاتِ رایجِ بلاکباسترهای هالیوودی را تیک بزند.
اما شاید ناامیدکنندهترین و در عین حال قابلپیشبینیترین مشکلِ فیلم، سکانسهای اکشنش هستند؛ نهتنها تعدادِ آنها خیلی اندک و فاصلهشان نسبت به یکدیگر خیلی زیاد است، بلکه دریغ از حتی یک لحظهی باشکوه، نفسگیر و بهیادماندنی؛ «نگهبانانی از دیرباز» در حالی با سبکِ مبارزهی ترکیبی اَندی با سلاح گرم و سرد به سوی گانفوی «جان ویک»ها متمایل میشود که نهتنها تدوینِ شتابزده از وضوح و باورپذیریشان میکاهد، بلکه هیچکدامشان هیچ ویژگی برجستهای نسبت به بیشمار نبردهای تنبهتنِ دیگری که دیدهایم ندارند. ناامیدکننده از این جهت که این فیلم با تمرکز روی اکشنهایش میتوانست از تاثیراتِ منفی بخشِ قابلتوجهای از کمبودهای داستانیاش بکاهد و قابلپیشبینی از این جهت که بالاخره از استخدامِ یک کارگردانِ بیتجربه در ژانرِ اکشن غیر از این هم انتظار نمیرود. استخدام کارگردانانِ بلاکباسترها بدون درنظرگرفتنِ مهارتهای فیلمسازیشان در ژانر اکشن یعنی عدم احاطهی کارگردان بر زبانِ اکشن به بلااستفاده ماندنِ ایدهی جذابِ جنگیدنِ شارلیز ترون با شمشیر و تبر منجر میشود.
همان شارلیز ترونی که در «بلوند اتمی» بهلطفِ دیوید لیچ (یکی از کارگردانان «جان ویک») موفق شد گلیم خودش را بهطرز متقاعدکنندهای از آب بیرون بکشد و در جریانِ پلانسکانسِ مبارزه در راهرو، در مرکز یکی از بهترین سکانسهای اکشنِ دههی گذشته حضور داشته باشد، در اینجا در بهترین حالت غیرطبیعی احساس میشود و در بدترین حالت پتانسیلی تباهشده است. شارلیز ترون با موهای کوتاه و تبربهدست هرگز به شکوه و خفنی شارلیز ترونِ بلوند و جاسوس و شارلیز ترونِ کچل و راننده نزدیک هم نمیشود. این فیلم در حالی برای موفقیت نیاز به ارائهی برداشتِ ماجراجویانهتر، بیپرواتر و تازهتر از متریالِ کهنهاش داشته است که با تبدیل شدن به فیلمی بزدلتر، محتاطتر و سربهزیرتر، درست خلافش را انجام میدهد. «نگهبانانی از دیرباز» بدون وجودِ شارلیز ترون که تنها کسی است که کمی متقاعدکننده است، نه تنها اینقدر به چشم نمیآمد، بلکه در بدو تولد میمُرد.
بزرگترین گناهی که یک اکشنِ فانتزیِ کامیکبوکی میتواند مرتکب شود این است مفرح نباشد. «نگهبانانی از دیرباز» هر کاری که برای سرکوب کردنِ ظرفیتهای سرگرمکنندهاش و تلف کردنِ قابلیتهای بسیارش میتوانسته، انجام داده است؛ ساختارِ رواییاش بهعنوانِ آغازگرِ یک مجموعه که اتفاقاتِ اصلیاش تازه از فیلم بعدی شروع میشود، شخصیتهای تکبُعدی، ریتمِ شلخته، آنتاگونیستِ کلیشهای، فُرمِ بیخلاقیتش، لحنِ متناقضش و پایمالِ کردن قابلیتهای بصری کامیکبوکِ منبعِ اقتباسش به یکی از بدترین فیلمهای اورجینالِ نتفلیکس منجر شده است که نهتنها به رونقبخشِ تابستانِ کساد ۲۰۲۰ تبدیل نمیشود، بلکه بیشازپیش قحطی هنری، بنبستِ کیفی، چشمانداز تنگ و مشکلاتِ تکراری کفریکنندهی هالیوود را یادآوری میکند. از همین رو، «نگهبانانی از دیرباز» شاید موفق به انجام ماموریتی که به خاطرش به آن دل بسته بودیم میشود؛ اما نه به آن شکلی که انتظار را داشتیم. ما در حالی روی این فیلم برای برطرف کردنِ دلتنگی ناشی از تعطیلی هالیوود حساب باز کرده بودیم که این فیلم بهعنوان گردهمایی تمام کلیشههای بدِ فیلمهای همتیروطایفهاش، احساسِ رایج و معرفِ گرهخورده با اکثرِ بلاکباسترهای استودیویی را زنده میکند: دلسردی.